اخبار داغ

گفت‌وگو با مادر شهید علی اصغر محبی:

خودم نامه جبهه رفتنش را امضا کردم/عید ما آن روزی است که به پیروزی کامل برسیم

خودم نامه جبهه رفتنش را امضا کردم/عید ما آن روزی است که به پیروزی کامل برسیم
مادر شهید علی‌اصغر محبی گفت: یک روز دیدم از مدرسه آمد و نامه‌ای دستش است. گفت "می‌خواهم به جبهه بروم". وقتی شوق رفتن را در چشمانش دیدم خودم نامه را امضا کردم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا،‌ «طاهره درودیان» مادر شهید «علی اصغر محبی» از شهدای سپاه محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ در گفت‌وگو با خبرنگار سایت بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت در خصوص فرزند شهیدش اظهار داشت: خداوند به ما 6 پسر و یک دختر داده است که علی اصغر فرزند سوم ماست. او سنی نداشت که به جبهه رفت؛ سال 61 به همراه دو پسر عمویش (علی و علیرضا محبی) و تعدادی از هم کلاسی‌هایش به جبهه اعزام شد؛ آن موقع کلاس یازدهم بود .

, شبکه اطلاع رسانی دانا،‌ , «طاهره درودیان» مادر شهید «علی اصغر محبی» از شهدای سپاه محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ در گفت‌وگو با خبرنگار سایت بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت در خصوص فرزند شهیدش اظهار داشت: خداوند به ما , بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت, بسیج پیشکسوتان, جهاد, شهادت, سنی نداشت که به جبهه رفت؛ , ) ,

 

,

 یک روز از مدرسه آمد و گفت "می‌خواهم بروم جبهه"؛ پدرش گفت دو برادر دیگرت اکبر و حسن، جبهه هستند؛ شما صبر کن. و به من گفت "سعی کن این بچه را از رفتن به جبهه منصرف کنی، چون دست تنها هستی و می‌تواند در کارها کمک حالت باشد. چند روزی گذشت؛ شوق رفتن به جبهه اصغر را رها نمی‌کرد؛ یک روز دیدم از مدرسه آمد و نامه‌ای دستش است. گفت "می‌خواهم به جبهه بروم". وقتی شوق رفتن را در چشمانش دیدم خودم نامه را امضا کردم.

,

 

,

, ,

بعداز مدتی توقف در ستاد اعزام نیرو تهران به منطقه رفت؛ بار اول که برای مرخصی آمد مجروح شده بود اما مجروحیتش را از ما پنهان می‌کرد؛ وقتی به حمام رفت حوله‌ای که برای خشک کردن بدنش برده بود، خونی شده بود. به او گفتم این خون برای چیست؟ چرا لباس‌هایت خونی شده؟ گفت "چیز مهمی نیست؛ لبو خوردم و به لباسم مالیده شده" وقتی دیدم می‌خواهد قضیه را پنهان کند من هم دیگر به رویش نیاوردم.

,

 

,

علی اصغر به درجه‌ای از معنویت و عرفان رسیده بود که با آن سن کم دیگر لباس نو نمی‌پوشید؛ برای او لباس نو خریده بودم. گفتم "چرا لباس نو نمی‌پوشی"گفت "فقرای زیادی در این مملکت هستند، به آنها بدهید"و بیشتر لباس‌های نیمدار برادرهایش را می‌پوشید. وقتی دیدم لباس‌های نو را نمی‌پوشد، مطابق خواسته‌اش   آنها را به دیگران بخشیدیم.

,

 

,

ماه‌های آخر سال 1361 بود؛ اصغر برای ما از جبهه نامه‌ای فرستاد که مادر من به مرخصی می‌آیم و در نظافت و آماده کردن خانه برای عید نوروز کمک‌تان می‌کنم  و دوباره به جبهه برگردم. قبل از عید بود که به مرخصی آمد؛ نامه‌های دوستانش را که از جبهه آورده بود به خانواد‌ه‌هاشان تحویل داد و در نظافت خانه خیلی کمکم کرد؛ چند روز بعد باز به جبهه برگشت. علی اصغر وقتی به منطقه رسید، در نامه‌ای برایم نوشته بود "ما امسال عید نداریم، عید ما آن روزی است که به پیروزی  کامل برسیم".پسرم در نامه‌اش سفارش کرده بود "به دیدار خانواده شهدا بروید، نماز جمعه را ترک نکنید و در مراسم دعای کمیل شرکت کنید". نامه‌هایش موجود بود ولی برادران و دوستانش یکی از آنها را برده‌اند و برایم چیزی نمانده‌است. شهید من علاقه زیادی به انداختن عکس نداشت. 15 روز از فروردین 1362 گذشته بود  که پسرخواهرم شهید شد و درگیر مراسم تشیع و تدفین او بودیم.

,

 

,

, ,

 

,

آن موقع سه فرزند من علی اصغر، حسن و اکبر هر سه در عملیات والفجر یک حضور داشتند. خبر مجروح شدن اکبر را داشتیم. او در تهران بستری بود و از ناحیه پا مجروح شده بود. آماده رفتن به ملاقات او شدیم؛ همسرم که برای تشییع پیکر پسر خواهرم رفته بود، کمی دیر کرد. وقتی آمد پرسیدم چرا دیر آمدی؟ مگر قرار نیست به ملاقات اکبر برویم. اما جوابم را نداد، از ناراحتی یک دفعه شروع به گریه کرد و گفت "اصغر شهید شد". وقتی خبر شهادت علی‌اصغر را آوردند، من دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدایا این را از ما قبول کن.

,

 

,

حسن هم در همان عملیات از ناحیه دست مجروح شده بود ولی ما هنوز اطلاعی نداشتیم و بعد از شهادت علی اصغر خبرش را برایمان آوردند. او در بیمارستان مشهد بستری بود .

,

 

,

مادر شهید محبی درباره نحوه اطلاع پدر از شهادت علی اصغر گغت: پدر شهید در همان مراسم تشییع کاروان پیکر شهدا به سمت معراج می‌رفته که تابوتی را می‌بیند که روی آن نوشته شده «علی اصغر محبی». از بستگان من می‌خواهد که او را هم به معراج شهدا ببرند که همان لحظه تابوت اصغر از جلوی چشم‌اش می‌گذرد. وقتی وارد معراج شهدا می‌شود اولین تابوت برای علی اصغر بوده است.

,

 

,

علی اصغر 23 فروردین 1362 به شهادت رسید و به گفته هم‌رزمانش براثر اصابت ترکش توپ دشمن یکی از پاهایش قطع می‌شود که براثر همین جراحت خونریزی کرده و به شهادت می رسد.

,

 

,

اصغر سن کمی داشت ولی آنقدر به مسائل مذهبی به خصوص حجاب اعتقاد داشت که حاضر نبود کسی مادر و خواهرش را بدحجاب یا بی‌حجاب ببیند. نمی‌دانم چرا امروز وضع حجاب در جامعه ما این جور شده است؛ نمی‌دانم چگونه این زنان و دختران در آن دنیا جواب خواهند داد، آن دنیا اینها چه کار می‌کنند؟ چرا وضع نابسامان حجاب درست نمی‌شود. فرزندم حتی در خوردن غذاهای لذیذ هم پرهیز می‌کرد. او تاجایی که می‌توانست به مرخصی نمی‌آمد و دست بخشند‌ه‌ای داشت.

,

 

,

در دوران انقلاب محل فعالیت انقلابیون، مسجد بود؛ علی اصغر نیز در مسجد گلستان محله سیزده آبان فعالیت داشت. یادم هست وقتی گاردی‌ها با بچه‌های نیروهوایی درگیر بودند علی اصغر با تعدادی از دوستانش از خانه‌ها گونی جمع می‌کرد تا آنها بتوانند سنگر بسازند. یا در تهیه ملحفه و غذا برای بیمارستان‌ها فعال بود طوری که شب و روزش را در مسجد می‌گذراند.

,

 

,

مادر شهید محبی می‌گوید که تا به حال از بنیاد شهید حقوقی نگرفته است، می‌گوید: دوست ندارم از نظام حقی بگیرم چون فرزندم را برای رضای خدا دادم و هیچ توقعی از انقلاب و نظام ندارم.

,

 

,

درودیان با اشاره به خوابی که درباره فرزند شهیدش دیده بود، بیان داشت: یک بار به سفر عمره مشرف شده بودم، نیت کردم که آن حج را از طرف اصغر ادا کنم در خواب دیدم شهیدم لباس احرام پوشیده و دمپایی‌های سفید کسانی که مُحرم می‌شوند را به دست گرفته اما در خانه‌ای بزرگ و بسیا زیبا است؛ پرسیدم مادرجان اینجا کجاست؟ گفت اینجا خانه من است.

,

 

,

انتهای پیام/خ

]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه