اخبار داغ

مادر شهید «آتش پنجه»:

مصطفی کلید مشکلات اهالی محله بود/مفتخرم که مادر شهید هستم

مصطفی کلید مشکلات اهالی محله بود/مفتخرم که مادر شهید هستم
مادر شهید گفت: فرزندم کلید مشکلات هالی محله بود و اهالی محله وقتی کاری یا مشکلی داشتند،او را صدا می کردند و او هم با شوق و ذوق به کمکشان می رفت.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از  کوله بار: شهدا شمع محفل بشریت هستند و زنده بودن اسلام نشان دهنده ریخته شدن خون هزاران هزار شهید در طول تاریخ است؛ خون هایی که در راه حفظ و حراست از اسلام ناب محمدی ریخته شده اند و یقینا طبق بشارتی که خداوند در قرآن کریم داده اند، شهدا زنده اند و نزد خدایشان روزی می خورند.شهید مصطفی آتش پنجه متولد هم یکی از همان شهدایی است که رفت تا اسلام زنده بماند.متولد 3شهریور 1341 بود که اواخر جنگ یعنی  یک اردیبهشت 67 به شهادت رسید. او مجرد بود و در دوران سربازی آنقدر جوان باشور و حالی بود که همه دوستش داشتند و هرجا خودش می خواست اجازه می دادند به همان کار مشغول باشد.یاد و خاطره این جوان هنوز در دل اهالی قدیمی محل زندگی اش زنده است و همه جوانی را که روزی آماده بود تا مشکلات همه را حل کند و به همین شهرت داشت و با جان و دل آماده بود تا از همه دستگیری کند را فراموش نمی کنند، جوانی که این روزها نامش بر کوچه ای در منطقه 12 تهران می درخشد و خاطره مهربانی ها و فداکاری هایش را در دل مردم زنده می کند. گفت و گوی خبرنگار کوله بار با مادر بزرگوار این شهید گرانقدر را با هم می خوانیم:

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,
 
,
چطور شد که شهید آتش پنجه، تصمیم به رفتن به جبهه گرفت؟
,
درس می خواند و وقتی دیپلم گرفت برادرش در دوران خدمت مقدس سربازی بود و تمام دوران سربازی اش در جبهه ها گذشت. وقتی برادرش آمد، اوج جنگ و موشک باران بود و بعد به دنبالش مصطفی  تصمیم گرفت که برود و رفت. یک روز آمد و گفت مامان می دانی چه کرده ام؟دفترچه گرفته ام تا بروم خدمت. دفترچه را که گرفته بود، آمد و با ذوق و شوق گفت می دانی 12روز خدمت هستم.
,
 
,
از خلق و خوی فرزند شهیدتان بگویید
,
حرف نداشت، اصلا نمی دانم چطور برایتان تعریف کنم که این بچه چطور بود و چه ویژگی هایی داشت؛ دلم می خواهد بیایید و از همسایه های قدیمی مان درباره مصطفی بپرسید که چطور بچه ای بود. انگار کلید بود برای همه قفل ها و همه مشکلات همسایه ها، تمام کارهای تعمیراتی همسایه ها را مصطفی انجام می داد. همه وقتی کاری یا مشکلی داشتند او را صدا می کردند و او هم با شوق می رفت وبرایشان انجام می داد و گاهی اصلا به من هم چیزی نمی گفت.بعدهمسایه ها را که می دیدیم می گفتند الهی آقا مصطفی خیر ببیند،آمد مشکل مارا حل کرد. تازه من خبر خبردار می شدم و می گفتم وظیفه اش است کمک کند. وقتی موشک باران بود یکی از همسایه ها بچه هایش را خوابانده بود در خانه و رفته بود مدرسه برای ساخت سنگر، مصطفی پرسیده بود بچه ها کجا هستند و همسایه گفته بود در خانه هستند و زمان موشک باران هم بود. آمده بود بچه ها را بغل کرده بود برده بود در سنگر مدرسه . برخوردش با من و پدرش عالی بود.آن زمان خانه مان قدیمی بود و شیر آب خانه در حیاط بود و سختمان بود، باید یخ می شکاندیم. همیشه می گفت مادر من رفتم و برگشتم از سربازی اگر اتفاقی برایم نیفتاد برایتان خانه می گیرم و شما را از اینجا می برم.
,
 
,
در کجا به شهادت رسید؟
,
منطقه فاو،اول در پادگان تلفنچی بوده و بعد ظاهرا  می گویند کسی را می خواهند تا راننده باشد و روحانی پادگان را ببرد فلان جا،ظاهرا سری بوده و نباید کسی خبردار می شده، راننده نبود و مصطفی و یکی دیگر می گویند ما می رویم. می رود روحانی مورد نظر را می برند و زمان برگشت ماشینشان را مورد هدف قرار می دهند و مصطفی به شهادت می رسد.
,
 
,
خبر شهادت را چطور شنیدید؟
,
از فامیل هایمان آنجا بودند و هر کی به دیگری گفته بود و آمده بودند در خانه مان و ما هم خانه نبودیم.خانه برادرم بودیم.به بچه ها گفته بودند مصطفی شهید شده است.
,
 
,
به خوابتان می آید؟
,
بله. فراوان. یک بار خواب دیدم خوابیده ام و دری باز شد و آن طرف پشت در باغ پرگلی بود و پر از گلدان های زیبا، آقا مصطفی آمد. فامیلی داشتیم که برای دختران دم بخت جهیزیه جمع آوری می کرد. آمد و گفت می توانی چیزهایی که برای مصطفی نگه داشته بودی را بدهی تا ثوابش به روحش برسد.گفتم بله چرا که نه. تشک ولحاف و متکاهایی که برایش گذاشته بودم را پیچیدم داخل بقچه. آهی کشیدم و گفتم خدایا این را برای دامادی بچه ام گذاشته بودم حالا باید برای خیرات بدهم. یک چیزی مانده بود و خانم همسایه مان گفت فلانی اینها را هم بزار و تمامش کن. گفتم باشه اگر بدانم مصطفی به خوابم می آید و می داند اینها را برایش داده ام، می دهم.خوابیدم و بعد از چند شب این خواب را دیدم که دری باز شد و  پشت در باغی بود. مصطفی از وسط باغ آمد و لحافی که من برایش داده بودم روکش سبز داشت و او در خواب سر چمن های باغ را گرفت و زیر چمن ها آرام گرفت. در خواب برایم اینطور تعبیر شد که انگاری همان لحافی است که برای خیرات برایش دادم. صدایم کرد مادر و من هم بلند گفتم بچه ها بیایید مصطفی آمده و از صدای خودم بیدار شدم.
,
 
,
    اگر در پایان حرفی دارید، بفرمایید.
,
امیدوارم که با زنده نگه داشتن یاد شهدا، بتوانیم ادامه دهنده راهشان باشیم، چرا که راه شهدا راه اسلام بود و این دومقوله هرگز از هم جدا نمی شوند و با اینکه دلم به فرزندم تنگ شده، اما مفتخرم که مادر شهیدم.
]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه