شهیدرضا شفیعی یکی از ۱۶ آتشنشان شهیدی است که جانش را برای نجات جان هموطنان و خاموش کردن آتش پلاسکو هدیه کرد و اینگونه شد که پیشوند زیبای «شهید» برای همیشه قبل از اسم او قرار گرفت.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از شبکه خبری تهران نیوز، سال گذشته در چنین روزهایی بود که خبری ناگوار، داغی بزرگ بر دلها به یادگار گذاشت. خبری که وقتی گزارشگر شبکه خبر به صورت از محل حادثه گزارش میداد، آن را اینطور بیان کرد «و بله؛ ساختمان پلاسکو همین الان به طور کامل فرو ریخت».
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, شبکه خبری تهران نیوز,وقتی این خبر همه جا منتشر شد، برای مردم سوال آمد که «تکلیف کسانی که داخل ساختمان بودند، چه میشود؟ راستی مگر آتشنشانها داخل ساختمان نبودند؟». همزمان با ابراز همدردی مردم و البته درخواست دعا برای آتشنشانهای محبوس در زیر آوار، اما خانوادههایی بودند که شاید معنی واقعی انتظار را در آن ایام درک کردند و دیده به راه پدر، فرزند، همسر و برادر خود داشتند.
یکی از همین خانوادهها، خانواده شهید رضا شفیعی بود که همواره تا آخرین لحظه به زنده بودن فرزندشان امید داشتند. وقتی از محمد، برادر شهید شفیعی از سختی انتظار در آن روزها سوال میپرسم، میگوید «ما واقعا تا آخرین لحظه امیدوار بودیم».
شهیدرضا شفیعی یکی از ۱۶ آتشنشان شهیدی است که جانش را برای نجات جان هموطنان و خاموش کردن آتش پلاسکو هدیه کرد و اینگونه شد که پیشوند زیبای «شهید» برای همیشه قبل از اسم او قرار گرفت.
به گزارش شبکه خبری تهران نیوز،به مناسبت سالروز شهادت شهید رضا شفیعی، بر آن شدیم تا به منزل این شهید عزیز برویم و با خانواده وی به گفتوگو بنشینیم. روایت پدری که شهید شدن را انتخابی میداند، مادری که از خاطرات آخرین شب حضور رضا در منزل میگوید و یا برادری که از حضور رهبر معظم انقلاب در کنار مزار برادر شهیدش با عنوان «لحظهای تاریخی» یاد میکند.
*ما تا آخرین لحظه به زنده بودن رضا امید داشتیم / شهید شدن انتخابی است
گفتوگو را ابتدا با پدرش شروع میکنیم. پدری که پیراهن سیاه بر تن دارد و البته غم در سینه و اتفاقا خود نیز از یادگاران دفاع مقدس است. او میگوید: شهید شدن انتخابی است. من خودم این را لمس کردهام؛ من در کربلای ۵ مجروح شدم و تا مرز شهادت هم پیش رفتم ولی توفیق رسیدن به مقام شهادت را نداشتم. آقارضا آمادگی شهادت داشت و گاها به شوخی هم این موضوع را مطرح میکرد.
پدر شهید شفیعی ادامه میدهد: خانواده خیلی در تربیت فرزندان تاثیر دارد؛ در منزل ما همیشه هیئت برگزار میشد. من که در منطقه بودم، با مادرش به مسجد میرفت و در فعالیتهای مذهبی به صورت خودجوش شرکت میکرد.
وقتی از چگونگی صبر پدر میپرسیم، پاسخ میدهد: داغ فرزندمان سخت بود ولی همان چند روز اول آتشسوزی که از سرنوشت رضا خبری نداشتیم برایمان خیلی سختتر بود. ما تا آخرین لحظه به زنده بودن رضا امید داشتیم. پیکر که پیدا شد، قابل شناسایی نبود و از ما آزمایش DNA گرفتند تا اطمینان پیدا کنند.
پدر شهیدشفیعی که صحبت کردن برایش مقداری مشکل شده بود و بغض در گلویش اجازه صحبت را به او نمیداد، در پایان خاطرنشان میکند: رضا در تمام آزمونهای ورودی نیروی انتظامی هم قبول شده بود ولی به آتشنشانی علاقه بیشتری داشت و در نهایت هم در همان جا مشغول شد.
*خاطره مادر از آخرین دیدار با رضا / باید من را حلال کنی مادر
سپس نوبت به مادر میرسد؛ ابتدا از پسرش تعریف میکند و میگوید: از آقارضا هر چه بگویم کم گفتهام؛ فرزندانم سن کمی داشتند و پدرشان هم معمولا ماموریت بود. من خیلی مراقب بودم که اتفاقی برای فرزندانم نیفتد و آسیب نبینند و به قدری به فرزندانم رسیدگی میکردم که حتی گاهی همسایهها اعتراض میکردند و این اعتراضشان از روی تعجب بود.
مادر شهیدشفیعی ادامه میدهد: من به فرزندانم امر نمیکردم که به مسجد، بسیج و هیئت بروند ولی خودشان این راه را انتخاب کردند و علاقهمند بودند. فرزندانم همیشه همراه من به مسجد میآمدند؛ حتی الان هم یک نوه دارم که گاهی سراغ من میآید و از من درخواست میکند تا با او به مسجد بروم.
وی اضافه کرد: پدرش هم خیلی زحمت کشیده و نان حلال در سفره گذاشته است. روزهای آخر بود؛ ۸ صبح آمد و به مادر من که مریض احوال است، رسیدگی کرد و رفت. همیشه میگفت، باید به مادر شما رسیدگی کنیم تا از دست و پا نیفتند؛ او از من واجبتر است.
با وجود اینکه میدانیم برایش سخت است اما از شب آخر و آخرین دیدار رضا با خانواده میپرسیم؛ مادر سری تکان میدهد و میگوید: چهارشنبه شب(شب قبل از وقوع حادثه پلاسکو) شامش را خورد و اتفاقا خیلی هم عجله داشت. ۶ سال بود که در آتشنشانی فعالیت میکرد، آن شب تا شامش را بخورد، ساعت ۱۲ شد. بعد از شام کنار من نشست و دست، پا و و صورتم را بوسید و وقتی از او دلیل کارهایش را پرسیدم، گریه کرد و گفت «باید من را حلال کنی مادر. دو ماه دیگه میخوام برم سر خونه زندگیم باید ازم راضی باشی». سپس نزد پدرش هم رفت و همین جملات را به پدرش هم گفت.
در حالی که اشک از چشمان مادر جاری میشود، ادامه میدهد: همان شب، اواخر شب بود که به خانه خواهرش رفتیم و حدود ساعت ۱ بامداد برگشتیم. آن شب خیلی اصرار داشت که بیدار بمانیم و نخوابیم و همینطور هم شد. خلاصه آن شب تا صبح بیدار ماند و نخوابید.
مادر شهید شفیعی در ادامه اضافه میکند: رضا خیلی نترس بود، گاهی اوقات که نگران میشدم به من میگفت «شما اصلا نگران نباش. من از کارم راضیام و هر چیزی که سرنوشتم باشد، همان میشود».
بخش پایانی صحبتهای مادر به بیان خاطرهای از رشادتهای فرزند شهیدش مربوط میشود. خاطرهای که منجر به رقم زدن یکی از ماموریتهای رضا در برابر دیدگان مادر شد. مادر در تعریف آن عنوان میکند: خانه یکی از همسایهها آتش گرفته بود، آن روز، شیفت رضا تمام شده بود و باید به خانه میآمد، از شانس این همسایه رضا همان موقع آمده بود و از پشت بام به داخل خانه آتشگرفته رفته بود، یک زن باردار و شوهرش در آتش گیر افتاده بودند که رضا هر دو را قبل از رسیدن ماشین آتشنشانی نجات داد.
سپس لبخندی میزند و میگوید: آن خانم را بعد از شهادت رضا دیدم که به من سلام داد و از رضا هم یاد کرد. اتفاقا فرزندش هم سالم به دنیا آمده بود و امسال، سال اولی بود که به مدرسه میرفت.
*یک درصد هم امیدمان را از دست ندادیم / لحظه تاریخی حضور رهبر کنار مزار برادرم
پس از اظهارات دلنشین مادر، نوبت به برادری میرسد که میخواهد از روز وقوع حادثه بگوید. محمد شفیعی بیان میکند: آن روز سرکار بودم و همکارانم از آتش گرفتن پلاسکو خبر دادند. چند ساعتی گذشت و متوجه شدیم که پلاسکو ریخته است، ظهر به خانه آمدم و وقتی پرسیدم رضا کجاست؟ گفتند که شیفت است، با تلفن همراه او تماس گرفتم ولی جواب نداد. معمولا وقتی نمیتوانست پاسخ بدهد، بعدا با ما تماس میگرفت.
برادر شهید شفیعی اضافه میکند: تا شب منتظر ماندیم ولی خبری نشد، با پدر به ایستگاه آتشنشانی دولتآباد رفتیم که آتشنشانهای اعزامی به پلاسکو نیز همزمان با ما به ایستگاه رسیدند. آنها وضعیت خوبی نداشتند و آشفته بودند.
وی ادامه میدهد: هنوز آمار کامل نداشتند و از کمیت افراد اعزامشده خبری در دست نبود، من در ماشین نشستم و پدرم به داخل ایستگاه رفت، بعد از چند دقیقه دیدم که پدرم در حالی که زیر شانههایش را گرفتهاند، در حال خروج از ایستگاه است. به ما گفتند که چند نفر در ساختمان پلاسکو گیر افتادهاند که تعدادشان مشخص نیست اما رضا هم جزو آنهاست.
محمد در ادامه از نگرانیهای خانواده و برادران برای رضا میگوید و عنوان میکند: بهطور منظم یکی از برادران در کنار ساختمان پلاسکو بودیم و منتظر یک خبر از رضا. ما واقعا امیدوار بودیم چرا که رضا ورزشکار بود و بدن مقاومی داشت. ما حتی یک درصد هم امیدمان را از دست ندادیم و این رویه تا روز آخر ادامه داشت.
برادر شهیدشفیعی در پاسخ به این سوال که چه کسی خبر شهادت رضا را به شما داد، میگوید: قبل از اینکه به ما خبر شهادت برادرم را اعلام کنند، صدا و سیما عکس رضا و سایر آتشنشانها را نشان میداد و آهنگهای غمگین پخش میکرد. سپس امام جمعه شهرری به منزل ما آمدند و خبر شهادت رضا را به خانواده دادند.
وقتی از نحوه استخدام رضا در آتشنشانی میپرسیم، برادرش پاسخ میدهد: رضا به خاطر سابقه جبهه پدرم از سربازی معاف شده بود. وقتی اعلام کردند که آتشنشانی با کارت معافیت از خدمت هم عضو میگیرد، خیلی خوشحال شد و خلاصه پذیرش آتشنشانی را گرفت. در مواقعی هم که در ماموریتها آسیب میدید، خودش را به خانواده نشان نمیداد.
اما از ابتدای گفتوگو منتظر یک فرصت مناسب بودم تا سوالی را در رابطه با قاب عکس بزرگی که زینتبخش خانه شده است، بپرسم. وقتی از حضور رهبر معظم انقلاب در کنار مزار رضا میپرسم، روحیه برادر عوض میشود و با حالی خوش میگوید: ما عکس حضور حضرت آقا در کنار مزار رضا را در یادواره برادرم در الوند قزوین دیدیم. پدرم امر کرد تا این عکس را بیابم، برایش قاب تهیه و در خانه نصب کنم چرا که ما آن را لحظهای تاریخی میدانستیم.
قصد اتمام گفتوگو را داریم که پدر به بیان خاطرهای شیرین از رضا میپردازد. او عنوان میکند: رضا ماموریت بود که خودروی جدید و صفر رضا را بدون اینکه بداند، به پسرم محمد دادم تا به شهرستان برود. محمد در راه تصادف کرد و تا شیشه جلوی ماشین جمع شد. وقتی رضا متوجه این خبر شد، صبح روز بعد نان گرفت و به خانه محمد رفت و اصلا خسارت ماشینش اصلا برایش مهم نبود.
در پایان هم میخواهیم از منزل شهیدشفیعی خارج شویم که برادر بر نشر این موضوع تاکید میکند و میگوید: آقای صفوی، شهردار منطقه نسبت به سایر شهرداران سرکشی بیشتری از خانواده شهدا داشتهاند. ایشان تقریبا به صورت آنلاین هوای ما را دارند. یا خودشان تشریف میآورند یا معاونانشان را مامور میکنند تا به دیدن ما بیایند.
عکاس: امیرحسین احمدپور
وقتی این خبر همه جا منتشر شد، برای مردم سوال آمد که «تکلیف کسانی که داخل ساختمان بودند، چه میشود؟ راستی مگر آتشنشانها داخل ساختمان نبودند؟». همزمان با ابراز همدردی مردم و البته درخواست دعا برای آتشنشانهای محبوس در زیر آوار، اما خانوادههایی بودند که شاید معنی واقعی انتظار را در آن ایام درک کردند و دیده به راه پدر، فرزند، همسر و برادر خود داشتند.
,یکی از همین خانوادهها، خانواده شهید رضا شفیعی بود که همواره تا آخرین لحظه به زنده بودن فرزندشان امید داشتند. وقتی از محمد، برادر شهید شفیعی از سختی انتظار در آن روزها سوال میپرسم، میگوید «ما واقعا تا آخرین لحظه امیدوار بودیم».
,شهیدرضا شفیعی یکی از ۱۶ آتشنشان شهیدی است که جانش را برای نجات جان هموطنان و خاموش کردن آتش پلاسکو هدیه کرد و اینگونه شد که پیشوند زیبای «شهید» برای همیشه قبل از اسم او قرار گرفت.
,به گزارش شبکه خبری تهران نیوز،به مناسبت سالروز شهادت شهید رضا شفیعی، بر آن شدیم تا به منزل این شهید عزیز برویم و با خانواده وی به گفتوگو بنشینیم. روایت پدری که شهید شدن را انتخابی میداند، مادری که از خاطرات آخرین شب حضور رضا در منزل میگوید و یا برادری که از حضور رهبر معظم انقلاب در کنار مزار برادر شهیدش با عنوان «لحظهای تاریخی» یاد میکند.
, شبکه خبری تهران نیوز,*ما تا آخرین لحظه به زنده بودن رضا امید داشتیم / شهید شدن انتخابی است
, *ما تا آخرین لحظه به زنده بودن رضا امید داشتیم / شهید شدن انتخابی است, *ما تا آخرین لحظه به زنده بودن رضا امید داشتیم / شهید شدن انتخابی است,, ,
گفتوگو را ابتدا با پدرش شروع میکنیم. پدری که پیراهن سیاه بر تن دارد و البته غم در سینه و اتفاقا خود نیز از یادگاران دفاع مقدس است. او میگوید: شهید شدن انتخابی است. من خودم این را لمس کردهام؛ من در کربلای ۵ مجروح شدم و تا مرز شهادت هم پیش رفتم ولی توفیق رسیدن به مقام شهادت را نداشتم. آقارضا آمادگی شهادت داشت و گاها به شوخی هم این موضوع را مطرح میکرد.
,پدر شهید شفیعی ادامه میدهد: خانواده خیلی در تربیت فرزندان تاثیر دارد؛ در منزل ما همیشه هیئت برگزار میشد. من که در منطقه بودم، با مادرش به مسجد میرفت و در فعالیتهای مذهبی به صورت خودجوش شرکت میکرد.
,وقتی از چگونگی صبر پدر میپرسیم، پاسخ میدهد: داغ فرزندمان سخت بود ولی همان چند روز اول آتشسوزی که از سرنوشت رضا خبری نداشتیم برایمان خیلی سختتر بود. ما تا آخرین لحظه به زنده بودن رضا امید داشتیم. پیکر که پیدا شد، قابل شناسایی نبود و از ما آزمایش DNA گرفتند تا اطمینان پیدا کنند.
,پدر شهیدشفیعی که صحبت کردن برایش مقداری مشکل شده بود و بغض در گلویش اجازه صحبت را به او نمیداد، در پایان خاطرنشان میکند: رضا در تمام آزمونهای ورودی نیروی انتظامی هم قبول شده بود ولی به آتشنشانی علاقه بیشتری داشت و در نهایت هم در همان جا مشغول شد.
,*خاطره مادر از آخرین دیدار با رضا / باید من را حلال کنی مادر
, *خاطره مادر از آخرین دیدار با رضا / باید من را حلال کنی مادر, *خاطره مادر از آخرین دیدار با رضا / باید من را حلال کنی مادر,, ,
سپس نوبت به مادر میرسد؛ ابتدا از پسرش تعریف میکند و میگوید: از آقارضا هر چه بگویم کم گفتهام؛ فرزندانم سن کمی داشتند و پدرشان هم معمولا ماموریت بود. من خیلی مراقب بودم که اتفاقی برای فرزندانم نیفتد و آسیب نبینند و به قدری به فرزندانم رسیدگی میکردم که حتی گاهی همسایهها اعتراض میکردند و این اعتراضشان از روی تعجب بود.
,مادر شهیدشفیعی ادامه میدهد: من به فرزندانم امر نمیکردم که به مسجد، بسیج و هیئت بروند ولی خودشان این راه را انتخاب کردند و علاقهمند بودند. فرزندانم همیشه همراه من به مسجد میآمدند؛ حتی الان هم یک نوه دارم که گاهی سراغ من میآید و از من درخواست میکند تا با او به مسجد بروم.
,وی اضافه کرد: پدرش هم خیلی زحمت کشیده و نان حلال در سفره گذاشته است. روزهای آخر بود؛ ۸ صبح آمد و به مادر من که مریض احوال است، رسیدگی کرد و رفت. همیشه میگفت، باید به مادر شما رسیدگی کنیم تا از دست و پا نیفتند؛ او از من واجبتر است.
,با وجود اینکه میدانیم برایش سخت است اما از شب آخر و آخرین دیدار رضا با خانواده میپرسیم؛ مادر سری تکان میدهد و میگوید: چهارشنبه شب(شب قبل از وقوع حادثه پلاسکو) شامش را خورد و اتفاقا خیلی هم عجله داشت. ۶ سال بود که در آتشنشانی فعالیت میکرد، آن شب تا شامش را بخورد، ساعت ۱۲ شد. بعد از شام کنار من نشست و دست، پا و و صورتم را بوسید و وقتی از او دلیل کارهایش را پرسیدم، گریه کرد و گفت «باید من را حلال کنی مادر. دو ماه دیگه میخوام برم سر خونه زندگیم باید ازم راضی باشی». سپس نزد پدرش هم رفت و همین جملات را به پدرش هم گفت.
,در حالی که اشک از چشمان مادر جاری میشود، ادامه میدهد: همان شب، اواخر شب بود که به خانه خواهرش رفتیم و حدود ساعت ۱ بامداد برگشتیم. آن شب خیلی اصرار داشت که بیدار بمانیم و نخوابیم و همینطور هم شد. خلاصه آن شب تا صبح بیدار ماند و نخوابید.
,مادر شهید شفیعی در ادامه اضافه میکند: رضا خیلی نترس بود، گاهی اوقات که نگران میشدم به من میگفت «شما اصلا نگران نباش. من از کارم راضیام و هر چیزی که سرنوشتم باشد، همان میشود».
,, ,
بخش پایانی صحبتهای مادر به بیان خاطرهای از رشادتهای فرزند شهیدش مربوط میشود. خاطرهای که منجر به رقم زدن یکی از ماموریتهای رضا در برابر دیدگان مادر شد. مادر در تعریف آن عنوان میکند: خانه یکی از همسایهها آتش گرفته بود، آن روز، شیفت رضا تمام شده بود و باید به خانه میآمد، از شانس این همسایه رضا همان موقع آمده بود و از پشت بام به داخل خانه آتشگرفته رفته بود، یک زن باردار و شوهرش در آتش گیر افتاده بودند که رضا هر دو را قبل از رسیدن ماشین آتشنشانی نجات داد.
,سپس لبخندی میزند و میگوید: آن خانم را بعد از شهادت رضا دیدم که به من سلام داد و از رضا هم یاد کرد. اتفاقا فرزندش هم سالم به دنیا آمده بود و امسال، سال اولی بود که به مدرسه میرفت.
,*یک درصد هم امیدمان را از دست ندادیم / لحظه تاریخی حضور رهبر کنار مزار برادرم
, *یک درصد هم امیدمان را از دست ندادیم / لحظه تاریخی حضور رهبر کنار مزار برادرم, *یک درصد هم امیدمان را از دست ندادیم / لحظه تاریخی حضور رهبر کنار مزار برادرم,پس از اظهارات دلنشین مادر، نوبت به برادری میرسد که میخواهد از روز وقوع حادثه بگوید. محمد شفیعی بیان میکند: آن روز سرکار بودم و همکارانم از آتش گرفتن پلاسکو خبر دادند. چند ساعتی گذشت و متوجه شدیم که پلاسکو ریخته است، ظهر به خانه آمدم و وقتی پرسیدم رضا کجاست؟ گفتند که شیفت است، با تلفن همراه او تماس گرفتم ولی جواب نداد. معمولا وقتی نمیتوانست پاسخ بدهد، بعدا با ما تماس میگرفت.
,برادر شهید شفیعی اضافه میکند: تا شب منتظر ماندیم ولی خبری نشد، با پدر به ایستگاه آتشنشانی دولتآباد رفتیم که آتشنشانهای اعزامی به پلاسکو نیز همزمان با ما به ایستگاه رسیدند. آنها وضعیت خوبی نداشتند و آشفته بودند.
,وی ادامه میدهد: هنوز آمار کامل نداشتند و از کمیت افراد اعزامشده خبری در دست نبود، من در ماشین نشستم و پدرم به داخل ایستگاه رفت، بعد از چند دقیقه دیدم که پدرم در حالی که زیر شانههایش را گرفتهاند، در حال خروج از ایستگاه است. به ما گفتند که چند نفر در ساختمان پلاسکو گیر افتادهاند که تعدادشان مشخص نیست اما رضا هم جزو آنهاست.
,محمد در ادامه از نگرانیهای خانواده و برادران برای رضا میگوید و عنوان میکند: بهطور منظم یکی از برادران در کنار ساختمان پلاسکو بودیم و منتظر یک خبر از رضا. ما واقعا امیدوار بودیم چرا که رضا ورزشکار بود و بدن مقاومی داشت. ما حتی یک درصد هم امیدمان را از دست ندادیم و این رویه تا روز آخر ادامه داشت.
,برادر شهیدشفیعی در پاسخ به این سوال که چه کسی خبر شهادت رضا را به شما داد، میگوید: قبل از اینکه به ما خبر شهادت برادرم را اعلام کنند، صدا و سیما عکس رضا و سایر آتشنشانها را نشان میداد و آهنگهای غمگین پخش میکرد. سپس امام جمعه شهرری به منزل ما آمدند و خبر شهادت رضا را به خانواده دادند.
,وقتی از نحوه استخدام رضا در آتشنشانی میپرسیم، برادرش پاسخ میدهد: رضا به خاطر سابقه جبهه پدرم از سربازی معاف شده بود. وقتی اعلام کردند که آتشنشانی با کارت معافیت از خدمت هم عضو میگیرد، خیلی خوشحال شد و خلاصه پذیرش آتشنشانی را گرفت. در مواقعی هم که در ماموریتها آسیب میدید، خودش را به خانواده نشان نمیداد.
,اما از ابتدای گفتوگو منتظر یک فرصت مناسب بودم تا سوالی را در رابطه با قاب عکس بزرگی که زینتبخش خانه شده است، بپرسم. وقتی از حضور رهبر معظم انقلاب در کنار مزار رضا میپرسم، روحیه برادر عوض میشود و با حالی خوش میگوید: ما عکس حضور حضرت آقا در کنار مزار رضا را در یادواره برادرم در الوند قزوین دیدیم. پدرم امر کرد تا این عکس را بیابم، برایش قاب تهیه و در خانه نصب کنم چرا که ما آن را لحظهای تاریخی میدانستیم.
,قصد اتمام گفتوگو را داریم که پدر به بیان خاطرهای شیرین از رضا میپردازد. او عنوان میکند: رضا ماموریت بود که خودروی جدید و صفر رضا را بدون اینکه بداند، به پسرم محمد دادم تا به شهرستان برود. محمد در راه تصادف کرد و تا شیشه جلوی ماشین جمع شد. وقتی رضا متوجه این خبر شد، صبح روز بعد نان گرفت و به خانه محمد رفت و اصلا خسارت ماشینش اصلا برایش مهم نبود.
,, ,
در پایان هم میخواهیم از منزل شهیدشفیعی خارج شویم که برادر بر نشر این موضوع تاکید میکند و میگوید: آقای صفوی، شهردار منطقه نسبت به سایر شهرداران سرکشی بیشتری از خانواده شهدا داشتهاند. ایشان تقریبا به صورت آنلاین هوای ما را دارند. یا خودشان تشریف میآورند یا معاونانشان را مامور میکنند تا به دیدن ما بیایند.
,عکاس: امیرحسین احمدپور
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه