اخبار داغ

فرزند شهید نبی رنجبر:

چهره پدر شهیدم آنقدر آرام بود که احساس می کردم خوابیده است

چهره پدر شهیدم آنقدر آرام بود که احساس می کردم خوابیده است
فرزند شهید نبی رنجبر: وقتی به جنازه پدرم نزدیک شدیم، ملحفه را کنار زدیم. چهره پدرم آن قدر آرام بود که من فکر می کردم پدرم خوابیده ، به همین خاطر مدام به مادر بزرگم می گفتم: پدرم خوابیده، بیدارش کن! اما روح پدرم به آسمان ها پر کشیده بود.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از پیشمرگ روح الله، در قسمت قبل از سلسله خاطرات شهید نبی رنجبر، داستان کینه و دشمنی گروهک های ضد انقلاب با این مرد انقلابی را مرور کردیم، در ادامه خاطرات این شهید گرانقدر را از زبان فرزندش بازگو می کنیم.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, پیشمرگ روح الله,

 

,

ساعت نه شب بود که به یک باره درب خانه ما به صدا در آمد؛ یکی از همرزمان پدرم پشت درب خانه پدرم را صدا می زد. نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد باید به یکی از روستاهای اطراف اعزام می شدند. پدرم خیلی سریع لباسش را عوض کرد و بعد از خداحافظی با اهل خانه راهی شد.

,

 

,

پدرم عادت داشت بعد از اینکه از خانه خارج می شد، پایش را روی پله تیر چراغ برق مقابل درب خانه می گذاشت و بند کفش هایش را می بست. پدرم مشغول بستن بند کفشش بود و من هم به تیر چراغ برق تکیه داده بودم و به چشمان پدرم زل زده بودم.

,

 

,

چند ساعت قبل از پدرم قول گرفته بودم که صبح فردا به بازار برویم و یک جفت کفش بخریم. به پدرم گفتم: مگر قول نداده بودی که فردا برایم کفش بخری؟

,

 

,

ـ فردا به خانه بر می گردم، ولی اگر یک موقع دیر شد با دادا(مادر بزرگ) برو و کفش دلخواهت را بخر.

,

 

,

ـ بابا نبی! باید خودت فردا زود به خانه بیایی و با هم به بازار برویم.

,

 

,

ـ زود بر می گردم.

,

 

,

ـ قول می دهی که فردا زود به خانه بیایی؟؟؟!!!

,

 

,

ـ از کی تا حالا از من قول می گیری؟!

,

 

,

پدرم از من خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت.

,

 

,

پدرم بعد از اینکه به اتفاق همرزمانش وارد روستای آویهنگ می شود، نیروهایش را در ابتدای روستا مستقر می کند و خودش به همراه بی سیم چی اش که سرباز بوده وارد روستا می شود. نیروهای ضد انقلاب که در کمین پدرم نشسته بودند، از سه جهت پدرم را به محاصره در می آورند. بعد از اینکه بی سیم چی پدرم زخمی می شود، پدرم تلاش می کند بی سیم چی را به بیرون روستا منتقل کند اما از ناحیه پا هدف گلوله نیروهای ضد انقلاب قرار می گیرد و بعد از چند دقیقه این بار گلوله ژ3 مزدوران استکبار جهانی پشت پدرم را می شکافت.

,

 

,

بعد از اینکه صدای تیراندازی سکوت سرد سپیده دم روستا را می شکند، نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد وارد روستا می شوند و درگیری شدیدی بین رزمندگان سپاه اسلام و نیروهای ضد انقلاب در می گیرد.

,

 

,

مجروحیت شدید پدرم ایجاب می کرد که هر چه سریعتر ایشان را به بیمارستان منتقل کنند، اما درگیری شدید مانع از این کار می شود و به همین خاطر پدرم را به مسجد روستا منتقل می کنند.

,

 

,

خادم مسجد قصد تلاوت اذان صبح را داشته که پدرم ایشان را مورد خطاب قرار می دهد که کاری با تو دارم. مؤذن می گوید: اجازه بدهید تا اذان را تلاوت کنم، بعد از اذان نزد شما خواهم آمد. اما پدرم می گوید: تا بعد از اذان زنده نمی مانم.

,

 

,

خادم مسجد تعریف می کرد: کنار کاک نبی روی زمین نشستم و برای اینکه حرف هایش را درست بشنوم خم شدم و صورتم را نزدیک صورتش بردم. کاک نبی که انگار نفس های آخرش را می کشید به من گفت: صبح اول وقت خودت را به خانه ما برسان و پیغامم را به مادرم برسان. به مادرم بگو، نبی در آخرین لحظات عمرش گفت: «مادر جان! بعد از من سرپرستی فرزندانم بر عهده شماست، دخترانم امانتی هستند در دست شما، امانت دار خوبی باشید».

,

 

,

خادم مسجد از بالین پدرم دور می شود و دوباره بعد از تلاوت اذان نزد پدرم می آید، اما هرچه پدرم را صدا می زند جوابی نمی شوند و متوجه می شود که پدرم به شهادت رسیده است.

,

 

,

ما در خانه مشغول خوردن صبحانه بودیم و یکی از اقوام مادر بزرگم که همیشه به دیدن مادر بزرگم می آمد همراه ما کنار سفره نشسته بود. زنگ درب خانه به صدا در آمد و من سریع از کنار سفره بلند شدم و گفتم: پدرم آمد. وقتی درب خانه را باز کردم، مرد غریبه ای به من سلام کرد و گفت: چه کسی داخل خانه است؟

,

 

,

ـ مادر بزرگ، مادر و خواهرانم.

,

 

,

ـ مرد داخل خانه نیست؟

,

 

,

ـ چرا! یکی از اقوا مادر بزرگم میهمان ماست.

,

 

,

ابتدا فکر کردم کسی که پشت در ایستاده از اقوام و آشنایان میهمان مادر بزرگم می باشد. رفتم و به میهمان مادر بزرگم گفتم: آقایی پشت درب خانه با شما کار دارد. میهمان مادر بزرگم بیرون رفت و بعد از چند دقیقه که به خانه بازشگت و با چهره ای پر از حزن و اندوه به دیوار اتاق تکیه زد.

,

 

,

مادر بزرگ بعد از اینکه متوجه اضطراب میهمانش شد شروع کرد به گریه و زاری کردن که اتفاقی برای نبی افتاده است. عمو توفیق هم برای اینکه مادر بزرگم را آرام کند، گفت: نبی باز هم مثل دفعات قبل زخمی شده است. در واقع پدرم شهید شده بود و عمو توفیق برای اینکه مادر بزرگم ناراحت نشود این حرف ها را می زد.

,

 

,

بعد هم مادر بزرگم همراه عمو توفیق برای اطلاع از وضعیت پدرم به منطقه رفتند. من نمی دانستم پدرم شهید شده است یا نه! اما در همان عالم کودکی ، کتاب قرآن پدرم را رو به آسمان گرفته بودم و خدا را قسم می دادم اگر دست و پای پدرم هم قطع شد، عیبی ندارد! فقط پدرم به خانه بیاید، اما پدرم به شهادت رسیده بود.

,

 

,

برای تحویل پیکر پدرم به سردخانه سنندج رفتیم. زمانی که یک دستگاه ماشین می خواست مادر بزرگ و مادرم را به محل سردخانه ببرد، من هم مخفیانه سوار ماشین شدم. وقتی به جنازه پدرم نزدیک شدیم، ملحفه را کنار زدیم. چهره پدرم آن قدر آرام بود که من فکر می کردم پدرم خوابیده است، به همین خاطر مدام به مادر بزرگم می گفتم: پدرم خوابیده، بیدارش کن! اما روح پدرم به آسمان ها پر کشیده بود.

,

 

,

پدرم را طبق وصیت خودش به مسجد محل آوردند تا غسل دهند. قسمت غسالخانه مسجد در حال تعمیر بود و من از لای نرده ها توانستم خودم را به غسالخانه برسانم. غسال مسجد هر کاری می کرد خون پدرم بند نمی آمد، اما به هر سختی بود خون را بند آرود و پدرم را کفن پیچ کرد و پیکر پدرم با حضور گسترده مردم به طرف گلزار شهدای بهشت محمدی(ص) تشییع شد.

,

 

,

غروب همان روز بود که گروهک های ضد انقلاب از رادیو اعلام کردند بعد از چند سال تعقیب و گریز در نهایت موفق شده اند شهید نبی رنجبر را به شهادت برسانند.

,

 

,

مادر بزرگم وابستگی شدیدی به پدرم داشت و به همین خاطر مدام به پدرم توصیه می کرد که از سازمان پیشمرگان مسلمان کرد استعفا دهد و بیرون بیاید؛ چون نیروهای ضدانقلاب کمر به قتل پدرم بسته بودند و مدام ایشان را تهدید می کردند. اما پدرم که چند سالی از عضویتش در سازمان پیشمرگان مسلمان کرد سپری می شد پاسخ می داد: اگر هم روزی به شهادت برسم، آرزوـ فرزند بزرگ شهید ـ نمی گذارد اسلحه ام روی زمین بماند.

,

 

,

پدرم وابستگی شدیدی به اعضای خانواده اش داشت، مخصوصاً به مادرش. می توانم بگویم فرزندان پدرم یک طرف و مادرش هم یک طرف.

,

 

,

, ,

شهید نبی رنجبر

,

 

,

 انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه