اخبار داغ

مادرشهید"مهدی ذبیحی":

مهدی برام مثل نور بود/ سوریه از حضرت زینب خواستم بهم صبر بده

مهدی برام مثل نور بود/ سوریه از حضرت زینب خواستم بهم صبر بده
تاگفت عباس دهقانی دستم یک آن رفت بالا و زدم رو پام. گفتم:”یاابوالفضل العباس”. گفت چی شد؟ گفتم مهدی هم شهیدشده. تو این مدت کسی نتوانسته بود حرفی از شهادت مهدی بهم بزنه ...
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از ندای ساحل؛ زندگیش را که اززبان مادرش و حتی جوان‌های امروزی دنبال می‌کنی همه از محبت عجیبشان نسبت به مهدی می گویند. اولین فرزند خانواده اش و در محله سیم بالا چشم به دنیا گشوده است. از پنجم ابتدایی را در مدرسه نجمیه درس می خواند به دوم راهنمایی نرسیده حجم مشکلات اینقدر به زندگی فشار آورده که مدرسه را رها می‌کند و کم حال بابای مریضش و مادر جوانش می‌شود.۱۴ سالگی هرچند به اصرار دوستش عباس عزم رفتن به جبهه می‌کند، اما مادرش از عباس می خواهدکه مهدی را هوایی نکند. تاجاییکه مادرش به خدمت رفتنش هم راضی نمی‌شود تا اینکه…قلب و پایش عزم رفتن کرده و سال ۶۶ مثل کبوتری سفید و سبک به اروندرفته و تا آسمان پرمی زند…

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, ندای ساحل؛,

آقامهدی سال ۴۶ به دنیاآمد. مهدی فرزند اولم بود. این وصدیقه هردوتاشون محله سیم بالابه دنیاآمدند. دوسالش بودکه آمدیم محله شهناز. بهترین بچه شهناز بود. خیلی پسر  آرام و ساکتی بود. هروقت صداش می‌کردم دستش روسینه اش می‌گذاشت و جواب می‌داد بله مادر. تاپنجم مدرسه نجمیه بود. تااول راهنمایی بیشترنرفت آنقدر مشکل داشتیم که مدرسه را رهاکرد. باباش هم مریض بود. مهدی کمک خرجم بود. ۱۴ سالش بودکه همراه دوستش عباس می‌خواست جبهه بره. قدش بلند بود. گفتم نمی ذارم بری. من با این بچه ها دست تنها چکارکنم. گفتم همین که به ماخدمت می‌کنی خودش جبهه است. آخرش رفت سپاه ثبت نام کرد باباش امضاکردولی من امضا نکردم. خیلی ناراحت شد. موقعی می‌خوابید نامه‌اش را زیرسرش می‌گذاشت. ولی چهارده سالگی رو نگذاشتم جبهه بره. گفت نمی ذاری. گفتم نه. به عباس گفتم اصرارنکن مهدی به یاد. مهدی برام مثل نوربودبه سختی بزرگش کرده بودم. آخرش نگذاشتم. یواشکی نامه‌اش را از زیرسرش برداشتم و قایم کردم. اینکه سرم داد نمی‌زد شروع کرد به داد و بیداد که نامه‌ام کجاست. گفتم پیش منه. گفتم همین اندازه که به من و بابات کمک می‌کنی برای ما یک دنیاست. گفت سربازی که میرم گفتم اونهم نمی ذارم. گفتم اگر شده خانه را بفروشم خدمتت رومی خرم. خیلی برام عزیز بود. با سختی بزرگش کرده بودم. هجده سالش که تموم شد بدون اینکه ما بفهمیم رفته بود دفترچه سربازی گرفته بود. یه روز بهش گفتم مادر حالا دفترچه سربازی نگرفتی. گفت تو راضی نیستی نمی رم. دفترچه‌اش را تحویل داده بودمنم خبرنداشتم.

,

یه روز گفت مادر من دارم میرم سربازی. شروع کردم به گریه و زاری. سه ماه آموزشی‌اش سیرجان بود.۱۸دیماه ۶۵ بودکه رفت سربازی. بعد از سه ماه خدمت دوره آموزشی، چندتا ازدوستاش وهم محله‌ای هاهمین بندر افتادن ولی *این افتادماهشهر. خیلی گریه کردم. ماهشهرکه رفت دفعه اول که آمد. مسعود چهارماهه حامله بودم. دفعه دوم که آمدمسعود هم به دنیاآمده بود. سه ماهه شده بود اسم مسعود را همان دفعه اول که آمدگفت یامسعودبذار یامنصور. این دفعه از خودش چهارتا عکس گرفته بود یکی رو مادربزرگش برداشت یکی رو هم خاله‌اش. گفتم برو عکستو قاب بگیر گفت نه این زشته یه عکس خوشگل‌تر می گیرم اون رو برات قاب می‌کنم. گفت به یک شرط میرم قابم می‌گیرم. گفتم چه شرطی گفت اینکه همین عکسم سرقبرم باشه. گفتم اگر به این شرطه نمی خوام. گفت مادر آگه شهید بشم چکار می کنی. گفتم من خودمو می کشم. گفت نه مادر هیچوقت همچین کاری نکن. مثل کسی که بهش واضح شده بوداین حرفارو می زدکه من رو دلداری و آماده کنه.

,

نامزدش گفت: مهدی مادرت رو اذیت نکن. اون موقع نامزد داشت. آخرین بازی که آمده بود یک ماه قبلش مادربزرگش از دنیا رفته بود گفتم دفعه بعدکه آمدی میریم خواستگاری. بلند شد دستاشو بازکردمن و باباش روتو بغل گرفت. گفت: مادرناراحت نشو. به تومیگن مادرشهیدبه تومیگن پدرشهید. گفت: نامی تو شهناز بندازم که تاقیامت آل محمدپاک نشه. ولی من اصلا به فکرم خطورنمی کردکه همه این کارهاش برای آماده کردن منه. ماهشهرکه بوده چندبارهم فاو رفته بود. ما نمی دانستیم. یه روز قبل از رفتنش گفت مادر حمام گرم می‌کنی حمام کنم؟ رفتم حمام روگرم کردم. حوله وصابون هم براش آماده کردم. هیچ وقت نگذاشته بودکیسه بکشم. اون روز خودش صدا زد مادر. گفتم بله. گفتم چیه مادر. گفت. کیسه می‌کشی؟ گفتم بله مادر. خوشحال شدم. سبزه بودولی اینقدر سفید و خوشگل شده بود. گفت حالا تا می تونی کیسه بکش. خیلی زیباشده بود. گفتم ماهشهر سرده حمام نمیری. ببین حمامت کردم چقدر خوشگل شدی. دفعه دیگه که برگشتی دوباره کیسه‌ات می‌کنم. گفت دفعه دیگه که بیام نیاز به شستن نیست. گفتم چرا. گفت همون جا طیب و طاهر میارن تحویلت میدن. اصلا به جمله‌ای که گفت فکر نکردم. مشغول کیسه کشیدنش بودم. تکانی به خودش داد گفت: چقدر سبک شدم. فرداش که می‌خواست بره سینه‌اش رومی بوسیدم پاش رومی بوسیدم. پشت شانه هاش رامی بوسیدم. قدش بلندبود. اون روز تمام فامیل خونه ما جمع شده بودند. حیاط ما پربود. خداحافظی کرد تا کاراژ رو باهاش رفتیم.

,

از ماشین جامانده بود. گفتم مادر امروز نرو فردابرو. گفت بایدامروز برم. براش ماشین گرفتیم تاپلیس راه که به اتوبوس به رسه. دوم دی زنگ زدگفت پول بفرست. تلفن نداشتیم خونه آقای بیگی زنگ می‌زد.می‌گفتم مهدی نصف شب زنگ میزنه شما اذیت می شیدمی گفت نه هیچ وقت به مهدی نگیدزنگ نزنه. هروقت خواست زنگ بزنه خودم میام دنبالت. گفت می خوام برم فاو. گفتم مادردوباره رفتی. گفت نه این دفعه آخره. گفت: برام پول بفرست هجدهم که برگشتم میام مرخصی. یه نامه هم فرستاد. توی نامه همش حلالیت خواسته بود. دوستاش که تعریف می‌کردند ساعت ۱۲ ظهر دوتا هواپیمای جنگی دورمی زدند. بهش گفته بودند ذبیحی برو تو سنگر می گفته این کفتره. می‌خندیده. هرچه دوستاش اصرار می کردند.برو داخل سنگر نمی رفته…که یک آن بامهدی چهارتا از همرزمای دیگه اش هم شهیدشده بودند. شب خوابیده بودم خواب دیدم توی حیاط مراسم عروسیه. حیاط پر از همسایه و فامیل شده.

,

حجله سبز بستیم عروس نشسته داماد نیست. گفتم چراکل نمی‌زنید. خودم چندتاکل زدم. یکدفعه از خواب بلندشدم دیدم هیچ خبری نیست. دوباره خوابیدم دیدم سیم یخچال آتش گرفت وتارسیدبه کنتور که توی آشپزخانه است و ترکید. دوباره ازخواب بیدارشدم رفتم تو آشپزخانه دیدم هیچ خبری از آتش نیست. همه جا سالمه. توی شکم و دلم سوزش داشتم.می‌سوختم از درد. دوباره خوابیدم خواب دیدم یه مردعرب آمددنبال مرغ و خروس ها و جوجه هام می‌دوید. یه خروس خیلی بزرگ گرفت. گفتم این خروس پابلندمال منه. مگه نمی‌ترسی این خروس مال منه گفت:مااگربگیریم می‌گیریم ازکسی نمی‌ترسیم. اینو مرد عرب می‌گفت. همون خروس روبرداشت و رفت. صبح بلندشدم خوابم و تعریف کردم بابای مهدی گفت شاید من می خوام بمیرم. گفتم نه تو پا بلند نیستی. شباخواب می‌دیدم. دلم می سوزه به را مادرم تعریف می‌کردم. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. همه خبر داشتند دوست و آشناهای محله سیم بالاهمه خبرداشتند ولی جرات گفتن به من رو نداشتند. مهرآبادی ازطرف نیرو دریایی ارتش هم آمده بودکه به من خبربده. من نبودم پای منبر بودم. گفته بود من دوست مهدی‌ام.مهدی گفته برو بندر. مادرم برات خونه اجاره می گیره. اونم توان گفتن نداشته.

,

یه روز پسرخاله ام آمد.گفت غذا چیزی داری بخورم گفتم بله.حین خورد نبود گفت یکی از بچه های نخل ناخدا شهیدشده. گفتم کی؟گفت عباس دهقانی. تاگفت عباس دهقانی دستم یک آن رفت بالا و زدم رو پام. گفتم:”یاابوالفضل العباس”. گفت چی شد؟ گفتم مهدی هم شهیدشده. تو این مدت کسی نتوانسته بود حرفی از شهادت مهدی بهم بزنه. گفت نه نه گفتم چرا مهدی شهید شده. گفتم غذاتو ول کن پاشو بریم.

,

رفتیم نخل ناخدا. وقتی رفتیم دیدم حجله عباس زده بودند. حالا هفت روز از شهادت مهدی می‌گذشت. مهدی ۱۸دیماه ۶۶ شهید شده بود. ومن خبر نداشتم. ابراهیم حسن پور رفته بود قایم شده بود. دوستاش گفتن مامان ذبیحی اومده. بیا. گفتم مهدی رو دیده بودی؟. گفتم مهدی حالش خوب بود؟. گفت: آره حالش خوب بود. گفتم به امام حسین قسم بخور…  دیگه نفهمیدم چی شد. زن‌های محله پرسیده بودن این کیه اینهمه ضجه می زنه. گفته بودند مادر یکی از شهیداست که تازه فهمیده پسرش شیهد شده. وقتی برگشتیم رسیدم درحیاط شروع کردم به کل زدن. همسایه‌ها گفتن مش فاطمه چی شده؟ گفتم برید حنا آماده کنید. مهدی داماد شده! گفتم امشب عروسی داریم. عروسی مهدی. هاج و واج مانده بودند. گفتم حرف نزنید فقط حناآماده کنید. شب چهارشنبه بود. حتی نمی‌دانستم که مهدی توی سردخانه همین بندره. می‌گفتم بریم ماهشهر. گفتن مهدی همین بندره ولی ما جرات گفتنشو نداشتیم. رفتیم با فامیل سردخانه نیرو دریایی. اول مردها رفتند نگاه کردند.  خیلی حالم بد بود. گفتند زن‌ها بیان. هی بلندمی شدم وهی می افتادم رو زمین. اینقدر خودمو زدم. کشان کشان رفتم به سمت مهدی می‌گفتم من باید بهش سلام کنم. وظیفه منه که بهش سلام کنم. می گفتندخودتو اذیت نکن. همه هاج وواج بودندکه مهدی کی بوده که مادرش اینطوری بی تابی می کنه. پزشک‌ها و مسئولا حتی قایم شده بودند. می‌گفتند ما طاقت نداریم. صورتش یخ زده بود. خوشگل خوابیده بوده…دستم روآروم بردم روصورتش گفتم: مهدی به قولت وفا نکردی. به من خیلی قول دادی. دست می‌کشیدم رو صورتش و ضجه می زدم…

,

تا چندماه از شهادتش کارم شده بود گریه و زاری…بی بی عظیم می‌گفت اینقدر بی تابی نکن.می‌گفتم.مهدی‌ام رفت. دلم سوخت. گفت دیشب خواب دیدم مهدی با دو نفر از جلو خانه ما ردشدند تارسیدن به خونتون. اون آقا رونشناختم ولی یه شال سبز داشت. مهدی هم یه شال سبز رو سرش انداخته بود. مهدی رو صداکردم گفت بله. گفتم این بنده خداکه دنبالته کیه؟ گفت:نمی‌شناسی. گفتم نه. گفت این امام زمان. ما دنبال این هستیم. تا مدت‌ها روز و شب ناله و بی تابی می‌کردم. یک شب خواب دیدم. دوتازن آمدن کنارم نشستند. چندتا از مادرای شهدا محله هم بودند. یکی قدش بلندتر بود یکی قدش کوتاه‌تر. غریبه بودند.نمی‌شناختم. گفتند ما دنبال این خواهرا آمدیم. یکی شون گفت مگه نمی شناسی گفتم نه. قدبلنده گفت این فاطمه است. گفتم ببخشید نشناختم. روکردم دستش روگرفتم و بوسیدم. گفت حق داری هرچی بگی. پس من چی به گم. یکی نه دو تا نه. ده تاو بیست تا نه…یه مقداری صحبت کردم تا اینکه نمازصبح شد. بعد از نماز دیدم جای اون زن مهدی نشسته. با لباس خاکی و پوتین. گفت چراگریه می‌کنی. گفت من زنده‌ام.گفتم میگن تو شهیدشدی. گفت نه من زنده‌ام.گفت مگرمن پسربدی بودم. کاربدی کردم. مگه راه بدی رفتم. گفتم نه مادر. گفت پس چرا از دست من شکوه می‌کنی. گفتم مادرم دلم برات تنگ می شه. گفت دلت باخدا باشه. گفت هروقت خواستی برای من گریه کنی برای امام حسین گریه کن. برای شاه زاده قاسم. برای علی اکبرگریه کن که شفاعت خواه ما باشند. من که زنده ام. همین جورحین صحبت بودیم که بیدار شدم دیدم نیست. چهارماه مادرعظیم وخانم اسفندیاری دلداری‌ام می‌دادند. با مادرعظیم همسایه بودیم. مثل خواهر هستیم. از سرکار برمی گشت یکراست اول به من سرمی زد. می‌گفت پسرت شهید شده نباید ناراحتی در بیاری. دوسال آرام و قرار نداشتم. رفتم سوریه ازحضرت زینب خواستم بهم صبر بده. حالا آرامم. حالا بازم میگم خدا را شکرکه توی این مسیر رفت…

,

شهید ذبیحی مادر شهید

, شهید ذبیحی , شهید ذبیحی, مادر شهید, مادر شهید,

گفتگو از فرنگیس حمزه یی

,

انتهای پیام/

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه