فائضه حدادغفاری نویسندهی کتابهای پر فروش «خط مقدم» و «دهکده خاکبر سر» طی گفتوگویی، ابعاد مختلفی از هنر نویسندگی را تشریح کرد.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج،«فائضه غفار حدادی» نویسندهای است که اینروزها با دو کتاب پرفروش «خط مقدم» و «دهکده خاکبر سر» در کتابفروشیها حضور دارد. اهل و بزرگ شده تبریز و فرزند حاج جواد غفاری از رزمندگان و راویان دفاع مقدس در شهر است. به قول خودش خیلی اتفاقی پایش به نوشتن باز شد، اما این مصاحبه نشان میدهد که با زمینههایی که از قبل داشته، بیشتر راه را رفته بود و این اتفاقی که میگوید، جرقه انفجار بوده است.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, آناج,از او کتابی هم درباره شهید محمد شمس از شهدای غواص لشکر عاشورا به چاپ رسیده است که به قول خودش خوب توزیع و دیده نشد. «دهکده خاکبر سر» روایتهایی طنز از زندگی یکونیم ساله از زندگی، تولد فرزند، زیست مسلمانانه و سبک زندگی در لوزان سوئیس است. در یکی از سفرهای تابستانه به تبریز، میزبان خانم «فائضه» غفار حدادی شدیم. متن مصاحبه با او به شرح زیر است؛
,نویسندگی را از چه مقطعی شروع کردید؟
, نویسندگی را از چه مقطعی شروع کردید؟,(با لبخند) من اصلا نمیدانم که الان نویسنده هستم یا نه تا برسیم به این سوال که از کی و کجا شروع کردهام، ولی این را میدانم که هیچ وقت نویسنده بودن برای من تصمیم نبوده، شاید بهتر باشد که بگویم یک پیشامد بود؛ اینطور نبوده که من بخواهم بگویم که از امروز میخواهم نویسنده شوم و بروم دنبال هدف؛ مینوشتم و نوشتنم برای کسی نبود. یازده سال روز نوشت داشتم و از سال هفتادونه همه روزهای زندگیام را نوشتهام. هیچوقت فکر نمیکردم نوشتن کار من خواهد شد. سال هشتاد و نه خیلی تصادفی که وقت آزادی داشتم، وارد یک کلاس ثبت خاطرات شفاهی شدم که انتشارات تعالی اندیشه برگزار کرده بود. هفت، هشت دختر نوقلمِ جوان که تا آن روز کتابی هم نداشتند جمع شده بودند و ایشان برای آن هفت هشت نفر میدادند و من هم وارد آن کلاس شدم؛ اصلا نمیدانستم که ثبت خاطرات شفاهی چیست ولی از آنجا که کلاس به شکل کارگاهی بود و به ما تکلیف میدادند که ما باید انجام میدادیم و درباره نوشتهها بحث میشد، مفید بود. آخر دوره انتشارات گفت که هدف ما از برگزاری دوره این بود که ما چند پروژه انتشار کتاب زندگینامه شهدا را در دستور کار داریم و میخواستیم که نویسندههای متعهد آن را بنویسند و بتوانند ارتباط دلی با شهید برقرار کنند. آقای قاسمپور مدیر انتشارات لطف کردند و گفتند که من میتوانم بهتر از بقیه این کتاب را بنویسم و این بود ورود من به اولین کتابم به نام "ناصر حسین" زندگینامه یکی از شهدای موشکی است که در سال 90 در اثر سانحه شهید شده بود؛ خیلی کار سادهای بود؛ چون تحقیقاتش انجام شده بود و من در مدتی که سوییس بودم آن را مینوشتم، ایمیل میکردم، میخواندند و در نهایت چاپ شد. آن کار باعث خیلی از گشایشها شد و موسسه حفظ آثار فرماندهی موشکی این کتاب را دید و همان سال که شهید طهرانی مقدم شهید شد، لطف کردند و با من تماس گرفتند و خواستار نگارش کتابی در خصوص زندگی آن شهید عزیز شدند و چنین بود کشیده شدن پای من به این وادی.
,دو کتاب برای مرد موشکی
, دو کتاب برای مرد موشکی,کار نوشتن کتاب «خط مقدم» چگونه پیش رفت؟
, کار نوشتن کتاب «خط مقدم» چگونه پیش رفت؟,قرار بود کتاب شهید مقدم برای سالگرد آن شهید آماده شود. اطلاعات کتاب را که به من دادند، دیدم که گنجینه بزرگ و محرمانهای است؛ وقتی خودم میخواندم از حالت گر گرفتگی نمیتوانستم در خانه بنشینم. خاطراتی به من داده بودند که بسیار جذاب بود و جمعآوریشان بسیار سخت بود. همین الان در منزل، یک کمد داریم که پر است از برگههای مصاحبه کتاب شهید طهرانی مقدم؛ با گونی برایم مصاحبه میآوردند. همه آنها را خواندم و گفتم حیف است که به خاطر کمبود زمان و رساندن کتاب به سالگرد شهید از کاری که میشود خوب انجام داد، بگذریم. برای سالگرد کتاب "مردی با آرزوهای دوربرد" را نوشتم که تعدادی روایتهایی کوتاه از ایشان بود و اجازه گرفتم تا کار نگارش کتاب جامعتری درباره زندگی شهید را ادامه دهم؛ برای مجاب کردنشان گفتم برای این کتاب پولی نمیگیرم و این هم هدیه دل من است برای شهید. بعد از آنکه اطلاعات را جمعآوری کردم، شروع کردم به نوشتن کل خاطراتی که اطرافیان و دوستان از شهید گفته بودند در قالب یک بیوگرافی. از دوران بچهگیشان شروع کردم و رفتم تحقیق؛ با خانواده شهید صحبت کردم و اطلاعات زیادی جمع کردم. شروع کردم به نوشتن و صد صفحه نگارش شد و تازه احساس کردم که زندگی این شهید خیلی گسترده است؛ هرچه باشد پنجاه و دو سال زندگی کردهاند و در این سالها هر روز یک اتفاق رخ داده بود. دیدم اگر بخواهم کتاب را با این دقت که روی وقایع کردهام بنویسم، بیش از هزار صفحه خواهد شد و نمیخواستم اینطور شود. بعد از مشورتهایی که انجام دادم، قرار شد خاطرات دوسال اول بدو تاسیس یگان موشکی سپاه، یعنی خاطرات سالهای شصت و سه تا شصت و پنج را بنویسم و آنها هم قبول کردند. حالا که به عقب برمیگردم از آن تصمیم راضی هستم و احساس میکنم که اگر قرار باشد دورنمای زندگی یک شهید را ببینیم چیز زیادی نمیتواند از زندگی شهید دستگیرمان شود؛ ولی وقتی زوم میکنیم، میتوانیم یک الگو و چراغ راه برای خودمان برداریم. احساس میکنم کسانی هم که کتاب را خواندهاند همه از این کار راضی بودند.
,,
, ,
,
من دنبال کتابهایم نرفتم؛ آنها مرا پیدا کردند
, من دنبال کتابهایم نرفتم؛ آنها مرا پیدا کردند,بعد از "خط مقدم"، "خورشید که غرق نمیشود" را نوشتید. زندگی یک شهید هجده ساله از لشکر عاشورا...
, بعد از "خط مقدم"، "خورشید که غرق نمیشود" را نوشتید. زندگی یک شهید هجده ساله از لشکر عاشورا...,من دنبال هیچ یک از کتابهایم نرفتهام؛ آنها من را پیدا کردند. شهید شمس از جمله شهدایی بودند که پدرم همیشه خاطراتشان را تعریف میکردند؛ مخصوصا خاطره لحظه شهادتشان را بارها شنیده بودم و یک حسی در این خاطره بود که هر دفعه میشنیدم، جذبش میشدم؛ این در ذهنم بود تا اینکه اواسط نگارش خط مقدم، آقای "ناصر یاری" از فعالان حوزه تاریخ شفاهی دفاعمقدس در تبریز، مصاحبههای پروژه شهید شمس را به پدرم داده بودند تا به من برسانند و خواسته بودند کتاب ایشان را من بنویسم. گفتم الان دستم بند است و متاسفانه بهقدری حرفهای نیستم که بتوانم دو یا سه کتاب را همزمان پیش ببرم. فایل این مصاحبهها در کشوی من مانده بود تا اینکه "خط مقدم" را تمام کردم و احساس کردم که الان دوست دارم این کار را شروع کنم. همان موقع مصاحبهها را خواندم و احساس کردم که ایشان چقدر شهید خالصی بودند و آگاه. شاید به نظر امثال من بیاید که یک بچه دبیرستانی بوده و رفته مسجد و جوگیر شده و گفته همه میروند من هم بروم و رفته و شهید شده. تصور من از یک شهید هجده ساله این بود و میگفتم یک شهید هیجده ساله هنوز فرصت خیلی زیادی نداشته تحقیق و نتیجهگیری و بعدا تصمیم بگیرد؛ ولی وقتی دستنوشتهها و وصیتنامه بسیار پرمغز و مفصل شهید شمس را خواندم متقاعد شدم که این شهید تصمیم گرفته که برود و این مسیر را انتخاب کرده است، در حالی که راههای دیگری هم داشته و جوگیر دوستان و اهل محل نبوده و واقعا یک خودسازی انجام داده و آن شهادت و انتخابی که در لحظه کرده، قطعا بر پایه انتخابهایی بوده که در زندگیاش کرده و هیچ وقت این انتخاب و تصمیم، نمیتوانست در لحظه گرفته شود. به قدری این شخص خودساخته بوده که میتوانست در تک تک لحظههای زندگیاش بر خودش تسلط داشته باشد و الا در لحظهای که آدم دارد میمیرد وقت تعارف و نقش بازی کردن نیست.
,خاطرهی خوش از کتاب "خورشید که غرق نمیشود" در دوران بارداری
, خاطرهی خوش از کتاب "خورشید که غرق نمیشود" در دوران بارداری,به آقای یاری نگفتم که نگارش را شروع کردهام. حدود شش ماه طول کشید؛ برای پسر سومم باردار بودم و احساس خیلی خوبی داشتم و با خودم میگفتم کاش پسر من هم مثل محمد شود و در کل خاطره خیلی خوبی از این کتاب در ذهنم مانده و بعدها هم این خاطرات دامه پیدا کرد، علی الخصوص اینکه مادر شهید کتاب را خواند. من قبل از چاپ کتاب چون در تبریز نبودم و آقای یاری چند بار با مادر و پدر شهید مصاحبه داشتند فقط یکبار برای عرض احترام و عیددیدنی با پدرم به منزلشان رفتم؛ ابراز نکردم که میخواهم این کتاب را بنویسم و در حالت بازدید عمومی رفتیم ولی پدرم از آنها خواست که چند خاطره بگویند و من آنجا چند سوال پرسیدم و گذشت. بعدتر که کار نگارش تمام شد، با رسول آقا برادر شهید ارتباط گرفتم. قبل از چاپ خواندند و بعد از اینکه کتاب چاپ شد، تماس گرفتند که مامانم دلشان برای شما تنگ شده است. گفتم برای من؟ گفتند بله، میخواهند شما را ببیند. گفتم اولین سفری که آمدم تبریز، حتما خدمتشان میرسم؛ الحمدالله قسمت شد و آمدم تبریز و خیلی مشتاق بودم و برایم جالب بود که ببینم "حاج خانم دلش برای من تنگ شده" یعنی چه. در زدم، حاج خانم تا در را باز کرد من را بغل کردند و همانجا دو در مرا بغل کرد و محکم چسبیده بود نمیدانید چه حسی بود آن لحظه؛ همهاش میگفت که احساس میکنم محمدم از مرخصی آمده؛ تو الان «محمد» منی. برای اینکه «محمد» من را زنده کردهای و من این کتاب را چقدر خواندم و گریه کردم و خوشحال شدم. برادرش گفت که هر وقت میرویم وادی رحمت (گلزار شهدای تبریز) به من میگویند شروع کن و بخوان و من شروع میکنم از اول کتاب میخوانم و این برنامه هفتگی ماست؛ مامان گریههایش را میکند و وقتی تمام میکند نوبت من است.
,این کتاب اصلا گریهدار نیست اما آن حسی که فکر میکنند خاطرات پسرشان واقعی است و میتوانند با پسرشان ارتباط برقرار کنند، برای من خیلی ارزشمند است. خاطرات خوبی که با این کتاب دارم بر خاطرات بدی که از عدم توزیع این کتاب دارم میچربد.
,,
, ,
,
سالهایی که در تبریز بودید چه میکردید و کجاها میرفتید؟
, سالهایی که در تبریز بودید چه میکردید و کجاها میرفتید؟,وقتی دانشجو شدم رفتم تهران و قبلش فقط دانشآموز بودم. خیلی به رشته علوم انسانی و نویسندگی علاقه داشتم و در مسابقات مدرسهای همیشه در بخش ادبی شرکت میکردم و برنده میشدم و روالها سالانه مدرسه بود. پوسترهای مسابقات و جشنوارههای ادبی را روی بردنمیزدند، میآوردند مستقیم به خود من میدادند و میگفتند شرکت کن(با خنده). مدرسه ما (فرزانگان) مدرسه تیزهوشان بود و رشته علوم انسانی نداشت؛ وقتی میخواستم انتخاب رشته کنم مشاوران مدرسه، پدر و مادر و سیستم آموزشی همصدا شدند که مدرسهات را عوض نکن؛ ریاضی هم دوست نداشتم و ناچار رفتم سراغ رشته تجربی. یک هفته قبل از کنکور برایم خواستگار آمد و من کنکور را به خاطر همان خراب کردم؛ قبلش احساس میکردم که بهتر بتوانم کنکور دهم. در رشته زیست دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم. چون همسرم در دانشگاه امیرکبیر درس میخواند، تصمیم گرفتیم همین رشته را ادامه دهم؛ حتی در دانشگاه آزاد هم رشته علوم انسانی کنکور دادم و در رشته ادبیات دانشگاه آزاد قبول شدم و همزمان پزشکی دانشگاه آزاد تبریز. از بین این سه گزینه بهترین را انتخاب کردم و پشیمان هم نیستم.
,روایتی از متروی تبریز در "دهکده خاک بر سر"
, روایتی از متروی تبریز در "دهکده خاک بر سر",در کتاب «دهکده خاکبر سر» روایتی دارید در مورد ساخته شدن ایستگاه متروی تبریز...
, در کتاب «دهکده خاکبر سر» روایتی دارید در مورد ساخته شدن ایستگاه متروی تبریز...,بله؛ من میخواستم تبریز قبول شوم و همه دانشآموزان کلاسمان میگفتند فقط پزشکی شهید بهشتی! دیگرانی هم میگفتند مهندسی شریف و به جز این سه تا گزینه دیگری نبود. ولی آن سال در کلاسمان فقط من دانشگاه تهران قبول شدم. به شوخی میگفتم مگر دانشگاه تبریز چه عیبی دارد؟ تازه دارند برایش ایستگاه مترو هم میزنند. سالها از دانشجویی من میگذرد و ایستگاه دانشگاه تبریز هنوز بطور کامل به افتتاح نرسیده است.
,فائزهای که فائضه شد
, فائزهای که فائضه شد,همه فائزهها «فائزه» هستند شما چرا فائضه هستید؟
, همه فائزهها «فائزه» هستند شما چرا فائضه هستید؟,روایت این موضوع، یکبار در همشهری داستان چاپ شد. تقصیر اداره ثبت احوال بود. پدرم وقتی رفتند شناسنامه بگیرند، گفتند فائزه؛ پرسیدند با کدوم ز؟ گفتند با "ز". گفتند نه، من باید دفترم را نگاه کنم، با حرف شما نمیتوانم بنویسم. پدرم گفته در قرآن با "ز" نوشته شده، گفتند "نه" دفترهای ما مطمئن هستند. رفته بود و دفتر گندهای آورده و ورق زده بود و آنجا فائزه با "ض" بوده و اصلا "فائزه" نبوده. خلاصه کلام "فائضه" نوشته و از آن به بعد ما هر روز باید بابت این موضوع جواب پس دهیم و ناشرها هم از دست ما گلهمندند و زنگ میزنند که روی جلد غلط املایی دارید. به من میگویند اسمتان را اشتباه نوشتهاید و من میگویم یعنی الان که بیست و هفت سال از کلاس اولم میگذرد من اسمم را هم بلد نیستم بنویسم؟
,برسیم به کتاب "دهکده". سفر خاصی است به جهت اینکه سفر سوییس است. درباره تصمیم مشترک با همسرتان که برای رفتن گرفتید و ما روایت آن را در کتاب «دهکده خاک بر سر» میخوانیم. این روایت را با علم به حامله بودنتان بگویید.
,ما در خانوادهای بزرگ شدهایم که مادر هیچ وقت پدر را تنها نگذاشتهاند. پدر من جبهه میرفتند و ما برای همراهی پدر، سه ماه دزفول زندگی کردیم، یک سال هم در اصفهان زندگی کردیم. من کلاس اول را در اصفهان خواندهام و بعد از آن هم دو سال آمدیم تهران. اینطور نیست که ما در زندگی مشترک تصمیم را تنها بگیریم و تنها بخواهیم اجرایش کنیم. این هم یک تصمیم مشترک بود که گرفته شد و من دیدم که این دوره برای پیشرفت همسرم خوب است و با اینکه برایم خیلی سخت بود، ولی گفتم که من هم میآیم. البته در کتاب این مورد را نیاوردهام. گفتم که من آدم کولهپشتی بردار و برویی نیستم، ولی خیلی دلبسته چیزی هم نیستم و وقتی یک تصمیمی را گرفتیم دیگر پشیمان نمیشوم. همیشه یک احساس رضایت از آن تصمیم دارم و هر چقدر هم که سخت باشد میگویم که تصمیمی است که گرفته شده. به هر حال خیلی هم سفر خوبی بود و به ما خیلی خوش گذشت با اینکه سختیهای خودش را داشت، اما یک دوره خیلی شیرینی بود در زندگیمان و اتفاقا چون بیشتر همسرم در خانه بود، من الان میگویم که کاش سوییس بودیم؛ میگوید چرا؟ میگویم چون بیشتر خانه بودی.
,,
, ,
,
کتابی که از روی بیکاری نوشته شد اما استقبال چشمگیری داشت
, کتابی که از روی بیکاری نوشته شد اما استقبال چشمگیری داشت,فکر میکردید تجربه زندگی چهارده ماهه شما در سوییس منجر به نوشتن یک کتاب بشود و از آن استقبال هم بشود؟
, فکر میکردید تجربه زندگی چهارده ماهه شما در سوییس منجر به نوشتن یک کتاب بشود و از آن استقبال هم بشود؟,اصلا به آن فکر نمیکردم و فکر نمیکردم برای کسی جالب باشد. این مطالب را از روی بیکاری نوشتم؛ واقعا آنجا بیکار بودم و هیچ کاری نداشتم. عادت داشتم که روزنوشتهایم را مینوشتم و مطالب وبلاگی بودند. یک وبلاگ داشتم که آنجا میگذاشتم. فکر نمیکردم که برای مخاطبان خیلی جالب باشد؛ طبق حس و حالم مینوشتم، یکی طنز بود، یکی جدی؛ یکی اول شخص بود و... یکدست نبودند. اما نوشته بودم و خاطرات ثبت شده بودند. یک سال که از برگشتنمان گذشت، سر تاریخ یک اتفاقی من و همسرم به توافق نرسیدیم؛ من گفتم من اینها را نوشتهام و مکتوب هست. گفت اگر نوشتهای پرینت بگیر بگذار کتابخانه ببینیم که اینها را کجا نوشتی و هر وقت خواستیم مراجعه کنیم، مرجعی داشته باشیم. این بود که شروع کردم پرینت کردن و دیدم چقدر درهم هستند و گفتم بهتر است بازنویسی کنم و مرتب کنم که پرینت هم که میکنم، اگر بعدا کسی برداشت نگوید چقدر نامرتب است. مرتب کردم و پرینت گرفتم و توی کیفم بود؛ رفتم پیش آقای قاسمی که اولین استاد کلاس من بود. پرسید «خانم حدادی چه کارها میکنی؟» گفتم الان دستم خالی است و گفتند مگر میشود که شما چیزی ننویسی؛ حتما یک چیزی مینویسی. گفتم یک سری چیزیهایی هست ولی چاپی نیست. آنها را دید و گفت که چرا اینها را چاپ نمیکنی؟ بدهید ما خودمان اینها را چاپ میکنیم...
,در این سالهای اخیر پیگیر جریانات ادبیات دفاع مقدس در تبریز بودهاید؟
, در این سالهای اخیر پیگیر جریانات ادبیات دفاع مقدس در تبریز بودهاید؟,بله پیگیر بودم. من در تبریز رفت و آمد زیادی دارم. از وقتی که بچهها مدرسه دارند، کمی سختتر شده. هر کتابی که سر و صدا کند را میخوانم. هر چند که زیاد رضایت ندارم از جریان ادبی تبریز.
,کار سفارشیِ مریض، سد راه نویسندگان متعهد
, کار سفارشیِ مریض، سد راه نویسندگان متعهد,چرا؟
, چرا؟,یک جای کار میلنگد و یک چرخه معیوبی هست. اگر کتاب خانم سپهری دیده شده و گل کرد، به خاطر سیستم درستی نبوده که باعث بشود یک نویسنده بتواند کار خوبی بنگارد و آن کتاب در سطح تبریز دیده شود. به نظر من یک اتفاق بوده. یک سازوکاری که نویسندههای ارزشی بتوانند پرورش پیدا کنند و اثرشان اثر خوبی بشود وجود ندارد. آنقدر به نظر من این کار دولتی شده است و کار دولتی به اندازهای مریض و معیوب هست که ناشر خصوصی خوبی که بتواند کتابهای دفاع مقدس تبریز را چاپ کند و اتفاق خوبی بیافتد وجود ندارد. همه سفارشی است. سفارشی کار کردن بد نیست، من همه کارهایم سفارشی است. یک سفارشی هست که تو احساس دین میکنی به یک شهید؛ آنهایی هم که این کار را میکنند آدمهای خوبی هستند و از روی حسن نیت دارند این کار را انجام میدهند ولی چون تخصصش را ندارند... اینها را شاید منتشر نکنید بهتر باشد؛ چون من برداشت خودم را میگویم. این که تخصص کتاب و انتشارت را ندارند و فقط تعهد و احساس مسئولیت در قبال شهدا را دارند خیلی خوب نیست. وقتی تخصص ندارند منجر به سفارش کار و تحویل کار ضعیف میشود.
,فکر میکنید همین سازوکار باعث شده که کتاب «خورشید که غرق نمیشود» شما دیده نشود؟
, فکر میکنید همین سازوکار باعث شده که کتاب «خورشید که غرق نمیشود» شما دیده نشود؟,بله. الان کتاب را چاپ کردهاند و مخاطب هم دارد و کل کشور درخواست دارد، ولی توزیع ندارند. در انبار است و یا در نمایشگاه کتاب. ولی در کل کشور نه یک فروشگاهی، نه یک سایتی این برای من سوال است که اصلا برای چه چاپ کرده و کاغذهای مملکت رفته برای چاپ این کتاب. اگر فایلش در کامپیوتر من میماند، میدادم خانواده شهید میخواند و لذت میبردند.
,سفرنامه اربعین در راه است
, سفرنامه اربعین در راه است,کار جدید چه دارید؟
, کار جدید چه دارید؟,من امسال قسمت شد و برای اولین بار رفتم پیادهروی اربعین. بعد از برگشت، کتاب محسن رضوانی دستم بود، ولی احساس کردم که یک بار روانی خیلی زیادی در ذهنم هست که اگر ننویسم خالی نمیشوم و نمیتوانم کتاب را ادامه دهم. شروع کردم به نوشتن خاطرات اربعین را در قالبی مثل دهکده، قالب طنز و روایتهای کوتاه. حدود سه چهارمش را نوشتم و متاسفانه به خاطر اینکه کار شهید رضوانی عقب افتاد، دیگر ادامه ندادم. آن را احتمالا ادامه خواهم داد. یک کتاب سفرنامه از مجموعه سفرهایی که بعد از سوییس رفتم شاید بخواهم بنویسم. الان هر کس پیشنهادی میدهد میگویم که من یک چیزهایی در ذهنم هست که باید اول آنها را خالی کنم. اینها را دو هفته بنویسم تمام میشود ولی برای این دو هفته الان من شش ماه است که وقت ندارم بنویسم.
,کارمند ادبیات هستید؟
, کارمند ادبیات هستید؟,من کارمند خانهمان هستم و خانهدار هستم.
,خداحافظی با دکتری زیست دریا در عرض سی ثانیه
, خداحافظی با دکتری زیست دریا در عرض سی ثانیه,یعنی مرتبط با رشته تحصیلیتان فعالیت ندارید؟
, یعنی مرتبط با رشته تحصیلیتان فعالیت ندارید؟,با آن که خیلی وقت است خداحافظی کردهام. من ارشد زیست دریا را که گرفتم، جزوههایم خیلی ارزشمند بود. برای اینکه اساتید دانشکده ما برای آزمون ارشد سوال طرح میکردند خیلیها دوست داشتند که جزوههای ما را داشته باشند. یکبار که کتابهای کتابخانهام را تصفیه کردم و بردم دادم کتابخانه مسجد، آنجا باز کردم دیدم جزوههای ارشدم را آوردهام. این جزوهها چکیده هفت سال تحصیلم بود و برایم خیلی ارزشمند بودند. میخواستم دکترا هم بخوانم و از آنها باید کمک میگرفتم. من سی ثانیه نگاهشان کردم و همانجا تصمیم گرفتم از آنها هم خداحافظی کنم. آنها را هم گذاشتم جلوی مسجد و آمدم و با آنها هم خداحافظی کردم.
,
گفتوگو از: حامد خسروشاهی
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه