خرمشهر را میشناسم؛ هنوز رد پای پدرم بر اروند طنین دارد! میشنوم که مرا به تماشای سجدهی نخلها میخواند٬ به بزم رستاخیز خفتگان بیدار٬ به تماشای اشکهای قصهی سیاوش کُشان این شهر![
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از پایگاه خبری قشم آزاد ؛ سوم خرداد را هم خوب میشناسم؛ فصلی کوتاهتر از لبخند پدر اما به درازای خاطرات غبار گرفتهاش! فصل بر باد دادن حضور گندم زارش! فصل پر رونق شایعه٬ نبش قبر٬ گمانه! فصل امید به باز شدن گره از کار دشنهی رستمهای زمانه!
فصلی به حلاوت فراموشی و شعار٬ به تلخی نوشداروی دیر هنگام! شهری بر مدار راه رفتگان بر آب٬ شهری پر از مزار سیاوشهای گمنام!
سلام بر این شهر٬ سلام بر این فصل٬ سلام بر اروند و خفتگانش٬ سلام بر سیاوشان سر بهدارش! سلام بر شادمانی که تا کربلا پر میکشد! سلام بر رد پایی که در فکه به آتش مینشیند! سلام بر فتحی که هنوز روایتش ناتمام است و سلام بر فتحی که روایتش هم خونبار است!
آری میشناسمت؛ تو همان شهری هستی که تا کربلا فقط به اندازهی شنیدن سوت یک گلوله فاصله داشتی٬ تو همان شهری هستی که خاطرات عمل نکردهی دشمن را زیر پوستت داری و منتظر قصهگویی نشستهای تا بیاید و… تو همان شهری که امروز داغ سیاوش کُشان را خوبتر از من میفهمی!
اما من کیستم که تو مرا بشناسی؟! شاید نمیدانی! من وارث داغ قتلگاهم٬ تبارم میرسد به راهروندگان بر اروند! از سربهداران نشان دوستی دارم و پردهی قصهی سیاوش کُشان را در کولهبار و سوت گلولهی دشمن را در گوش چون گوشوارهی میراثی مادرم! و اگر باورم کنی هنوز تا کربلا برایم راهی نیست!
باورم کن! گمان مبر که خرامیدن بر آب را فقط پدرم میدانست و سوختن فقط هنر مردان فکه بود! باورم کن! من از همان تبارم٬ قصهها دارم از سوختن و سوگند به سومین طلوع که خرامیدن را هم خواهم آموخت!
غبارها را جارو کن٬ آمدهام قصهگویت باشم٬ قصهگویم باشی٬ آخر من سرشته از خاکت هستم و پرورش یافتهی آفتاب و سیراب شرجیات!
بشناسم٬ باورم کن٬ به یاد بیاورم٬ اگر باز هم دریغ داری از گشودن مزار خفتگان بیدار٬ مزاری آماده کن در گوشهای از امواج که فقط من باشم و اروند و جبرائیل و نخلهای سوخته و همسایگان آن روزهای کربلا و قصههایت و قصههایم و قصههای…
و خواهی دید سیاوشان سر بهدار هم خواهند آمد٬ خرامان٬ سبکبار از جانب بینهایت طلوع…
ارسال دیدگاه