شاید شهادت کار بزرگی باشد؛ اما بزرگتر از آن دل کندن یک مادر از فرزندش است؛ اینکه بدانی رفتن فرزندت دیگر بازگشتی ندارد؛ اما بازهم اجازه بدهی او برود باآنکه جانت به جانش بسته است آن هم نه یک فرزند، بلکه دو فرزندنت را باهم بفرستی...[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح توس شاید شهادت کار بزرگی باشد؛ اما بزرگتر از آن دل کندن یک مادر از فرزندش است؛ اینکه بدانی رفتن فرزندت دیگر بازگشتی ندارد؛ اما بازهم اجازه بدهی او برود باآنکه جانت به جانش بسته است آن هم نه یک فرزند، بلکه دو فرزند را باهم بفرستی و داغ دو جگر گوشه را با هم ببینی.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, صبح توس,,
چگونه است که یک نفر میتواند چنان دل دریایی داشته باشد که اجازه بدهد دو فرزند عزیزش بهجایی بروند که برگشتی در آن نیست، چگونه یک مادر میتواند از فرزندان خود دل بکند و اجازه بدهد آنها بروند(؟) شاید غیرممکن یا غلوآمیز به نظر بیاید؛ اما این موضوع واقعیتر از واقعی است.
,,
خدیجه شاد، همان مادری است که بادل دریاییش اجازه سفر به آسمان را به پسرانش میدهد و آنها را عازم سوریه و دفاع از حرم میکند. مادری با همه عشق و علاقهاش به فرزندانش نهتنها دو فرزندش را راهی سوریه میکند، بلکه مسیر شهادت را برای پسآنها هموار میکند.
,,
شهید مجتبی بختی متولد 12 فروردین 67، مجرد و شهید مصطفی بختی متولد پنجم مرداد 61، متأهل و صاحب دو دختر بود.
,,
این دو برادر در یک روز و به فاصله چند دقیقه از هم به شهادت میرسند.
,,
به دعوت «صبح توس» مادر شهیدان بختی قدم بر روی چشم ما گذاشته و چندساعتی در خدمتشان بودیم. مادر شهید با عکس دو فرزندش به صبح توس آمد و چفیه ای که عکس دو شهیدش بر آن نقش بسته بود و زیر چادرش کمی پیدا بود را به همراه داشت.
,,
این گفتگوی جذاب با مادر دو شهید مدافع حرم به شرح زیر است:
, این گفتگوی جذاب با مادر دو شهید مدافع حرم به شرح زیر است: ,,
صبح توس: قصه از کجا شروع شد؟
, صبح توس: قصه از کجا شروع شد؟,,
شاد: چنانچه ذهنم مرا یاری کند داستان مربوط به سال 92 -93 است؛ آن زمان هنوز مدافعان حرم آنچنان معرفی نشده بودند و کمتر در تلویزیون از آنها صحبت میشد.
, شاد:,,
همان لحظه که زنگ خانه را زدند حسی به من میگفت خبری است که هر دو برادر باهم به خانه آمدند؛ هر دو باهم شروع کردند هر دو از صحرای کربلا گفتند، همیشه همینطور بود دلهایشان خیلی به هم نزدیک بود.
,,
به من گفتند مامان؛ ما همیشه میگفتیم کاش زمان عاشورا بودیم تا بیبی زینب (س) تنها نبود، کاش به داد او میرسیدیم، یعنی ما فقط باید زبانی بگوییم کاش بودیم یا باید عمل هم کنیم؟ گفتم: نه اگر وقتش باشد باید عملی هم نشان دهید.
,,
گفتند: «مامان ما میخواهیم برویم سوریه دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) شما راضی هستید؟»
,,
تا این جمله را گفتند، نمیدانم این قدرت از کجا آمد که من بدون لحظهای درنگ، گفتم بروید مرا هم همراه خود ببرید. بچهها آنچنان از جواب مثبت من خوشحال شدند که مصطفی که خیلی سنگین رفتار میکرد از خوشحالی بالا پرید که باعث تعجب من شد.
,,
با پدرشان هم من صحبت کردم و رضایت پدرشان را هم گرفتم هرچند از همان روز مینشست و گریه میکرد؛ اما من از همان روز از خدا خواستم خداوند بچههایم را از من بخرد و حضرت زینب بچههای مرا دعوت کند و این دعا دو سال طول کشید.
,,
صبح توس: میدانستید با رفتنشان چه اتفاقی برای فرزندانتان رخ میدهد؟
, صبح توس: میدانستید با رفتنشان چه اتفاقی برای فرزندانتان رخ میدهد؟,,
شاد: باهم در این مورد صحبت کردیم پسران به من گفتند «مامان میدونی اگر برویم آنجا امکان دارد سر ما را قطع کنند» گفتم: فدای سر امام حسین (ع). گفتند «میدانید امکان دارد آتشمان بزند ممکن است.... »گفتم فدای سر حضرت رقیه (س)؛ تنها چیزی که از فرزندانم خواستنم این بود که اجازه ندهید دست کثیف داعشیها به بدن شما بخورد و این را از خدا هم میخواهم.
, شاد:,,
صبح توس: شما میدانستید که فرزندانتان کجا قرار است بروند و میدانستید چنانچه بروند دیگر بازگشتی وجود ندارد؟
, صبح توس: شما میدانستید که فرزندانتان کجا قرار است بروند و میدانستید چنانچه بروند دیگر بازگشتی وجود ندارد؟,,
شاد: برای خودم هم جای تعجب داشت وابستگی من به بچههایم آنچنان بود که تا صبح چند بار بالای سرش میرفتم چون دلتنگشان میشدم، چنانچه کسی به من میگفت نباید چند ساعت فرزندانم را ببینم، دلم میترکید؛ عاشق آنها بودم، ولی آنها عاشق شهادت و عاشق حضرت زینب(س) بودند؛ میخواستند بروند از حرم دفاع کنند، چطور جلوی آرزویشان میایستادم؟!
, شاد:,,
بچههای من در این دو سال انتظار، مثل شمع جلوی چشمهای من آب میشدند از خورد و خوراک افتاده بودند و هیچ کاری از دست من برنمیآید تنها دعا میکردم خدا اینها را قبول کند.
,,
صبح توس: یعنی شما دعا کردید بچههایتان شهید شوند؟ این موضوع کمی دور از ذهن به نظر نمیآید؟
, صبح توس: یعنی شما دعا کردید بچههایتان شهید شوند؟ این موضوع کمی دور از ذهن به نظر نمیآید؟,,
شاد: من خودم هم نمیتوانم این موضوع را درک کنم؛ اما خوشبختی بچههای من در شهادت بود ما مادرها دوست داریم بچههایمان خوشبخت شوند و به آرزوهایشان برسند.
, شاد:,,
صبح توس: یعنی بدون شهادت نمیشد خوشبخت شوند؟ در ایران هم کارهای بر زمین مانده بسیار بود؛ چرا سوریه؟ چرا مدافع حرم؟
, صبح توس: یعنی بدون شهادت نمیشد خوشبخت شوند؟ در ایران هم کارهای بر زمین مانده بسیار بود؛ چرا سوریه؟ چرا مدافع حرم؟,,
شاد: ببینید آرزوی بچههای من شهادت بود؛ مصطفی من خیلی کودک بود و نمیتوانست درست حرف بزند میگفت «من هپیما میخرم میرم خونه صدام خباب میکنم» بچه من دو ساله نشده بود این حرفها را میزد انگاری از همان کودکی عاشق شهادت بود.
, شاد:,,
صبح توس: چگونه فرزندانی تربیت کردید که عاشق شهادت و ائمه (ص) باشند؟
, صبح توس: چگونه فرزندانی تربیت کردید که عاشق شهادت و ائمه (ص) باشند؟,,
شاد: من خودم خیلی عاشق شهادت وعاشق خدا و ائمه (ص) هستم. در زندگی، حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را الگوی خودم قراردادم و بچههایم را با این عشق بزرگ کردم؛ باید باور داشته باشید به هر چه که باور داشته باشید به آن میرسید من باور داشتم؛ در تمام مراسمات وقتی نام امام حسین(ع) میآمد حال من دگرگون میشد. به خداوند بسیار باور دارم بهگونهای که هر وقت از او چیزی خواستم به من داده در کنار اینکه هر چه که خداوند گفته است سعی کردم عمل کنم.
, شاد:,,
صبح توس: از سفر و دو سال انتظار برای شهادت بگویید؟
, صبح توس: از سفر و دو سال انتظار برای شهادت بگویید؟,,
شاد: بچههایم برای رفتن دو سال دوندگی کردند؛ اما چون ایرانی بودند اجازه نمیدادند بروند، بنابراین سعی کردند خود را جای افغانیها جا بزند آنها برای اینکه بتوانند خود را افغانی معرفی کنند همهچیزشان را شبیه افغانیها کرده بودند حتی برای خودشان اسمهای افغانی انتخاب کرده بودند؛ مصطفی اسم خود را (بشیر زمانی) و مجتبی (جواد رضایی) و نام مرا هم (سکینه نوری) گذاشته بودند و برای اینکه بتوانند باهم بروند خودشان را پسرخاله معرفی کرده بودند و حتی به من هم یاد داده بودند افغانی صحبت کنم.
, شاد:,,
آنها چند بار در نیروهای افغانی خود را جا زدند؛ اما هر با شناسایی شدند و اجازه رفتن به آنان داده نشد. پسرانم اینقدر مُصِر به رفتن بودند که حتی خانه فرمانده تیپ فاطمیون را پیداکرده بودند؛ اما بازهم نتوانستند او را راضی کنند، تا مراسم تشییعجنازه ابو حامد (فرمانده تیپ فاطمیون) رفتند. مسئول گروه فاطمیون آنها را میبیند و میگوید «اینجا هم آمدید؟! و بچهها در جواب میگویند ما دیگر با شما کار نداریم با شهدا کارداریم؛ خدا خودش کارها را درست می کند». آنها هر جا که فکر میکردند امکان اعزامشان وجود دارد میرفتند تا اینکه به آنها میگویند که امکان دارد از طریق قم بتوانید اعزام شوید.
,,
قرار شد بروند قم. چند روز بعد مجتبی زنگ زد و گفت: «مامان ساکم را آماده کن، میخواهیم برویم قم». گفتم: قطعی شد؟ گفت: «نه شما حاضر کن برویم ببینیم چه خبر است؟ گفت: با مصطفی در ترمینال قرار گذاشتیم».
,,
گفتم: من نمیدانم چه برایت بگذارم، گفت: «هر چه خودت میدانی بگذار و من هرچه دلم خواست برایش گذاشتم». وقتی خداحافظی کرد از زیر قرآن ردش کردم آن زمان نمیدانستم نباید آب پشت سرشان بریزیم دیدم مجتبی با ناراحتی برگشت با تهدید گفت: «مامان آب نریزیها!» دستم را گذاشتم روی چشم، گفتم: چشم، پشتش آب نریختم بعد مصطفی زنگ زد و بایت رفتارش کلی عذرخواهی کرد.
,,
چند روز بعد مجتبی تماس گرفت و گفت: «کارمان درستشده یکی دو شب میآییم مشهد و بعد برمیگردیم». وقتی آمدند، کلاً یک روز اینجا بودند. مصطفی خیلی حساس بود، هر جا نمیرفت و هر چیزی را نمیخورد؛ اما آن روز کاملاً تسلیمشده بود فقط میگفت همه باشند، آن زمان مطمئن شدم خدا اینها را خریده است.
,,
آخرین بار هر دو باهم آمدند خانه ما ازاینجا رفتند، عروسم قرآن را به دستم دادم و آنها زیر قرآن رد شدند وقتی دوباره رد شدند انگار یکصدایی رسید که بوس آخر را از بچهها بگیر من گفتم بچهها بوس آخر را به مامان بدهید غنیمت است و این آخرین بوسه بود و آخرین غنیمتی من از بچههایم.
,,
وقتی برای آخرین بار پسرها در را آغوش کشیدم؛ هر دو بهگونهای به پشتم زدند که انگار خدا صبرت بدهد. بعضیها از من میپرسند این صبر از کجاست(؟) میگویم از دعای شهیدانم است آن روز آخر و آن لحظه وداع برایم آرزوی صبر کردند.
,,
صبح توس: از شهادتشان بگوید؟ چگونه مطلع شدید؟
, صبح توس: از شهادتشان بگوید؟ چگونه مطلع شدید؟,,
شاد: مجتبی و مصطفی به من زنگ زدند و با همان لهجه افغانی گفتند قرار است 10 روز دیگر بیایند و گوشیهایمان خاموش است کلی برای برگشتن آنها برنامهریزی کرده بودیم؛ اما من میدانستم پسرانم دیگر برنخواهند گشت؛ قرار است بچههایم را بیاورند؛ منتظر خبر شهادتشان بودم.
, شاد:,,
22 تیرماه در حمله داعشی ها یک نارنجک در سنگرشان منفجر می شود و دو پسر من به همراه یکی دیگر از هم سنگری هایشان به شهادت میرسند چون دوتا پسرانم از قم اعزام شده بودند بعد از شهادت فکر میکنند این دو نفر جزء افغانیهای هستند که کس و کاری ندارند برای همین می خواستند همان جا دفنشان کنند؛ اما از گوشی مجتبی متوجه میشوند با یک شماره بیشتر از همه تماس گرفته است؛ با من تماس می گرفتند.
,,
یکشنبه هفت صبح بود که به من زنگ زدند گفتند: خانم! شما جواد رضایی را میشناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم و سعی میکردم به زبان افغانستانی صحبت کنم که متوجه نشوند. واقعاً کمک الهی بود که اینقدر راحت نقشم را بازی کنم. پدرشان هم در جریان بود؛ اما قرار شد من صحبت کنم، گفتند: «کسی دیگر در خانه نیست» و من گفتم نه، پسرم شهید شده(؟)، گفتند: «نه زخمی شده است» گفتم: پسرخاله اش کجاست گوشی را بدهید به او گفتند «اینجا نیست» گفتم پسرم شهید شده؛ اما آنها چیزی نگفتند تماس قطع شد.
,,
من به دوستان مجتبی و مصطفی زنگ زدم آنها گفتند هویت واقعی خودم و بچه ها را آشکار کنم؛ اما خبری از مجتبی و مصطفی به من ندادند که زنده هستند یا شهید شده اند هر چند می دانستم که شهید شده اند، دقیقا پنجم مرداد ماه بود همزمان با تولد مصطفی که پیکر وی را آوردند درحالیکه فرزندان او خانه را برای تولد آماده کرده بودند.
,,
آقا مصطفی یک سال قبل از شهادتش در حرم امام رضا (ع) خادم شد و جاروکشی میکرد. همکارانش در حرم میگویند: «ما ندیدیم شهید مصطفی روی فرش نماز بخواند، هر وقت که اذان میگفت جارو را میگذاشت و نمازش را میخواند». الحمدالله توانست حاجتش را از امام هشتم بگیرد و هر دو در 22 تیرماه 1394 مصادف با 26 رمضان 1436 به فیض شهادت رسیدند.
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه