اخبار داغ

گفتگو با خانواده شهید رامین کریمی؛

مادر شهیدی که پس از ۳۰ سال راضی شد از آرامگاه فرزندش فاصله بگیرد!/ «رامین» عاشق جبهه بود

مادر شهیدی که پس از ۳۰ سال راضی شد از آرامگاه فرزندش فاصله بگیرد!/ «رامین» عاشق جبهه بود
مادر این شهید می گوید: همیشه با خود می گفتم کاش من مرد بودم و در زمان نبرد امام حسین(ع) حضور داشتم و در رکاب ایشان به مقام شهادت نائل می شدم. وقتی پسرم شهید شد خیلی خوشحال شدم!
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از ندای اصفهان، شهید رامین کریمی در سوم مهرماه سال ۱۳۴۴ در شهر اهواز و در خانواده ای مذهبی و انقلابی چشم به جهان گشود. مادرش فاطمه خانه دار و پدرش یدالله عکاس بود. آقای کریمی یک فعال انقلابی بود و در سرکوبی ضدانقلاب در استان خوزستان هم نقش پررنگی را ایفا کرده است.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, ندای اصفهان,

پدر رامین اصفهانی و مادرش از نژاد بختیاری است. پدر و مادر شهید کریمی در سن پایین ازدواج کردند، پدرش ۲۱ ساله و مادرش ۱۵ سال داشت که رامین به دنیا آمد. آقای کریمی ۸ فرزند داشت (۲ پسر و ۶ دختر) که رامین فرزند اول آنها بود و به لقاءالله پیوست. وی تحصیلات متوسطه را به پایان نرسانده بود که از طریق بسیج مسجد حجازی که در محله بود عازم جبهه شد و به علت جثه درشت هیکلی که داشت، در جبهه آرپی چی زن بود.

,

با ورود به منزل خانواده این شهید و گفتگویی صمیمانه ای که با پدر و مادر شهید داشتیم، خاطرات زیبایی از زبان آنها نقل شد که به بیان این خاطرات می پردازیم.

,

شهید رامین کریمی

, شهید رامین کریمی,

خاطراتی از پدر شهید رامین کریمی: رامین خیلی خوش قدم بود؛ وقتی به دنیا آمد زندگی ما زیر و رو شد، حقوقم زیاد شد و با توجه به اینکه بچه اول ما بود روحیه بخش زندگی ما شد. پس رامین هم رزق مالی و هم رزق معنوی ما بود.

,

خیلی بازیگوش بود. ماشین بازی را خیلی دوست داشت و هر دفعه می گفت: برای من یک ماشین فراری بخرید. یکبار به او گفتم که دیگر بزرگ شده ای و هنوز ماشین بازی می کنی؟! بعد می دیدم که به زیر تخت می رود و مخفیانه ماشین بازی می کند. البته با اسلحه هم خیلی بازی می کرد. از مدرسه که برمی گشت به مغازه من می آمد و در کارها کمک می کرد.

,

در ماه مبارک رمضان دعا می گرفتیم و افطاری می دادیم و رامین هم به من خیلی کمک می کرد. من در کمیته انجمن اسلامی بازار بودم و شب ها منتظر می ماند تا بیایم و با هم سحری بخوریم و دوست داشت با اسلحه من بازی کند.

,

پسر خیلی شجاعی بود. یک قبرستان قدیمی بود که من جرات نمی کردم به آنجا بروم ولی رامین شب ها در مسجدی که در آن قبرستان بود نگهبانی می داد.

,

در تظاهراتها شرکت می کرد و در جمعه سیاهی که در اهواز بود و ارتش تیراندازی می کرد شرکت کرده بود و بعد در عکس ها او را دیدم و متوجه شرکت او در این برنامه ها شدم.

,

روی پشت بام می رفت و شعار الله اکبر سر می داد و با اسلحه من تیر هوایی می زد و خوشحال بود.

,

در دوران جنگ تانک ها را آورده بودند آن طرف رودخانه و خیلی ناامن بود ولی رامین شب ها آنجا هم نگهبانی می داد.

,

بنزین را که سهمیه بندی و کوپنی کردند به جهت اطمینانی که به او داشتند از پسرم خواستند که در تقسیم سهمیه بنزین کمک آنها باشد.

,

عاشق جبهه بود؛ به مادرش گفتم رامین واقعا تصمیم دارد که به جبهه برود و ممکن است دیگر برنگردد! اول مادرش ناراحت بود ولی بعد راضی شد و به او اجازه رفتن به جبهه را دادیم. در تاریخ ۲۴/۱/۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد. او در جبهه تیربارچی بود. با اینکه ۱۷ سال بیشتر نداشت ولی هیکل درشتی داشت.

,

جراحت و شوق شهادت در جبهه

,

یک بار به اردوگاه او رفتم و برایش میرزاقاسمی که دوست داشت برده بودم. آنها داشتند برای عملیات بیت المقدس آماده می شدند و روز بعد که رفتم به او سر بزنم او برای عملیات رفته بود و یک نامه خداحافظی برای ما گذاشت. دو روز بعد خبر آوردند که رامین در بیمارستان است؛ به بیمارستان رفتم ولی او را آنجا ندیدیم.

,

به منزل که برگشتیم او را خاک آلود در منزل دیدیم. دستش را گرفتم و او را به اتاق بردم و به او گفتم: ترسیدی که از جبهه آمده ای؟ گفت نه چرا بترسم؟ و با ناراحتی تعریف کرد: با فرمانده در جبهه بودیم که یک ترکش به اسلحه من اصابت کرد و به فرمانده که کنار من بود خورد و او شهید شد. شاید من لیاقت شهادت را نداشتم!

,

گفتم پدرجان تو باید شهید زنده باشی و خوب بجنگی. ولی در اثر ترکش دست رامین هم آسیب دیده بود و به خاطر همین هم به بیمارستان رفته بود. ناهار را خورد و گفت باید به جبهه برگردم. پس او را سوار موتور کردم، از مسجد حجازی که اعزام شده بود اسلحه گرفت و او را برای شرکت در نبرد بردم.

,

یک بار رامین در نامه ای نوشته بود که در سنگر بودیم که صدای آواز خواندن شنیدیم. رفتیم بیرون و دیدیم عراقی ها هستند. ما آن زمان ایستگاه حسینیه را گرفته بودیم و عراقی ها نمی دانستند و به سمت آنجا می آمدند و ما آنها را که ۶ نفر بودند اسیر کردیم و فردای آن روز آنها را تحویل دادیم.

,

در حیاط منزلمان که در اهواز بود سنگر (پناهگاه) ساختیم و رامین هم در ساخت آن به ما کمک می کرد.

,

و در آخر پدر شهید به مادر رامین اشاره کرد که پس از ۳۰ سال او را راضی کردیم که از جوار آرامگاه پسرمان به شهر اصفهان عزیمت کنیم.

,

شهید رامین کریمی

, شهید رامین کریمی,

و اما ذکر خاطرات مادر شهید رامین کریمی: همیشه با خود می گفتم کاش من مرد بودم و در زمان نبرد امام حسین علیه السلام حضور داشتم و از یاران امام بودم و به مقام شهادت در راه ایشان نائل می شدم. وقتی پسرم شهید شد خیلی خوشحال شدم که به آرزویی که خودم داشتم (شهادت)، پسرم دست یافت. دوست داشتم اسمش را محمدرضا و یا علیرضا بگذارم ولی به پیشنهاد یکی از اقوام عمل کردم و نام او را رامین گذاشتم.

,

به کارهای فنی خیلی علاقه داشت و پسر کنجکاوی بود. هر دفعه اسباب بازی یا رادیویی، چیزی را به هم می ریخت و می خواست آنها را تعمیر کند. به تماشای تلویزیون خصوصا فیلم سینمایی خیلی علاقه مند بود. ورزش مورد علاقه اش هم فوتبال بود.

,

رامین علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ او گلهای مخصوص باغچه را می خرید و خودش می کاشت و از آنها مراقبت می کرد.

,

پسر خیلی منظمی بود و لباس هایش همیشه تمیز و مرتب بوند.

,

همیشه پیش سلام بود. از در که وارد می شد آنقدر سلام می کرد تا من را در منزل پیدا کند و جواب سلامش را تحویل گیرد.

,

رامین کودکستان هم رفت. روز اول مدارس هم خودم او را به مدرسه بردم. علاقه زیادی به درس داشت و خوب درس می خواند. تا سوم راهنمایی درس خواند و بعد مدارس را به خاطر جنگ تحمیلی ۲ سال تعطیل کردند و رامین ۲ سال عقب افتاد ولی برای او معلم گرفتیم و به او درس می داد و بعد هم که به جبهه رفت.

,

برای من زیاد کادو می گرفت و روز مادر هم کادو می گرفت حتی اگر گران قیمت هم بود می خرید.

,

وقتی او را به جبهه اعزام کرده بودند، به مقدار زیاد ماکارانی و میرزا قاسمی که او دوست داشت، درست می کردم و برای او می بردم تا با دوستانش بخورد.

,

با خواهر و برادرانش مهربان بود و برای آنها هم هدیه می خرید. همه بچه ها را دوست داشت.

,

در انتخاب هایش سختگیر نبود و راحت خرید می کرد.

,

اهل گردش بود و به صله رحم خیلی اهمیت می داد. حتی گاهی خودش به تنهایی به منزل اقوام سر می زد و با بچه ها بازی می کرد و از افراد مریض عیادت می کرد.

,

هر سال به مشهد می رفتیم و او در مسافرت خیلی کمک می کرد. پسرم اهل کمک کردن بود. در کارهای خانه هم خیلی به من کمک می کرد و خرید خانه را انجام می داد؛ مثلا نان را همیشه او می خرید. در همسایگی هم خرید افراد سالخورده را انجام می داد.

,

به مادربزرگش هم خیلی کمک می کرد و اگر مادربزرگ می خواست جایی برود، او را با موتور می برد. به شوخی به مادربزرگ می گفت: اینقدر مرا محکم نگیر نمی افتی! مادربزرگش هم از او خیلی راضی بود.

,

از دروغ و غیبت کردن بیزار بود و همیشه به دیگران هم تذکر می داد. با بدحجابی خیلی مخالف بود و در نامه اش هم به حجاب توصیه می کرد.

,

نماز را به جماعت و در مسجد می خواند و روزه هایش را هم مرتب می گرفت.

,

همیشه کتاب دعا در جیبش بود و دعا و قرآن می خواند. ماه محرم به مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین(ع) می رفت و سینه زنی و زنجیرزنی می کرد. تعزیه را هم خیلی دوست داشت و تماشا می کرد.

,

اعلامیه و عکس امام را پخش می کرد و روی دیوارها شعار می نوشت (که این کارهای او را بعدها از دوستانش شنیدیم).

,

نباید روی تشک بخوابم!

,

وقتی دستش ترکش خورده بود خواستم دستش را ببوسم به نشان اینکه فرزندم بزرگ شده ولی اجازه نداد و او دست مرا بوسید.

,

یک شب که از جبهه آمده بود در حیاط روی زمین خوابید. گفتم اینجا گرم است و روی زمین نخواب! ولی رامین جواب داد: جای ما روی زمین است و نباید روی تشک بخوابیم! عکسی را که در جبهه گرفته بود را به من نشان داد و گفت: وقتی شهید شدم این عکس را برای من بگذارید.

,

اندام درشتی داشت. روزی با هم رفتیم تا برای جبهه خون بدهم؛ دکتر در حال خون گرفتن از من بود که رامین سوال کرد از من هم خون می گیرید؟ دکتر سن او را پرسید تا گفت ۱۶ سال، دکتر گفت نه! ولی وقتی کارش تمام شد و سرش را بالا کرد و اندام او را دید گفت: چرا شما هم می توانید خون بدهید و او مرتب برنامه اهداء خون را ادامه می داد.

,

سرانجام رامین کریمی در عملیات بیت المقدس در زمان آزادسازی خرمشهر در تاریخ ۲۹/۲/۱۳۶۰ به درجه رفیع شهادت رسید.

,

روحش شاد و راهش پر رهرو

,

زهرا آصالح

,

انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه