اخبار داغ

گزیده‌ای از کتاب " دیدار پس از غروب "

گزیده‌ای از کتاب " دیدار پس از غروب "
کتاب " دیدار پس از غروب " زندگی شهید مهدی نوروزی به روایت از همسر شهید مریم عظیمی است.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از کوله بار، کتاب دیدار پس از غروب روایت زندگی شهید مدافع حرم مهدی نوروزی است، شهید مهدی نوروزی که خود نیز فرزند شهید است  در 15 خرداد 1361 مصادف با نیمه شعبان به دنیا آمد و در روز شهادت امام صادق(ع) برای سومین بار راهی میدان جهاد شد و در20 دی ماه 1393 مصادف با روز میلاد رسول گرامی اسلام وامام جعفر صادق علیه السلام  به فیض شهادت نائل آمدند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,
 
,
مادر شهید نوروزی در رابطه با فرزندش گفته است: مهدی بچه بسیار شجاع و از چهار پنج سالگی به فکر شهادت بود. چنین بچه‌ای بود. می‌دیدم راه‌اش همین است و شهادت را دوست دارد. در هر شرایطی هم به من می‌گفت: «مادر! فقط یک چیز می‌خواهم، شهادت. از شما می‌خواهم برای‌ام شهادت را از خدا بخواهید.» از اول تا آخرش که به شهادت ایشان ختم شد دعای همیشگی‌ام برای ایشان طبق خواسته خودش شهادت‌شان بود. مثلاً وقتی می‌گفتم مهدی‌جان! شما باید یک ماشین داشته باشید و خانه‌ای تهیه کنید و کلاً حرف دنیا را که می‌زدم متوجه می‌شدم به‌کلی آن طرف است و واقعاً حواس‌اش به این طرف نبود. یعنی مرد خدا و تمام حالات‌اش خدایی بود.
,
 
,
وصیت نامه شهید نوروزی
,
شهید مهدی نوروزی چند صباحی قبل از شهادتش در سامرا، تنها فرزند و کودک شیرخواره خود «محمد هادی نوروزی» را در آغوش گرفته و وصیت خود با او را میان خانواده و در مقابل دوربین بیان می‌کند. فیلم و متن این وصایا و دعاهای پدرانه شهید مدافع حرمین سامرا در آستانه اربعین شهید برای نخستین بار منتشر شد
,
«اگر ما یک روزی شهید شدیم و آقا محمد هادی این فیلم را دید انشا الله منتقم خون امام حسین(علیه السلام) است. انشا الله آمده است انتقام حضرت زهرا(سلام الله علیها) را بگیرد. انشاالله یار امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، یار رهبر و یار آقای سید علی خامنه‌ای باشد. انشاالله همیشه مدافع نظام باشد. مدافع انقلاب باشد. تهدید بزرگی برای دشمنان نظام، انقلاب و اهل بیت(علیه السلام) باشد. وجودش خود تهدید [ برای دشمنان] باشد»
,
 
,
خلاصه ای از داستان کتاب
,
"صبح سر صبحانه اشک تو چشم هایش جمع شد و گفت: ( هیچ وقت فکر نمی کردم زنم مانع کربلا رفتنم بشه ). روی کربلا حساس بود. خوب بلد بود چطور با من حرف بزند. گفتم: ( برو من نمی خواهم مانعت بشم. از ته دلم راضی ام بری ولی بدون که دلم برات تنگ می شه)
,
 
,
بعدهم به شش ماه امام حسین(ع) قسمش دادم که برود. لحن صحبتش عوض شد. دستم را گرفت و گفت: ( برگردم جبران می کنم، کم کاری هایم رو توی این چندوقته بنویس، برگشتم جبران می کنم)
,
نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم. دلش زودتر از خودش رفته بود.
]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه