اخبار داغ

روایتی از نحوه شهادت "عبدالمجید امیدی"؛

ماجرای ۹ روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

ماجرای ۹ روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن
استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء دردناک‌ترین حیات عبدالمجید بود.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از ایلام بیدار؛  وقتی مجید به دنیا آمد، امام در تبعید بود و او در گهواره، با لالایی مادرش، علی(ع) و حسین(ع) را شناخت؛ شاید آن روز کسی جز عبدالمجید و مادرش نمی‌دانستند گهواره که با دست مادرش تکان می‌خورد، پرتو این جمله امام را که «یاران من در گهواره‌اند» سرنوشت او را رقم می‌زند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, ایلام بیدار,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

فاتح قله خوبی ها

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

انتهای پیام/

 
,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

فاتح قله خوبی ها

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

انتهای پیام/

,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

فاتح قله خوبی ها

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

انتهای پیام/

,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

فاتح قله خوبی ها

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

انتهای پیام/

,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

فاتح قله خوبی ها

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

انتهای پیام/

,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

فاتح قله خوبی ها

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

انتهای پیام/

,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

فاتح قله خوبی ها

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

انتهای پیام/

,

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

,

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

,

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند؛ خیلی جاذبه داشت، با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

,

ماجرای 9 روز اسارت رزمندگان ایلامی در محاصره دشمن

,

سال 63در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد، سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود، تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.

,

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

,

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

,

چهارنفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

,

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

,

فاتح قله خوبی ها

,

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود.

,

عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همه خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.

,

مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان می‌رفت و می‌گفت: من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست. او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر با نگاه به گوشه درب منزل پس از 21 سال چشم انتظاری درآستانه اربعین حسینی  سال 1384خود مشتاقانه  به دیدارش رفت.

,

, ,

, ,

انتهای پیام/

,
 
,
 
,
 
,
 
,
 
,

 

]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه