اخبار داغ

ای کاش به خدا نزدیک تر شویم؛

اما گاهی برای بودن بعضی چیزها باید رفت

اما گاهی برای بودن بعضی چیزها باید رفت
گاهی وقتا «مرگ» برای آدما «گرم» میشه، مثه همون فانوسی که تو با نگاهات و مهربونیات خونه رو باهاش گرم میکردی.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از اصفهان شرق ؛خواب دیدم به خوابم اومدی باباجون، خوابی با عصای مرگ… همه چیز بوی تورو می داد، کتت و  عینکت و کلا بگویم کلاهت و در این میان گریه کار کمی بود برای توصیف نداشتنت!

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, اصفهان شرق,

همیشه می گفتی: وقتی برم همه  چیزایی که باید بیان میان، میگفتی دنیا جای موندن نیس؛ بعضی وقتا باید رفت تا بعضی چیزا بمونه مثه یادت، مثه عطر گلای رازقی، مثه دستای چروکت که همیشه شمعدونیای حیاط رو وسوسه می کرد.

,

 

,

میگفتی: یه جوری باید رفت و گذشت که یه چیزی بمونه که نبودنمو با ارزش کنه یه چیزیکه آدم بزرگا یاد بگیرن رفتن همیشه هم بد نیس، که بفهمن گاهی وقتا موندن فقط میشه ی دل پر با دوتا دست خالی.!

,

می گفتی زندگی کردن همیشم تاس خوب اوردن هنر نیست؛ هنر اینه که با تاس بد خوب بازی کنی. با همون یک اوردن خیلی وقتا از خیلیا عقب میفتی یاشایدم با شش، تند تند خونه هارو بگذرونیو بری بالا اما همش بازیه؛ دیر یا زود میرسی به خط پایان « نیشای مارای وسط راه، بد چیزیه بابا …حواستو جمع کن».

,

 

,

اما باباجون! این روزا تنها عکسی که ازت دارم یه عکسه که اون روز موقع سحر روی سکوی حیاط روی اون تخت چوبی دستم لرزید و تار شد.
سحر با یه عکس و افطار با یه خاطره طی شد…! من موندم و فانوسی از خاطره های خاکستری؛ رنگ همون پیرهنی که میپوشیدی و دستمو میگرفتی تا ببریم مسجد نماز بخونیم کنار پنجره های اتاقی که بعد تو دود شد و رفت هوا…!

,
,

باباجون یادته؟؟ یه روز کنار باغچه، پریسا هولم داد و زود فرار کرد، بغض کردم و اومدم بغلت، گفتی: بابا جون پریسا بچه اس دستاش کوچیکه و از این به بعد خیلی وقتا روزگار که دستاش خیلی بزرگ تر از پریساست هولت میده…ولی قرار نیس تو بترسی و بغض کنی، پاشو برو دنبالش بازی اشکنک داره دل شکستنک داره! پاشو برو دستتو به آسمون گره بزن به همون آسمونی که فقط دست خدا بتونه بلندت کنه و بس!

,

 

,

حالا که بزرگ شدم معنی حرفاتو می فهمم معنی لبخندای مبهمتو؛ معنی دل دادن، دل سپردن، دل کندن! فهمیدم گاهی وقتا «مرگ» برای آدما «گرم» میشه، مثه همون فانوسی که تو با نگاهات و مهربونیات خونه رو باهاش گرم میکردی اما یه روز وسط بازی کردن با پریسا نفهمیدم چیشد که گم شد و دیگه هیچوقت نتونستم پیداش کنم.

,

بابا جون! امروز از دیروز به مرگ نزدیک ترم… به خدا چی؟

,

شقایق رحیمی

,

انتهای پیام/ 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه