اخبار داغ

گفت‌و‌گو با پدر شهید مدافع حرم، رسول خلیلی؛

پیکر پسرم را از ضرب چاقوهای فتنه 88 شناختم

پیکر پسرم را از ضرب چاقوهای فتنه 88 شناختم
وقتی پسرم در سوریه به شهادت رسید و پیکرش را آوردند چون بدن و صورتش زخم بسیاری برداشته بود، قابل شناسایی نبود و یکی از جاهایی که تقریبا از بدنش سالم مانده بود بازوی چپش بود. به آن بازو نگاه کردم و از روی ضرب چاقوی آشوبگران در فتنه 88 یقین یافتم که پیکر رسولم است.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ پدر و پسر هر دو تخریب‌چی بودند. تخریب‌چی یعنی همراهی همواره با استرس و وداع با اعضا و جوارح بدنت. پدر شهید مدافع حرم "رسول خلیلی" از تخریب‌چیان لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در دوران دفاع مقدس بود و فرزندش رسول(محمدحسن) خلیلی نیز از تخریب‌چیانی بود که در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه به شهادت رسید. در ادامه ماحصل گفت‌وگوی ما با این پدر شهید مدافع حرم را می‌خوانید.

قبل از انقلاب اسلامی بین شیعه و سنی اختلاف زیادی بود؛ اما امام(ره) آمد و اتحاد را بین این دو مذهب بزرگ اسلام ایجاد کرد. همین نگاه امام(ره) باعث شد که ما در کردستان در کنار پیشمرگان مسلمان کرد به مبارزه با ضدانقلاب بپردازیم و در نمازهای جماعتمان به همدیگر اقتدا کنیم. همچنین در کردستان نیروهایی از اهل تسنن بودند که به کشور عراق رفت و آمد داشتند و اطلاعاتی را برای ما می‌آوردند و در اجرای شناسایی‌ها و عملیات‌ها نیز همکاری داشتند. تعدادی از این‌ها و پیشمرگان مسلمان کُرد بعدها به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدند و به دفاع از اسلام پرداختند و برخی نیز به شهادت رسیدند. امروز و در جریان دفاع از حرم حضرت زینب(س) نیز شاهد هستیم که این اتحاد در صحنه‌ی مقاومت شکل گرفته است و مردم ایران و افغانستان و شیعه و سنی در کنار یکدیگر به دفاع از اسلام ناب محمدی می‌پردازند.

ما گروه دعای ندبه‌ای در شهرک‌مان داریم. دو هفته پیش پس از قرائت دعا به همراه آن جمع به بهشت زهرا و آن قطعه‌ای که شهدای مدافع حرم افغانستانی دفن هستند، رفتیم. در آنجا مراسم سخنرانی و عزاداری برگزار کردیم و سپس به حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی در شهر ری رفتیم و در نمازجمعه شرکت کردیم. در آن مراسم تعدادی از افغانستانی‌ها نیز حضور داشتند. این برنامه برای مخاطبان بسیار جذاب بود که پس از آن چند بار دوستان تماس گرفتند و گفتند این برنامه دوباره کی برگزار می‌شود؟ به نظرم برگزاری اینگونه برنامه‌های مشترک در ایجاد وحدت و همدلی موثر است.

ماه گذشته در ایام صعود سراسری به ارتفاعات بازی‌دراز و افتتاحیه راهیان نور سال 95، 2 اتوبوس از تهران اعزام کردیم که این اردوی ما 5 روزه بود. در این کاروان رزمندگان گردان 2 پادگان ولی عصر(عج) در دوران دفاع مقدس و خانواده‌های شهدای مدافع حرم بودند. در این منطقه از یادمان شهدای مرصاد تا سومار که منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل بود، بازدید کردیم. در این منطقه 2 شهید داریم که نیمی از بدن‌شان در آن منطقه و نیمی از بدن‌شان در بهشت زهرا دفن است. حاج بابا و علی‌پور این دو شهید هستند.

روبری ارتفاعات بازی‌دراز عملیاتی که من اسمش را "تک درخت" گذاشتم در نزدیکی دانه خوش انجام دادیم. شب عملیات که داشتیم می‌رفتیم، دیدم یک نفر در تاریکی داد و فریاد می‌کند و می‌گوید: من علی پورم. چرا نمی‌توانم بلند شوم؟ روی مین رفته و بدنش گرم بود و هنوز درد را احساس نمی‌کرد. رفتم سمتش، دیدم پای سمت راست از لگن قطع شده و خون از بدنش می‌رود. پیراهنم را درآوردم و روی زخمش گذاشتم و با چفیه بستم تا حداقل جلوی خونریزیش گرفته شود و پیکرش به سرپل ذهاب منتقل شد؛ که بعد خبر دادند شهید شد.

روز بعد که از آن منطقه می‌گذشتم، دیدم نزدیک این درخت پایی افتاده است. پای علیپور بود. علائمی داشت که از روی آن شناختم. مثلا شبی که می‌خواستیم حرکت کنیم ایشان 2 جوراب پوشیده بود که جوراب دومی را به روی پوتین برگردانده بود. پای شهید را به ناچار در کنار آن تک درخت دفن کردیم. الان سنگ قبری هم ندارد و من پیگیرم تا شاید بتوان سنگ قبر و یادبودی از وی در آنجا ایجاد کرد.

شهادت پسرم در سوریه، بی مقدمه نبود بلکه از کودکی وی مورد تربیت صحیح بود. یک سال پس از قبول قطعنامه و آن وقتی که پسرم 5 سالش بود، او را به سفر راهیان نور بردم. منطقه‌ای در روبروی یادمان شهید آوینی در فکه است که آنجا مقر تخریب لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بوده است. در آنجا میدان مین داشتیم و آموزش تخریب می‌دیدیم. در آن مقر رزمنده‌ها قبرهایی کنده بودند که شب‌ها در آن قبرها نمازشب می‌خواندند و با خدای خود مناجات می‌کردند. من این قبرها را به رسول نشان دادم و گفتم پسرم زمان جنگ رزمنده‌ها در این قبرها راز و نیاز می‌کردند و اکنون که جنگ تمام شده است این قبرها غریب مانده‌اند. نماز ظهر را در آنجا خواندیم؛ اما بعد از نماز دیدم رسول نیست. با مادرش به دنبال فرزندمان گشتیم که دیدم رسول به داخل یکی از این قبرها رفته و یک چفیه به روی خود انداخته است.

پسرم 26 سالش بود که به شهادت رسید. 10 سال پیش از شهادت و آن وقتی که 16 سالش بود در دفترش نوشته بود: "وقتی تصاویر و زندگی‌نامه شهدا از تلویزیون پخش می‌شود، به حال آنان، شجاعت‌شان، همت‌شان و مردانگی‌شان غبطه می‌خورم. همت؛ همتی که خدایا من ندارم و مگر اینکه خدایا تو به من بدهی. همتی که شهید همت داشت و کجایند مردان بی ادعا." و در آخر آن می‌نویسد: "خدایا من مقصرم و دل امام زمانم را به درد آوردم."

زندگی رسول مراحلی دارد که گام به گام آنان را طی کرده است. استاد رسول در مراسم بزرگداشتش می‌گفت: رسول در سن 13 سالگی عضو بسیج شده بود و در آن زمان برای دوره آموزش نظامی به منظریه رفته بودیم. بعد از نماز مغرب و عشا رسول من را کناری کشید و گفت: چیزی به شما می‌گویم و اینکه این مطلب را به پدر و خانواده و هیچ فرد دیگری نگویید. من فکر کردم که رسول خرابکاری کرده است و پشیمان است؛ اما گفت آقا مرتضی! شما مداح هستی و می‌خواهم که برای من دعا کنی تا شهید شوم. این جمله را در سن 13 سالگی بیان کرد."

در سن 18 سالگی اتفاقی افتاد و مدرسه را ترک کرد. ما آن روزها ساکن کرج بودیم و قرار بود رهبر معظم انقلاب اسلامی به آن شهر بیایند، مردم نیز برای استقبال از رهبری آماده شده بودند. در همین روزها یکی از معلم‌های مدرسه در سر کلاس از جامعه و حکومت، بد گفت. رسول نیز صحبت‌های معلمش را نقد کرد. معلم از اینکه رسول صحبت‌هایش را نقد کرده بود ناراحت می‌شود و می‌گوید اینجا یا جای من است یا جای شما. رسول هم می‌گوید چون شما معلم هستید و احترام‌تان واجب است من این کلاس را ترک می‌کنم.

در فتنه سال 88، رسول شب و روز به مقابله با آشوبگران پرداخت و همواره نگران جان مردم بی‌گناه و امکانات‌شان بود. رسول یک موتور تریل داشت که با آن رفت و آمد می‌کرد. یک روز در همین ایام در چهارراه ولی عصر موتورش خراب می‌شود. آشوبگران او را می‌گیرند و با آجر می‌زنند و کمرش را ناقص می‌کنند و چاقو به بازوی سمت چپش می‌زنند.

وقتی پسرم در سوریه به شهادت رسید و پیکرش را آوردند چون بدن و صورتش زخم بسیاری برداشته بود، قابل شناسایی نبود و یکی از جاهایی که تقریبا از بدنش سالم مانده بود بازوی چپش بود. به آن بازو نگاه کردم و از روی نشان ضرب چاقوی فتنه 88 یقین یافتم که پیکر رسولم است.

در مرحله آخر به تأسی حضرت سیدالشهدا(ع) از وطن هجرت کرد و برای دفاع از حرم به سوریه رفت و سرنوشتش آنجا بود. یکی به من می‌گفت چرا پسرت را به سوریه فرستادی؟ و سوریه به ما چه ربطی دارد؟ تو که 60 ماه در جبهه بودی و دِینت را ادا کردی. گفتم: تو نمی‌دانی که قلب اسلام امروز در سوریه است و برای دفاع از حریم اسلام مرزی قائل نیستیم. هر بار که به سوریه رفت خودم بدرقه‌اش کردم و بار آخر تا فرودگاه او را همراهی کردم.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
منبع: دفاع پرس
, دفاع پرس]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه