اخبار داغ

روایتی از یک دیدار؛

قرارهای یک بی قرار

قرارهای یک بی قرار
قرارمان بر این شد هر کداممان برای دیگری کتابی را که خوانده است تعریف کند، البته این تنها قرارمان نبود؛ دوشنبه ها و پنجشنبه ها هم عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از راه آرمان؛مدتی است تصمیم گرفته ام علاوه بر خبرنگاری گوش شنوایی برای خاطرات خانواده شهدا باشم؛ به خانه شهید غلامرضا جعفری کرمانی پور رفتم؛ همسرش به استقبالم آمد از ابتدای ورود حلقه اشک در چشمانش توجه مرا به خود جلب کرد؛ از او خواستم تا ناگفته هایش را به زبان بیاورد.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, راه آرمان,

عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم

به خواستگاری ام که آمد، قرار شد دفعه ی بعد با هم صحبت کنیم. روزی که آمد برای صحبت یک برگه ی A4 دستش بود، شستم خبر دار شد که این برگه پر از سوالاتی ست که قرار است از من پرسیده شود. درست حدس زده بودم ، پاسخ دادن به سوالاتش خیلی طول کشید از هیچ سوالی دریغ نکرده بود، هر سوالی که تصورش را بکنید روی برگه نوشته بود و من موظف به پاسخ بودم. سوال و جواب ها که تمام شد، از کیفش دو کتاب بیرون آورد، یادم هست یکی در مورد زندگی و منش حضرت زهرا سلام الله علیها بود و دیگری در مورد امام علی علیه السلام، از من و خودش قول گرفت که هر کداممان کتاب مربوط به خودمان را بخوانیم یعنی من زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم و خودش کتاب زندگی امام علی علیه اسلام را.

قرارمان بر این شد هر کداممان برای دیگری کتابی را که خوانده است تعریف کند، البته این تنها قرارمان نبود؛ دوشنبه ها و پنجشنبه ها هم عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم.

پدر و مادر برایش عجیب مقدس و مورد احترام بودند این را از همان روزهای اول زندگی مشترکمان فهمیدم. همیشه شوخ طبع بود و با همین شوخ طبعی اش مادرش را شاد می کرد و هم با زبان بی زبانی در خواست هایش را بیان می کرد. همیشه می گفت این بی احترامی است که به مادرم بگویم برایم چای بریز برای همین هر وقت چای می خواست دوباره از خانه بیرون می رفت و وارد می شد و سلام می کردم، مادرش هم دیگر زبانش را خوب می دانست، می خندید و برایش چای می ریخت.

اطاعت از مادر به درس و زندگی برکت می دهد

یادم است یک روز مادرش می خواست به جایی برود اما خواهر شهید غلامرضا درس را بهانه کرده بود. غلامرضا وقتی فهمید خیلی ناراحت شد، در اولین دیداری که با خواهرش داشت به او گفت: “درس خواندن کار مستحبی است اما اطاعت از مادر واجب است، اطاعت کردن از او برکت به درس و زندگی ات هم می دهد.”

بخاطر دانشجو بودن غلامرضا مجبور بودیم به تهران برویم، درست بعد از ازدواج مقداری از جهیزیه ام را به تهران بردم .در آنجا او آنقدر به من محبت داشت که هرگز غربت را احساس نمی کردم طوری که مادرم وقتی به من زنگ می زد می گفت: یکبار هم شده به خاطر دل ما بگو که دلتنگ مان هستی…

بعد از یک سال و نیم زندگی در تهران، به کرمان برگشتیم. قرار بود غلامرضا قسمت گزینش آموزش و پرورش کرمان را راه اندازی کند و در آنجا انجام وظیفه کند.

چون دانشگاه های کرمان رشته ی انفورماتیک را نداشتند، مجبور به انتخاب رشته ریاضی در دانشگاه باهنر شد.سخت کوشی هایش تمامی نداشت، حالا علاوه بر آن که دانشجو بود، کار هم می کرد البته این تنها فعالیتش نبود.در طول هفته دو روز بعد از نماز صبح نزد امام جماعت مسجد محله مان حاج آقا مصحفی می رفت و دروس حوزه را یاد می گرفت. اگر مدرسه ای در مناطق محروم درخواست معلم ریاضی داشت خودش داوطلب می شد . آنوقت بود که راه را، هرچند هم که طولانی بود با موتورش طی می کرد و عاشقانه معلمی می کرد.

به خانه که می آمد فکر می کردم از صبح تا عصر در جایی استراحت کرده است و تازه با شوق و هیجان خم می شد و گاهی حتی چهار دست و پا می شد و بچه ها را روی پشت خود سواری می داد و صدایی از خود در می آورد تا بچه ها را بخنداند .کمک کردن به من در کارها ی خانه چیزی بود که هیچ وقت کنار نمی گذاشت. تنها این نبود ، غلامرضا منتظر می ماند ما بخوابیم و بعد تازه کتاب هایش را بیرون می آورد و دروس حوزه و دانشگاه و یا روزنامه ها را مطالعه می کرد…


انتهای پیام/

,

عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم

به خواستگاری ام که آمد، قرار شد دفعه ی بعد با هم صحبت کنیم. روزی که آمد برای صحبت یک برگه ی A4 دستش بود، شستم خبر دار شد که این برگه پر از سوالاتی ست که قرار است از من پرسیده شود. درست حدس زده بودم ، پاسخ دادن به سوالاتش خیلی طول کشید از هیچ سوالی دریغ نکرده بود، هر سوالی که تصورش را بکنید روی برگه نوشته بود و من موظف به پاسخ بودم. سوال و جواب ها که تمام شد، از کیفش دو کتاب بیرون آورد، یادم هست یکی در مورد زندگی و منش حضرت زهرا سلام الله علیها بود و دیگری در مورد امام علی علیه السلام، از من و خودش قول گرفت که هر کداممان کتاب مربوط به خودمان را بخوانیم یعنی من زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم و خودش کتاب زندگی امام علی علیه اسلام را.

قرارمان بر این شد هر کداممان برای دیگری کتابی را که خوانده است تعریف کند، البته این تنها قرارمان نبود؛ دوشنبه ها و پنجشنبه ها هم عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم.

پدر و مادر برایش عجیب مقدس و مورد احترام بودند این را از همان روزهای اول زندگی مشترکمان فهمیدم. همیشه شوخ طبع بود و با همین شوخ طبعی اش مادرش را شاد می کرد و هم با زبان بی زبانی در خواست هایش را بیان می کرد. همیشه می گفت این بی احترامی است که به مادرم بگویم برایم چای بریز برای همین هر وقت چای می خواست دوباره از خانه بیرون می رفت و وارد می شد و سلام می کردم، مادرش هم دیگر زبانش را خوب می دانست، می خندید و برایش چای می ریخت.

اطاعت از مادر به درس و زندگی برکت می دهد

یادم است یک روز مادرش می خواست به جایی برود اما خواهر شهید غلامرضا درس را بهانه کرده بود. غلامرضا وقتی فهمید خیلی ناراحت شد، در اولین دیداری که با خواهرش داشت به او گفت: “درس خواندن کار مستحبی است اما اطاعت از مادر واجب است، اطاعت کردن از او برکت به درس و زندگی ات هم می دهد.”

بخاطر دانشجو بودن غلامرضا مجبور بودیم به تهران برویم، درست بعد از ازدواج مقداری از جهیزیه ام را به تهران بردم .در آنجا او آنقدر به من محبت داشت که هرگز غربت را احساس نمی کردم طوری که مادرم وقتی به من زنگ می زد می گفت: یکبار هم شده به خاطر دل ما بگو که دلتنگ مان هستی…

بعد از یک سال و نیم زندگی در تهران، به کرمان برگشتیم. قرار بود غلامرضا قسمت گزینش آموزش و پرورش کرمان را راه اندازی کند و در آنجا انجام وظیفه کند.

چون دانشگاه های کرمان رشته ی انفورماتیک را نداشتند، مجبور به انتخاب رشته ریاضی در دانشگاه باهنر شد.سخت کوشی هایش تمامی نداشت، حالا علاوه بر آن که دانشجو بود، کار هم می کرد البته این تنها فعالیتش نبود.در طول هفته دو روز بعد از نماز صبح نزد امام جماعت مسجد محله مان حاج آقا مصحفی می رفت و دروس حوزه را یاد می گرفت. اگر مدرسه ای در مناطق محروم درخواست معلم ریاضی داشت خودش داوطلب می شد . آنوقت بود که راه را، هرچند هم که طولانی بود با موتورش طی می کرد و عاشقانه معلمی می کرد.

به خانه که می آمد فکر می کردم از صبح تا عصر در جایی استراحت کرده است و تازه با شوق و هیجان خم می شد و گاهی حتی چهار دست و پا می شد و بچه ها را روی پشت خود سواری می داد و صدایی از خود در می آورد تا بچه ها را بخنداند .کمک کردن به من در کارها ی خانه چیزی بود که هیچ وقت کنار نمی گذاشت. تنها این نبود ، غلامرضا منتظر می ماند ما بخوابیم و بعد تازه کتاب هایش را بیرون می آورد و دروس حوزه و دانشگاه و یا روزنامه ها را مطالعه می کرد…


انتهای پیام/

,

عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم

, عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم,

به خواستگاری ام که آمد، قرار شد دفعه ی بعد با هم صحبت کنیم. روزی که آمد برای صحبت یک برگه ی A4 دستش بود، شستم خبر دار شد که این برگه پر از سوالاتی ست که قرار است از من پرسیده شود. درست حدس زده بودم ، پاسخ دادن به سوالاتش خیلی طول کشید از هیچ سوالی دریغ نکرده بود، هر سوالی که تصورش را بکنید روی برگه نوشته بود و من موظف به پاسخ بودم. سوال و جواب ها که تمام شد، از کیفش دو کتاب بیرون آورد، یادم هست یکی در مورد زندگی و منش حضرت زهرا سلام الله علیها بود و دیگری در مورد امام علی علیه السلام، از من و خودش قول گرفت که هر کداممان کتاب مربوط به خودمان را بخوانیم یعنی من زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم و خودش کتاب زندگی امام علی علیه اسلام را.

,

قرارمان بر این شد هر کداممان برای دیگری کتابی را که خوانده است تعریف کند، البته این تنها قرارمان نبود؛ دوشنبه ها و پنجشنبه ها هم عهد بستیم برای برکت در زندگیمان روزه بگیریم.

,

پدر و مادر برایش عجیب مقدس و مورد احترام بودند این را از همان روزهای اول زندگی مشترکمان فهمیدم. همیشه شوخ طبع بود و با همین شوخ طبعی اش مادرش را شاد می کرد و هم با زبان بی زبانی در خواست هایش را بیان می کرد. همیشه می گفت این بی احترامی است که به مادرم بگویم برایم چای بریز برای همین هر وقت چای می خواست دوباره از خانه بیرون می رفت و وارد می شد و سلام می کردم، مادرش هم دیگر زبانش را خوب می دانست، می خندید و برایش چای می ریخت.

,

اطاعت از مادر به درس و زندگی برکت می دهد

, اطاعت از مادر به درس و زندگی برکت می دهد,

یادم است یک روز مادرش می خواست به جایی برود اما خواهر شهید غلامرضا درس را بهانه کرده بود. غلامرضا وقتی فهمید خیلی ناراحت شد، در اولین دیداری که با خواهرش داشت به او گفت: “درس خواندن کار مستحبی است اما اطاعت از مادر واجب است، اطاعت کردن از او برکت به درس و زندگی ات هم می دهد.”

,

بخاطر دانشجو بودن غلامرضا مجبور بودیم به تهران برویم، درست بعد از ازدواج مقداری از جهیزیه ام را به تهران بردم .در آنجا او آنقدر به من محبت داشت که هرگز غربت را احساس نمی کردم طوری که مادرم وقتی به من زنگ می زد می گفت: یکبار هم شده به خاطر دل ما بگو که دلتنگ مان هستی…

,

بعد از یک سال و نیم زندگی در تهران، به کرمان برگشتیم. قرار بود غلامرضا قسمت گزینش آموزش و پرورش کرمان را راه اندازی کند و در آنجا انجام وظیفه کند.

,

چون دانشگاه های کرمان رشته ی انفورماتیک را نداشتند، مجبور به انتخاب رشته ریاضی در دانشگاه باهنر شد.سخت کوشی هایش تمامی نداشت، حالا علاوه بر آن که دانشجو بود، کار هم می کرد البته این تنها فعالیتش نبود.در طول هفته دو روز بعد از نماز صبح نزد امام جماعت مسجد محله مان حاج آقا مصحفی می رفت و دروس حوزه را یاد می گرفت. اگر مدرسه ای در مناطق محروم درخواست معلم ریاضی داشت خودش داوطلب می شد . آنوقت بود که راه را، هرچند هم که طولانی بود با موتورش طی می کرد و عاشقانه معلمی می کرد.

,

به خانه که می آمد فکر می کردم از صبح تا عصر در جایی استراحت کرده است و تازه با شوق و هیجان خم می شد و گاهی حتی چهار دست و پا می شد و بچه ها را روی پشت خود سواری می داد و صدایی از خود در می آورد تا بچه ها را بخنداند .کمک کردن به من در کارها ی خانه چیزی بود که هیچ وقت کنار نمی گذاشت. تنها این نبود ، غلامرضا منتظر می ماند ما بخوابیم و بعد تازه کتاب هایش را بیرون می آورد و دروس حوزه و دانشگاه و یا روزنامه ها را مطالعه می کرد…

,


انتهای پیام/

,
,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه