اخبار داغ

داستان اسارت یکی از نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در چنگال نیروهای ضدانقلاب

داستان اسارت یکی از نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در چنگال نیروهای ضدانقلاب
مسافت طولانی را در طول چند شبانه روز طی کرده بودیم و از پاهایم خون می چکید. از غذا و استراحت خبری نبود. یک آن متوجّه شدم که مرز را پشت سر گذشته ایم و وارد خاک عراق شده ایم. نزدیک به دو ماه اسیر دست نیروهای ضدّانقلاب بودم، چه توهین ها و چه شکنجه هایی که به ما روا داشتند و چه فحش های رکیکی که نثارمان کردند.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از پیشمرگ روح الله، پیشمرگ مسلمان کرد کمال گوهری از بازماندگان سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه بانه نحوه اسارتش توسط نیروهای ضدانقلاب و برخورد نامناسب نیروهای ضد انقلاب با اسرا را اینگونه نقل می کند:

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, پیشمرگ روح الله,

 

,

آذر ماه سال 1360  بود که وارد سپاه شدم و به عنوان نیروی بسیجی خدمتم را آغاز کردم. اردیبهشت ماه سال 1361مریض شدم و برای معالجه به سقز اعزام شدم. روزگار سختی بود، ماشین زیادی در بین جادّه بانه به سقز تردّد نمی کرد. جادّه خاکی وصعب العبوربود و تونل امروزی وجود نداشت و ماشین ها باید ناهمواری سخت و طاقت فرسای گردنه خان را طی می کردند، این قسمت صعب العبور فاصله و زمان رسیدن به سقز را دو چندان می کرد.

,

 

,

گردنه  خان و ارتفاعات اطرافش محلّ خوبی برای استتار و اختفای نیروهای ضدّانقلاب بود. به سختی این مناطق از طرف دولت کنترل می شد و نیروهای ضدّانقلاب به راحتی برای اندک ماشین های عبوری ایجاد مزاحمت می کردند و به هر کس که شک داشتند با دولت،سپاه و بسیج همکاری می کند، ازماشین با بی احترامی کامل پیاده می کردند و در کنار آن همه بی حرمتی و توهین، بعضی وقت ها افراد را در همان نقطه تیرباران و اعدام می کردند.

,

 

,

کسی که در جریان این ایست و بازرسی گروهک ها گرفتار دست آن ها می شد، کارش با کرام الکاتبین بود و به سختی می توانست بی گناهی خود را ثابت کند. بیشتر اوقات در محاکمه ای چند دقیقه ای و گاهی بدون محاکمه و به ظنّ همکاری با دولت و سپاه، حکم اعدام برای مضنونین صادر می شد و حتّی بسیاری از افراد که این طور اعدام می شدند، جنازه هایشان برای همیشه مفقود می ماند.

,

 

,

دسته دیگری از این افراد نسبت به دسته ی اوّل کمی خوش شانس تر بودند و مرگشان آنی نبود، بلکه به تدریج و اندک-اندک و به اصطلاح امروزی زجرکش می شدند، تنها دلخوشی این افراد این بود که اعدام نمی شدند، ولی باید همراه نیروهای ضد انقلاب و با دستانی بسته و پای پیاده مسافت های طولانی را طی می کرد و گاهی اوقات به مقصد نرسیده و در اثر زخم های شدید، گرسنگی و تشنگی شهید می شدند.

,

 

,

داخل مینی بوس کهنه و فرسوده ای که سالیان سال در جاده بانه ـ سقز مسافر جابه جا می کرد، نشسته بودم و مناظر اطراف را نگاه می کردم .مینی بوس به بلندی های گردنه خان رسیده بود، فصل، فصل بهار بود و مناظر زیبای گردنه خان دل و دیده هر بیننده ای را نوازش می کرد که ناگهان با صدای ترمز شدید راننده که بی خبر از همه جا تخت گاز داشت می رفت، متوجّه شدیم به ایست و بازرسی نیروهای ضدّانقلاب حزب منحله دموکرات رسیده ایم، این همان چیزی بود که از آن می ترسیدم.

,

 

,

سنگ های زیادی را وسط جادّه گذاشته بودند که عملاً امکان فرار را برای هر راننده ای به صفر می رساند. گروهی از نیروهای ضدّانقلاب به دو دسته تقسیم شده بودند و دو طرف جادّه را گرفته بودند. چند تن از مسئولین رده بالا هم کنار جادّه در سایبانی که با چوب و شاخ و برگ درختان ساخته بودند سیگار دود می کردند و ظاهراً اطراف را می پاییدند.

,

 

,

یکی از نیروهای ضدّانقلاب با اسلحه کلاشنیکفی که به دست گرفته بود، از مینی بوس بالا آمد؛ مردی هیکلی و چهار شانه که دو ردیف گلوله بر روی سینه اش بسته بود و چند خشاب کامل در شال کمری اش نصب کرده بود و با آن سبیل های پر پشتی که داشت، هیبت و هیکل ترسناکی برای خودش ساخته بود.

,

 

,

از ردیف جلو شروع کرد و نام و نام خانوادگی افراد را یک به یک پرسید و از محلّ سکونت و این که پدر و مادرت که هستند؟ چرا به سقز می روی؟ لیستی هم به همراه داشت که با گفتن اسم افراد، نگاهی به آن لیست می کرد و وقتی مطمئن می شد که اسم گفته شده داخل لیست نیست، یک قدم  جلوتر می آمد و ردیف بعدی را سوال و جواب می کرد.

,

 

,

من در قسمت انتهایی ماشین نشسته بودم و با هر قدمی که مأمور ضدّانقلاب بر می داشت قلب من تند و تندتر می زد. عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود و اختیار از کف داده بودم. هر کس من را می دید، متوجّه دگرگونی و تغییر احوالاتم می شد. هر طور بود خودم را کنترل کردم و خواستم رفتارم طبیعی جلوه کند و تا اندازه ای بر خودم مسلّط شدم .تا این که نوبت به ردیف ما رسید، ظاهراً تا این قسمت به کسی مشکوک نشده بود و هیچ اسمی از افراد لیست مورد نظر داخل مینی بوس نبود.

,

 

,

نوبت به من رسید، سوال پرسید :نام و نام خانوادگی؟

,

 

,

کمی مکث کردم و گفتم:کمال گوهری!

,

 

,

در حالی که لیست را نگاه می کرد پرسید: اهل کجایی؟

,

 

,

ـ اهل روستای شیوی ده بانه!

,

 

,

تا این را گفتم، مثل این که کشف مهمّی کرده باشد، چشم هایش برقی زد و با قنداق کلاشینکف افتاد به جانم که ای خود فروخته! توی آسمان ها دنبالت می گشتم و تو راحت توی مینی بوس لم داده ای و برای خودت مسافرت می کنی!

,

 

,

یقه ام را گرفت و کشان-کشان من را به دنبال خود به کنار در مینی بوس برد، نرسیده به پلّه ها من را پایین  انداخت و من با صورت به زمین خوردم!

,

 

,

افراد داخل مینی بوس مات و مبهوت از این برخورد، جرأت حرف زدن نداشتند. یکی دو نفر از نیروهای ضدّانقلاب هم جلو آمدند و شروع کردند به کتک زدن!

,

 

,

نیروهای ضدّانقلاب به راننده گفتند: حرکت کن، این خود فروخته حالا حالاها مهمان ماست!

,

 

,

راننده بیچاره چنان گازی داد که نیروی ضدّانقلاب در میان دود مینی بوس گم شدند. چند نفری افتادند به جان من؛ زدن شان در کمال قساوت و نامردی بود. کمی که غیظ شان کم تر شد، با آن حال زار و نزار کشان کشان من رابا همان صورت خون آلود نزد فرمانده اشان بردند.

,

 

,

فرمانده که انگار به موضوع اشراف داشت رو کرد به من و گفت: می دانی که داری به خَلق کُرد و ملّت کرد خیانت می کنی؟ فکر می کنی کسی نیست که عواقب کارهایت را به تو گوشزد کند؟ کجاست آن سپاهی که تو شده ای نوکر و جیره خوارش؟ اینجا خدا هم به دادت نخواهد رسید! با تمسخر اسمم را تکرار می کرد؛ کمال گوهری خود فروخته!!! تو در دادگاه خلق محکوم به اعدام شده ای، همین جا و همین حالا تیر باران خواهی شد!

,

 

,

با دهان خون آلود فریاد زدم: سپاهی نیستم؛ البته نه این که نبودم! بودم ولی تسویه کردم و از سپاه آمدم بیرون.

,

 

,

این را که گفتم، فرمانده نیروهای ضدّانقلاب رو کرد به دو مأمور اعدام و گفت: تیر بارانش نکنید، با خودمان می بریمش!

,

 

,

دست هایم را با طنابی محکم از پشت بستند و کفش هایم را از پایم در آوردند و من را کشان- کشان دنبال خود کشیدند.

,

 

,

فرمانده دستور داد ایست بازرسی را بردارند و آن ها جادّه را با انبوهی از سنگ و ماسه ترک و به طرف ارتفاعات به راه افتادند و من هم با دستان بسته و پاهای برهنه دنبا شان به راه افتادم.

,

 

,

مسافت طولانی را در طول چند شبانه روز طی کرده بودیم و از پاهایم خون می چکید. از غذا و استراحت خبری نبود. یک آن متوجّه شدم که مرز را پشت سر گذشته ایم و وارد خاک عراق شده ایم. نزدیک به دو ماه اسیر دست نیروهای ضدّانقلاب بودم، چه توهین ها و چه شکنجه هایی که به ما روا داشتند و چه فحش های رکیکی که نثارمان کردند.

,

 

,

رئیس زندانی که ما در آن محبوس بودیم، برای خودش میر غضبی بود و ترحم و رأفت سرش نمی شد. در طول 53 روزی که زندانی بودم، بارها و بارها بازجویی شدم، زندان نمور و خیس بود به طوریکه از در و دیوار آن آب می چکید، کسی نبود به داد ما برسد، چند نفر نیروی بسیجی و رزمنده  سپاهی هم با من هم بند بودند. در اثر کتک ها و شکنجه هایی که شده بودم چند جای سرم زخمی شده بود و کسی نبود مرا مداوا کند.

,

 

,

بعضی مواقع که بر اثر شکنجه طاقت و توانم کم و کم تر می شد و به اسم اعظم الله و نام پیامبران و امامان متوسّل می شدم. مسئول شکنجه با تمسخر و ریشخند داد می زد:خدا کجاست؟ نمی شناسمش! فریاد بزن، داد بزن شاید خدا به دادت برسد!

,

 

,

از طرف دیگر وقتی پدرم شنیده بود که من در دست ضدّانقلاب اسیر شده ام، پیگیر شده بود و به واسطه چند نفر با مسئول بخش ما قرار گذاشته بود که با مبلغ 50 هزار تومان آزادی من را بخرد.

,

 

,

در نهایت پدرم با سختی فراوان و قرض کردن از این و آن و فروختن اجناس خانه مبلغ مورد نظر را به نیروهای ضدانقلاب تحویل داد و من آزاد شدم.

,

انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه