دوران اسارت برای رزمندگان دفاع مقدس دورانی است با تلخی و شیرینیهای بسیار و با مرور این خاطرات درسهای فراوانی برای نسل نو میتوان برداشت کرد، در این راستا خاطرات سه تن از آزادگان که از ۲۶ تا ۳۰ مرداد۱۳۶۹ به وطن بازگشتند در اینجا برایتان منتشر میشود.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از تهران نیوز ، با آغاز تجاوز عراق به ایران، هزاران نفر از مردم ایران، نظامی و بسیجی راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شدند. در طول جنگ تحمیلی در کنار پیروزیهای رزمندگان اسلام که در نهایت منجر به عقب راندن رژیم بعث از سرزمین عزیزمان تا قلب عراق شد، تعدادی از رزمندگان دفاع مقدس نیز به اسارت نظامیان بعثی درآمدند که با عنوان «آزادگان» نامیده می شوند.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, تهران نیوز,اگر نگاهی به آمار اسرای ایرانی در دوره هشت ساله جنگ تحمیلی بیاندازیم خواهیم دید در طول جنگ حدود ۴۵ هزار نفر از رزمندگان اسلام به اسارت درآمدند و حدود ۲۵ هزار نفر دیگر از آنان مفقودالاثر شدند.
,مقاومت رزمندگان ما در مقابل شکنجههای وحشیانه و غیرانسانی بعثیهای صدام آنچنان بود که سربازان عراقی را تحت تاثیر قرار داد. اسرای انقلابی ایران با تفکر و دلسوزی، توانستند انقلابی ماندن و امید را برای ما معنا کنند و صبوری را به ما بیاموزند.
,فصل اول: در دام دشمن
, فصل اول: در دام دشمن,حاج مهدی نظری متولد سال ۴۲ در تهران است. یکی از نوجوانان سرافرازی که با شروع جنگ تحمیلی به عشق تبعیت از ولایت فقیه و دفاع از میهن برای حضور در میدان نبرد حق و باطل تلاش کرد اما بهدلیل کم بودن سن مانعش میشدند، او بالاخره به سن ۱۸ سالگی رسید و عازم مدرسه عشق و ایثار شد و پس از چند عملیات در حالی که تنها ۱۹سال داشت طعم اسارت را چشید و حدود هشت سال در سلولها اروگاههای دشمنان به سر برد. در زیر بخشی از خاطرات این رزمنده را میخوانیم.
,,
* خاطراتش از زمان اسارت:
,چند روز قبل از عملیات رمضان فراخوان زدند من و تعدادی از دوستانم خود را به لانه جاسوسی که در آن زمان محل ثبتنام از رزمندگان بود معرفی کردیم. ما را یک هفته به اهواز در مدرسه مصطفی خمینی بردند و در آنجا شهید همت رزمندگان را توجیح میکرد. شب عملیات بود که ما توانستیم با تمام موانع از خاکریزهای نونی شکل، سیم خاردارها و کانالهای پر از قیر عبور کنیم و تا پشت کانال ماهی که هدف اصلی لشکر بود برسیم.
,نبرد تانک و نفر
, نبرد تانک و نفر,,
صبح آفتاب که طلوع کرد من و آقا عباس پسر عمه حاج قاسم که از گردان حمزه بودیم، بلند شدیم و دنبال گروهان خود گشتیم، بچههای تیپ و گردانهای مختلف باهم قاطی شده بودند. حاج قاسم صادقی را پیدا کردیم گفت «باید عقبنشینی کنیم» و من گفتم «ما تازه آمدیم کانال ماهی را گرفتیم چرا عقبنشینی کنیم؟» در حین صحبت کردن بودیم که دیدیم هلیکوپتر عراقی آمد، به عباس گفتم پشت تیربار برو و بالگرد را شکار کن، این بنده خدا کمکش را شب گذشته از دست داده بود و من مجبور شدم که کمکش کنم و نشست پشت تیربار و هلیکوپتر را نشانه گرفت، اما این کار سبب شد که جای ما برای عراقیها مشخص شود.
,,
, ,
,
دیدیم ظرف ۱۰دقیقه از آن طرف کانال ماهی سمت بصره چندین تانک آرایش گرفته و به سمت ما میآیند، تا چشم کار میکرد تانک بود و بچهها شروع کردند به عقبنشینی، حدود ۱۵۰ نفر بودیم، بچهها بهصورت دستهای عقب نشینی میکردند و تانکها بهگونهای آتش میریختند که برای هر رزمنده یک گلوله شلیک میکردند و بیشترین مفقود را در این عملیات داشتیم.
,این در حالی بود که تعدادی از تانکهای عراقیها که شب گذشته جاگذاشته بودند را بچههای ما به سمت آنها حرکت داده و چیدند اما به خاطر اینکه سوزن آنها را برداشته بودند قادر به شلیک نبودند.
,در همین حال بود که حاج قاسم به ما گفت بهصورت هلالی برویم و از دسته فاصله داشته باشیم که تلفات کمتر شود، همانگونه که عقبنشینی میکردیم به عقب نگاه کردم و به حاج قاسم گفتم اسلحه را چکار کنم گفت بندازش زمین، عباس که وزنش بیشتر از ما بود و تیربار را داشت با خود میآورد عقب مانده بود و حاجی گفت تیربار را بنداز زمین. پنج کیلومتر در دمای ۶۰ درجه دویدیم. دیگر خسته شده بودیم و یکباره تجمع نیروهایی را دیدیم، ابتدا به حاجی گفتم که نیروهای خودی هستند، حاجی چند متری که جلوتر از ما بود دستش را برای علامت دادن بالا برد که در همین لحظه دیدم نالهای زد و با زانو به زمین آمد، رفتم جلو دیدم که چند تیر به پایش خورده است، گفت چفیه را بردار و محکم به محل خونریزی ببند و من با تمام نیرویی که در بدن داشتم زخم را بستم. حاجی اصرار کرد که من بروم و اگر او برنگشت بگویم که حاجی شهید شده است.
,۵۰ متری ما یک تانک و جیپ بود گفتم اگر به جیپ برسم جان خودم و همه را نجات میدهد، وقتی به تانک رسیدم، از فرط خستگی به تانک تکیه کردم و برگشتم به عقب نگاه کردم، دیدم تانکی دنبال عباس کرده ولی شلیک نمیکند چون میخواست او را بگیرد، عباس نفس کم آورد و ایستاد عراقیها دستانش را بستند و او را روی اگزوز تانک نشاندند. عباس تا چندین سال هم به ما نگفت که چه اتفاقی برایش افتاد و بعدها متوجه شدیم به خاطر داغی اگزوز تانک پاهایش سوخته است.
,من همانطور که دستم را روی شنی تانک قرار داده بودم در حال فکر کردن بودم، تیری از روی خاکریز به سوی من شلیک شد، پشت تانک یکی از نیروهای دشمن من را با قناصه هدف گرفت که به خواست خدا موهای من سوختند و تیر از روی سرم رد شد، بلافاصله به زیر تانک رفتم و یک ربع عراقیها تانک را مورد شلیک قرار دادند. عطش فشار زیادی به من آورده بود از یک قسمت از تانک آب بهصورت قطره قطره چکه میکرد، قسمتی که گل شده بود را بر روی زبانم قرار دادم که کمی از تشنگیم کاسته شود.
,,
اسارت در روز عید
, اسارت در روز عید,,
بعد از آن دیدم که تعدادی از نیروهای عراقی اطراف تانک جمع شدند، یکی از آنها جرات کرد و خم شد، دید دارم تکان میخورم به زبان عربی گفت بیا بیرون، من عربی متوجه نمیشدم چندین بار گفت و دید از طرف من واکنشی صورت نمیگیرد بست به رگبار و من مجبور شدم از زیر تانک بیرون بیایم. به من گفتند دستان خود را بالا ببر ولی چون من متوجه نمیشدم کاری نمیکردم، یکی از آنها دستانم را از پشت سینهام بست بهگونهای که دندههای سینهام تحت فشار بود. مرا هل دادند و با پشت تفنگ به کمرم زدند، اشهد خود را خوانده بودم، همانطور که من را میبردند فرمانده آنها که روی خاکریز ایستاده بود صدا کرد که بیاریدش، هیکل درشت با دو متر قد داشت وقتی که نزدیکش شدم با کف دست جوری زد به گوشم که دو دور چرخیدم و افتادم زمین و بعد با پا به سرم زد که بیهوش شدم.
,وقتی به هوش آمدم دیدم دو نفر سرباز در دو طرفم من را میکشند، با اشاره گفتم خودم میتوانم راه بیایم و مرا رها کردند، در همین لحظه خمپارهای آمد و بدون اینکه ترکشی به من بخورد این دو نفر و تعدادی دیگر از عراقیها را مصدوم کرد. بعد از آن تعدادی از نیروهای دشمن که از سالم ماندن من عصبانی شده بودند سر من ریختند و به شدت من را زدند، بعضی از آنها آب جوش را به زور در دهانم میریختند که معده و داخل شکمم را سوزاند.
,روز عید فطر بود، همانطور که مرا میبردند از کنار شهدای عملیات رمضان که جزو مظلومترین نیروها بودند و پیکرشان در تاریکی شب در قیر گیر افتاده بود عبورم دادند و آنها را یک به یک به من نشان میدادند میگفتند این ایرانی است.
,زمانی که به پیش فرمانده آنها رفتیم یک نگاه به هیکل من کرد و به نیروهایش که شب گذشته قصد فرار داشتند گفت «شما از اینها ترسیدید؟!» ، همانجا سربازانی که عقبنشینی کرده بودند را کشتند.
,روز عید فطر بود، همانطور که مرا میبردند از کنار شهدای عملیات رمضان که جزو مظلومترین نیروها بودند و پیکرشان در تاریکی شب در قیر گیر افتاده بود عبورم دادند و آنها را یک به یک به من نشان میدادند میگفتند این ایرانی است.
,در همین حال آمبولانسی که تعدادی از مجروحان عراقی و ایرانی در آن بود آمد، عباس هم در آن ماشین بود. من را هم به آنها اضافه کردند و به سمت نخلستانهای بصره که خط سوم عراقیها بود بردند و شروع کردند به بازجویی.
,,
حاج قاسم صادقی متولد سال ۱۳۳۶ از پاسداران دوران دفاع مقدس است، او هم مانند بسیاری از جوانان برای پاسداری از مرزهای این سرزمین و دفاع از انقلاب اسلامی به نبرد نابرابری پا گذاشت که دشمنان قسم خورده گفته بودند هشت روزه تهران را فتح میکنیم. جوان ۲۴ سالهای که به اسارت بعثیها درآمد و پس از هشت سال اسارت به وطن بازگشت و برای نخستین بار فرزند هشت سالهاش را دید.
,اسفند ۱۳۶۰ ازدواج کردم، سال ۱۳۶۱ در ماه رمضان یعنی تیرماه شمسی به ما گفتند قرار است عملیات بشود. من هم تازه عروسم را که باردار هم بود رها کردم و به میدان جنگ شتافتم، تکلیف شرعی چیزی بود که بیشتر جوانان به آن متعهد بودند و الان جوانان مدافع حرم نیز همانند جوانان اول انقلاب هستند و تکلیف را مهمتر از خانواده میدانند.
,پیکرم چندین ساعت بیحرکت زیر آفتاب افتاده بود
, پیکرم چندین ساعت بیحرکت زیر آفتاب افتاده بود,,
شب عملیات بود و ما از تمام موانع عبور کردیم، نزدیک صبح بود که به پشت کانال ماهی رسیدیم و در آنجا مستقر شدیم، تا پشت کانال ماهی رفتیم، آتش دشمن زیاد بود و بچهها هر کجا چاله پیدا میکردند در آن جانپناه میگرفتند. نماز صبح که خواندم یکی از فرماندهان میگفت بچهها عقبنشینی باید بکنیم، وقتی که جویا شدیم متوجه شدیم که یکی از لشکرها که باید از کنار ما حمله میکرد به هدف خود نرسیده بود.
,,
, ,
,
شب عملیات بسیاری از تانکهای عراقی را زدیم بیش از ۳۵۰ تانک بود. در این عملیات خیانت ستون پنجم سبب شده بود که دشمن آماده یک پاتک سنگین باشد وگرنه ما تا سه کیلومتری بصره رفتیم.
,همان موقع با صدای بلندگو اعلام کردند که باید عقبنشینی کنید اما به خاطر سر و صدای زیاد تعدادی از بچهها نشنیدند. وقتی ما مطمئن شدیم آفتاب تازه طلوع کرده بود. خبر رسید که عقب نشینی کنیم اما دیگر فرصت نبود. همانطور که با حاج مهدی و عباس در حال رفتن بودیم، یک بار رگبار بر ما گرفتند اما در بار دوم رگبار سه تا تیر از جلوی پا و پشت زانو به من خورد و با زانو به زمین آمدم، حاج مهدی پای من را با چفیه بست و به او گفتم تو برو، اصرار میکرد که نمیروم آخرش با صدای بلند گفتم که برو و دیگر متوجه نشدم چه شد!
,بهطور نیمه بیهوش شدم، یکی دو ساعت توی آفتاب آنجا افتاده بودم و چفیهای هم روی سرم انداخته بودم، به شدت تشنگی به من فشار آورده بود. در همین حال فکر کردم که دیگر دارم شهید میشوم سه بار این احساس به من دست داد. همین که نیمه هوش بودم حس کردم که جیب لباسم پاره شد و اسلحهام را کسی برداشت. چون پیکر من بیحرکت بود و فکر میکردند کارم تمام شده تیر خلاص نزده بودند.
,روز عید فطر بود، همانطور که مرا میبردند از کنار شهدای عملیات رمضان که جزو مظلومترین نیروها بودند و پیکرشان در تاریکی شب در قیر گیر افتاده بود عبورم دادند و آنها را یک به یک به من نشان میدادند میگفتند این ایرانی است.
,وقتی به خودم آمدم ساعت چهار و پنج عصر بود بلند شدم نشستم دیدم کسی دور و برم نیست، لاشه تانکی را دیدم که بهصورت یک آشیانه آن را درست کرده بودند. خواستم خودم را به این آشیانه برسانم دیدم که پاهایم تکون میخورد، حتی نمیتوانستم دو سانتی متر تکانشان دهم، به هر شکلی بود ۱۰۰متر فاصله را طی دو ساعت طی کردم و رسیدم به آن، آشیانه در دهانه خاکریز بود که به دشت مسلط نبود، وقتی رسیدم بلافاصله دیدم صدای ماشین میآید، فکر کنم به خاطر رد کشیده شدن من روی زمین متوجه شده بودند، سربازی از ماشین پیاده شد و وقتی من را در آشیانه دید اشاره کرد که بیا، شلوار عراقی پوشیده بودم و لباس سپاه البته آرم سپاه را همانجا جدا کرده و زیر خاک پنهان کردم، اما سربندی در جیبم بودم که متوجه آن نبودم. به او اشاره کردم که نمیتوانم بیایم، سرباز که ظاهراً بچه شیعه بود آمد و من را برد و خیلی با من خوب رفتار کرد.
,بعد از آن من را سوار ماشین کردند، یکی از نیروهایی که با من بود من را تهدید میکرد اما سربازی در آنجا بود که به من دلداری میداد و میگفت اینها فقط حرف میزنند کاری با تو ندارند، از آنجا من را به نخلستانهای بصره بردند.
,اسیران سالم را به درون یک سوله که بسیار گرم بود میبردند تا بازجویی کنند و آنجا بود که من و حاج مهدی دوباره همدیگر را دیدیم و از زنده بودن یکدیگر مطلع شدیم.
,,
حاج عباس صداقت، مردی دوست داشتنی با اندامی ورزیده ماننده دوران جوانیاش، ۲۱ساله بود که به اسارت در آمد و با تمام خستگیها و ناملایمتها امید خود را از دست نداد. او نیز در کنار رفقای خود در عملیات رمضان حضور داشته و درباره آن شب میگوید «شب عملیات رمضان که اعلام کردند باید عقبنشینی بکنید من هم همراه ستون اول رفتم اما بعد دیدم بچههای دیگر را دشمن به شدت زیر آتش قرار داده است.» وی درباره نحوه اسارت خود اینگونه میگوید:
,,
سال ۶۳ بود من یک جوان ۲۱ ساله بودم. لشکر حضرت رسول صلیالله علیه و آله وسلم قرار بود عملیاتی داشته باشد در شهر دربنی خان عراق و حلبچه، یک منطقهای بود بهنام شاخ شمیران و مشرف بود بر سد دربندی خان که قرار بود آنجا عملیات کنند. در آنجا گردانهای پدافندی قرار داشتند.
,من مسئول محور لشکر در آن قسمت بودم و جابهجایی گردانها با من بود. قرار بود محور را به حاج حسین همدانی فرمانده تیپ انصار تحویل دهم که ایشان همیشه میآمد و منطقه را بررسی میکرد و میرفت، بعد متوجه شدم که نیروهای حاج حسین تازه آموزش دیده بودند و من هم به عباس کریمی زنگ زدم گفتم بعید است اینها بیایند.
,منطقه بسیار ناامن بود، از یک سو کوموله و دموکرات و از سوی دیگر عراقیها بودند و از همه نوع دشمن در منطقه بود. من بهدلیل اینکه رانندگیم خوب نبود و چندین بار ماشین را چپ کرده بودم، از طرف حاج حسین بهشتی نامهای رسید که آقای صداقت حق رانندگی تا شش ماه را ندارد. اما رانندگانی که میفرستادن، منطقه را که میدیدند میرفتند تا اینکه یک روز شخصی بنام ابوالقاسم رضایی آمد: من به او گفتم اگر نمیخواهی بمانی همین الان برو و اگر میمانی تا آخر بایست. او گفت من بچه شاه عبدالعظیم علیهالسلام هستم، پس گفتم از خودمانی و ایستاد.
,فرماندهان گردانهای حاج حسین همدانی یکییکی میآمدند منطقه و آنها را توجیح میکردم. یک روز به رضایی گفتم رادیاتور جیپ خراب است بیا من را به تعمیرگاهی برسان تا فردا برمیگردیم. رضایی یک فرد مقرراتی بود، وقتی راه افتادیم در مسیر به گردنه قاسملو رسیدیم به رضایی گفتم اینجا را سریع برو کمتر از ۹۰ تا نباید بری، در همین موقع دو نفر با لباس نظامی در جاده ایستاده بودند، وقتی به آنها رسیدیم از ایشان پرسیدم که از کجایید گفتند از تیپ ذوالفقار، آنها قبول نکردند که سورا ماشین بشوند همین که راه افتادیم یک لحظه برگشتم که بگم تیپ ذوالفقار که از منطقه رفته دیدم با دست به هم نوعانش علامت داد، که یک لحظه دیدم ماشین ما را تیرباران کردند به رضایی گفتم تا میتوانی گاز بده اما چرخهای ماشین پنچر شده بودند و یک جا متوقف شد.
,من مسئول محور لشکر در آن قسمت بودم و جابهجایی گردانها با من بود. قرار بود محور را به حاج حسین همدانی فرمانده تیپ انصار تحویل دهم که ایشان همیشه میآمد و منطقه را بررسی میکرد و میرفت، بعد متوجه شدم که نیروهای حاج حسین تازه آموزش دیده بودند و من هم به عباس کریمی زنگ زدم گفتم بعید است اینها بیایند.
,من پیاده شدم و کمین را رد کردم، دیدم که راننده تیر خورده و نمیتواند راه بیاید. با اینکه خودم چندتا تیر خورده بودم برگشتم تا رضایی را با خودم ببرم، اما رفتم که بلندش کنم دیدم عراقیها با لباس کردی بالای سر ما هستند و دور تا دور ما را گرفته بودند، راننده را کشیدم به یک سمت دیدم که شروع کردند به کنار پایم رگبار زدن که شست پام تیر خورد، بعدها فهمیدم که یک تیر هم به پاشنه پام خورده است.
,وجود ستون پنجم مانع از نجات شد
, وجود ستون پنجم مانع از نجات شد,,
زانوی رضایی تیر خورده بود و نمیتوانست راه بیاید، من کردی متوجه میشدم دیدم که عراقیها قصد دارن که راننده من را بکشند گفتم خودم میارمش، شما اگر او را بکشید من حرف نمیزنم، خودم ۸تا تیر خورده بودم اما به خاطر بارانی که به تن کرده بودم مشخص نبود. همین طوری که جلو میرفتیم سه الی چهار تا از ماشینهای خودی را دیدم که چندتا بوق برای ما زدند و به جای اینکه به سمت ما بیایند از سوی دیگر رفتند.
,, , ,
تهران نیوز ، مهدی نظری، عباس صداقت و قاسم صادقی ، حضور سه آزاده در تهران نیوز ، گفتوگوی تفضیلی تهران نیوز با آزادگان،
تهران نیوز ، مهدی نظری، عباس صداقت و قاسم صادقی ، حضور سه آزاده در تهران نیوز ، گفتوگوی تفضیلی تهران نیوز با آزادگان،
,,
به راه خود ادامه دادیم. با خودم میگفتم جلوتر لشکر نبی اکرم صلیالله علیه و آله وسلم است و آنجا میتوانیم از دست عراقیها خلاص بشویم. اما وقتی از کنار آنها رد شدیم در حالی که آتش روشن کرده بودند یک خسته نباشید به عراقیها گفتند و حتی یکی از این افراد رفت و سیگار و خرما از آنها گرفت. گفتم اینم که نشد، جلوتر سپاه هفتم بود گفتم اگر رسیدیم سرفه میکنم که آنها متوجه بشن. اما قبل از اینکه برسیم عراقیها صدا زدند که ما هستیم و به راحتی از سپاه هفتم هم رد شدیم. ستون پنجم ضربه زیادی به یگانهای ما زدند. بچههای ما به خاطر سادگی و اعتماد بیش از حد اصول امنیتی را رعایت نمیکردند در حالی که وقتی به سنگر آنها رسیدیم بسیار منظم بودند و اجازه نمیدادند فرد به این راحتی عبور کند، ما یک شب منتظر بودیم تا فرمانده دستور بدهد وارد محوطه بشویم.
,خواستگاری از اسیر
, خواستگاری از اسیر,,
من قبلاً با رضایی هماهنگ کردم که اگر ازت پرسیدند بگو من سه روزه آمدم و منطقه را نمیشناسم تا من خودم صحبت کنم. در همین حال حکم مسئولیت من هم در جیب زیر بارونی بود که پیداش کردند. وقتی وارد شدیم ما را پیش فرمانده که اهل سرپل ذهاب بود، بردند. او وقتی من را دید به خاطر شباهت چهره من با پسرش که کشته شده بود گریه کرد. به من گفت تو شبیه پسرم هستی، بیا پیش من بمان، ولی من گفتم از جنگ و درگیری خسته شدم و میخواهم برگردم. رضایی میگفت قبول کن بعداً میتوانیم فرار کنیم، گفتم خدا ما را مثل پسر این شخص کرده به همین خاطر به ما محبت میکنند اما اگر فردا اتفاقی بیفتد ما مثل دشمن آنها میشویم.
,به این فرمانده گفتم اگر من پسرت هستم حکم من را پاره کن و او این کار را کرد، اسم پسرش کاک بهرام بود.
,ما را به اردوگاه دربندی خان بردند، دیدم تعدادی خانم ریختند سرم و همینطور که گریه میکردند میگفتند کاک بهرام. آنجا گفتند پیش ما بمان نمیخواهد بجنگی. من قبول نکردم. بعد ما را برای بازجویی بردند. ابتدا از رضایی سئوالاتی را پرسیدند، او هم گفت سربازم و سه روزه به منطقه آمدم و آشنایی ندارم. بعد از من پرسیدند که در منطقه گلوله میزنند گفتم بله، گفت: روزی چه تعداد کشته میدهید، گفتم یک ماه پیش یک نفر زخمی شد و گفتم سمت ما زیاد گلوله نمیخورد، گفت: ماشینهای شما آتش نگرفت گفتم: نه. فردای آن روز فرمانده آن توپ خونه را آوردند که آش و لاش بود، خودم را به خنگی کامل زدم. به من میگفتند که ضدهوایی دارید من هم آدرسهای اشتباهی به آنها میدادم.
,,
فصل دوم: در بند اسارت
, فصل دوم: در بند اسارت,,
ارتباط با قرآن و اهل بیت (ع) عامل تقویت روحیه اسرا بود
, ارتباط با قرآن و اهل بیت (ع) عامل تقویت روحیه اسرا بود,,
حاج عباس صداقت با اشاره به اینکه در روز دستگیری و قبل از رسیدن به اردوگاه که در سلول انفرادی بودند چیزی که آنها را نگه داشت، روضههایی بود که هر دو نفر حفظ بودند و برای یکدیگر میخواندند گفت:
,آنچه سبب میشد بچه ها روحیات خود را حفظ کنند روحیه شهادت طلبی و عشق به ائمه بود. هرکس که یک آیه، یک حدیث و حتی یک روایت بیشتر میدانست روحیهاش قویتر بود، کسانی که جاسوس بودند اعتقادی نداشتند و آنها هم از ما میترسیدند و هم از عراقیها، این افراد خفت زیاد کشیدند و اکنون هم که در مراسمات مختلف ما را میبینند از شرم سر خود را پایین میاندازند.
,در اسارت که ما بودیم خانمهایی از صلیب سرخ میآمدند و بخاطر اینکه بچهها تحویلشان نمیگرفتند مجبور بودند حجاب کامل داشته باشند. اما الان در مجلس با زنان اروپایی سلفی میگیرند با آن وضع.
,وقتی فیلم مقتل خوانی شیخ کعبی را پخش میکردند، هر کس در گوشهای از آسایشگاه برای خودش گریه میکرد و زار میزد ولی امروز، حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیهالسلام کنار ماست اما خیلی کم به زیارت ایشان میرویم.
,وقتی یک یاحسین علیهالسلام میگفتیم، احساس آرامش میکردیم و منقلب میشدیم. امروز خیلیها ادعا میکنند که کارشان برای رضای خداوند است اما دروغ میگویند و در واقع اینطور نیست.
,آنچه سبب میشد بچه ها روحیات خود را حفظ کنند روحیه شهادت طلبی و عشق به ائمه بود. هرکس که یک آیه، یک حدیث و حتی یک روایت بیشتر میدانست روحیهاش قویتر بود، کسانی که جاسوس بودند اعتقادی نداشتند و آنها هم از ما میترسیدند و هم از عراقیها، این افراد خفت زیاد کشیدند و اکنون هم که در مراسمات مختلف ما را میبینند از شرم سر خود را پایین میاندازند.
,چیزی که قابل توجه بود علیرغم فشار عراقیها دعای کمیل و دعای ندبه و نماز اول وقت اسرا ترک نمیشد، با قرآن خواندن قبل از نماز مشکلی نداشتند و همیشه یک نفر با صدای بلند قرآن میخواند اما به نماز جماعت و دعاها و مراسمات مذهبی ایراد میگرفتند اما اسرا مصمم بودند که این برنامهها را داشته باشند تا جایی که سختیهای زیادی برای آن تحمل میکردند اما الان چقدر جوانان ما مقید به این برنامهها هستند؟
,در رابطه با همین دعای کمیل به دلیل اینکه مفاتیح نداشتیم هرکسی هرچند فراز از دعا را که حفظ بود میگفت و به سختی بر روی لیف سیگار که نازک هم هست نوشته بودیم تا از روی آن بخوانیم، و یک نفر هم در هر آسایشگاه نگهبانی میداد تا اگر ماموران بعثی نزدیک آسایشگاه روبرو شدند با نور چراغ به آسایشگاه روبرو علامت بدهند که سکوت کنند و دچار دردسر نشوند.
,حاج مهدی نظری که در اردوگاههای بعثی هم گروه تئاتر و سرود راه انداخته بود در ذکر خاطرهای مرتبط با دعای کمیل میگوید:
,یک شب باید تئاتر اجرا میکردیم اما چون شب جمعه بود و با دعای کمیل تداخل می کرد مانده بودیم چه کنیم؟! آخر تصمیم بر این شد که در آن آسایشگاه که قرار است تئاتر اجرا شود رزمندگان دعای کمیل را قبل از نماز مغرب بخوانند و بعد از نماز مغرب که همه آسایشگاه مشغول دعای کمیل بودند در آن آسایشگاه نمایش اجرا میکردیم. نمایش ما هم مربوط به پهلوانان زورخانهای بود، یادم نمیرود در زمان اجرای نمایش وقتی یکی از بازیگران قسمت چرخ زورخانهای را اجرا میکرد یکی از نگهبانان عراقی که قد خیلی بلندی داشت از بیرون او را دیده بود و به سمت آسایشگاه آمد و ما را دعوا میکرد که من خبر دارم بقیه پنهانی دعا می خوانند شما چرا رقاصی راه انداختید؟ و ما متهم به کافر بودن میکرد.
,حاج قاسم صادقی نیز که در اردوگاه در قسمت کتابخانه مشغول فعالیت بود درباره دعای کمیل میگوید:
,نداشتن مفاتیح خیلی بچهها را اذیت میکرد تا اینکه یک روز از صلیب سرخ که برای ما کتاب میفرستادند اشتباهی ۱۲ عدد مفاتیح هم داخل کتابها فرستاده بودند و آنها را بین آسایشگاهها تقسیم کرده بودم، بعد که فهمیدند فشار آوردند که ۱۲ عدد مفاتیح را پس بدهید، این برای اسرا خیلی سخت بود، تازه کمی انرژی گرفته بودند که با گرفتن مفاتیحها روحیهشان بهم میریخت، پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم که از هر مفاتیح تعدادی از صفحاتش را جدا کنیم که در کنار هم قرار دادن این کاغذها به ادعیه و اعمال طول سال دسترسی داشته باشیم و وقتی مفاتیحها را تحویل دادیم شمردند دیدند ۱۲ عدد است و متوجه کار ما نشدند.
,,
ایثار رمز موفقیت و دوستی اسرا بود
, ایثار رمز موفقیت و دوستی اسرا بود,,
گذشتها خیلی زیاد بود. روزی در صف سرویس بهداشتی ایستاده بودیم که یک فرد، به صورت اورژانسی آمد و به داخل دستشویی رفت. یک نفر ناراحت شد. تا آن فرد از سرویس بهداشتی بیرون آمد، شخص ناراحت یک سیلی به گوش آن فرد زد. بعدا که متوجه اشتباه خود شد نزد آن فرد رفت و از او معذرتخواهی کرد، آن فرد گفت که من چیزی یادم نمیآید اشتباه گرفتهای. از این اصرار و از آن انکار ادامه پیدا کرد و کار با جایی رسید فردی که سیلی زده بود نزد حاج آقای ابوترابی رفت و گفت: من یقین دارم که به گوش این فرد سیلی زدهام اما او میگوید چیزی یادش نیست. حاج آقای ابوترابی هم ماجرا را از آن شخص جویا شد، او گفته بود که معلوم نیست ما تا چه زمانی در اسارت باشیم اگر بگویم من بودهام او هر روز با دیدن من احساس شرمندگی خواهد کرد.
,مقدار خیلی کمی پول به ما میدادند اما آن را برای بیماران و ضعیفان کنار میگذاشتیم. اخلاصها زیاد بود. فردی روزه میگرفت تا غذایش را به دوست ورزشکارش بدهد. مگر غذای اردوگاه چهقدر بود ؟ هفت قاشق بیشتر نبود.
,شخصی داشتیم که بر اثر کتک خوردن سیاه و کبود شده بود. نگهبان، هنگام خواب به اردوگاه میآمد و اسم فردی که دعا خوانده بود را مینوشت تا صبح او را با کابل بزنند اما شخص دیگری جای او میخوابید تا کابل بخورد.
,یاد هست وقتی تلویزیون منافقان را نشان میداد کسی از بچهها نگاه نمیکرد و فرار میکردند که به خاطر همین رفتار ما را توبیخ میکردند. اما الان بدتر از آن را مردم راحت تماشا میکنند، دنیا به قدری خطرناک شده است و جذابیت کاذب ایجاد میکند که ما را از خیلی چیزها دور کرده است. هر کس برای من میگفت که برای چه به جبهه میروی؟ میگفتم برای خدا. وقتی به سلول رسیدیم، فهمیدم که حتی یک درصد هم برای خدا کار نکردهام. در سلولها صدای خدا را میشنیدیم. در اسارت، خدا را در اردوگاهها زیاد میدیدیم.
,,
یادی از نماد ولایت و اخلاق در اسارت
, یادی از نماد ولایت و اخلاق در اسارت,,
نمی شود با آزادهای صحبت کنی و اسم روحانی دلسوز و مهربانی که در اردوگاههای مختلف تبعید شده و علیرغم سختیهای بسیار به تربیت اخلاقی اسرا پرداخته و بر اثر ولایتپذیری اسرا اثرات آن در نگهبانان اردوگاهها دیده میشده به زبان نیاید، مرحوم حجتالاسلام و المسلمین ابوترابی که همه اسرا به او احترام گذاشته و نقش پدر معنوی اسرا را داشته است در خاطرات میهمانان ما هم مورد اشاره قرار گرفت:
,در دوران اسارت حاجآقا ابوترابی هم هم مدتی در اردوگاه موصل کنار ما بود، ایشان مردی بزرگ و فهیم بود و هر آنچه میگفت بچهها اطاعت میکردند. حاج آقا میگفت صبح وقتی سربازان برای بیدار کردن آمدند به آنها سلام کنید، وقتی ما به آنها سلام میکردیم آنها بچه ها را کتک میزدند. آنقدر بچهها تکرار کردند که سلام کردن جا افتاد و بعثیها نرمتر شدند.
,بیش از ۱۵۰ نفر در اردوگاه ما اسیر بود. حدود دو سال با آقای ابوترابی بودم، یکبار آقای ابوترابی را جوری زدند که وقتی میخواست نماز بخواند به زمین میافتاد، اما کاری کرده بود که همیشه انگیزه و نشاط در اردوگاه ما بود. وقتی صلیب سرخ آمد و روحیه بچهها را دید تعجب کرد و گفتند ما اکثر اردوگاها را دور زدیم و در آنجا خودکشی، نا امیدی مشاهده کردیم اما اینجا برعکس است.
,,
فشار روحی نامهها سختتر از فشار اسارت بود
, فشار روحی نامهها سختتر از فشار اسارت بود,,
نوعاً وقتی با آزادگان و رزمندگان صحبت میکنیم سعی دارند با بیان خاطرات شیرین خنده به لب مخاطب بیاورند و سختیها و ناراحتیها را در خودشان میریزند، اما ما در این گفتوگوی صمیمی از دوستان آزاده خواستیم که از سختیهای اسارت هم بگویند، حاج عباس صداقت در توضیح فضای سخت روانی اردوگاهها اینگونه توضیح داد:
,زندگی خیلی از اسرا در همان اردوگاهها بود و به بیرون آمدن و آزاد شدن هیچ امیدی نداشتند. البته بعضیها هم امیدوار بودند. بهعنوان مثال، یک کوه در آنجا وجود داشت و ما همیشه گمان میکردیم که رزمندهها از این کوه برای نجات ما میآیند. من تا سه سال همه کدها و رمزهای بیسیم را حفظ بودم و تکرار میکردم، همیشه هم به دکل عراقیها نگاه میکردم و با خودم میگفتم: اگر رزمندهها بیایند، با بیسیم عراقیها ارتباط برقرار میکنم.
,در دوران اسارت فشارهای روحی زیادی به اسرا وارد میشد. به عنوان مثال، همسر بعضی از افراد که به بازگشت شوهرانشان امیدی نداشتند، نامه میآمد که ازدواج کرده بودند و حتی بچه هم داشتند. برای برخی نامه میآمد که صاحبخانه ما را جواب کرده و سقف خانه در حال ریزش است، و این در حالی بود که یکسال طول کشیده بود تا این نامه به دست اسرا برسد.
,,در بخش دیگری از این گفتوگو گفته شد برخی از آزادگان با گذشت ۳۰ سال هنوز خواب دوران اسارت را میبینند، خواب سختیهای آنروزها را میبینند.
در بخش دیگری از این گفتوگو گفته شد برخی از آزادگان با گذشت ۳۰ سال هنوز خواب دوران اسارت را میبینند، خواب سختیهای آنروزها را میبینند.
,برای ارتشیها نامه میآمد که ما را مشهد، سوریه و سایر اماکن مذهبی و سیاحتی بردند و اسم فرزندت را هم در مدرسه نوشتند. حالا برای بسیجیها نامه میآمد که حقوقت را مدتی است که ندادهاند! خرجی نداریم و مشکل داریم. آیا کسی در ایران نبود که بتواند این مشکلات را حل کند تا حداقل این اسیر، دغدغه معیشت و زندگی زن و بچهاش را نداشته باشد؟ خدماتی که به ارتشیها میشد بسیار بیشتر از بسیجیها و سپاهیها بود و این موارد باعث ناراحتی اسرا میشد. ارتش، سازمانی برای خودش داشت و به اینطور موارد رسیدگی میکرد اما سپاهی وجود نداشت.
,در بخش دیگری از این گفتوگو گفته شد برخی از آزادگان با گذشت ۳۰ سال هنوز خواب دوران اسارت را میبینند، خواب سختیهای آنروزها را میبینند. در دوران اسارت آب نبود، بچهها وقتی که آب را باز میکردند تنها دو دقیقه فرصت داشتند که حمام کنند و در زمستان، وقتی سوت آمادهباش را میزدند بدن خیس و نیمه شسته باید میرفتیم بیرون و به خط میشدیم. حتی زمانی بود که برای اصلاح موی سر میرفتم وقتی سوت زده میشد موی سر بهصورت نیمه اصلاح شده بود باید میرفتم بیرون.
,یکی دیگر از مواردی که سبب تخریب روحیه اسرا میشد این بود که پس از آتش بس، آقای ولایتی را میدیدیم که در حال چای خوردن با طارق عزیز است و درباره اسرا صحبت میکند و اتفاقا همه هم شاد هستند. ناگهان صبح میدیدیم که کل اردوگاه با صدای بلند میگفتند «رفض» یعنی «رد شد». دوباره میگفتند که آقای ولایتی قرار است با آقای رمضان نشستی را برگزار کنند. جلسه میگذاشتند و یک سری از افراد امیدوار میشدند ولی باز هم میآمدند و میگفتند «رفض».
,,
فصل سوم: آزادی تلخ
, فصل سوم: آزادی تلخ,,
در بخش پایانی گفتوگو از این سه آزاده خواستیم درباره روز آزادی و بازگشت به میهن توضیح بدهند، روزی که در اذهان همه مردم روز شادی و غرور است اما واکنشی که با آن مواجه شدیم این بود که خندههای جمع و چهره بشاش این سه نفر قطع شد و سرشان را پایین انداختند، ناگهان حاج عباس صداقت گفت «خاطرات آزادی تلخ است، شیرینیها برای دوران اسارت بود اما از روز آزادی تلخی خاطرات شروع شد» خواستیم توضیح بیشتری بدهند که اینگونه گفت:
,,
, ,
,
یک روز گفتند که صلیب سرخ آمده است و همه را از آسایشگاه به بیرون بردند. هیچکس باورش نمیشد. دیدیم که تعداد قابل توجهی را به اردوگاه ما انتقال دادند. ما باورمان نمیشد که واقعا میخواهیم آزاد شویم. غروب شد هزار نفر را بردند که حاج قاسم صادقی هم جزو آنها بود و آن شب دربهای آسایشگاه باز بود، پس از چندین سال برای اولین بار بود که آسمان پر از ستاره را میدیدم، فردای آن روز ما را به کسانی که روز گذشته برده بودن اضافه کردند و حاج مهدی نظری هم دو روز بعد از ما راهی شد.
,آزاد که شدم، فهمیدم که بدبخت شدهام. رسیدیم لب مرز، صبح شده بود، آن روز، نماز صبح را نیم ساعت بعد از اذان خواندیم و اول وقت نبود. در اسارت، نیم ساعت قبل از اذان صبح بلند میشدیم. به بعضی از بچهها گفتم که آزاد شدیم اما خدا توفیقاتی را هم از ما گرفت، خدای اسارت با خدای بیرون فرق میکرد، ظاهرا آن موقع چون در بند بودیم و از خیلی از چیزها محروم خدا یک عنایت خاصی به اسرا داشت.
,,
ارادت روستاییان به آزادگان شرمندهمان میکرد
, ارادت روستاییان به آزادگان شرمندهمان میکرد,,
لحظه ورود به وطن و رسیدن به تهران برای هر کدام از آزادگان به شکل خاصی اتفاق افتاده و وحدت رویه در کار ستاد استقبال نبود بهگونهای که یکی از ابتدا با عزت و احترام روبرو شده بود و یکی در فرودگاه مهرآباد زنگ زده که چرا کسی نیامده است استقبال و یکی هم پس از ورود به تهران چند روز در قرنطینه بود و از دیدار خانواده محروم، در این باره حاج قاسم صادقی اینگونه توضیح داد:
,ما چون انخستین گروه بودیم که آزاد شدیم، بچههای سپاه با اتوبوس به مرز آمده بودند تا از ما استقبال کنند. اکثراً هم با لباس آمده بودند اما رانندگی اتوبوس را حرفهای بلد نبودند. شوق زیادی وجود داشت و مدام از هم سبقت میگرفتند که ما را زودتر برسانند. به دژبانی که رسیدیم، باید ما را بازرسی میکردند و گفتند اتوبوسها باید در یک ستون بایستند، حالا هیچکدام اینها وارد نبودند اتوبوس را عقب ببرند و بتوانند نظم بدهند، شهید صنیعخانی که فرمانده ترابری بود و وارد بود در جمع ما بود آمد جلو و یک به یک از انتها این اتوبوسها را عقب برد و منظم کرد که این کار حدود دو ساعت طول کشید.
,پس از دژبانی در طول مسیر بارها اتوبوس متوقف میشد و میدیدیم مردم روستاها به قدری ذوق و شوق داشتند که تجمع میکردند در جاده و راه را میبستند تا ما را ببینند. اما آنچه که ما را شرمنده میکرد این بود که بچههای کوچکشان را زیر لاستیک ماشین میگذاشتند تا برای ما قربانی کنند و ما مدام باید از این کار آنها جلوگیری میکردیم و حالمان با دیدن این صحنهها دگرگون میشد.
,,
کودکی که به اشتباه از پنجره وارد اتوبوس شد
, کودکی که به اشتباه از پنجره وارد اتوبوس شد,,
از کرمانشاه با هواپیما به فرودگاه مهرآباد آمدیم و در آنجا از ما استقبال گرمی کردند و بههمراه جمعیت به سمت حرم امام بردند و از آنجا به حسینیه امام خمینی (ره) برای دیدار با رهبری بردند، در طول مسیر که از پنجره بیرون میآمدیم بچه محلها را میدیدیم، از آنجایی که فرزند من چندماه بعد از اسارت من به دنیا آمده بود و او را اصلا ندیده بودم چشمم را میچرخاندم به امید اینکه کسی او را برایم بیاورد، بین راه یکی از بچه محلها کودکی را به من نشان میداد و چیزی میگفت که همهمه و سروصدا نمیگذاشت متوجه صدایش شوم، دوستان فکر کردند منظورش این است که او بچه من است بچه را گرفتند و از پنجره به داخل اتوبوس کشاندند و به همدیگر میگفتند این بچه حاج قاسم است و میبوسیدند، یکدفعه متوجه شدیم که آن شخص در پایین با دست اشاره میکند که نه نه این بچه تو نیست.
,به حرم امام خمینی (ره) که رسیدیم آنجا خانواده خودم را دیدم و برای نخستین بار فرزندم را دیدم و در آغوش گرفتم.
,اما روایت حاج عباس صداقت از لحظه رسیدن به تهران کاملاً متفاوت بود، وی اینگونه بیان کرد:
,ما به فرودگاه رسیدیم و دیدیم که هیچکس برای استقبال ما نیامده است! به یکی از دوستانم در سپاه زنگ زدم و گفتم که به خانوادهام بگو دنبال ما بیایند. ابتدا من را نشناخت ولی بعد که شناخت گفت که خودش میآید.
,او با خانوادهام به استقبال ما آمدند. در ماشین که نشسته بودیم، مادرم دستش را به دور گردن من انداخت. نمیدانست که من از شهادت پدرم خبر دارم چرا که سواد نداشت و نامههایش را برادرزادهام مینوشت و در نامهای نوشته بود که «بابا فتحالله رفت پیش خدا». حتی وقتی به کوچه رسیدیم، بر روی تابلوی عکس پدر نیز پارچهای کشیده بودند تا من نبینم.
,وقتی ما آمدیم، به میدان شهرری رفتیم. جمعیت بسیار زیادی برای دیدن ما آمده بودند و محبت داشتند. همه گریه میکردیم و مردم نیز همینطور. مسافت خیلی زیادی ما را قلمدوش کردند که من هنوزم متعجبم که چگونه طاقت انجام این کار را آوردند.
,وقتی به خانه رسیدیم، برادرم به خانه آمد و از من خواست تا خاطراتم را برایش تعریف کنم. همه از مسجد، دوست، آشنا و همسایگان به منزل میآمدند و از من توضیح میخواستند و من باید برای همه آنها ماجرای اسارت و خاطراتم را توضیح میدادم. (با خنده)
,تا سحر دسته دسته مردم میآمدند و همه انتظار داشتند از اول کل ماجرا را تعریف کنم دیگر خانواده و میهمانان خوابیده بودند و من در حیاط پذیرای مردم محل بودم، صبح که بعد از نماز خواستم بخوابم جا برای خوابیدن نبود و روی پله نشستم و همانجا خوابم برد، بعد که مادرم بیدار شده بود و به حیاط آمده بود به دیگران میگفت همه بهخاطر این بچه آمدهاید یک جا برایش نگذاشتید بیچاره روی پله خوابیده.
,,وقتی به خانه رسیدیم، برادرم به خانه آمد و از من خواست تا خاطراتم را برایش تعریف کنم. همه از مسجد، دوست، آشنا و همسایگان به منزل میآمدند و از من توضیح میخواستند و من باید برای همه آنها ماجرای اسارت و خاطراتم را توضیح میدادم.
وقتی به خانه رسیدیم، برادرم به خانه آمد و از من خواست تا خاطراتم را برایش تعریف کنم. همه از مسجد، دوست، آشنا و همسایگان به منزل میآمدند و از من توضیح میخواستند و من باید برای همه آنها ماجرای اسارت و خاطراتم را توضیح میدادم.
,اما در این میان حاج مهدی نظری که اعضای آسایشگاهش آخرین گروه اعزامی از موصل بودند و روز سیام مرداد وارد خاک ایران شده بود روایت متفاوتی از غربت پس از اسارت دارد:
,به مرز که رسیدیم، صلیب سرخ باید رقمهای ما را بررسی میکرد و ما در این فکر بودیم که اگر به ما بگویند برگردید، چه باید کنیم؟ همه تصمیم گرفته بودیم که اگر چنین چیزی را گفتند، فرار کنیم و به مرز بزنیم. البته این طوری نشد و ما را واقعاً آزاد کردند.
,ما در مرز سرود خواندیم. گروه سرود ما هنوز هم پابرجاست و حتی کارهای فرهنگی انجام میدهیم. بحث تغذیه ما در ایران در ابتدا با مشکل روبهرو شده بود و کار خودم هم به بیمارستان کشیده شد. مثلا نوشابه برای ما چیز عجیبی بود.
,غربت در وطن
, غربت در وطن,,
یکی از دوستان اسیر ما خلبان بود که وقتی در هواپیما نشستیم، صدا زدند که کاپیتان «صدر» خودش را به کابین معرفی کند. همه ما تعجب کرده بودیم چراکه به ما چیزی نگفته بود. خدمه پرواز میگفتند که ایشان، استاد خلبان ما هستند. بنده خدا چندبار صدایش کردند و خود را معرفی نمیکرد تا آخر سر وقتی دنبالش میگشتند من اشاره کردم که اینجا کنار من نشسته است.
,ما را به پادگان نیروی هوایی بردند. تیمسار ستاری من را صدا کرد و احوالپرسی گرمی با هم کردیم. از همراهش پرسیدم این بنده خدا کیست؟ و متوجه شدم که فرمانده نیروی هوایی است. از من پرسید که بچه کجا هستی و پاسخ دادم که اهل شهرری هستم. چون ایشان خودش اهل قرچک بود، خوشحال شد و من را تحویل گرفت.
,یک مشکل بزرگ این بود که ما را در تهران قرنطینه کردند و آن کاری که برای دیگران در قرنطینه لب مرز انجام میشد برای ما در پادگان نیروی هوایی انجام دادند، خانوادهها نیز در ابتدا فقط میتوانستند فرزندانشان را از پشت فنسها ببینند. به کسی گفتم برود خانواده مرا پیدا کند، پدرم که آمد، شروع به گریه کردن کرد و حدود ۲۰ دقیقه دستمان از پشت فنسها در دست هم بود.
,ما وقتی به حرم رسیدیم، سینهخیز رفتیم. در همین حین که سینهخیز میرفتیم، وقتی به ضریح رسیدیم، ناگهان دیدم که چند زن نزد من آمدند و من را در آغوش گرفتند. تعجب کردم و از آنها خواستم تا فاصله بگیرند که یکی از آنها گفت «من خالهات هستم»!
,یک روز عصر ما را نزد حضرت آقا بردند. دو سرود در محضر ایشان اجرا کردیم. بعد از اجرای سرود، میخواستند این هزار نفر را از یکدیگر تفکیک کنند که مخالفت کردیم. درخواست کردیم تا ما را به حرم حضرت امام خمینی (ره) ببرند.
,ما وقتی به حرم رسیدیم، سینهخیز رفتیم. در همین حین که سینهخیز میرفتیم، وقتی به ضریح رسیدیم، ناگهان دیدم که چند زن نزد من آمدند و من را در آغوش گرفتند. تعجب کردم و از آنها خواستم تا فاصله بگیرند که یکی از آنها گفت «من خالهات هستم»! آنها چند نفری چادر را بر سر من کشیدند و در حال گریه کردن بودند که فیلم این قسمت در آرشیو صدا و سیما موجود است. بعد از آن، یک سرود هم در حرم امام خمینی (ره) اجرا کردیم و باز به نیروی هوایی برگشتیم.
,فردا صبح، از اسرای شهرری خواستند تا سوار اتوبوس شوند. سوار اتوبوس که شدیم، راننده اتوبوس با صدای بلند داد زد «مهدی نظری کیه؟» که من تعجب کردم. بچهها من را به او معرفی کردند اما چون نمیشناختمش جلو نمیرفتم، تا اینکه راننده اتوبوس با من حال و احوال کرد و گفت «من باجناق عموتم».
,وقتی درب اتوبوس باز شد تا پیاده شویم، باز هم یکی صدا زد «مهدی نظری کیه؟»؛ اول نشناختمشان و با احتیاط پایین آمدم، بعد دیدم از رفقای قدیم بنام جواد رسولی و حمید بودند، بچهمحلهای ما به استقبال من آمده بودند، آنها من را سوار ماشین کردند و به حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیهالسلام بردند. بعد از زیارت برگشتیم به خیابان بهشتی که رسیدیم تا محل یک نفر من را قلمدوش گرفت و وسط خیابان میدوید و جمعیت به دنبال او میدویدند، من هر چه موهای او را میکشیدم و فریاد میزدم یواش برو الان میفتم اصلاً گوش نمیکرد، بعداً متوجه شدم که آن فرد، کشتیگیر و همچنین کر و لال بوده است، بعد چند پاسدار آمدند و من را از دست او نجات دادند.
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه