اخبار داغ

یادداشت/

غربت شهدا و اندوهی سنگین از جنس قدرناشناسی

غربت شهدا و اندوهی سنگین از جنس قدرناشناسی
شهدایی آمده‌اند تا اندک‌یادگارهای به‌جا‌مانده از جسم خاکی‌شان در قطعه‌ای از «حسینیه ایران» مهمان مردمی باشد که به «تدیّن» و «دین‌باوری» شهره‌اند؛ شهدایی از جنس بسیجیان کم‌سن و سالی که عاشقانه «قانون»های قانون‌گذاران را هم دور ‌زدند؛ نه برای قدرت‌طلبی و باندبازی و ثروت‌اندوزی؛ بل برای «تقدیم همه هستی» خود در راه دفاع از شرافت و امنیت ما غفلت‌زدگان امروز...
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا، به نقل از یزد رسا؛ بار دیگر، پاره‌های تن ملت، آمده‌اند تا میهمان مردمان دارالعباده باشند؛ پیکرهایی گمنام که هیچ نشانی با خود ندارند و داغ گمنامی‌شان سال‌های سال جگرهای مادرانشان را سوزانده است.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, یزد رسا,

شهدایی آمده‌اند تا در دیار ما آرام گیرند و با حضورشان، گرد غفلت از دیدگانمان بشویند؛ آمده‌اند تا اندک‌یادگارهای به جا مانده از جسم خاکی‌شان در قطعه‌ای از «حسینیه ایران» مهمان مردمی باشند که به «تدیّن» و «دین‌باوری» شهره‌اند؛ مردمی که با «عشق سیدالشهدا» زنده‌اند و با یادآوری «حماسه کربلا» سرمست می‌شوند.

شهدایی از جنس مردان مرد، که دیروز برای دفاع از دین و ناموس ما مدعیان امروز، عاشقانه به مصاف با دشمن غدار برخاستند؛

شهدایی از جنس بزرگ‌مردان کم‌سن و سال که عاشقانه «قانون»های قانون‌گذاران را هم دور ‌زدند؛ نه برای قدرت‌طلبی و باندبازی و ثروت‌اندوزی؛ بل برای «تقدیم همه هستی» خود در راه دفاع از شرافت و امنیت ما غفلت‌زدگان امروز؛

شهدایی از جنس فرشتگان رؤیایی، که پس از داوطلب‌شدن برای قرارگرفتن بر سیم‌های‌ خاردار و بازگشایی میدان مین، لباس از تن‌های خود می‌گشودند، تا پیکرهای «مطهّر»شان متلاشی ‌شود، اما لباس متعلق به بیت‌المال‌شان آسیبی نبیند؛ «جان» فدا می‌کردند و «لباس» بیت‌المال را رها!

شهدایی از جنسِ همان عاشقانی که«... از او پرسیدم چرا لباست را درمی‌آوری؟ گفت: این لباس بیت‌المال است! هنگامی که خودش را به روی مین انداخت، هنوز جان در بدنش بود و ما ناچار بودیم که از روی پیکر مطهرش رد شویم.»

شهدایی از جنس پرورش‌یافتگان در مکتب «دین‌باوران» متعهد که «قانونِ» شرافت و شجاعت را معنا بخشیدند؛

شهدای ایثارگری که در خاکریزها خمیده راه رفتند، تا ما امروز با قامتی ایستاده گام برداریم؛

شهدایی از جنس همان شهید نوجوان 16 ساله، که هنگام تفحص پیکر مطهرش، دل همه را آتش زد؛ شهیدی که در دفترچه کوچکش گناهان خود را این‌چنین قلمی کرده بود:

شنبه : بدون وضو خوابیدم.

یکشنبه : خنده بلند در جمع.

دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .

سه‌شنبه : نماز شب را سریع خواندم .

چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .

پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .

جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات .

 و امروز به این می اندیشم که ما و بسیاری از مدعیان امروز قانون‌مداری، چقدر از این نوجوان شهید، کوچک‌تریم!

شهدایی از جنس شهدای زنده به گور شده؛«در حوالی دریاچه ماهی 25 شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند. این شهدا را 5 تا 5 تا با سیم خاردار به هم بسته، و آن‌ها را زنده زنده دفن کرده بودند. 5 نفر دیگر از شهدا را مثل دوستانشان نبسته بودند، در گودالی دیگر که زنده به گور کرده بودند، پیدا کردیم.»

شهدایی از جنس همان زنده‌به‌گورشدگانی که «وقتی خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند آن‌قدر چنگ به گودال انداخته بودند که ناخن‌هایشان جدا شده بود!»

شهدایی از جنس شهید احمد امینی که پیکر مطهرش سال‌ها بی‌نشان ماند و در وصیتش نوشته بود:«اگر جسد من ناپدید شد، افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهرا سلام‌الله‌علیها خورده شود.»

شهدایی از جنس فرشتگان آسمانی که به‌عمد، از ددین نوزاد تازه متولدشده‌شان سر باز زدند؛ و به جبهه ها عزیمت کردند تا مبادا مهر نخستین فرزند، گام هایشان را در راه دفاع از دین و شرافت من و تو سست کند؛

شهدایی از جنس حسین فهمیده که امام شهدا او را رهبر ما نامید؛

شهدایی از جنس مسافری با پاهای خسته: «... آن‌ها که رفته اند، مى دانند کانى‌مانگا چه شیب و ارتفاعى دارد. عملیات والفجر چهار آن‌جا انجام شد و نیروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود که براى آوردن پیکر شهدایى که در منطقه جا مانده بودند به آن‌جا رفتیم.

صبح زود که شروع کردیم به صعود. ظهر بود که در اوج خستگى به نزدیک قله رسیدیم. لختى نشستیم تا نفسى تازه کنیم. هنوز بدنم را روى سنگ‌ها رها نکرده بودم که در چند مترى خودمان در سراشیبى تند قله کانى‌مانگا، متوجه پیکر شهیدى شدم که دمرو به کوه چسبیده بود؛ رفتیم که پیکر او را برداریم. نزدیک که شدیم، ماتمان برد. شهید کفش‌هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت که با میله‌هاى مخصوص به کمرشان بسته مى‌شود! ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول کشیده بود تا خودمان را به آن‌جا برسانیم ولى او در اوج عملیات و جنگ، در زیر آتش دوشکا و خمپاره‌هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عملیات تا آن‌جا بالا کشیده بود؛ کسى که بدون شک راه رفتن به روى زمین عادى برایش خیلى مشکل بوده.» آری! « او نوجوانى با پاهای معلول بود، که با اصرار زیاد به عملیات آمد و شهید شد و جنازه اش همان بالا مانده بود!»

شهدایی از جنس شهید سیدمجتبی علمدار که دخترش پس از شهادتش چنین سوزناک با او نجوا می‌کند:

«بابا مجتبی سلام

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش به‌خیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربی‌ام به من می‌رساند: «سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!»

و تو در کنار راه‌پله مهد کودک می‌نشستی و لحظه‌ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می‌دادم و با حوصله‌ای به‌یادماندنی آن را بر سرم می‌گذاشتی و بعد بند کفش‌هایم را می‌بستی و در آخر، دست در دستان هم به‌سوی خانه می‌آمدیم.

راستی بابا! چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبه‌روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می‌شود.

بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟

ای پدر عزیز! ای پاره دل من! یاد و خاطرهی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی..... باور کن هر کجا که می روم، تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم... .»

و اینک ماییم و اندوهی سنگین از جنس قدرناشناسی، از جنس شرمندگی؛ از جنس بی‌وفایی، از جنس ...

نویسنده: مرتضی میبدی

 

 

,

شهدایی آمده‌اند تا در دیار ما آرام گیرند و با حضورشان، گرد غفلت از دیدگانمان بشویند؛ آمده‌اند تا اندک‌یادگارهای به جا مانده از جسم خاکی‌شان در قطعه‌ای از «حسینیه ایران» مهمان مردمی باشند که به «تدیّن» و «دین‌باوری» شهره‌اند؛ مردمی که با «عشق سیدالشهدا» زنده‌اند و با یادآوری «حماسه کربلا» سرمست می‌شوند.

شهدایی از جنس مردان مرد، که دیروز برای دفاع از دین و ناموس ما مدعیان امروز، عاشقانه به مصاف با دشمن غدار برخاستند؛

شهدایی از جنس بزرگ‌مردان کم‌سن و سال که عاشقانه «قانون»های قانون‌گذاران را هم دور ‌زدند؛ نه برای قدرت‌طلبی و باندبازی و ثروت‌اندوزی؛ بل برای «تقدیم همه هستی» خود در راه دفاع از شرافت و امنیت ما غفلت‌زدگان امروز؛

شهدایی از جنس فرشتگان رؤیایی، که پس از داوطلب‌شدن برای قرارگرفتن بر سیم‌های‌ خاردار و بازگشایی میدان مین، لباس از تن‌های خود می‌گشودند، تا پیکرهای «مطهّر»شان متلاشی ‌شود، اما لباس متعلق به بیت‌المال‌شان آسیبی نبیند؛ «جان» فدا می‌کردند و «لباس» بیت‌المال را رها!

شهدایی از جنسِ همان عاشقانی که«... از او پرسیدم چرا لباست را درمی‌آوری؟ گفت: این لباس بیت‌المال است! هنگامی که خودش را به روی مین انداخت، هنوز جان در بدنش بود و ما ناچار بودیم که از روی پیکر مطهرش رد شویم.»

شهدایی از جنس پرورش‌یافتگان در مکتب «دین‌باوران» متعهد که «قانونِ» شرافت و شجاعت را معنا بخشیدند؛

شهدای ایثارگری که در خاکریزها خمیده راه رفتند، تا ما امروز با قامتی ایستاده گام برداریم؛

شهدایی از جنس همان شهید نوجوان 16 ساله، که هنگام تفحص پیکر مطهرش، دل همه را آتش زد؛ شهیدی که در دفترچه کوچکش گناهان خود را این‌چنین قلمی کرده بود:

شنبه : بدون وضو خوابیدم.

یکشنبه : خنده بلند در جمع.

دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .

سه‌شنبه : نماز شب را سریع خواندم .

چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .

پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .

جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات .

 و امروز به این می اندیشم که ما و بسیاری از مدعیان امروز قانون‌مداری، چقدر از این نوجوان شهید، کوچک‌تریم!

شهدایی از جنس شهدای زنده به گور شده؛«در حوالی دریاچه ماهی 25 شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند. این شهدا را 5 تا 5 تا با سیم خاردار به هم بسته، و آن‌ها را زنده زنده دفن کرده بودند. 5 نفر دیگر از شهدا را مثل دوستانشان نبسته بودند، در گودالی دیگر که زنده به گور کرده بودند، پیدا کردیم.»

شهدایی از جنس همان زنده‌به‌گورشدگانی که «وقتی خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند آن‌قدر چنگ به گودال انداخته بودند که ناخن‌هایشان جدا شده بود!»

شهدایی از جنس شهید احمد امینی که پیکر مطهرش سال‌ها بی‌نشان ماند و در وصیتش نوشته بود:«اگر جسد من ناپدید شد، افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهرا سلام‌الله‌علیها خورده شود.»

شهدایی از جنس فرشتگان آسمانی که به‌عمد، از ددین نوزاد تازه متولدشده‌شان سر باز زدند؛ و به جبهه ها عزیمت کردند تا مبادا مهر نخستین فرزند، گام هایشان را در راه دفاع از دین و شرافت من و تو سست کند؛

شهدایی از جنس حسین فهمیده که امام شهدا او را رهبر ما نامید؛

شهدایی از جنس مسافری با پاهای خسته: «... آن‌ها که رفته اند، مى دانند کانى‌مانگا چه شیب و ارتفاعى دارد. عملیات والفجر چهار آن‌جا انجام شد و نیروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود که براى آوردن پیکر شهدایى که در منطقه جا مانده بودند به آن‌جا رفتیم.

صبح زود که شروع کردیم به صعود. ظهر بود که در اوج خستگى به نزدیک قله رسیدیم. لختى نشستیم تا نفسى تازه کنیم. هنوز بدنم را روى سنگ‌ها رها نکرده بودم که در چند مترى خودمان در سراشیبى تند قله کانى‌مانگا، متوجه پیکر شهیدى شدم که دمرو به کوه چسبیده بود؛ رفتیم که پیکر او را برداریم. نزدیک که شدیم، ماتمان برد. شهید کفش‌هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت که با میله‌هاى مخصوص به کمرشان بسته مى‌شود! ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول کشیده بود تا خودمان را به آن‌جا برسانیم ولى او در اوج عملیات و جنگ، در زیر آتش دوشکا و خمپاره‌هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عملیات تا آن‌جا بالا کشیده بود؛ کسى که بدون شک راه رفتن به روى زمین عادى برایش خیلى مشکل بوده.» آری! « او نوجوانى با پاهای معلول بود، که با اصرار زیاد به عملیات آمد و شهید شد و جنازه اش همان بالا مانده بود!»

شهدایی از جنس شهید سیدمجتبی علمدار که دخترش پس از شهادتش چنین سوزناک با او نجوا می‌کند:

«بابا مجتبی سلام

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش به‌خیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربی‌ام به من می‌رساند: «سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!»

و تو در کنار راه‌پله مهد کودک می‌نشستی و لحظه‌ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می‌دادم و با حوصله‌ای به‌یادماندنی آن را بر سرم می‌گذاشتی و بعد بند کفش‌هایم را می‌بستی و در آخر، دست در دستان هم به‌سوی خانه می‌آمدیم.

راستی بابا! چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبه‌روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می‌شود.

بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟

ای پدر عزیز! ای پاره دل من! یاد و خاطرهی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی..... باور کن هر کجا که می روم، تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم... .»

و اینک ماییم و اندوهی سنگین از جنس قدرناشناسی، از جنس شرمندگی؛ از جنس بی‌وفایی، از جنس ...

نویسنده: مرتضی میبدی

 

,

شهدایی آمده‌اند تا در دیار ما آرام گیرند و با حضورشان، گرد غفلت از دیدگانمان بشویند؛ آمده‌اند تا اندک‌یادگارهای به جا مانده از جسم خاکی‌شان در قطعه‌ای از «حسینیه ایران» مهمان مردمی باشند که به «تدیّن» و «دین‌باوری» شهره‌اند؛ مردمی که با «عشق سیدالشهدا» زنده‌اند و با یادآوری «حماسه کربلا» سرمست می‌شوند.

,

شهدایی از جنس مردان مرد، که دیروز برای دفاع از دین و ناموس ما مدعیان امروز، عاشقانه به مصاف با دشمن غدار برخاستند؛

,

شهدایی از جنس بزرگ‌مردان کم‌سن و سال که عاشقانه «قانون»های قانون‌گذاران را هم دور ‌زدند؛ نه برای قدرت‌طلبی و باندبازی و ثروت‌اندوزی؛ بل برای «تقدیم همه هستی» خود در راه دفاع از شرافت و امنیت ما غفلت‌زدگان امروز؛

,

شهدایی از جنس فرشتگان رؤیایی، که پس از داوطلب‌شدن برای قرارگرفتن بر سیم‌های‌ خاردار و بازگشایی میدان مین، لباس از تن‌های خود می‌گشودند، تا پیکرهای «مطهّر»شان متلاشی ‌شود، اما لباس متعلق به بیت‌المال‌شان آسیبی نبیند؛ «جان» فدا می‌کردند و «لباس» بیت‌المال را رها!

,

شهدایی از جنسِ همان عاشقانی که«... از او پرسیدم چرا لباست را درمی‌آوری؟ گفت: این لباس بیت‌المال است! هنگامی که خودش را به روی مین انداخت، هنوز جان در بدنش بود و ما ناچار بودیم که از روی پیکر مطهرش رد شویم.»

,

شهدایی از جنس پرورش‌یافتگان در مکتب «دین‌باوران» متعهد که «قانونِ» شرافت و شجاعت را معنا بخشیدند؛

,

شهدای ایثارگری که در خاکریزها خمیده راه رفتند، تا ما امروز با قامتی ایستاده گام برداریم؛

,

شهدایی از جنس همان شهید نوجوان 16 ساله، که هنگام تفحص پیکر مطهرش، دل همه را آتش زد؛ شهیدی که در دفترچه کوچکش گناهان خود را این‌چنین قلمی کرده بود:

,

شنبه : بدون وضو خوابیدم.

,

یکشنبه : خنده بلند در جمع.

,

دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .

,

سه‌شنبه : نماز شب را سریع خواندم .

,

چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .

,

پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .

,

جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات .

,

 و امروز به این می اندیشم که ما و بسیاری از مدعیان امروز قانون‌مداری، چقدر از این نوجوان شهید، کوچک‌تریم!

,

شهدایی از جنس شهدای زنده به گور شده؛«در حوالی دریاچه ماهی 25 شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند. این شهدا را 5 تا 5 تا با سیم خاردار به هم بسته، و آن‌ها را زنده زنده دفن کرده بودند. 5 نفر دیگر از شهدا را مثل دوستانشان نبسته بودند، در گودالی دیگر که زنده به گور کرده بودند، پیدا کردیم.»

,

شهدایی از جنس همان زنده‌به‌گورشدگانی که «وقتی خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند آن‌قدر چنگ به گودال انداخته بودند که ناخن‌هایشان جدا شده بود!»

,

شهدایی از جنس شهید احمد امینی که پیکر مطهرش سال‌ها بی‌نشان ماند و در وصیتش نوشته بود:«اگر جسد من ناپدید شد، افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهرا سلام‌الله‌علیها خورده شود.»

,

شهدایی از جنس فرشتگان آسمانی که به‌عمد، از ددین نوزاد تازه متولدشده‌شان سر باز زدند؛ و به جبهه ها عزیمت کردند تا مبادا مهر نخستین فرزند، گام هایشان را در راه دفاع از دین و شرافت من و تو سست کند؛

,

شهدایی از جنس حسین فهمیده که امام شهدا او را رهبر ما نامید؛

,

شهدایی از جنس مسافری با پاهای خسته: «... آن‌ها که رفته اند، مى دانند کانى‌مانگا چه شیب و ارتفاعى دارد. عملیات والفجر چهار آن‌جا انجام شد و نیروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود که براى آوردن پیکر شهدایى که در منطقه جا مانده بودند به آن‌جا رفتیم.

,

صبح زود که شروع کردیم به صعود. ظهر بود که در اوج خستگى به نزدیک قله رسیدیم. لختى نشستیم تا نفسى تازه کنیم. هنوز بدنم را روى سنگ‌ها رها نکرده بودم که در چند مترى خودمان در سراشیبى تند قله کانى‌مانگا، متوجه پیکر شهیدى شدم که دمرو به کوه چسبیده بود؛ رفتیم که پیکر او را برداریم. نزدیک که شدیم، ماتمان برد. شهید کفش‌هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت که با میله‌هاى مخصوص به کمرشان بسته مى‌شود! ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول کشیده بود تا خودمان را به آن‌جا برسانیم ولى او در اوج عملیات و جنگ، در زیر آتش دوشکا و خمپاره‌هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عملیات تا آن‌جا بالا کشیده بود؛ کسى که بدون شک راه رفتن به روى زمین عادى برایش خیلى مشکل بوده.» آری! « او نوجوانى با پاهای معلول بود، که با اصرار زیاد به عملیات آمد و شهید شد و جنازه اش همان بالا مانده بود!»

,

شهدایی از جنس شهید سیدمجتبی علمدار که دخترش پس از شهادتش چنین سوزناک با او نجوا می‌کند:

,

«بابا مجتبی سلام

,

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش به‌خیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربی‌ام به من می‌رساند: «سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!»

,

و تو در کنار راه‌پله مهد کودک می‌نشستی و لحظه‌ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می‌دادم و با حوصله‌ای به‌یادماندنی آن را بر سرم می‌گذاشتی و بعد بند کفش‌هایم را می‌بستی و در آخر، دست در دستان هم به‌سوی خانه می‌آمدیم.

,

راستی بابا! چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبه‌روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می‌شود.

,

بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟

,

ای پدر عزیز! ای پاره دل من! یاد و خاطرهی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی..... باور کن هر کجا که می روم، تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم... .»

,

و اینک ماییم و اندوهی سنگین از جنس قدرناشناسی، از جنس شرمندگی؛ از جنس بی‌وفایی، از جنس ...

,

نویسنده: مرتضی میبدی

,

 

,

 

,
, ,
 
,
 
,
, , ,

انتهای پیام/گ

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه