اخبار داغ

با یکی از شهدای قرآنی دلفان آشنا شوید/ لذتی بالاتر از عبادت وجود ندارد

با یکی از شهدای قرآنی دلفان آشنا شوید/ لذتی بالاتر از عبادت وجود ندارد
برادران! دوستان! بیایید دور هم جمع شویم، چندآیه قرآن بخوانیم. دور هم نشستیم، قرآن ­های جیبی را درآوردند و مجلس گل کرد...
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانابه نقل از دلفان امروز؛  عبداله نوریان‌دهنو فرزند ارولی از شهدای قرآنی لرستان است که در سال ۱۳۳۲ متولد در دلفان متولد شد و در سال ۱۳۶۵ در جبهه جنوب به شهادت نائل آمد. وی با این‌که سواد خواندن و نوشتن در حد خیلی پایینی داشت اما قرآن را بسیار زیبا تلاوت می‌کرد و در منزل شب‌های پنج‌شنبه جلسه قرآن برگزار می‌کرد و از هیچ  چیز بیشتر از عبادت لذت نمی‌برد و چهره‌ای بسیار گشاده  و خنده‌رو  داشت.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, دلفان امروز,

, ,

راوی: فرزند شهید

وقتی پدرم  برای آخرین  بار، به جبهه  می­رفت، تمام خانوادۀ پدرم، عمه، مادربزرگ و عمویم، در خانۀ ما بودند. عمه­ام از پدر خواست تا  به خاطر بچه­ هایش، به جبهه نرود؛ چون­ که همۀ ما خیلی کوچک بودیم. من  که این  خاطره را تعریف می­ کنم، کلاس دوم ابتدایی بودم؛  ولی پدرم، قبول نکرد و در حالی که چشمانش  پر از اشک  بود، به خواهرش گفت:

- چرا شما جلوی فرزند خودتان را نمی­ گیرید؟  اگر برای بچه­ های من  خوب نیست، برای بچه­ های پسر شما هم خوب نیست، شما اگر مرا دوست دارید و فرزندان مرا، بیشتر به رفتن  تشویقم کنید؛  نه منعم کنید  از رفتن.  من نمی­خواهم  نزد بی­بی فاطمه(س)، روسیاه شوم. دوست دارم  خدایم از من راضی و خشنود باشد. من مدت­هاست هدف خودم را یافته­ام.  می­دانم چه باید بکنم، چه چیزهایی را به دست آورم. از چه ارزن­های دنیوی، چشم بپوشم.

پس از صحبت­های پدرم،  همۀ خانواده  سکوت کردند؛ زیرا می­دانستند  که پدر، تصمیمش را گرفته و به هیچ وجه نمی­توانند او را از این کار، باز دارند. سپس  مادرم  که برایش  زیرپیرهن  شسته بود  و چون زمستان بود لباسش خشک نشده بود، پدرم  آن را روی بخاری پهن کرد تا خشک  شد؛ ولی از بس در حال و هوای  خودش بود، فراموش کرده بود که زیرپیرهنش را روی بخاری گذاشته.  تازه، وقتی به یادش آمد که دیگر  زیرپیرهن کاملاً سوخته بود.

پدرم خیلی نظم داشت. امکان نداشت  چیزی  را فراموش کند؛ برای اولین بار، موقع رفتن، ساعتش را فراموش کرد. هنگامی  که برگشت آن  را با خودش ببرد، همۀ ما را  برای بار دوم،  بوسید؛ چون می­دانست که شهید می­شود. به ما خوب نگاه کرد؛ شاید هم به مظلومیت ما نگاه  می­کرد. وقتی کفش­هایش  را می­پوشید،  همۀ ما به او  نگاه  می­کردیم، او  در حالی که سعی  می­کرد  صورت زیبا و نورانی­اش را از ما پنهان  کند، دیگر به ما نگاه نکرد؛ وقتی به کوچه پا گذاشت، هرقدمی که برمی­داشت  به پشت  سرش نگاه  می­کرد.  دستی برای ما تکان می­داد. وقتی  سوار ماشین شد،  نگاهی طولانی به ما انداخت. دستی  به ماشین زد و رفت.

راوی: همرزم شهید

اوایل  انقلاب، کوپن­ های ما گم شد؛ در آن زمان، وسایل خانه، پارچه گوشت و غیره را با کوپن می­دادند. شهید نوریان،  به خاطر  این­که با ما  احساس  همدردی کند،  هر چه  را که با استفاده  از کوپن  می­ گرفت، به خانۀ ما می ­آورد. آنها را در خانۀ خودش  تقسیم  نمی­ کرد، آنچه را که سهم خودشان بود، به خانه می برد.

, راوی: فرزند شهید, راوی: فرزند شهید,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
, راوی: همرزم شهید, راوی: همرزم شهید,
,
,



راوی-دوست و همرزم شهید

در تهران کار می کردیم. ماه رمضان بود و افتاده بود در اوسط تابستان.  گرمای شدید، نفس آدم را می­گرفت. آقای نوریان، در آن وضعیت  روزه می­گرفت. با این­که  خیلی  خسته بود؛ هرگز از  قرآن  و عبادت­هایش ترک نمی­ شد. از منزل،  تا محل  کار، دو، سه کیلومتر فاصله بود. با زبان روزه، این مسافت را پیاده طی می­ کرد.

یک روز کارت شناسایی را فراموش  کرده بودیم؛ مأمورین  ساواک،  من و آقای نوریان  را دستگیر کردند.  ما را به عنوان خرابکار، تلقی  کردند. آقای نوریان، از آنها خواست که بگذارند، برود، کارت شناسایی  بیاورد. آنها نگذاشتند. ما را  می­خواستند به ساواک ببرند، آقای نوریان، با آنها برخورد قاطعانه کرد. به آنها گفت:

- شما هیچ  غلطی نمی ­تونید بکنید؛ چون ما کاری نکردیم  که بخوایم  به خاطرش، مجازات  بشیم. صبر می­کنیم و از شما هم نمی­ترسیم.

راوی: همرزم شهید

قرآن را بسیار زیبا تلاوت می­کرد. در منزل، شب ­های پنج­شنبه، جلسه قرآن برگزار می­کرد. از هیچ  چیز، بیشتر از عبادت لذت نمی­برد. چهره ­ای، بسیار گشاده داشت، خنده ­رو بود. در  پادگان شفیع­خانی، درگردان  «شهدا» مستقر بود. یک گروهان از رزمندگان گردان شهدا،  به منطقه اعزام  شدند.  آقای نوریان،  به من گفت:

-  برو به فرمانده گردان  بگو، ما را  هم با برادران  به منطقه  اعزام کند.   رفتم؛  ولی فرمانده قبول نکرد. شهید نوریان، به یکی از دیگر  از بچه ­ها  گفت به فرماندۀ گردان اصرار کند تا ما را همراه خود ببرد. به هر حال  آقای نوریان، آن قدر اصرار کرد که فرمانده راضی  شد و ما هم اعزام شدیم.

شب قبل از عملیات، در سنگر کمین نشسته بودیم، برادر نوریان  گفت:

 - برادران! دوستان!  بیایید  دور هم  جمع شویم،  چندآیه قرآن بخوانیم. دور هم نشستیم. قرآن ­های جیبی را درآوردند و مجلس گل کرد. پس از قرائت قرآن، ایشان برای  رزمندگان  آیةالکرسی  تلاوت  کردند. خودش از شوق وصال، صورتش گلگون شده بود و میل به دیدار، تاب  و تحملش را گرفته بود. گفت:

- همدیگر را ببوسیم  و حلال کنیم؛  شاید هر لحظه، همدیگر را  نبینیم.

  بعد از این صحبت­ها، هنگام رفتن، به عملیات؛ یعنی دوم دی­ماه هزاروسیصدوشصت­وپنج، در محلی که قرار بود، عملیات را انجام دهند در ساعت یک، بعد از نصف شب، مهمات برادران رزمنده، تمام شده  بود. آقای نوریان، خیلی  بی­قرار بود؛ اصلاً نمی­دانست چه کار کند؛ تنها گفت:

- بریم برا رزمنده ­ها مهمات برسونیم؛ تا از ضربات دشمن، در امان  باشند.   قرار شد که من و نوریان، ده قدم  از  همدیگر  فاصله بگیریم؛  تا اگر یکی شهید شد، دیگری به بچه­ ها مهمات برساند. در همین حال آقای نوریان را می­دیدم که  انگار در آسمان راه می­رود و اصلاً  پاهایش  روی زمین  نیست و حالتی ملکوتی دارد و جلوه­ای زیبا، به خود گرفته. پانصد قدم  نرفته  بودیم که یکباره  صدای  انفجار  خمپاره،  به گوش رسید. در آن موقع  آقای نوریان،  در ده قدمی  من  بود، زمزمه ­هایش را شنیدم:

- اشهد ان  لا اله لا الله و اشهد ان محمداً رسول الله ...

راوی: فرزند شهید

من پنج سال بیشتر نداشتم و مثل هر دختر دیگری، بسیار به پدرمهربانم  وابسته  بودم. پدرم هم مرا از پسرانش،  بیشتر دوست  داشت.  نزدیک عید، برایم یک بلوزودامن  قرمز خرید. با این که آن روزها دستش تنگ بود؛ ولی پدرم، برای این که لبخندی روی  لبانم بنشاند، آن را برایم  خرید. خیلی خوشحال بودم. سر از پا نمی­شناختم.  هرکسی که به منزلمان  می­ آمد، آن را نشانش می­دادم؛ خلاصه! شادی کودکانه­ ام را به همه  می­گفتم.

یک روز، دوستم، فاطمه که هم سن­ و­سالم  بود، به خانۀ ما آمد. من  هم  لباس­هایم را به او نشان دادم. وقتی که لباس ­هایم را دید، خیلی ازآن خوشش آمد. رنگ مورد علاقۀ او هم،  قرمز بود. برای همین،  لباسم را  به او دادم که به تن کند. پدرم هم داشت صحبت­های کودکانۀ ما را گوش می­داد،  صدا زد و گفت:

-  زهراجان  بیا کارت دارم!

  رفتم. پدرم از من خواست  تا لباسم را به او بدهم و به من قول داد که بلوزودامنی از همین رنگ و مدل برایم بخرد با کمی خوارکی.

هرطوری بود، قبول کردم و لباس را بخشیدم. وقتی به بازار رفتیم  تا برایم  بلوزودامن بخرد، هرچه گشتیم، رنگ قرمز پیدا نکردیم. مجبور شدم رنگ سبز بخرم که اصلاً خوشم از سبز نمی­آمد؛ کمتر پدری پیدا می­شود که دل جگرگوشۀ خودش را به خاطر فرزند فقیر دیگری، بشکند؛  اما پدر من اینچنین مردی  بود و این گونه به ما درس ایثار می­داد.

وصیتنامه

اگر شهید شدم، دختران من با خانواده­های اسلامی ازدواج کنند. برای پسرانم، از خانواده­های اسلامی، دختر بگیرید قیم بچه ­هایم، مادرشان  است. برای من شیون و زاری نکنید، شما هم راهم را ادامه دهید.

, ,
,
, راوی-دوست و همرزم شهید, راوی-دوست و همرزم شهید,
,
,
,
,
,
,
,
, راوی: همرزم شهید, راوی: همرزم شهید,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
, راوی: فرزند شهید, راوی: فرزند شهید,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
, وصیتنامه, وصیتنامه,
,
,

یاد و خاطره شهدای عملیات کربلای 4 خصوصا شهیدان منوچهر خزایی،عبدالله نوریان و احمد نوری گرامی باد.

, عبدالله نوریان,

انتهای پیام/

, انتهای پیام/]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه