اخبار داغ

در گفت‌وگو با مادر اولین شهید مدافع حرم شهر اصفهان مطرح شد؛

استشمام بوی خوش شهادت در آخرین دیدارمادر و پسر/ به پدرش قول داده بود از سوریه برایش شهید بیاورد!/ مژده شهادتش را در خواب از دوست شهیدش گرفته بود

استشمام بوی خوش شهادت در آخرین دیدارمادر و پسر/ به پدرش قول داده بود از سوریه برایش شهید بیاورد!/ مژده شهادتش را در خواب از دوست شهیدش گرفته بود
مادرشهید ابوالفضل شیروانیان با بیان اینکه درآخرین دیدارمان بوی عطر عجیبی می داد، بوی خوش که تا آن روز استشمام نکرده بودم، گویا عطری نزده بود!وقتی رسیدیم نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را می‌داد. وقتی رفت گفتم: نکند این دفعه آخری باشد که می بینمش، خود را دلداری دادم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛  به نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، منیره غلامی توکلی -  امروز روز مادر است. روز بزرگداشت مقام انسانی والا که خداوند نگاه به چهره اش را عبادت و دعایش در حق فرزند را مستجاب می کند. در این روز ایرانیان به پاسداشت مقام "مادر" که میزین به سالروز تولد کوثر نبی است، جشنی برپا می‌کنند و هر یک سعی دارند تا زیباترین پیشکش‌ها را تقدیم این وجود نازنین کنند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,

اما مادرانی در خاک ایران زندگی می‌کنند که در این روز "چشم انتظار" که نه "دل" به انتظارِ آمدن فرزند دارند! مادرانی که فرزندان خود را هاجر، صفت به مسلخ عشق بردند و وجود نازنین آنان را قربانی دفاع از حریم اهل بیت علیه‌السلام کردند. بانوان برومندی که "مادر شهید مدافع حرم" نام گرفته‌اند.

"زهرا خلیفه سلطانی" مادر شهید "ابوالفضل شیروانیان"، نخستین شهید مدافع حرم اصفهان در  زمره این مادران است.  او بانوی صبور، مؤمن و آشنا با روزهای سخت جنگ و مقاومت است. با اولین تماس به گرمی پاسخ گوی سؤالات ما است و می گوید: « من " زهرا خلیفه سلطانی" اهل اصفهان هستم، چهار فرزند دارم که " ابوالفضل" فرزند ارشد ما بود. اول ازدواج مان به خاطر شغل همسرم، ساکن زاهدان بودیم، ابوالفضل را که باردار شدم 28 شهریور 62 برای زایمان به اصفهان آمدم و پسرمان در بیمارستان "عسکریه" به دنیا آمد.

«وقتی فرزندم به دنیا آمد شوهرم در عرفات بود. شب عید قربان.  اما نامش را قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه برمی‌گشت، گفت: «اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو بذاریم ابوالفضل. من گفتم: «اگه حسین باشه بهتر نیست؟ الان خیلی اسم ابوالفضل نمی‌ذارن.» شوهرم جواب داد: «اسم حسین رو همه انتخاب می‌کنن اما ابوالفضل رو نه. پس ما می‌ذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.» وقتی حاج آقا از مکه برگشت، ابوالفضل ده روزش بود.»

 تا سه سالگی اش در زاهدان زندگی کردیم تا اینکه پدرش برای 6 ماه به اهواز مأموریت پیدا کرد، 6 ماهی که 4 سال طول کشید! آن روزها جنوب کشور درگیر جنگ تحمیلی بود و من همسرم را هفته ای یک بار بیشتر نمی دیدیم!.

ابوالفضل، پسر دلنشینی بود، چهره اش طوری بود که همه را جذب خود می کرد. او بچه باهوشی بود و البته مانند همه پسرها شیطنت داشت. یادم هست؛ زمانی که ساکن اهواز بودیم ، ابوالفضل 6 ساله بود یک روز، چنان زمین خورد که پایش زخمی عمیق برداشت طوری که نیاز به بخیه داشت! مانده بودم دست تنها چه کنم؛ با یکی از همسایه ها در هوای بالای 50 درجه اهواز، راهی بیمارستان شدیم با اینکه باردار بودم ابوالفضل در بغلم بود و پایش را بخیه زدند. از این دست اتفاقات برایش باز هم پیش آمد.. در اصفهان نیز یک بار چانه اش طوری زخمی شده که 4 بخیه خورد.

«چهار یا پنج ساله بود که گفت: «من از این لباس‌ها می‌خوام که بابا می‌پوشه.  هر چه گفتیم: «اینا اندازه تو نیست. باید انشالله بزرگ شی تا بپوشی.» قبول نکرد. بالاخره یک دست لباس استفاده شده حاج آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها بعد هر جا می‌خواستیم برویم آن لبا‌س‌ها را می‌پوشید. »

او در عین شیطنت با محبت و دارای غروری مردانه بود. روز اول دبستان در مدرسه ای نزدیک خانه ثبت نامش کرده بودیم، با هم به مدرسه رفتیم با دیدن گریه بچه ها بغض کرده بود اما لب هایش را بهم می فشرد تا گریه نکند؛ وقتی وارد حیاط مدرسه شد از پشت شیشه پنجره نگاهش می کردم، به او دست دادم ولی اصرار داشت که به خانه برگردم! پرسیدم: « گریه که نمی کنی؟» گفت: " نه" در حالیکه مشخص بود بغض کرده است. ابوالفضل تا کلاس پنجم را در همان مدرسه درس خواند.

در مسیر مدرسه به خانه تپه ای خاکی بود. ابوالفضل هر وقت از مدرسه به خانه می آمد شلوار و کیف و کفشش خاکی خاکی بودند؛ اعتراض می کردم: « تو چرا اینقدر خاکی هستی؟ مگر از خیابان نمی آیی؟» می گفت: « کی، از خیابان می آید! من کیفم را می گذارم زیرم و سُر می خورم و از تپه خاکی پایین می آیم؛همه ی بچه ها این کار را می کنند.»

یک روز وقتی ابوالفضل از مدرسه آمده بود من در خانه همسایه مان بودم، دیدم کیفش را به دست گرفته و داد می زند: مامان .. مامان .. مامان بیا ببین چه گذاشتم توی کیفم! بیا ببین دو تا توله سگ کوچولو آورده ام. گفتم ابوالفضل این ها را از کجا آوردی؟ مادرشان بیاید و ببیند بچه هایش نیستند، گناه دارد. گفت: این ها را وقتی با بچه ها رفته بودیم باغ پیدا کردم، مادرشان نبود و... اصرار می کرد که می خواهم بزرگ شان کنم. بالاخره راضی اش کردم و رفتیم در همان باغ و توله سگ ها را سر جای شان گذاشتیم، هنگام برگشتن دائم غر می زد که نگذاشتی من بزرگ شان کنم!.

حاج خانم شهید چه ویژگی های اخلاقی داشت، این شیطنت را تا بزرگ سالی هم حفظ کرده بود؟

« بعد از جنگ هم حاج آقا برای دوره دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر. ما همه جا همراهشان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن موقع بود که من و بچه‌ها در اصفهان ماندیم.قبل از اینکه حاج آقا دوباره برود ماموریت به ابوالفضل گفت: «از امروز تو مرد خونه‌‎ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی. از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛ از حجاب و رفت و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خانه. آن قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ‌وقت حس نکردم حاج آقا راه دور خدمت می‌کند.

توی همان ایام ماموریت حاج آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه‌ام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره‌خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا را شکر کردم.

وقتی وارد دبیرستان شد، علاقه عجیبی به و رشته فنی و حرفه ای داشت، اما به اصرار پدرش دیپلم انسانی گرفت و بعد از اخذ دیپلم نظری، دیپلم کانیک را از هنرستان گرفت.

جایی از پدر شهید نقل شده که علاقه شدیدی به اهل بیت علیه السلام به ویژه حضر زینب سلام الله داشتند در این زمینه هم خاطرهای دارید که برای مان تعریف کنید؟

وقتی می خواستیم برایش به خواستگاری برویم روی اصالت خانواده دختر، حجاب و ساده زیستی آنها تأکید داشت و زمانی که خداوند به آنها فرزندی عطا کرد، عصر روز جمعه بود، اذان مغرب را می‌گفتند که ابوالفضل پسرش را  در آغوش گرفت و رو به دوربینی که آن لحظات را ثبت می کرد؛ گفت؛ روز جمعه روز آقا امام زمان (عج) است و به یاد ایشان نام فرزندم را محمدمهدی می‌گذارم.

« همیشه به ما سفارش حجاب می‌کرد؛ می‌گفت: «اگه می‌خواید قیامت، جلوی حضرت زهرا (س) روسفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو می‌گه یا فلان چیز رو می‌خواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا (س). ببینین اون‌ها چی می‌گن، همون کار رو بکنین.»

رابطه شهید با همسر و فرزندش چگونه بود؟

ابوالفضل رابطه بسیار خوب و عاشقانه ای با همسرش داشت. طاقت دوری از یکدیگر را نداشتند با "محمد مهدی" نیز با اینکه بیش از چهار سال نداشت اما توانسته بود رابطه دوستانه ای برقرار کند. به یاد دارم در آخرین سفری که به مشهد داشتیم سرود "بابای من بهترین بابای دنیاست" را به پسرش یاد داده بود و او هم دائم آن را تکرار می کرد .

کمی درباره روحیات شهید صحبت می کنید؟

ابوالفضل روحیات خاصی داشت. بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد. حتی از همرزمش نقل شده که قبل از شهادت وقتی می خواستند برای رزمندگان غذا ببرند به دوستش گفته بود اول نماز بخوانیم بعد حرکت کنیم که در مسیر به شهادت رسید.

شهید به معنای واقعی عاشق اهل بیت (ع) و تابع مقام معظم رهبری بود و بنا به فرمایشات وی، در راه شناخت زندگی شهدا و اجرای وصایای آنها به شدت تلاش می‌کرد، او همیشه خواسته بود تا اگر شهید شد، به جای فاتحه‌خوانی، روضه اباعبدالله(ع) برگزار شود.

.

در آستانه میلاد حضرت فاطمه سلام الله و روز مادر است؛ شما ملقب به "مادر شهید" هستید؛ احساستان در این زمینه چیست؟

من خودم را لایق مادر شهید نمی دانم و هر کس نامه اعمالش دست خود است و شهید خودش خوب بود و راهش را انتخاب کرد و به فیض شهادت رسید.

چطور شد که تصمیم گرفتند به سوریه بروند آیا شما از رفتن‌شان راضی بودید؟

پسرم علاقه زیادی شهید و شهادت داشت؛ و به خاطر شغل همسرم خیلی با این افراد آشنایی داشت در مجتمع خودمان یادواره  برای شهدا می گرفتند. یک روز وقت نماز آمد منزل ما داشتم می رفتم مسجد، گفت منم می آیم . در راه مسجد برایم گفت که می خواهد برود سوریه. گفتم " محمد مهدی " کوچک است، تازه خانه تان را درست کردید، الان نرو!. گفت: من با هزار مکافات همسرم را راضی کردم، جلوی او این حرف ها را نزنی.. بگو راضی ام تا بروم.

یک شب که رفتیم مهمانی موقع برگشت حالش خیلی بد بود. گفت: «من پیمونه‌ام پر شده. اگه تو اجازه ندی من برم و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم مهدی حکم پسر شهید داره ولی اگه اینجا تو رختخواب بمیرم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.»

همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: «خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگه بند به رضایت منه بره اما اینجا نمیره.» صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت: «ای ولله زهرا، کارمون درست شد.»

سال 92 دوبار عازم سوریه شد. بار اول که رفت 15 ماه رمضان بود، وقتی برگشت بد حالی داشت. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت: به بابا قول دادم برایش یک شهید بیاورم! با ناباوری گفتم یعنی می خواستی یک شهید بیاروی؟ چنین چیزی می شود؟ گفت: من  گفتم یک شهید برایت می آورم؛ نخواستی من شهید بشوم. تازه فهمیدم در مورد شهادت خودش می گوید.

بعد از برگشتن از سوریه اخلاقش ، رفتارش خیلی تغییر کرده بود، یکی از دوستانش کنارش شهید شده بود و این روی ابوالفضل خیلی تأثیرگذاشته بود. دائم در تلاطم بود که چه وقت دوباره اعزام می شود و می گفت: من عضو نیروهای آنجا شدم گفته اند دوباره تماس می گیرند و دائم از پدرش می پرسید که زنگ نزدند؟ خیلی مصر به رفتن بود.

یاد هست همان بار که از سوریه برگشته بود خواب دوست شهیدش را دید. برایمان تعریف کرد: « خواب دوست شهیدم را دیدم در حالیکه دو تا حوری در دو کف دستش بود. ازش پرسیدم اینها چی هستند؟ گفت یکی از اینها برای توست! من گفتم: کاری کردی که اجر شهادت داشته است اما ابوالفضل گفت: نه! مرا دعودت کرده، من مطمئنم مرا دعوت کرده..»

وقتی برای باردوم می خواست عازم سوریه بشود، من مخالفت کردم که نگذارید برود، مهدی کوچک است که حاج آقا گفتند این ها در پشت جبهه فعالیت می کنند، ابوالفضل تکنسین ماشین آلات نظامی بود.

دفعه دوم که عازم  سوریه شد همراهش رفتیم تا او را تا ترمینال همراهی ومشایعت کنیم، محمد مهدی بغلم خواب بود و ابوالفضل رفت جلو نشست؛ بوی عطر عجیبی آمد. تا می‌خواستم بپرسم: «مامان، چه عطری زدی؟»، شروع کرد با پدرش حرف زدن. در دلم می گفتم ابولافضل چه عطرخوش بویی زده، عطری که تا آن روز استشمام نکرده بود. وقتی رسیدیم نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را می‌داد. وقتی رفت گفتم: نکند این دفعه آخری باشد که می بینمش ولی خود را دلداری دادم.

 کردم وقتی رفت گفتم نکند دفعه آخری هست می بینمش و اما خودم را دلداری دادم .

خبر شهادت را چگونه فهمیدید؟

دوشنبه بود که حاج آقا زنگ زد و خلاف روال همیشگی گفت که به منزل می آیند. خیلی تعجب کردم و گفتم شما که هیچ وقت ظهرها منزل نمی آیید؟ گفتند روز خانواده است و .. می خوهی برگردم که گفتم نه بفرمایید... خواهرهای شهید و عمه و مادربزرگ و همسر شهید را هم دعوت کرد، گفتم ناهار درست نکرده ام که گفتند از بیرون می‌گیریم.

پرسیدم طوری شده است؟ گفت: نه ابوالفضل زخمی شده . هر چه زمان می گذشت صحبت های آهسته و پچ پچ ها بیشتر می شد، باز پرسیدم چه اتفاقی افتاده که گفتند ابوالفضل در کماست، کم کم همسایه ها و امام جماعت مسجد هم آمدند و بعد هم مراسم زیارت عاشورا برگزار کردند و روضه خوان، روضه علی اکبر (ع) را خواند و من متوجه شدم که ابوالفضلم شهید شده است. 

همان روز خانمش از صبح زنگ می‌زند وی می‌گفت که من دلشوره دارم؛ شما خبری از ابوالفضل ندارید.

و  کلام آخر :

امیدوارم جوانان کشورمان که آینده انقلاب و نظام در دستشان است، پا روی خون  شهدا نگذارند. جوانان ما فطرت پاکی دارند، جوانانی که در محرم و صفر برای امام حسین علیه السلام عزاداری می کنند اگر هم غفلتی دارند کاستی از ما و از طرف مسئولین است.  جوانان باید ادامه دهنده راه امام حسین علیه السلام و شهدا باشند و غفلت نکنند دراین صورت انقلاب ما حفظ خواهد شد.

انتهای پیام/

,

اما مادرانی در خاک ایران زندگی می‌کنند که در این روز "چشم انتظار" که نه "دل" به انتظارِ آمدن فرزند دارند! مادرانی که فرزندان خود را هاجر، صفت به مسلخ عشق بردند و وجود نازنین آنان را قربانی دفاع از حریم اهل بیت علیه‌السلام کردند. بانوان برومندی که "مادر شهید مدافع حرم" نام گرفته‌اند.

"زهرا خلیفه سلطانی" مادر شهید "ابوالفضل شیروانیان"، نخستین شهید مدافع حرم اصفهان در  زمره این مادران است.  او بانوی صبور، مؤمن و آشنا با روزهای سخت جنگ و مقاومت است. با اولین تماس به گرمی پاسخ گوی سؤالات ما است و می گوید: « من " زهرا خلیفه سلطانی" اهل اصفهان هستم، چهار فرزند دارم که " ابوالفضل" فرزند ارشد ما بود. اول ازدواج مان به خاطر شغل همسرم، ساکن زاهدان بودیم، ابوالفضل را که باردار شدم 28 شهریور 62 برای زایمان به اصفهان آمدم و پسرمان در بیمارستان "عسکریه" به دنیا آمد.

«وقتی فرزندم به دنیا آمد شوهرم در عرفات بود. شب عید قربان.  اما نامش را قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه برمی‌گشت، گفت: «اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو بذاریم ابوالفضل. من گفتم: «اگه حسین باشه بهتر نیست؟ الان خیلی اسم ابوالفضل نمی‌ذارن.» شوهرم جواب داد: «اسم حسین رو همه انتخاب می‌کنن اما ابوالفضل رو نه. پس ما می‌ذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.» وقتی حاج آقا از مکه برگشت، ابوالفضل ده روزش بود.»

 تا سه سالگی اش در زاهدان زندگی کردیم تا اینکه پدرش برای 6 ماه به اهواز مأموریت پیدا کرد، 6 ماهی که 4 سال طول کشید! آن روزها جنوب کشور درگیر جنگ تحمیلی بود و من همسرم را هفته ای یک بار بیشتر نمی دیدیم!.

ابوالفضل، پسر دلنشینی بود، چهره اش طوری بود که همه را جذب خود می کرد. او بچه باهوشی بود و البته مانند همه پسرها شیطنت داشت. یادم هست؛ زمانی که ساکن اهواز بودیم ، ابوالفضل 6 ساله بود یک روز، چنان زمین خورد که پایش زخمی عمیق برداشت طوری که نیاز به بخیه داشت! مانده بودم دست تنها چه کنم؛ با یکی از همسایه ها در هوای بالای 50 درجه اهواز، راهی بیمارستان شدیم با اینکه باردار بودم ابوالفضل در بغلم بود و پایش را بخیه زدند. از این دست اتفاقات برایش باز هم پیش آمد.. در اصفهان نیز یک بار چانه اش طوری زخمی شده که 4 بخیه خورد.

«چهار یا پنج ساله بود که گفت: «من از این لباس‌ها می‌خوام که بابا می‌پوشه.  هر چه گفتیم: «اینا اندازه تو نیست. باید انشالله بزرگ شی تا بپوشی.» قبول نکرد. بالاخره یک دست لباس استفاده شده حاج آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها بعد هر جا می‌خواستیم برویم آن لبا‌س‌ها را می‌پوشید. »

او در عین شیطنت با محبت و دارای غروری مردانه بود. روز اول دبستان در مدرسه ای نزدیک خانه ثبت نامش کرده بودیم، با هم به مدرسه رفتیم با دیدن گریه بچه ها بغض کرده بود اما لب هایش را بهم می فشرد تا گریه نکند؛ وقتی وارد حیاط مدرسه شد از پشت شیشه پنجره نگاهش می کردم، به او دست دادم ولی اصرار داشت که به خانه برگردم! پرسیدم: « گریه که نمی کنی؟» گفت: " نه" در حالیکه مشخص بود بغض کرده است. ابوالفضل تا کلاس پنجم را در همان مدرسه درس خواند.

در مسیر مدرسه به خانه تپه ای خاکی بود. ابوالفضل هر وقت از مدرسه به خانه می آمد شلوار و کیف و کفشش خاکی خاکی بودند؛ اعتراض می کردم: « تو چرا اینقدر خاکی هستی؟ مگر از خیابان نمی آیی؟» می گفت: « کی، از خیابان می آید! من کیفم را می گذارم زیرم و سُر می خورم و از تپه خاکی پایین می آیم؛همه ی بچه ها این کار را می کنند.»

یک روز وقتی ابوالفضل از مدرسه آمده بود من در خانه همسایه مان بودم، دیدم کیفش را به دست گرفته و داد می زند: مامان .. مامان .. مامان بیا ببین چه گذاشتم توی کیفم! بیا ببین دو تا توله سگ کوچولو آورده ام. گفتم ابوالفضل این ها را از کجا آوردی؟ مادرشان بیاید و ببیند بچه هایش نیستند، گناه دارد. گفت: این ها را وقتی با بچه ها رفته بودیم باغ پیدا کردم، مادرشان نبود و... اصرار می کرد که می خواهم بزرگ شان کنم. بالاخره راضی اش کردم و رفتیم در همان باغ و توله سگ ها را سر جای شان گذاشتیم، هنگام برگشتن دائم غر می زد که نگذاشتی من بزرگ شان کنم!.

حاج خانم شهید چه ویژگی های اخلاقی داشت، این شیطنت را تا بزرگ سالی هم حفظ کرده بود؟

« بعد از جنگ هم حاج آقا برای دوره دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر. ما همه جا همراهشان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن موقع بود که من و بچه‌ها در اصفهان ماندیم.قبل از اینکه حاج آقا دوباره برود ماموریت به ابوالفضل گفت: «از امروز تو مرد خونه‌‎ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی. از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛ از حجاب و رفت و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خانه. آن قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ‌وقت حس نکردم حاج آقا راه دور خدمت می‌کند.

توی همان ایام ماموریت حاج آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه‌ام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره‌خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا را شکر کردم.

وقتی وارد دبیرستان شد، علاقه عجیبی به و رشته فنی و حرفه ای داشت، اما به اصرار پدرش دیپلم انسانی گرفت و بعد از اخذ دیپلم نظری، دیپلم کانیک را از هنرستان گرفت.

جایی از پدر شهید نقل شده که علاقه شدیدی به اهل بیت علیه السلام به ویژه حضر زینب سلام الله داشتند در این زمینه هم خاطرهای دارید که برای مان تعریف کنید؟

وقتی می خواستیم برایش به خواستگاری برویم روی اصالت خانواده دختر، حجاب و ساده زیستی آنها تأکید داشت و زمانی که خداوند به آنها فرزندی عطا کرد، عصر روز جمعه بود، اذان مغرب را می‌گفتند که ابوالفضل پسرش را  در آغوش گرفت و رو به دوربینی که آن لحظات را ثبت می کرد؛ گفت؛ روز جمعه روز آقا امام زمان (عج) است و به یاد ایشان نام فرزندم را محمدمهدی می‌گذارم.

« همیشه به ما سفارش حجاب می‌کرد؛ می‌گفت: «اگه می‌خواید قیامت، جلوی حضرت زهرا (س) روسفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو می‌گه یا فلان چیز رو می‌خواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا (س). ببینین اون‌ها چی می‌گن، همون کار رو بکنین.»

رابطه شهید با همسر و فرزندش چگونه بود؟

ابوالفضل رابطه بسیار خوب و عاشقانه ای با همسرش داشت. طاقت دوری از یکدیگر را نداشتند با "محمد مهدی" نیز با اینکه بیش از چهار سال نداشت اما توانسته بود رابطه دوستانه ای برقرار کند. به یاد دارم در آخرین سفری که به مشهد داشتیم سرود "بابای من بهترین بابای دنیاست" را به پسرش یاد داده بود و او هم دائم آن را تکرار می کرد .

کمی درباره روحیات شهید صحبت می کنید؟

ابوالفضل روحیات خاصی داشت. بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد. حتی از همرزمش نقل شده که قبل از شهادت وقتی می خواستند برای رزمندگان غذا ببرند به دوستش گفته بود اول نماز بخوانیم بعد حرکت کنیم که در مسیر به شهادت رسید.

شهید به معنای واقعی عاشق اهل بیت (ع) و تابع مقام معظم رهبری بود و بنا به فرمایشات وی، در راه شناخت زندگی شهدا و اجرای وصایای آنها به شدت تلاش می‌کرد، او همیشه خواسته بود تا اگر شهید شد، به جای فاتحه‌خوانی، روضه اباعبدالله(ع) برگزار شود.

.

در آستانه میلاد حضرت فاطمه سلام الله و روز مادر است؛ شما ملقب به "مادر شهید" هستید؛ احساستان در این زمینه چیست؟

من خودم را لایق مادر شهید نمی دانم و هر کس نامه اعمالش دست خود است و شهید خودش خوب بود و راهش را انتخاب کرد و به فیض شهادت رسید.

چطور شد که تصمیم گرفتند به سوریه بروند آیا شما از رفتن‌شان راضی بودید؟

پسرم علاقه زیادی شهید و شهادت داشت؛ و به خاطر شغل همسرم خیلی با این افراد آشنایی داشت در مجتمع خودمان یادواره  برای شهدا می گرفتند. یک روز وقت نماز آمد منزل ما داشتم می رفتم مسجد، گفت منم می آیم . در راه مسجد برایم گفت که می خواهد برود سوریه. گفتم " محمد مهدی " کوچک است، تازه خانه تان را درست کردید، الان نرو!. گفت: من با هزار مکافات همسرم را راضی کردم، جلوی او این حرف ها را نزنی.. بگو راضی ام تا بروم.

یک شب که رفتیم مهمانی موقع برگشت حالش خیلی بد بود. گفت: «من پیمونه‌ام پر شده. اگه تو اجازه ندی من برم و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم مهدی حکم پسر شهید داره ولی اگه اینجا تو رختخواب بمیرم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.»

همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: «خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگه بند به رضایت منه بره اما اینجا نمیره.» صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت: «ای ولله زهرا، کارمون درست شد.»

سال 92 دوبار عازم سوریه شد. بار اول که رفت 15 ماه رمضان بود، وقتی برگشت بد حالی داشت. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت: به بابا قول دادم برایش یک شهید بیاورم! با ناباوری گفتم یعنی می خواستی یک شهید بیاروی؟ چنین چیزی می شود؟ گفت: من  گفتم یک شهید برایت می آورم؛ نخواستی من شهید بشوم. تازه فهمیدم در مورد شهادت خودش می گوید.

بعد از برگشتن از سوریه اخلاقش ، رفتارش خیلی تغییر کرده بود، یکی از دوستانش کنارش شهید شده بود و این روی ابوالفضل خیلی تأثیرگذاشته بود. دائم در تلاطم بود که چه وقت دوباره اعزام می شود و می گفت: من عضو نیروهای آنجا شدم گفته اند دوباره تماس می گیرند و دائم از پدرش می پرسید که زنگ نزدند؟ خیلی مصر به رفتن بود.

یاد هست همان بار که از سوریه برگشته بود خواب دوست شهیدش را دید. برایمان تعریف کرد: « خواب دوست شهیدم را دیدم در حالیکه دو تا حوری در دو کف دستش بود. ازش پرسیدم اینها چی هستند؟ گفت یکی از اینها برای توست! من گفتم: کاری کردی که اجر شهادت داشته است اما ابوالفضل گفت: نه! مرا دعودت کرده، من مطمئنم مرا دعوت کرده..»

وقتی برای باردوم می خواست عازم سوریه بشود، من مخالفت کردم که نگذارید برود، مهدی کوچک است که حاج آقا گفتند این ها در پشت جبهه فعالیت می کنند، ابوالفضل تکنسین ماشین آلات نظامی بود.

دفعه دوم که عازم  سوریه شد همراهش رفتیم تا او را تا ترمینال همراهی ومشایعت کنیم، محمد مهدی بغلم خواب بود و ابوالفضل رفت جلو نشست؛ بوی عطر عجیبی آمد. تا می‌خواستم بپرسم: «مامان، چه عطری زدی؟»، شروع کرد با پدرش حرف زدن. در دلم می گفتم ابولافضل چه عطرخوش بویی زده، عطری که تا آن روز استشمام نکرده بود. وقتی رسیدیم نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را می‌داد. وقتی رفت گفتم: نکند این دفعه آخری باشد که می بینمش ولی خود را دلداری دادم.

 کردم وقتی رفت گفتم نکند دفعه آخری هست می بینمش و اما خودم را دلداری دادم .

خبر شهادت را چگونه فهمیدید؟

دوشنبه بود که حاج آقا زنگ زد و خلاف روال همیشگی گفت که به منزل می آیند. خیلی تعجب کردم و گفتم شما که هیچ وقت ظهرها منزل نمی آیید؟ گفتند روز خانواده است و .. می خوهی برگردم که گفتم نه بفرمایید... خواهرهای شهید و عمه و مادربزرگ و همسر شهید را هم دعوت کرد، گفتم ناهار درست نکرده ام که گفتند از بیرون می‌گیریم.

پرسیدم طوری شده است؟ گفت: نه ابوالفضل زخمی شده . هر چه زمان می گذشت صحبت های آهسته و پچ پچ ها بیشتر می شد، باز پرسیدم چه اتفاقی افتاده که گفتند ابوالفضل در کماست، کم کم همسایه ها و امام جماعت مسجد هم آمدند و بعد هم مراسم زیارت عاشورا برگزار کردند و روضه خوان، روضه علی اکبر (ع) را خواند و من متوجه شدم که ابوالفضلم شهید شده است. 

همان روز خانمش از صبح زنگ می‌زند وی می‌گفت که من دلشوره دارم؛ شما خبری از ابوالفضل ندارید.

و  کلام آخر :

امیدوارم جوانان کشورمان که آینده انقلاب و نظام در دستشان است، پا روی خون  شهدا نگذارند. جوانان ما فطرت پاکی دارند، جوانانی که در محرم و صفر برای امام حسین علیه السلام عزاداری می کنند اگر هم غفلتی دارند کاستی از ما و از طرف مسئولین است.  جوانان باید ادامه دهنده راه امام حسین علیه السلام و شهدا باشند و غفلت نکنند دراین صورت انقلاب ما حفظ خواهد شد.

انتهای پیام/

,

اما مادرانی در خاک ایران زندگی می‌کنند که در این روز "چشم انتظار" که نه "دل" به انتظارِ آمدن فرزند دارند! مادرانی که فرزندان خود را هاجر، صفت به مسلخ عشق بردند و وجود نازنین آنان را قربانی دفاع از حریم اهل بیت علیه‌السلام کردند. بانوان برومندی که "مادر شهید مدافع حرم" نام گرفته‌اند.

"زهرا خلیفه سلطانی" مادر شهید "ابوالفضل شیروانیان"، نخستین شهید مدافع حرم اصفهان در  زمره این مادران است.  او بانوی صبور، مؤمن و آشنا با روزهای سخت جنگ و مقاومت است. با اولین تماس به گرمی پاسخ گوی سؤالات ما است و می گوید: « من " زهرا خلیفه سلطانی" اهل اصفهان هستم، چهار فرزند دارم که " ابوالفضل" فرزند ارشد ما بود. اول ازدواج مان به خاطر شغل همسرم، ساکن زاهدان بودیم، ابوالفضل را که باردار شدم 28 شهریور 62 برای زایمان به اصفهان آمدم و پسرمان در بیمارستان "عسکریه" به دنیا آمد.

«وقتی فرزندم به دنیا آمد شوهرم در عرفات بود. شب عید قربان.  اما نامش را قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه برمی‌گشت، گفت: «اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو بذاریم ابوالفضل. من گفتم: «اگه حسین باشه بهتر نیست؟ الان خیلی اسم ابوالفضل نمی‌ذارن.» شوهرم جواب داد: «اسم حسین رو همه انتخاب می‌کنن اما ابوالفضل رو نه. پس ما می‌ذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.» وقتی حاج آقا از مکه برگشت، ابوالفضل ده روزش بود.»

 تا سه سالگی اش در زاهدان زندگی کردیم تا اینکه پدرش برای 6 ماه به اهواز مأموریت پیدا کرد، 6 ماهی که 4 سال طول کشید! آن روزها جنوب کشور درگیر جنگ تحمیلی بود و من همسرم را هفته ای یک بار بیشتر نمی دیدیم!.

ابوالفضل، پسر دلنشینی بود، چهره اش طوری بود که همه را جذب خود می کرد. او بچه باهوشی بود و البته مانند همه پسرها شیطنت داشت. یادم هست؛ زمانی که ساکن اهواز بودیم ، ابوالفضل 6 ساله بود یک روز، چنان زمین خورد که پایش زخمی عمیق برداشت طوری که نیاز به بخیه داشت! مانده بودم دست تنها چه کنم؛ با یکی از همسایه ها در هوای بالای 50 درجه اهواز، راهی بیمارستان شدیم با اینکه باردار بودم ابوالفضل در بغلم بود و پایش را بخیه زدند. از این دست اتفاقات برایش باز هم پیش آمد.. در اصفهان نیز یک بار چانه اش طوری زخمی شده که 4 بخیه خورد.

«چهار یا پنج ساله بود که گفت: «من از این لباس‌ها می‌خوام که بابا می‌پوشه.  هر چه گفتیم: «اینا اندازه تو نیست. باید انشالله بزرگ شی تا بپوشی.» قبول نکرد. بالاخره یک دست لباس استفاده شده حاج آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها بعد هر جا می‌خواستیم برویم آن لبا‌س‌ها را می‌پوشید. »

او در عین شیطنت با محبت و دارای غروری مردانه بود. روز اول دبستان در مدرسه ای نزدیک خانه ثبت نامش کرده بودیم، با هم به مدرسه رفتیم با دیدن گریه بچه ها بغض کرده بود اما لب هایش را بهم می فشرد تا گریه نکند؛ وقتی وارد حیاط مدرسه شد از پشت شیشه پنجره نگاهش می کردم، به او دست دادم ولی اصرار داشت که به خانه برگردم! پرسیدم: « گریه که نمی کنی؟» گفت: " نه" در حالیکه مشخص بود بغض کرده است. ابوالفضل تا کلاس پنجم را در همان مدرسه درس خواند.

در مسیر مدرسه به خانه تپه ای خاکی بود. ابوالفضل هر وقت از مدرسه به خانه می آمد شلوار و کیف و کفشش خاکی خاکی بودند؛ اعتراض می کردم: « تو چرا اینقدر خاکی هستی؟ مگر از خیابان نمی آیی؟» می گفت: « کی، از خیابان می آید! من کیفم را می گذارم زیرم و سُر می خورم و از تپه خاکی پایین می آیم؛همه ی بچه ها این کار را می کنند.»

یک روز وقتی ابوالفضل از مدرسه آمده بود من در خانه همسایه مان بودم، دیدم کیفش را به دست گرفته و داد می زند: مامان .. مامان .. مامان بیا ببین چه گذاشتم توی کیفم! بیا ببین دو تا توله سگ کوچولو آورده ام. گفتم ابوالفضل این ها را از کجا آوردی؟ مادرشان بیاید و ببیند بچه هایش نیستند، گناه دارد. گفت: این ها را وقتی با بچه ها رفته بودیم باغ پیدا کردم، مادرشان نبود و... اصرار می کرد که می خواهم بزرگ شان کنم. بالاخره راضی اش کردم و رفتیم در همان باغ و توله سگ ها را سر جای شان گذاشتیم، هنگام برگشتن دائم غر می زد که نگذاشتی من بزرگ شان کنم!.

حاج خانم شهید چه ویژگی های اخلاقی داشت، این شیطنت را تا بزرگ سالی هم حفظ کرده بود؟

« بعد از جنگ هم حاج آقا برای دوره دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر. ما همه جا همراهشان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن موقع بود که من و بچه‌ها در اصفهان ماندیم.قبل از اینکه حاج آقا دوباره برود ماموریت به ابوالفضل گفت: «از امروز تو مرد خونه‌‎ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی. از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛ از حجاب و رفت و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خانه. آن قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ‌وقت حس نکردم حاج آقا راه دور خدمت می‌کند.

توی همان ایام ماموریت حاج آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه‌ام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره‌خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا را شکر کردم.

وقتی وارد دبیرستان شد، علاقه عجیبی به و رشته فنی و حرفه ای داشت، اما به اصرار پدرش دیپلم انسانی گرفت و بعد از اخذ دیپلم نظری، دیپلم کانیک را از هنرستان گرفت.

جایی از پدر شهید نقل شده که علاقه شدیدی به اهل بیت علیه السلام به ویژه حضر زینب سلام الله داشتند در این زمینه هم خاطرهای دارید که برای مان تعریف کنید؟

وقتی می خواستیم برایش به خواستگاری برویم روی اصالت خانواده دختر، حجاب و ساده زیستی آنها تأکید داشت و زمانی که خداوند به آنها فرزندی عطا کرد، عصر روز جمعه بود، اذان مغرب را می‌گفتند که ابوالفضل پسرش را  در آغوش گرفت و رو به دوربینی که آن لحظات را ثبت می کرد؛ گفت؛ روز جمعه روز آقا امام زمان (عج) است و به یاد ایشان نام فرزندم را محمدمهدی می‌گذارم.

« همیشه به ما سفارش حجاب می‌کرد؛ می‌گفت: «اگه می‌خواید قیامت، جلوی حضرت زهرا (س) روسفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو می‌گه یا فلان چیز رو می‌خواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا (س). ببینین اون‌ها چی می‌گن، همون کار رو بکنین.»

رابطه شهید با همسر و فرزندش چگونه بود؟

ابوالفضل رابطه بسیار خوب و عاشقانه ای با همسرش داشت. طاقت دوری از یکدیگر را نداشتند با "محمد مهدی" نیز با اینکه بیش از چهار سال نداشت اما توانسته بود رابطه دوستانه ای برقرار کند. به یاد دارم در آخرین سفری که به مشهد داشتیم سرود "بابای من بهترین بابای دنیاست" را به پسرش یاد داده بود و او هم دائم آن را تکرار می کرد .

کمی درباره روحیات شهید صحبت می کنید؟

ابوالفضل روحیات خاصی داشت. بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد. حتی از همرزمش نقل شده که قبل از شهادت وقتی می خواستند برای رزمندگان غذا ببرند به دوستش گفته بود اول نماز بخوانیم بعد حرکت کنیم که در مسیر به شهادت رسید.

شهید به معنای واقعی عاشق اهل بیت (ع) و تابع مقام معظم رهبری بود و بنا به فرمایشات وی، در راه شناخت زندگی شهدا و اجرای وصایای آنها به شدت تلاش می‌کرد، او همیشه خواسته بود تا اگر شهید شد، به جای فاتحه‌خوانی، روضه اباعبدالله(ع) برگزار شود.

.

در آستانه میلاد حضرت فاطمه سلام الله و روز مادر است؛ شما ملقب به "مادر شهید" هستید؛ احساستان در این زمینه چیست؟

من خودم را لایق مادر شهید نمی دانم و هر کس نامه اعمالش دست خود است و شهید خودش خوب بود و راهش را انتخاب کرد و به فیض شهادت رسید.

چطور شد که تصمیم گرفتند به سوریه بروند آیا شما از رفتن‌شان راضی بودید؟

پسرم علاقه زیادی شهید و شهادت داشت؛ و به خاطر شغل همسرم خیلی با این افراد آشنایی داشت در مجتمع خودمان یادواره  برای شهدا می گرفتند. یک روز وقت نماز آمد منزل ما داشتم می رفتم مسجد، گفت منم می آیم . در راه مسجد برایم گفت که می خواهد برود سوریه. گفتم " محمد مهدی " کوچک است، تازه خانه تان را درست کردید، الان نرو!. گفت: من با هزار مکافات همسرم را راضی کردم، جلوی او این حرف ها را نزنی.. بگو راضی ام تا بروم.

یک شب که رفتیم مهمانی موقع برگشت حالش خیلی بد بود. گفت: «من پیمونه‌ام پر شده. اگه تو اجازه ندی من برم و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم مهدی حکم پسر شهید داره ولی اگه اینجا تو رختخواب بمیرم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.»

همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: «خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگه بند به رضایت منه بره اما اینجا نمیره.» صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت: «ای ولله زهرا، کارمون درست شد.»

سال 92 دوبار عازم سوریه شد. بار اول که رفت 15 ماه رمضان بود، وقتی برگشت بد حالی داشت. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت: به بابا قول دادم برایش یک شهید بیاورم! با ناباوری گفتم یعنی می خواستی یک شهید بیاروی؟ چنین چیزی می شود؟ گفت: من  گفتم یک شهید برایت می آورم؛ نخواستی من شهید بشوم. تازه فهمیدم در مورد شهادت خودش می گوید.

بعد از برگشتن از سوریه اخلاقش ، رفتارش خیلی تغییر کرده بود، یکی از دوستانش کنارش شهید شده بود و این روی ابوالفضل خیلی تأثیرگذاشته بود. دائم در تلاطم بود که چه وقت دوباره اعزام می شود و می گفت: من عضو نیروهای آنجا شدم گفته اند دوباره تماس می گیرند و دائم از پدرش می پرسید که زنگ نزدند؟ خیلی مصر به رفتن بود.

یاد هست همان بار که از سوریه برگشته بود خواب دوست شهیدش را دید. برایمان تعریف کرد: « خواب دوست شهیدم را دیدم در حالیکه دو تا حوری در دو کف دستش بود. ازش پرسیدم اینها چی هستند؟ گفت یکی از اینها برای توست! من گفتم: کاری کردی که اجر شهادت داشته است اما ابوالفضل گفت: نه! مرا دعودت کرده، من مطمئنم مرا دعوت کرده..»

وقتی برای باردوم می خواست عازم سوریه بشود، من مخالفت کردم که نگذارید برود، مهدی کوچک است که حاج آقا گفتند این ها در پشت جبهه فعالیت می کنند، ابوالفضل تکنسین ماشین آلات نظامی بود.

دفعه دوم که عازم  سوریه شد همراهش رفتیم تا او را تا ترمینال همراهی ومشایعت کنیم، محمد مهدی بغلم خواب بود و ابوالفضل رفت جلو نشست؛ بوی عطر عجیبی آمد. تا می‌خواستم بپرسم: «مامان، چه عطری زدی؟»، شروع کرد با پدرش حرف زدن. در دلم می گفتم ابولافضل چه عطرخوش بویی زده، عطری که تا آن روز استشمام نکرده بود. وقتی رسیدیم نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را می‌داد. وقتی رفت گفتم: نکند این دفعه آخری باشد که می بینمش ولی خود را دلداری دادم.

 کردم وقتی رفت گفتم نکند دفعه آخری هست می بینمش و اما خودم را دلداری دادم .

خبر شهادت را چگونه فهمیدید؟

دوشنبه بود که حاج آقا زنگ زد و خلاف روال همیشگی گفت که به منزل می آیند. خیلی تعجب کردم و گفتم شما که هیچ وقت ظهرها منزل نمی آیید؟ گفتند روز خانواده است و .. می خوهی برگردم که گفتم نه بفرمایید... خواهرهای شهید و عمه و مادربزرگ و همسر شهید را هم دعوت کرد، گفتم ناهار درست نکرده ام که گفتند از بیرون می‌گیریم.

پرسیدم طوری شده است؟ گفت: نه ابوالفضل زخمی شده . هر چه زمان می گذشت صحبت های آهسته و پچ پچ ها بیشتر می شد، باز پرسیدم چه اتفاقی افتاده که گفتند ابوالفضل در کماست، کم کم همسایه ها و امام جماعت مسجد هم آمدند و بعد هم مراسم زیارت عاشورا برگزار کردند و روضه خوان، روضه علی اکبر (ع) را خواند و من متوجه شدم که ابوالفضلم شهید شده است. 

همان روز خانمش از صبح زنگ می‌زند وی می‌گفت که من دلشوره دارم؛ شما خبری از ابوالفضل ندارید.

و  کلام آخر :

امیدوارم جوانان کشورمان که آینده انقلاب و نظام در دستشان است، پا روی خون  شهدا نگذارند. جوانان ما فطرت پاکی دارند، جوانانی که در محرم و صفر برای امام حسین علیه السلام عزاداری می کنند اگر هم غفلتی دارند کاستی از ما و از طرف مسئولین است.  جوانان باید ادامه دهنده راه امام حسین علیه السلام و شهدا باشند و غفلت نکنند دراین صورت انقلاب ما حفظ خواهد شد.

انتهای پیام/

,

اما مادرانی در خاک ایران زندگی می‌کنند که در این روز "چشم انتظار" که نه "دل" به انتظارِ آمدن فرزند دارند! مادرانی که فرزندان خود را هاجر، صفت به مسلخ عشق بردند و وجود نازنین آنان را قربانی دفاع از حریم اهل بیت علیه‌السلام کردند. بانوان برومندی که "مادر شهید مدافع حرم" نام گرفته‌اند.

"زهرا خلیفه سلطانی" مادر شهید "ابوالفضل شیروانیان"، نخستین شهید مدافع حرم اصفهان در  زمره این مادران است.  او بانوی صبور، مؤمن و آشنا با روزهای سخت جنگ و مقاومت است. با اولین تماس به گرمی پاسخ گوی سؤالات ما است و می گوید: « من " زهرا خلیفه سلطانی" اهل اصفهان هستم، چهار فرزند دارم که " ابوالفضل" فرزند ارشد ما بود. اول ازدواج مان به خاطر شغل همسرم، ساکن زاهدان بودیم، ابوالفضل را که باردار شدم 28 شهریور 62 برای زایمان به اصفهان آمدم و پسرمان در بیمارستان "عسکریه" به دنیا آمد.

«وقتی فرزندم به دنیا آمد شوهرم در عرفات بود. شب عید قربان.  اما نامش را قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه برمی‌گشت، گفت: «اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو بذاریم ابوالفضل. من گفتم: «اگه حسین باشه بهتر نیست؟ الان خیلی اسم ابوالفضل نمی‌ذارن.» شوهرم جواب داد: «اسم حسین رو همه انتخاب می‌کنن اما ابوالفضل رو نه. پس ما می‌ذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.» وقتی حاج آقا از مکه برگشت، ابوالفضل ده روزش بود.»

 تا سه سالگی اش در زاهدان زندگی کردیم تا اینکه پدرش برای 6 ماه به اهواز مأموریت پیدا کرد، 6 ماهی که 4 سال طول کشید! آن روزها جنوب کشور درگیر جنگ تحمیلی بود و من همسرم را هفته ای یک بار بیشتر نمی دیدیم!.

ابوالفضل، پسر دلنشینی بود، چهره اش طوری بود که همه را جذب خود می کرد. او بچه باهوشی بود و البته مانند همه پسرها شیطنت داشت. یادم هست؛ زمانی که ساکن اهواز بودیم ، ابوالفضل 6 ساله بود یک روز، چنان زمین خورد که پایش زخمی عمیق برداشت طوری که نیاز به بخیه داشت! مانده بودم دست تنها چه کنم؛ با یکی از همسایه ها در هوای بالای 50 درجه اهواز، راهی بیمارستان شدیم با اینکه باردار بودم ابوالفضل در بغلم بود و پایش را بخیه زدند. از این دست اتفاقات برایش باز هم پیش آمد.. در اصفهان نیز یک بار چانه اش طوری زخمی شده که 4 بخیه خورد.

«چهار یا پنج ساله بود که گفت: «من از این لباس‌ها می‌خوام که بابا می‌پوشه.  هر چه گفتیم: «اینا اندازه تو نیست. باید انشالله بزرگ شی تا بپوشی.» قبول نکرد. بالاخره یک دست لباس استفاده شده حاج آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها بعد هر جا می‌خواستیم برویم آن لبا‌س‌ها را می‌پوشید. »

او در عین شیطنت با محبت و دارای غروری مردانه بود. روز اول دبستان در مدرسه ای نزدیک خانه ثبت نامش کرده بودیم، با هم به مدرسه رفتیم با دیدن گریه بچه ها بغض کرده بود اما لب هایش را بهم می فشرد تا گریه نکند؛ وقتی وارد حیاط مدرسه شد از پشت شیشه پنجره نگاهش می کردم، به او دست دادم ولی اصرار داشت که به خانه برگردم! پرسیدم: « گریه که نمی کنی؟» گفت: " نه" در حالیکه مشخص بود بغض کرده است. ابوالفضل تا کلاس پنجم را در همان مدرسه درس خواند.

در مسیر مدرسه به خانه تپه ای خاکی بود. ابوالفضل هر وقت از مدرسه به خانه می آمد شلوار و کیف و کفشش خاکی خاکی بودند؛ اعتراض می کردم: « تو چرا اینقدر خاکی هستی؟ مگر از خیابان نمی آیی؟» می گفت: « کی، از خیابان می آید! من کیفم را می گذارم زیرم و سُر می خورم و از تپه خاکی پایین می آیم؛همه ی بچه ها این کار را می کنند.»

یک روز وقتی ابوالفضل از مدرسه آمده بود من در خانه همسایه مان بودم، دیدم کیفش را به دست گرفته و داد می زند: مامان .. مامان .. مامان بیا ببین چه گذاشتم توی کیفم! بیا ببین دو تا توله سگ کوچولو آورده ام. گفتم ابوالفضل این ها را از کجا آوردی؟ مادرشان بیاید و ببیند بچه هایش نیستند، گناه دارد. گفت: این ها را وقتی با بچه ها رفته بودیم باغ پیدا کردم، مادرشان نبود و... اصرار می کرد که می خواهم بزرگ شان کنم. بالاخره راضی اش کردم و رفتیم در همان باغ و توله سگ ها را سر جای شان گذاشتیم، هنگام برگشتن دائم غر می زد که نگذاشتی من بزرگ شان کنم!.

حاج خانم شهید چه ویژگی های اخلاقی داشت، این شیطنت را تا بزرگ سالی هم حفظ کرده بود؟

« بعد از جنگ هم حاج آقا برای دوره دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر. ما همه جا همراهشان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن موقع بود که من و بچه‌ها در اصفهان ماندیم.قبل از اینکه حاج آقا دوباره برود ماموریت به ابوالفضل گفت: «از امروز تو مرد خونه‌‎ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی. از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛ از حجاب و رفت و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خانه. آن قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ‌وقت حس نکردم حاج آقا راه دور خدمت می‌کند.

توی همان ایام ماموریت حاج آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه‌ام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره‌خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا را شکر کردم.

وقتی وارد دبیرستان شد، علاقه عجیبی به و رشته فنی و حرفه ای داشت، اما به اصرار پدرش دیپلم انسانی گرفت و بعد از اخذ دیپلم نظری، دیپلم کانیک را از هنرستان گرفت.

جایی از پدر شهید نقل شده که علاقه شدیدی به اهل بیت علیه السلام به ویژه حضر زینب سلام الله داشتند در این زمینه هم خاطرهای دارید که برای مان تعریف کنید؟

وقتی می خواستیم برایش به خواستگاری برویم روی اصالت خانواده دختر، حجاب و ساده زیستی آنها تأکید داشت و زمانی که خداوند به آنها فرزندی عطا کرد، عصر روز جمعه بود، اذان مغرب را می‌گفتند که ابوالفضل پسرش را  در آغوش گرفت و رو به دوربینی که آن لحظات را ثبت می کرد؛ گفت؛ روز جمعه روز آقا امام زمان (عج) است و به یاد ایشان نام فرزندم را محمدمهدی می‌گذارم.

« همیشه به ما سفارش حجاب می‌کرد؛ می‌گفت: «اگه می‌خواید قیامت، جلوی حضرت زهرا (س) روسفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو می‌گه یا فلان چیز رو می‌خواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا (س). ببینین اون‌ها چی می‌گن، همون کار رو بکنین.»

رابطه شهید با همسر و فرزندش چگونه بود؟

ابوالفضل رابطه بسیار خوب و عاشقانه ای با همسرش داشت. طاقت دوری از یکدیگر را نداشتند با "محمد مهدی" نیز با اینکه بیش از چهار سال نداشت اما توانسته بود رابطه دوستانه ای برقرار کند. به یاد دارم در آخرین سفری که به مشهد داشتیم سرود "بابای من بهترین بابای دنیاست" را به پسرش یاد داده بود و او هم دائم آن را تکرار می کرد .

کمی درباره روحیات شهید صحبت می کنید؟

ابوالفضل روحیات خاصی داشت. بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد. حتی از همرزمش نقل شده که قبل از شهادت وقتی می خواستند برای رزمندگان غذا ببرند به دوستش گفته بود اول نماز بخوانیم بعد حرکت کنیم که در مسیر به شهادت رسید.

شهید به معنای واقعی عاشق اهل بیت (ع) و تابع مقام معظم رهبری بود و بنا به فرمایشات وی، در راه شناخت زندگی شهدا و اجرای وصایای آنها به شدت تلاش می‌کرد، او همیشه خواسته بود تا اگر شهید شد، به جای فاتحه‌خوانی، روضه اباعبدالله(ع) برگزار شود.

.

در آستانه میلاد حضرت فاطمه سلام الله و روز مادر است؛ شما ملقب به "مادر شهید" هستید؛ احساستان در این زمینه چیست؟

من خودم را لایق مادر شهید نمی دانم و هر کس نامه اعمالش دست خود است و شهید خودش خوب بود و راهش را انتخاب کرد و به فیض شهادت رسید.

چطور شد که تصمیم گرفتند به سوریه بروند آیا شما از رفتن‌شان راضی بودید؟

پسرم علاقه زیادی شهید و شهادت داشت؛ و به خاطر شغل همسرم خیلی با این افراد آشنایی داشت در مجتمع خودمان یادواره  برای شهدا می گرفتند. یک روز وقت نماز آمد منزل ما داشتم می رفتم مسجد، گفت منم می آیم . در راه مسجد برایم گفت که می خواهد برود سوریه. گفتم " محمد مهدی " کوچک است، تازه خانه تان را درست کردید، الان نرو!. گفت: من با هزار مکافات همسرم را راضی کردم، جلوی او این حرف ها را نزنی.. بگو راضی ام تا بروم.

یک شب که رفتیم مهمانی موقع برگشت حالش خیلی بد بود. گفت: «من پیمونه‌ام پر شده. اگه تو اجازه ندی من برم و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم مهدی حکم پسر شهید داره ولی اگه اینجا تو رختخواب بمیرم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.»

همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: «خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگه بند به رضایت منه بره اما اینجا نمیره.» صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت: «ای ولله زهرا، کارمون درست شد.»

سال 92 دوبار عازم سوریه شد. بار اول که رفت 15 ماه رمضان بود، وقتی برگشت بد حالی داشت. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت: به بابا قول دادم برایش یک شهید بیاورم! با ناباوری گفتم یعنی می خواستی یک شهید بیاروی؟ چنین چیزی می شود؟ گفت: من  گفتم یک شهید برایت می آورم؛ نخواستی من شهید بشوم. تازه فهمیدم در مورد شهادت خودش می گوید.

بعد از برگشتن از سوریه اخلاقش ، رفتارش خیلی تغییر کرده بود، یکی از دوستانش کنارش شهید شده بود و این روی ابوالفضل خیلی تأثیرگذاشته بود. دائم در تلاطم بود که چه وقت دوباره اعزام می شود و می گفت: من عضو نیروهای آنجا شدم گفته اند دوباره تماس می گیرند و دائم از پدرش می پرسید که زنگ نزدند؟ خیلی مصر به رفتن بود.

یاد هست همان بار که از سوریه برگشته بود خواب دوست شهیدش را دید. برایمان تعریف کرد: « خواب دوست شهیدم را دیدم در حالیکه دو تا حوری در دو کف دستش بود. ازش پرسیدم اینها چی هستند؟ گفت یکی از اینها برای توست! من گفتم: کاری کردی که اجر شهادت داشته است اما ابوالفضل گفت: نه! مرا دعودت کرده، من مطمئنم مرا دعوت کرده..»

وقتی برای باردوم می خواست عازم سوریه بشود، من مخالفت کردم که نگذارید برود، مهدی کوچک است که حاج آقا گفتند این ها در پشت جبهه فعالیت می کنند، ابوالفضل تکنسین ماشین آلات نظامی بود.

دفعه دوم که عازم  سوریه شد همراهش رفتیم تا او را تا ترمینال همراهی ومشایعت کنیم، محمد مهدی بغلم خواب بود و ابوالفضل رفت جلو نشست؛ بوی عطر عجیبی آمد. تا می‌خواستم بپرسم: «مامان، چه عطری زدی؟»، شروع کرد با پدرش حرف زدن. در دلم می گفتم ابولافضل چه عطرخوش بویی زده، عطری که تا آن روز استشمام نکرده بود. وقتی رسیدیم نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را می‌داد. وقتی رفت گفتم: نکند این دفعه آخری باشد که می بینمش ولی خود را دلداری دادم.

 کردم وقتی رفت گفتم نکند دفعه آخری هست می بینمش و اما خودم را دلداری دادم .

خبر شهادت را چگونه فهمیدید؟

دوشنبه بود که حاج آقا زنگ زد و خلاف روال همیشگی گفت که به منزل می آیند. خیلی تعجب کردم و گفتم شما که هیچ وقت ظهرها منزل نمی آیید؟ گفتند روز خانواده است و .. می خوهی برگردم که گفتم نه بفرمایید... خواهرهای شهید و عمه و مادربزرگ و همسر شهید را هم دعوت کرد، گفتم ناهار درست نکرده ام که گفتند از بیرون می‌گیریم.

پرسیدم طوری شده است؟ گفت: نه ابوالفضل زخمی شده . هر چه زمان می گذشت صحبت های آهسته و پچ پچ ها بیشتر می شد، باز پرسیدم چه اتفاقی افتاده که گفتند ابوالفضل در کماست، کم کم همسایه ها و امام جماعت مسجد هم آمدند و بعد هم مراسم زیارت عاشورا برگزار کردند و روضه خوان، روضه علی اکبر (ع) را خواند و من متوجه شدم که ابوالفضلم شهید شده است. 

همان روز خانمش از صبح زنگ می‌زند وی می‌گفت که من دلشوره دارم؛ شما خبری از ابوالفضل ندارید.

و  کلام آخر :

امیدوارم جوانان کشورمان که آینده انقلاب و نظام در دستشان است، پا روی خون  شهدا نگذارند. جوانان ما فطرت پاکی دارند، جوانانی که در محرم و صفر برای امام حسین علیه السلام عزاداری می کنند اگر هم غفلتی دارند کاستی از ما و از طرف مسئولین است.  جوانان باید ادامه دهنده راه امام حسین علیه السلام و شهدا باشند و غفلت نکنند دراین صورت انقلاب ما حفظ خواهد شد.

انتهای پیام/

,

اما مادرانی در خاک ایران زندگی می‌کنند که در این روز "چشم انتظار" که نه "دل" به انتظارِ آمدن فرزند دارند! مادرانی که فرزندان خود را هاجر، صفت به مسلخ عشق بردند و وجود نازنین آنان را قربانی دفاع از حریم اهل بیت علیه‌السلام کردند. بانوان برومندی که "مادر شهید مدافع حرم" نام گرفته‌اند.

,

, , , ,

"زهرا خلیفه سلطانی" مادر شهید "ابوالفضل شیروانیان"، نخستین شهید مدافع حرم اصفهان در  زمره این مادران است.  او بانوی صبور، مؤمن و آشنا با روزهای سخت جنگ و مقاومت است. با اولین تماس به گرمی پاسخ گوی سؤالات ما است و می گوید: « من " زهرا خلیفه سلطانی" اهل اصفهان هستم، چهار فرزند دارم که " ابوالفضل" فرزند ارشد ما بود. اول ازدواج مان به خاطر شغل همسرم، ساکن زاهدان بودیم، ابوالفضل را که باردار شدم 28 شهریور 62 برای زایمان به اصفهان آمدم و پسرمان در بیمارستان "عسکریه" به دنیا آمد.

,

«وقتی فرزندم به دنیا آمد شوهرم در عرفات بود. شب عید قربان.  اما نامش را قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه برمی‌گشت، گفت: «اگه بچه‌مون پسر باشه اسمش رو بذاریم ابوالفضل. من گفتم: «اگه حسین باشه بهتر نیست؟ الان خیلی اسم ابوالفضل نمی‌ذارن.» شوهرم جواب داد: «اسم حسین رو همه انتخاب می‌کنن اما ابوالفضل رو نه. پس ما می‌ذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.» وقتی حاج آقا از مکه برگشت، ابوالفضل ده روزش بود.»

,

 تا سه سالگی اش در زاهدان زندگی کردیم تا اینکه پدرش برای 6 ماه به اهواز مأموریت پیدا کرد، 6 ماهی که 4 سال طول کشید! آن روزها جنوب کشور درگیر جنگ تحمیلی بود و من همسرم را هفته ای یک بار بیشتر نمی دیدیم!.

,

ابوالفضل، پسر دلنشینی بود، چهره اش طوری بود که همه را جذب خود می کرد. او بچه باهوشی بود و البته مانند همه پسرها شیطنت داشت. یادم هست؛ زمانی که ساکن اهواز بودیم ، ابوالفضل 6 ساله بود یک روز، چنان زمین خورد که پایش زخمی عمیق برداشت طوری که نیاز به بخیه داشت! مانده بودم دست تنها چه کنم؛ با یکی از همسایه ها در هوای بالای 50 درجه اهواز، راهی بیمارستان شدیم با اینکه باردار بودم ابوالفضل در بغلم بود و پایش را بخیه زدند. از این دست اتفاقات برایش باز هم پیش آمد.. در اصفهان نیز یک بار چانه اش طوری زخمی شده که 4 بخیه خورد.

,

, , , ,

«چهار یا پنج ساله بود که گفت: «من از این لباس‌ها می‌خوام که بابا می‌پوشه.  هر چه گفتیم: «اینا اندازه تو نیست. باید انشالله بزرگ شی تا بپوشی.» قبول نکرد. بالاخره یک دست لباس استفاده شده حاج آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها بعد هر جا می‌خواستیم برویم آن لبا‌س‌ها را می‌پوشید. »

,

او در عین شیطنت با محبت و دارای غروری مردانه بود. روز اول دبستان در مدرسه ای نزدیک خانه ثبت نامش کرده بودیم، با هم به مدرسه رفتیم با دیدن گریه بچه ها بغض کرده بود اما لب هایش را بهم می فشرد تا گریه نکند؛ وقتی وارد حیاط مدرسه شد از پشت شیشه پنجره نگاهش می کردم، به او دست دادم ولی اصرار داشت که به خانه برگردم! پرسیدم: « گریه که نمی کنی؟» گفت: " نه" در حالیکه مشخص بود بغض کرده است. ابوالفضل تا کلاس پنجم را در همان مدرسه درس خواند.

,

در مسیر مدرسه به خانه تپه ای خاکی بود. ابوالفضل هر وقت از مدرسه به خانه می آمد شلوار و کیف و کفشش خاکی خاکی بودند؛ اعتراض می کردم: « تو چرا اینقدر خاکی هستی؟ مگر از خیابان نمی آیی؟» می گفت: « کی، از خیابان می آید! من کیفم را می گذارم زیرم و سُر می خورم و از تپه خاکی پایین می آیم؛همه ی بچه ها این کار را می کنند.»

,

یک روز وقتی ابوالفضل از مدرسه آمده بود من در خانه همسایه مان بودم، دیدم کیفش را به دست گرفته و داد می زند: مامان .. مامان .. مامان بیا ببین چه گذاشتم توی کیفم! بیا ببین دو تا توله سگ کوچولو آورده ام. گفتم ابوالفضل این ها را از کجا آوردی؟ مادرشان بیاید و ببیند بچه هایش نیستند، گناه دارد. گفت: این ها را وقتی با بچه ها رفته بودیم باغ پیدا کردم، مادرشان نبود و... اصرار می کرد که می خواهم بزرگ شان کنم. بالاخره راضی اش کردم و رفتیم در همان باغ و توله سگ ها را سر جای شان گذاشتیم، هنگام برگشتن دائم غر می زد که نگذاشتی من بزرگ شان کنم!.

,

, , , ,

حاج خانم شهید چه ویژگی های اخلاقی داشت، این شیطنت را تا بزرگ سالی هم حفظ کرده بود؟

,

« بعد از جنگ هم حاج آقا برای دوره دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر. ما همه جا همراهشان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن موقع بود که من و بچه‌ها در اصفهان ماندیم.قبل از اینکه حاج آقا دوباره برود ماموریت به ابوالفضل گفت: «از امروز تو مرد خونه‌‎ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی. از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛ از حجاب و رفت و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خانه. آن قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ‌وقت حس نکردم حاج آقا راه دور خدمت می‌کند.

,

توی همان ایام ماموریت حاج آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه‌ام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره‌خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا را شکر کردم.

,

وقتی وارد دبیرستان شد، علاقه عجیبی به و رشته فنی و حرفه ای داشت، اما به اصرار پدرش دیپلم انسانی گرفت و بعد از اخذ دیپلم نظری، دیپلم کانیک را از هنرستان گرفت.

,

جایی از پدر شهید نقل شده که علاقه شدیدی به اهل بیت علیه السلام به ویژه حضر زینب سلام الله داشتند در این زمینه هم خاطرهای دارید که برای مان تعریف کنید؟

,

وقتی می خواستیم برایش به خواستگاری برویم روی اصالت خانواده دختر، حجاب و ساده زیستی آنها تأکید داشت و زمانی که خداوند به آنها فرزندی عطا کرد، عصر روز جمعه بود، اذان مغرب را می‌گفتند که ابوالفضل پسرش را  در آغوش گرفت و رو به دوربینی که آن لحظات را ثبت می کرد؛ گفت؛ روز جمعه روز آقا امام زمان (عج) است و به یاد ایشان نام فرزندم را محمدمهدی می‌گذارم.

,

« همیشه به ما سفارش حجاب می‌کرد؛ می‌گفت: «اگه می‌خواید قیامت، جلوی حضرت زهرا (س) روسفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو می‌گه یا فلان چیز رو می‌خواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا (س). ببینین اون‌ها چی می‌گن، همون کار رو بکنین.»

,

, , , ,

رابطه شهید با همسر و فرزندش چگونه بود؟

, رابطه شهید با همسر و فرزندش چگونه بود؟,

ابوالفضل رابطه بسیار خوب و عاشقانه ای با همسرش داشت. طاقت دوری از یکدیگر را نداشتند با "محمد مهدی" نیز با اینکه بیش از چهار سال نداشت اما توانسته بود رابطه دوستانه ای برقرار کند. به یاد دارم در آخرین سفری که به مشهد داشتیم سرود "بابای من بهترین بابای دنیاست" را به پسرش یاد داده بود و او هم دائم آن را تکرار می کرد .

,

کمی درباره روحیات شهید صحبت می کنید؟

, کمی درباره روحیات شهید صحبت می کنید؟,

ابوالفضل روحیات خاصی داشت. بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد. حتی از همرزمش نقل شده که قبل از شهادت وقتی می خواستند برای رزمندگان غذا ببرند به دوستش گفته بود اول نماز بخوانیم بعد حرکت کنیم که در مسیر به شهادت رسید.

,

شهید به معنای واقعی عاشق اهل بیت (ع) و تابع مقام معظم رهبری بود و بنا به فرمایشات وی، در راه شناخت زندگی شهدا و اجرای وصایای آنها به شدت تلاش می‌کرد، او همیشه خواسته بود تا اگر شهید شد، به جای فاتحه‌خوانی، روضه اباعبدالله(ع) برگزار شود.

,

.

, ., ., ., ,

در آستانه میلاد حضرت فاطمه سلام الله و روز مادر است؛ شما ملقب به "مادر شهید" هستید؛ احساستان در این زمینه چیست؟

, در آستانه میلاد حضرت فاطمه سلام الله و روز مادر است؛ شما ملقب به "مادر شهید" هستید؛ احساستان در این زمینه چیست؟,

من خودم را لایق مادر شهید نمی دانم و هر کس نامه اعمالش دست خود است و شهید خودش خوب بود و راهش را انتخاب کرد و به فیض شهادت رسید.

,

چطور شد که تصمیم گرفتند به سوریه بروند آیا شما از رفتن‌شان راضی بودید؟

, چطور شد که تصمیم گرفتند به سوریه بروند آیا شما از رفتن‌شان راضی بودید؟,

پسرم علاقه زیادی شهید و شهادت داشت؛ و به خاطر شغل همسرم خیلی با این افراد آشنایی داشت در مجتمع خودمان یادواره  برای شهدا می گرفتند. یک روز وقت نماز آمد منزل ما داشتم می رفتم مسجد، گفت منم می آیم . در راه مسجد برایم گفت که می خواهد برود سوریه. گفتم " محمد مهدی " کوچک است، تازه خانه تان را درست کردید، الان نرو!. گفت: من با هزار مکافات همسرم را راضی کردم، جلوی او این حرف ها را نزنی.. بگو راضی ام تا بروم.

,

یک شب که رفتیم مهمانی موقع برگشت حالش خیلی بد بود. گفت: «من پیمونه‌ام پر شده. اگه تو اجازه ندی من برم و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم مهدی حکم پسر شهید داره ولی اگه اینجا تو رختخواب بمیرم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.»

,

همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: «خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگه بند به رضایت منه بره اما اینجا نمیره.» صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت: «ای ولله زهرا، کارمون درست شد.»

,

سال 92 دوبار عازم سوریه شد. بار اول که رفت 15 ماه رمضان بود، وقتی برگشت بد حالی داشت. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت: به بابا قول دادم برایش یک شهید بیاورم! با ناباوری گفتم یعنی می خواستی یک شهید بیاروی؟ چنین چیزی می شود؟ گفت: من  گفتم یک شهید برایت می آورم؛ نخواستی من شهید بشوم. تازه فهمیدم در مورد شهادت خودش می گوید.

,

بعد از برگشتن از سوریه اخلاقش ، رفتارش خیلی تغییر کرده بود، یکی از دوستانش کنارش شهید شده بود و این روی ابوالفضل خیلی تأثیرگذاشته بود. دائم در تلاطم بود که چه وقت دوباره اعزام می شود و می گفت: من عضو نیروهای آنجا شدم گفته اند دوباره تماس می گیرند و دائم از پدرش می پرسید که زنگ نزدند؟ خیلی مصر به رفتن بود.

,

یاد هست همان بار که از سوریه برگشته بود خواب دوست شهیدش را دید. برایمان تعریف کرد: « خواب دوست شهیدم را دیدم در حالیکه دو تا حوری در دو کف دستش بود. ازش پرسیدم اینها چی هستند؟ گفت یکی از اینها برای توست! من گفتم: کاری کردی که اجر شهادت داشته است اما ابوالفضل گفت: نه! مرا دعودت کرده، من مطمئنم مرا دعوت کرده..»

,

وقتی برای باردوم می خواست عازم سوریه بشود، من مخالفت کردم که نگذارید برود، مهدی کوچک است که حاج آقا گفتند این ها در پشت جبهه فعالیت می کنند، ابوالفضل تکنسین ماشین آلات نظامی بود.

,

دفعه دوم که عازم  سوریه شد همراهش رفتیم تا او را تا ترمینال همراهی ومشایعت کنیم، محمد مهدی بغلم خواب بود و ابوالفضل رفت جلو نشست؛ بوی عطر عجیبی آمد. تا می‌خواستم بپرسم: «مامان، چه عطری زدی؟»، شروع کرد با پدرش حرف زدن. در دلم می گفتم ابولافضل چه عطرخوش بویی زده، عطری که تا آن روز استشمام نکرده بود. وقتی رسیدیم نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را می‌داد. وقتی رفت گفتم: نکند این دفعه آخری باشد که می بینمش ولی خود را دلداری دادم.

,

 کردم وقتی رفت گفتم نکند دفعه آخری هست می بینمش و اما خودم را دلداری دادم .

,

, , , ,

خبر شهادت را چگونه فهمیدید؟

, خبر شهادت را چگونه فهمیدید؟,

دوشنبه بود که حاج آقا زنگ زد و خلاف روال همیشگی گفت که به منزل می آیند. خیلی تعجب کردم و گفتم شما که هیچ وقت ظهرها منزل نمی آیید؟ گفتند روز خانواده است و .. می خوهی برگردم که گفتم نه بفرمایید... خواهرهای شهید و عمه و مادربزرگ و همسر شهید را هم دعوت کرد، گفتم ناهار درست نکرده ام که گفتند از بیرون می‌گیریم.

,

پرسیدم طوری شده است؟ گفت: نه ابوالفضل زخمی شده . هر چه زمان می گذشت صحبت های آهسته و پچ پچ ها بیشتر می شد، باز پرسیدم چه اتفاقی افتاده که گفتند ابوالفضل در کماست، کم کم همسایه ها و امام جماعت مسجد هم آمدند و بعد هم مراسم زیارت عاشورا برگزار کردند و روضه خوان، روضه علی اکبر (ع) را خواند و من متوجه شدم که ابوالفضلم شهید شده است. 

,

همان روز خانمش از صبح زنگ می‌زند وی می‌گفت که من دلشوره دارم؛ شما خبری از ابوالفضل ندارید.

,

و  کلام آخر :

, و  کلام آخر :,

امیدوارم جوانان کشورمان که آینده انقلاب و نظام در دستشان است، پا روی خون  شهدا نگذارند. جوانان ما فطرت پاکی دارند، جوانانی که در محرم و صفر برای امام حسین علیه السلام عزاداری می کنند اگر هم غفلتی دارند کاستی از ما و از طرف مسئولین است.  جوانان باید ادامه دهنده راه امام حسین علیه السلام و شهدا باشند و غفلت نکنند دراین صورت انقلاب ما حفظ خواهد شد.

,

انتهای پیام/

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه