اخبار داغ

طنزنامه بلاغ

اورانیوم و آکواریوم

اورانیوم و آکواریوم
توی اوستاکارهای ما یک اوس علی‌اکبر نامی بود که کارش حرف نداشت، یک جوری بتن درست می‌کرد و مقاومت ساختمان را بالا می‌برد که هیچ مهندسی نمی‌توانست این کار را بکند.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از بلاغ، مهرماه سال 1420 هجری شمسی/ می‌رفتم سر یک پروژه، توی اوستاکارهای ما یک اوس علی‌اکبر نامی بود که کارش حرف نداشت، یک جوری بتن درست می‌کرد و مقاومت ساختمان را بالا می‌برد که هیچ مهندسی نمی‌توانست این کار را بکند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, بلاغ,

اوس علی‌اکبر یک کمی چاخان بود و زیاد قسم می‌خورد، توی خاطراتش تعریف می‌کرد که یک دوره وزیر بوده، دفعه بعد هم می‌گفت که رئیس یک جایی بوده که تمام نیروگاه‌های هسته‌ای زیر دستش بوده و می‌رفته با ابر قدرت‌ها مذاکره می‌کرده، من و چند تا از مهندس‌ها و کارگرها به خاطراتش می‌خندیدیم.

اوس علی‌اکبر تعریف می‌کرد: یک روز که از مذاکره با انگلیس و آمریکا برگشته بودم، با اسب و تفنگم، برای سرکشی به هر کدام از نیروگاه‌ها راهی شدم، دو تا گماشته برداشتم و به بقیه گفتم بمانید و در غیاب من از پایتخت محافظت کنید که دشمن ما بس فریبکار است.

می‌گفت: سال 1393 بود، آن موقع ماشین نبود که، شما یادتان نمی‌آید ما با اسب می‌رفتیم این‌ور و آن‌ور، مملکت انقدر پیشرفته نبود.

اوس علی‌اکبر کلاه بیس بالش را روی سرش چرخاند و ادامه داد: والا مملکت در قحطی و تحریم و نداری بود، تحریم بودیم پسرجان تحریم!!!

یک شبانه‌روز از تهران تا اراک را به تاخت رفتیم، اسب‌ها دیگر نفس نداشتند، به نیروگاه اراک که رسیدیم، دیدم آبش راکد مانده و گندیده و به اصطلاح ما؛ آبش سنگین شده، چطور آدم خوابش سنگین می‌شود آن‌طور.

دستور دادیم سطل سطل آب را خالی کنند و با شیلنگ، آب تمیز بریزند درونش و چند تا ماهی قرمز ول کنند توی آب که برای خودشان بچرخند.

مشغول سر و سامان دادن به اوضاع نیروگاه اراک بودیم که دیدیم صدای تیر و تفنگ و هلی‌کوپتر می‌آید، دیدیم‌ ای دل غافل دشمن تا دندان مسلح به ما شبیخون زده است و حالا فقط من و دوتا گماشته که از تهران آمدیم و یکی دو تا نگهبان نیروگاه با چند تفنگ برنو و دانشمندانی که ترسیده‌اند.

من محض پایداری، پایم را در رکاب اسب محکم با طناب بستم، و با گماشته‌ها همین‌جور دور نیروگاه می‌تاختیم و با تفنگ برنو کیو کیو تیر می‌انداختیم، با هر تیری که من می‌انداختم، یک گروهان از دشمن تا دندان مسلح روی زمین می‌ریخت.

یک‌هو از هوا یک نامردی مرا با تیر زد، سرم را بلند کردم دیدم یک چشم‌آبی مو بور، که چشم‌هایش هم چپ بود توی هلی‌کوپتر با تفنگ دوربین‌دار به سمت من نشانه رفته است، با آخرین تیر تفنگم یک دایره قرمز روی هلی‌کوپتر را نشانه رفتم و زدم، هلی‌کوپتر توی هوا ترکید.

آن موقع امکانات کم بود، نمی‌دانستیم که آن دایره قرمز، باک بنزین هلی کوپتر است، ایران تحریم بود، اطلاعات نداشتیم اصلاً.

اوس علی‌اکبر با ماله، سیمان توی استانبولی را هم زد و ادامه داد: آنها هزار نفر بودند و ما سه چهار نفر، کاری از دستمان برنمی‌آمد.

به دانشمندها گفتم: ببینید چه بلایی سر ما آوردید، دشمن حداقل به اندازه 10 گردان زرهی است و ما همین سه چهار نفریم، خدا را خوش می‌آید به خاطر یک مشت اورانیوم غنی شده، لَت و پارمان کنند، بدهید بدهید این اورانیوم را بدهید ببرند، جانمان را در ببریم.

فرمانده لشگر دشمن با پرچم سفید آرام آرام به ما نزدیک شد، ما هم دیگر به رویمان نیاوردیم که تیری توی برنوهایمان نیست و می‌خواهیم تسلیم شویم.

آمد جلو و گفت: می‌خواهیم با شما مذاکره کنیم، گفت اورانیوم را بدهید به ما.

ما هم با هوچی‌گری گفتیم: بیا ببر، خیرات امواتمان، گدا گشنه‌ها، برای این یک مشت اورانیوم لشکر کشیده‌اید!!!؟

و اینطوری شد که اوانیوم را دادیم و جایش ماهی قرمز انداختیم توی راکتور و آکواریوم درست کردیم، وگرنه اینها از روی نعشمان می‌گذشتند و ایران الان ایران اشغالی بود.
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
 
,
 
,
 
,
انتهای پیام/
]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه