اخبار داغ

به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی مطرح شد/ 1

ماجرای خواندنی خواستگاری تا اسارتِ آزاده شهید"محمد خمامی"/همسرم، یک نظامی مهربان و یک مظلوم مقتدر بود

ماجرای خواندنی خواستگاری تا اسارتِ آزاده شهید"محمد خمامی"/همسرم، یک نظامی مهربان و یک مظلوم مقتدر بود
"فاطمه کرمی" همسر جانباز آزاده سردار شهید " محمد خمامی" است؛ وی در ورایتی ازآشنایی تا شهادت همسرش او می گوید: روز خواستگاری " اوریون" گرفته بودم. تب داشتم و گونه هایم سرخ شده بود. شرم و حیای دخترانه، گرمای تابستان خرمشهر و تب باعث شده بود صورت سفید و گونه هایم سرخ شود! آن روز تا صبحی که عقد کردیم حیای دختنرانه اجازه نداد به " محمد" نگاه کنم!.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، منیره غلامی توکلی - 26 مرداد ماه سال 1369 ، روزی متفاوت از روزهای دیگر برای ملت ایران بود. روزی بزرگ و به یاد ماندنی برای ملتی که به استقبال فرزندان شان تا لب مرزها پیش رفته بودند. مرزهای خاکی آن سوی آن فرزندان شان "اسیر جنگی" و این سو "آزاده سرفراز دفاع مقدس" لقب گرفته بودند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,

 از آن روز 27 سال می گذرد، اما وقتی پای گفت وگو با خانواده آزادگان می نشینی، هنوز تلخی سال های بی خبری، فراق و دلتنگی های آن روزگار را می توانی از لا به لای کلام شان بفهمی! هر چند استقامت و صبوری مختص سروقامتان هست و گلایه ای بر دل و زبان ندارند هر چه هست خاطره است، خاطره ای عزیز از عزیزانی که لشکری از آنها آسمانی شده اند و بسیاری از آنها در شهر و روستایی زندگی می کنند که ما در آن نفس می کشیم.

,

 سایت خبری تحلیلی طنین یاس به مناسبت 27 امین سالگرد ورود آزادگان به میهن اسلامی میزبان دو تن از همسران آزادگان سرافرازی است که ملقب به " بانوان انتظار" هستند. بانو " فاطمه کرمی، همسر "سردار آزاده جانباز شهید محمدخمامی"و بانو فرشته عبدالهی همسر بسیجی آزاده سید حسن زهرایی.

,

برادرم را با شاخه گل سرخی دفن کردم!

, برادرم را با شاخه گل سرخی دفن کردم! ,

خانم "کرمی" که سال ها قبل از اسارت همسرش، چشم انتظار شنیدن خبری از برادر جاویدالاثرش " محمدرضا کرمی" است در مصاحبه ای گفته است: « من فکر می کنم جسد برادرم جزو شهدای گمنام آمده. چون من هیچ وقت توفیق پیدا نمی کردم که در تشییع شهدا شرکت کنم تا اینکه چند سال پیش اطلاع دادند قرار است یک سری از خلبانهای ارتش که گمنام هستند را تشییع کنند. من همان شب خواب دیدم که پدرم در بهشت زهرا در حال کندن قبر است و من هم شاخه گل سرخی گذاشتم داخل قبر. البته در آن جسم محمدرضا نبود. در همان عالم خواب به خواهر شوهرم گفتم: اعظم خانم کجا دیدی پدری با دست خودش قبر فرزندش را بکند؟ اما پدر من این کار را کرد. کجا دیدی خواهری عزیز خودش را داخل خاک بگذارد اما من گل خودم را گذاشتم. صبح که از خواب بیدار شدم گفتم باید در این تشییع شرکت کنم برادرم حتما در بین این شهداست.»

,

این گفت وگو را با نام و یاد شهیدی آغاز می کنیم که اکنون فقط خدا می داند در کدامین یک از مقبره های شهدای گمنام در کدامین گوشه ای کشور آرام خوابیده و بر دوش کدام یک از ملت شهید پرور ایران تشییع شده است و شاید هم هنوز رخ از خاک غربت نشان نداده و مزارش چون بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها پنهان است.

,

, , , ,

شب خواستگاری تب داشتم و صورتم گل انداخته بود

, شب خواستگاری تب داشتم و صورتم گل انداخته بود,

همسر شهید خمامی ابتدا صحبت را اینگونه آغاز کرد که من فاطمه کرمی هستم. متولد 1333 در خرمشهرَم اما اصالتاً همدانی هستیم . در خانواده ای مذهبی بزرگ شدم، دو خواهر و چهار برادر بودیم. در خانه ما خریدها و کارهای بیرون منزل با پدر و مادر بود. من فقط برای خرید کفش بازار یا مغازه می رفتم. چادری بودم و در دوران پهلوی آن زمان که بسیار به چادری ها سخت می گرفتند با چادر به مدرسه رفت و آمد می کردم. تحصیلاتم را تا دیپلم در منزل پدری ادامه دادم.

,

سال 51 از طریق یکی از آشنایان که با خواهر آقای خمامی دوست بودند، برای ازدواج با "آقا محمد" در نظر گرفته شدم. ازدواجی کاملاً سنتی . ابتدا خواهر ایشان به منزل ما آمدند و اولین آشنایی ها صورت گرفت بعد از پسندیده شدن توسط خواهر شوهرم، "آقا محمد" به همراه مادر و جمعی کوچک از اقوام نزدیک از تهران برای خواستگاری به منزل ما آمدند.

,

آن روزها من " اوریون" گرفته بودم. تب داشتم و گونه هایم سرخ شده بود. شرم و حیای دخترانه، گرمای تابستان خرمشهر و تب باعث شده بود صورت سفید و گونه هایم سرخ شود! – خنده – وقتی خانواده خمامی منزل ما بودند مادرم در آشپزخانه سفارش کرد که ابتدا شربت را تعارف خانمی که از همه مسن تر هست – مادر داماد- کنم و بعد از خانم ها به سراغ آقایان برم.

,

وقتی شربت را جلوی مادر داماد گرفتم با صدای بلند گفت: « به به عروس خانم ...» بعدها متوجه شدم این رمز بین مادر و پسر بود! اگر مادرشوهر مرا پسندید این جملات را بگوید و در این صورت " آقامحمد" مرا نگاه کند که البته وقتی نوبت داماد شد و من شربتی تعارف کردم، با تعارفات زیاد به اطرافیان این فرصت را برای خود ایجاد کرده بود که دقیق تر و بیشتر بتواند مرا نگاه کند.

,

 گویا بعد از بیرون رفتن از منزل ما ، معرف می گوید که چند دختر دیگر هم می تواند به آقای خمامی نشان دهد که با مخالفت ایشان، قرارها برای بله بورون در کوتاه ترین زمان ممکن گذاشته می شود.

,

حیای دخترانه نگذاشت داماد را ببینم! تصمیم را به خانواده ام سپردم

, حیای دخترانه نگذاشت داماد را ببینم! تصمیم را به خانواده ام سپردم,

شما هم آقای خمامی را خوب نگاه کردید؟

,

نه! حیای دخترانه اجازه نمی داد به مادرم گفتم که من او را ندیدم. مادر فرصتی مهیا کرد آن هم  در بله برون! تابستان گرم و بزرگی حیاط دلیل خوبی بود ما با فرش کردن حیاط خانه، مراسم بله برون را زیر سقف آسمان برگزار کنیم، مادرم شرایطی را فراهم کرده بودند تا در اتاق باز بماند و من بتوانم از داخل اتاق اقای داماد را در حیاط نگاه کنم که باز هم شرم و  نگرانی از دیده شدن،  اجازه نداد. این باعث دلخوری مادر و عصبانیت او شد که تو قرار است ازدواج کنی و فردا برای خرید عقد می روی ... در مراسم بله برون، خانواده حدود ۴۰ هزار تومان و ۱۸ مثقال طلا به عنوان مهریه قرار دادند .

,

تنها سؤالی که پدرم از داماد کرد و تنها شرطی که مادرم برای او گذاشت!

, تنها سؤالی که پدرم از داماد کرد و تنها شرطی که مادرم برای او گذاشت! ,

تنها سؤالی که پدرم از داماد کرد این بود: « نماز می خوانی؟» پدرم معتقد بود کسی که تصمیم به ازدواج می گیرد قطعا شرایط تهیه مسکن و شغلی که بتواند خرج خانواده را در بیاورد دارد. مادر هم یک شرط داشتند اینکه من با خانواده شوهرم زندگی کنم.

,

بعد از خرید عقد و انجام شدن مراسم خصوصی عقد در خانه و گرفتن جشن، فردا یک ناهار با ایشان بیرون خوردیم و آقا محمد به تهران برگشت.. یک ماه بعد مراسم جشن عروسی برقرار شد که دو روز بعد از ازدواج همراه همسرم عازم تهران شدم و زندگی مشترک خود را در یک اتاق کنار خانواده همسرم آغاز کردم.

,

زمان عقد، همسرم ارتشی بود و برای ورود به دانشگاه افسری امتحان داده بود تا از درجه‌داری به افسری ارتقا پیدا کنند به همین دلیل سه سال خوابگاه شبانه‌روزی داشتند بعد از ازدواج من در کنار خانواده همسرم زندگی می‌کردم و همسرم تنها دو شب در هفته به خانه می‌آمدند، بعد از این سه سال از خانواده همسرم مستقل شدیم. حتی مدتی را در چهل دختر استان سمنان به مأموریت رفتند که من و بچه ها هم همراه ایشان بودیم.

,

, ,

هسرم، نظامیِ مهربان و مظلومی مقتدر بود

, هسرم، نظامیِ مهربان و مظلومی مقتدر بود ,

از روحیات شهید خمامی بگویید:

,

هسرم در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده و رشد کرده بود. با اینکه مادر و خواهرش کارمند دولت بودند اما حجاب چادر داشتند. " آقا محمد" بسیار مهربان در عین حال مظلوم مقتدر بود. در رعایت کردن حقوق دیگران از مادر و پدر و خواهر و همسر و فرزند گرفته تا حقوق سربازان و همسایه ها بسیار دقیق بود. به مسائل دینی و انجام فرایض مذهبی به شدت اهمیت می داد. با صوت زیبایی قرآن را تلاوت می کرد ما حتی قبل از انقلاب به صورت مخفیانه کلاس های قرآن در خانه برگزار می کردیم. به اهل بیت علیهم السلام ارادت عجیبی داشت. در ابعاد خانوادگی هرگز مسائل کاری را به منزل انتقال نمی داد. برای مادرش احترام و اهمیت خاصی لحاظ می کرد.

,

شما گفتید که در دوران مبارزات انقلابی مردم شهید خمامی در  پادگان چهل دختر در ۴۵ کیلومتری شاهرود خدمت می کردند از آن روزها خاطره ای دارید؟

,

نذری برای سلامتی سرباز روستایی/ با ماشین شخصی خون برای مصدوم آورد!

, نذری برای سلامتی سرباز روستایی/ با ماشین شخصی خون برای مصدوم آورد! ,

بله . قبل از اینکه خاطره را تعریف کنم بگویم که همسرم، سربازانش را " بچه هایم" صدا می زد. هوای آن ها را داشت. مثلا یادم هست: « یکی از سربازهایش تصادف کرده بود. محمد آمد خانه و به من گفت: خانم یه چیزی نذر کن این بچه طوریش نشه. گفتم: چرا؟ گفت: چون تک فرزند یک خانواده روستایی است و آنها جز او کسی را ندارند. اتفاقا من مقداری عدس پلو نذر حضرت ابوالفضل کردم. 

,

در بیمارستان گفته بودند، این سرباز به خون احتیاج دارد. از طرفی شاهرود هم یک شهر کوچک بود و امکانات نداشت. همسرم گفته بود من می روم برایش از سمنان خون می آورم. پرستار گفته بود چطوری؟ باید خون در یخچال باشد تا فاسد نشود!

,

محمد خودش را رسانده بود سمنان و برای اینکه خونی که می آورد خراب نشود در سرمای شدید زمستان همه شیشه های ماشینش را کشیده بود پایین و خون را رساند. آن سرباز شفا پیدا کرد و من نذرم را ادا کردم.»

,

سربازان شعار می دادند: « خمامی خمامی تو افسر امامی»

, سربازان شعار می دادند: « خمامی خمامی تو افسر امامی» ,

اما در  برخورد با تقابل رژیم با مردم انقلابی، سربازانش تعریف می کردند: «  سروان به ما می گفت:  مبادا وقتی دستور تیر گرفتید به مردم شلیک کنید! چون باید پوکه های تیر را تحویل بدهید داخل جوی شلیک کنید یا تیر هوایی بزنید ما سربازیم و ملت برادر ما هستند.»

,

به خاطر دارم که وقتی سربازها دوره خدمتشان تمام می شد آنها را تا راه آهن شاهرود همراهی می کرد. یکبار من هم با او رفتم ما با ماشین خودمان آنها هم در اتوبوس هر وقت این دو ماشین بهم می رسیدند سربازهایش شعار می دادند: « خمامی!خمامی! تو افسر امامی» .

, ., ., .,

, ,

 از اعزام شهید به جبهه ها برایمان بگویید؟

,  از اعزام شهید به جبهه ها برایمان بگویید؟,

بدون خبر مادرشوهرم به جبهه رفت/ می گفت: یک دفعه شهید نمی شوم!

,

 سال 59 بود تازه در کرج خانه خریده بودیم و قصد تغییر مکان داشتیم. مهرماه سال 60آن روزها که صحبت از جبهه رفتن محمد بود، تصمیم گرفتیم که مادرشوهرم متوجه اعزام او نشوند. شوهرم پسر بزرگ خانواده بود و بسیار به او دلبسته بودند. دخترم را یک ماه نزد مادر شوهرم گذاشتیم تا از مدرسه عقب نیفتد و خودمان را برای وارد شدن به منزل جدید آماده می کردیم.

,

اردیبهشت سال 60 بود که فرزند سومم نیز به دنیا آمد و مهرماه ایشان به جبهه اعزام شدند. " محمدرضا" برادرم خلبان بود سال 59 جاوید الاثر شد از او هیچ خبری نداشتیم و رفتن محمد به جبهه اضطراب مرا بیشتر می کرد که نکند خدای نکرده برای او اتفاقی بیفتد اما او با این جملات که مگر تا حالا مردم چه کردند هر چند که من بروم یکدفعه شهید نمی‌شوم ضمن اینکه همه ما برای خدا می رویم و با خدا معامله می‌کنیم.» مرا دلداری می داد.

,

تربت جبهه، لای موهای شوهرم!

, تربت جبهه، لای موهای شوهرم! ,

خاطره ای از آن دوران برایمان بگویید:

,

یادم هست یکبار خواهرزاده شوهرم گفت: دایی جان، اینبار که رفتی جبهه مقداری از خاک آنجا را تبرک برای مان بیاور! همان لحظه محمد گفت: پارچه یا پلاستیکی بیاور! موهایش را تکان داد و کلی خاک از لا به لای موهایش ریخت! این نشان از کار طاقت فرسا و زحمات بسیار داشت . یادم هست یکبار که آمد مرخصی برای پاک کردن لباسش سه بار آن را با گازوئیل شستم!@ می گفت سوار نفر بری بوده که آن را رژیم بعثی زده و فقط محمد از آن زنده بیرون آمده است!.

,

بار دیگر در جیبش اسکناس های خونی بیرون آوردم؛ از قرار محتویات جیب دوست شهیدش بوده که خبر شهادت او و آنچه در چیبش داشته را برای خانواده اش می برده است.

,

, , , ,

آن سالها چگونه بر شما گذشت؟

, آن سالها چگونه بر شما گذشت؟,

دوران اسارت، سال های اضطراب و امید...

,

سال های دلهره ، اضطراب، وقتی مارش عملیات می زدند حال و هوایی داشتیم. سال هایی که ما زنانِ مردان نظامی باید مثل مرد تربیت می شدیم تا جای خالی  شوهرانمان را در خانه پر کنیم. همسرم خودش به من رانندگی یاد داد تا شبی یا نصفه شبی اگر احتیاج بود بچه ها را به بیمارستان برسانم. بچه تصادف می کرد تنها بودم، خودم آپاندیس ام ترکید .. آنقدر آش پشت پا در آن سال ها پختم که از آش رشته بدم می آید – خنده-  .

,

زنان نظامی، مردانه ساخته شدند

, زنان نظامی، مردانه ساخته شدند,

در سال هایی که چهل دختر بودیم وضعیت همینگونه بود! آنجا تبعید گاه نظامیان خاطی بود وضعیت زندگی و محیط اطراف ما به گونه ای بود که شب گرگ به حیاط خانه می آمد!

,

یک کلام: «  ما خودساخته شده بودیم. »

,

, , , ,

دوختی سفت و بیاد ماندنی! / در آزادسازی فکه اسیر شد

, دوختی سفت و بیاد ماندنی! / در آزادسازی فکه اسیر شد,

از حضور شهید در جبهه بگویید، زخمی هم شدند؟

,

بله . همسرم یک بار از ناحیه پا در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شد. گویا وقتی که به اسارت در می آیند، زمانی که مقاومت می کنند بعثی ها همان پا را دوباره با گلوله می زنند و مجروح می شود.

,

"محمد" اردیبهشت سال 65، در عملیات آزادسازی فکه بعد از مقاومت جانانه ای که مقابل دشمن داشت به اسارت در آمد. قبل از رفتن به این عملیات در سررسید خانه دست خطی نوشته بود با این مزمون که من به جبهه می روم و خانواده ام را به خدا می سپارم. به تازگی ترفیع درجه گرفته بود و من هم درجه جدید را به لباس نوی که داشت با دقت و بسیار محکم دوختم که باز نشود! از قرار وقتی به دست دشمن اسیر می شود این دوخت و دوز محکم دردسرساز شده و نمی توانند درجه را از لباس جدا کنند! وقتی که از آزاد شد و به خانه آمد گفت: « دست درد نکنه چنان محکم دوخته بودی که درجه از لباس جدا نشد و درجه برای دشمن مشخص شد!.»

,

خبر اسارت " محمد" به صورت غیر رسمی از طرف یکی از سربازانی که نسبتی با ما داشت داده شد. گویا از طریق تلویزیون عراق اسم اسرا که خوانده می شود نام همسر مرا هم می آورند. بعدها مجله ای به ما دادند که تصویر درجه داران به صورت فردی همراه با اسم و تصویر سربازان به صورت دسته جمعی در آن توسط رژیم بعثی انداخته شده بود و 6 ماه بعد از طریق دریافت نامه ای تحت عنوان « نامه های نگران خبر» اسارت او برای مان مسجل شد.

,

ادامه دارد...

,

 

]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه