آری ای شهید گمنام! چقدر حضور ناگهانت لازم است برای آدم های عقل منهای درد، آدمهای عافیت طلب، آدمهای عشق به علاوه پول، بیا و ببین آدم هایی که در بزرگراه های بی آرمانی گم شده اند![
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از کاشان اول، گمنام آشنا سلام! باز تکرار حضور ناگهان تو و سلام های دستپاچه من! هر از چندگاهی تلنگری می شوی به خواب عقربه های ساعت روزمرگی هایم تا فراموش نکنم شلمچه و غروب سرخ هویزه را. تو می آیی مثل همیشه. گمنام! و من چه ساده دل می بندم؛ مثل قبل.
دوباره می روی از پس وداع غریبانه و یک تشییع کوتاه نیمروزی و من باز از خود میپرسم چه شده؟؟؟
چه شده که دوباره گمنام شدید.
تشییع شدید و به دیار ما آمدید ولی گمنام تر شدید.
مقصر کیست؟ نمیدانم!!
اما دل خوشم به آمدنی دیگر که معلوم نیست باز کی از راه برسد و تو مرا غریبانه به دنبال خود بکشانی. امان از این تجربه های مکرر دلتنگی و غریبی!
این بار که آمدید؛ دلم هزار تکه شد برای هزار بغض نشکسته، هزار حرف نگفته، هزار فریاد فرو خورده، هزار شعر نگفته، هزار راه نرفته و هزار گلایه به مسئولان شهر که فقط با تابوت های آسمانی شما عکس می گیرند.
شیون شعرم به زاری زخم هایم نمی رسد، اما دلم خوش است که تو میدانی چقدر زخم هایم را پنهان کردم و آرام دست به دیوار گرفتم و برخاستم، چقدر دردهای ناگفته ام را روی هم ریختم تا ناله زدم: قربان درد دلت بی بی زهرا؛ ای گمنام آشنا! … فرزندانت به تو اقتدا کردند که چنین غریبانه در شهر دارالمومنین زیر سایه ژست های مسئولان تشییع می شوند.
آری ای شهید گمنام…
در این روزهای کج خلق و دلواپس چقدر لازم است بیایی. حتی اگر آمدنت دلیلی شود بر بلند شدن غبار تشکیک و دعوای تکراری خودی ها برسر نقطه چین های بی انتها! چقدر لازم است بیایی و دوباره دستی بکشی به سر و گوش شهری که کر شده از شیهه ماشینها، شهری که زیر آوار فریادهایی که بر سر هم میکشیم گم شده است؛ تشنگی شهر، جگرم را می سوزاند و چقدر حضور ناگهانت لازم است برای آدم های عقل منهای درد، آدمهای عافیت طلب، آدمهای عشق به علاوه پول، بیا و ببین آدم هایی که در بزرگراه های بی آرمانی گم شده اند!
آشناترین گمنام!
بیا و سنگینی این بار دل را با من شریک باش!
باز هم فاطمیه و بوی خاک وباروت سنگرهای سوخته و دوباره تشییعی غریبانه در شهری که خود را دارالمومنین می خواند و باز هم: دل حسینیه، نفس نوحه، تپش سینه زنی…
گمنام آشنا سلام! سلام من پر است از شهامت پاسداری از حرمت خون شهیدان و به گمنامی تو که میرسد؛ جان می گیرد و قد راست می کند تا ریزگردهای فرصت طلب زیر پرچم تو قد نکشند.
,سلام من اگر قابل باشد، زودتر از دستهای بیتابم روی شانه هایت می نشیند تا گرد وخاک غربت دیر سالی ها را بتکاند از پهنای شانه های خسته و از جنگ برگشته ات.
,
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم – نان درآوردیم –
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بیخانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
سعید آستانه منفرد
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه