بگذار بگویم که«محمد» نه فقط با کریس کایل، بلکه با همه سربازهای آمریکایی مبارز علیه «تروریسم!» فرق دارد.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، دو سال قبل بود و هنوز دو هفته از شهادت مدافع سمنانی حرم آلالله، محمد طحان نگذشته بود که بخت یارمان شد تا با دلی پرشور به محضر خانوادهای از جنس مقاومت پذیرفته شویم. خانوادهای که جان فرزندشان، چند روز پیش از حضور ما، آتشیندم و پایکوبان از زنجیر دنیا رهیده بود تا نامش را در جریده مدافعان حرم ثبت کنند... آن زمان درددلی از غم جا ماندن ما که با غمهای زمینی خو گرفتهایم بر صفحات کاغذ آوردم که علاوه بر درددل، شرحی بود بر آن میهمانی آسمانی... اکنون به بهانه بیست و دوم اسفندماه روز بزرگداشت شهدا، آن درددلها را بار دیگر با شما به اشتراک میگذاریم. مرآت شما را به مطالعه این مطلب دعوت میکند:
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,درست در روزهایی که «محمد» در مأموریت بود، «بن سلمان» و «لودریان» در ریاض لم داده بودند روی راحتیهای اشرافیشان و ناو معامله میکردند. چند هفته بعد هم که «محمد» را آوردند، «فرانس۲۴» مثل همیشه یادش رفت که برنامههای ویژهاش را برای اعلام خبر شهادت یک «مجاهد» علیه تروریسم قطع کند؛ اما طولی نکشید که دشمنان «محمد» سر از پاریس درآوردند و پس از کشتاری که برای مردم ادلب و کابل در حکم ترقهبازی است، نه فقط «فرانس۲۴» بلکه «آرته» و «تیاف۱» و «فرانس۲» و «یورونیوز» هم برنامههای عادیشان را کنار گذاشتند و خبر وحشت پاریس از زنده ماندن «ابومجاهد» را به جهان مخابره کردند!
حالا خیلیها خیلی چیزها یادشان آمده است! اولاند یادش آمده است که پس از چهار تا سخنرانی آتشین علیه تروریسم، موشکهایش را با عشق به دمشق بفرستد! و بعضیها که در «بالاترین» پست میگذاشتند برای به تمسخر گرفتن یاران شهید «محمد» که «ما را به سوریه چه کار؟» حالا یادشان آمده که میشود شمع روشن کرد جلوی در سفارت فرانسه برای همدردی با دوستان «امیرمحمد» که هزارها کیلومتر دورتر از بلوار شریف واقفی سمنان، در خیابان شارون پاریس، تروریسم را محکوم میکنند... عجب روزگار غریبی است...
نمیدانم وقتی «محمد» جشن تولد چهار سالگیاش را میگرفت کسی بود که با زبان کودکانه برایش از «کربلای پنج» و «شلمچه» بگوید یا نه؛ اما لابد بعدها باید آموزگاری در زندگیاش بوده باشد که به جای «بابا نان داد»، به او «مشق دمشق» داده باشد...
بگذریم... هرچند که از «مهدی کرمپور»ها انتظار نمیرود که برای «محمد» و دوستانش در سینما فیلم بسازند؛ اما همه باید بفهمند که «محمد» با «اسنایپر آمریکایی» فرق دارد... فرق دارد وقتی که هواپیمای حامل «کریس کایل»، از خیابان پنجم منتهن میگذرد تا به بغداد برسد و وقتی که بمبهای فرانسوی از محله «کوزنیتسکی موست» میگذرند تا به شام برسند و هواپیمای «محمد» از حلبیآباد تهران میگذرد تا به حلب برسد... و «محمد» وقتی از کنار پابرهنهها به مأموریت میرفت ساعتش را به وقت نیویورک تنظیم نمیکرد که «رویای آمریکایی»اش مشوش نشود؛ حالا همه میدانند که ساعت «محمد»، زمان را به وقت شارعالحسین(ع) نشان میداد...
بگذار بگویم که«محمد» نه فقط با کریس کایل، بلکه با همه سربازهای آمریکایی مبارز علیه «تروریسم!» فرق دارد؛ سربازهایی که یکسال میجنگند و یکسال در کابارهها خوش میگذرانند تا اثرات جنگ از روح لطیفِ آسیبدیدهشان زدوده شود و پس از یک خرخره مستی، برای آرامش، یک شکم یوگا را به تجویز روانپزشک معالجشان تجربه کنند و کتابهای پاول ویلسون را با صدای بلند برای همسر بلوندشان بخوانند... آری! «محمد» با مبارزان علیه تروریسم فرق دارد؛ این را مادر محمد به من آموخت وقتی که میگفت او اهل نماز و روزه و حلال و حرام بود و کریس کایل چه میداند که حلال و حرام چیست! و من حالا یاد گرفتهام که «محمد» به جای «چگونه در دو دقیقه به آرامش برسیم؟»، قرآن و زیارت عاشورا میخواند...
کشتهشدگان پاریس را خدا رحمت کند اما مرحومِ حقیقی «محمد» بود که به مادرش میگفت:«از تو هیچ نمیخواهم اما التماس میکنم که برای عاقبتبخیریام دعا کنی...» و چه خوب عاقبتبخیر شد...
بگذار BBC تمدن ایران را مدیون اشرافیت یهود بداند و برای پرنسس هاموش، شاهزاده خانم ایرانی و بنز کوپهاش، اشک تمساح بریزد! شاهزاده ما را که از حلب آوردند اما فرزند پدری زحمتکش بود که با نان حلال کارگری از «محمد»، «محمد» ساخت...فرزند مادری که وقتی به او گفت:«خانه بزرگتری برای خودت مهیا کن» پاسخش این بود که «همین برایم کافی است؛ من اهل این دنیا نیستم...» مادر میگفت این از حالات قرب است که دنیا را اینگونه برای بشر تنگ و تاریک میکند...
به مادر بسیجیاش تأکید میکرد که «باید از دین خدا حمایت کنیم و راه شهدا را ادامه دهیم؛ مبادا که دشمن به ناموس مملکت مسلط شود...» و در پاسخ به حس بیتابی مادر از این سخنان معنادار؛ حرفش یک چیز بود:«برگی از درختی نمیافتد مگر به اذن خداوند...» کاش «محمد» چند روزی دیرتر به آرزویش میرسید و میدید که رایاتالسواد در شانزالیزه جولان میدهند تا مطمئنتر شود که فقط برای ناموس مملکت نمیجنگد؛ بلکه «محمد» میجنگید برای ناموس فرانسه و برای ناموس بشریت...
مادر، صدای خوشحال «محمد» را در آخرین تماسها از میدان مقاتله با نهروانیان خوب به خاطر دارد:«مادر! برایم دعا کردی؟» و او هرشب تسبیح به دست میگرفت به این نیت که خستگی را از تن «محمد» بگیرد و گلولهها، این مأموران خداوند، خستگی را از تن «محمد» گرفتند... خبر آسمانیشدن «محمد» را که به مادر دادند، بی آنکه جلوی در هیچ سفارتخانهای شمع روشن کند گفت:«خدا را شکر که امانتی را به سلامت به صاحب اصلیاش بازگرداندم...»؛ «محمد» را با زیارت عاشورا و سلام و صلوات به بهشت سپرده بود و حالا میگفت:«از خدا عمری خواستهام تا «امیرمحمد» را مثل «محمد» تربیت کنیم تا این راه ادامه داشته باشد...» میگفت:«برای شهادت محمد بیتابی نکردهام و نخواهم کرد؛ زیرا که او را به راه زینب(س) فرستادهام...» به خاطر میآورد روزهای دلکشی که شیر را با عشق حسین(ع) میآمیخت و در کام «محمد» میریخت و همین «الف» آموختن استادانه کافی بود تا ذکر لب «محمد»، حسین(ع) باشد... و راز این که گراتین دوفینوس فرانسویها نمیتواند برای شهدای مدافع حرم، جای قیمه امام حسین(ع) را بگیرد همین است... فرانسیس فوکویاما نمیتواند بفهمد که مادر بسیجی؛ چگونه میتواند با ذکر حسین(ع)، مجاهد ضد تروریسم تربیت کند و نمیتواند بفهمد که جنگ نیابتی برای صلح جهانی حول محور خداوند یعنی چه... بگذریم...
در وصیتنامهاش نوشته بود که فرزند خوبی برای پدر و مادرش نبوده؛ حالا اما مادر شهادت میدهد که:«بچههای خوبی به جامعه تحویل دادیم...» و چه شهادت دلانگیزی است، شهادت مادر برای فرزندش...
کاش صدای همسر «محمد» به همه آنها که هنوز به پارکینسون فرانسوی مبتلا نشدهاند میرسید وقتی که میگفت:«محمد در همه نمازهایش دعا میکرد که: خدایا شهادت در راهت را قسمتم کن...» میگفت به او میگفتم حالا که جنگی در کار نیست و «محمد» پاسخ میداد:«هر لحظه و در هر مکانی جنگی و جبههای و دشمنی پنهان هست؛ جنگ هنوز ادامه دارد و این همان جنگی است فرزندان معنوی امام(ره) در آن شرکت کردند و اکنون میدان نبرد به میدان افکار و عقاید تبدیل شده است...»
«عادتش خوشرویی بود و اخلاق تندی نداشت؛ اگر میخواست نصیحت کند مثال غیرمستقیمی میزد تا به کسی برنخورد...» اینها صفات «محمد» است از زبان همسری که حالا مسئولیت سنگینی دارد برای تربیت «امیرمحمد». میگفت:«محمد گوش به فرمان حضرت آقا بود و باید کمکم کند تا فرزندم را همینگونه تربیت کنم؛ باید فرزندم را با ولایت آشنا کنم و اگر قرار باشد که او را هم به جنگ بفرستم با رضایت این کار را خواهم کرد تا شرمنده محمد نشوم...» تحلیلگران آمریکایی هم اگر پای این حرفها بنشینند اعتراف میکنند که این حرفها به حرفهای مصیبتزدگان نمیماند...از وقتی که موعد سفر نزدیک شده بود، کارهای مردانه خانه را به همسر میسپرد و گاهی از جنگ سوریه سخن میگفت:«داعش، مردمانی را در اختیار دارد که از ایمان و خرد تهی هستند و وحشیترین موجودات جهاناند؛ به خاطر دفاع از کیان حضرت زینب(ع) باید در مقابل آنان ایستاد...» همسر «محمد» میگفت:«رفتنش باعث افتخار من است...او در راه عشقش شهید شد...»
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون...» پدر همسر «محمد» این آیه را که خواند، سخنی گفت، شبیه سخن زینب(س) در روز عاشورا:«خدا از ما قبول کند این شهید مدافع حرم را...» میگفت: «محمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود و برای رفتن باید از این دنیا دل بکنی و آن دنیایی بشوی وگرنه هرچیزی حتی پدر و مادر هم میتوانند وسوسهای برای ماندن باشند... حساب و کتابش پاک بود و تمام اموالش را هم که جمع کنید؛ چیز درخوری نمیشود؛ چون دلش به دنیا نبود...»
«محمد» با همه و به ویژه با پدر و مادرش با صداقت و احترام رفتار میکرد. پدر همسرش میگفت هرگز ادب را در نحوه نشستن در کنار بزرگترها فرونگذاشت... از کودکی اهل مسجد و بسیج و قرآن بود و حالا یکشنبهها خودش هم درس قرآن میگفت برای دیگران... پیش از مأموریت واپسین هم طوری به سفر میرفت که دل نبستنش به دنیا را نشان میداد...
و اما پدر... طوری صحبت میکرد که قدردانیاش را از زحماتی که «محمد» برایشان کشیده نشان دهد...میگفت عصای پیریام بود...یادش میآمد که یکسال قبل گفته بود، باید به مأموریت بروم، و همین را بهانه کرده بود برای عمل چشمهای پدر...میگفت به «محمد» گفته بودم که کمتر به مأموریت برو و پاسخ داده بود:«آقا گفتهاند که از واجبات است...» پرده آخر وداع با «محمد» را که مرور میکرد میگفت:«اصلا از شهادتش ناراحت نیستم، امثال این جوانها نباشند ناموسمان در این مملکت آسایش ندارند...
«محمد»! نگران نیستم که تو و دوستانت به تلآویو نرسیدید؛ نسل من نمیگذارد پرچمی را که بلند کردی بر زمین بماند... نگران نیستم چون علمدار این قافله گفت که نماز جماعت را در قدس اقامه خواهیم کرد... بگذار سلبریتیها در شهادت تو تردید کنند و دکترای افتخاری بگیرند؛ «باشد که خداوند ما را از همراهی شکاکان و بددلان بینیاز کند!» ما بینیاز از شکاکان، به پشتوانه «فرزندان مالک اشتر» گلوی داعش را در سوریه فشردیم و همین ما را بس!
محمد! تو شاهد باش که در تاریخ نمینویسند که نان باگت فرانسوی را در خیمه معاویه خوردیم و نمکدان شکستیم... تو شاهد باش که در نسل من، «محمد»های زیادی در صف شهادتند...
انتهای پیام/
درست در روزهایی که «محمد» در مأموریت بود، «بن سلمان» و «لودریان» در ریاض لم داده بودند روی راحتیهای اشرافیشان و ناو معامله میکردند. چند هفته بعد هم که «محمد» را آوردند، «فرانس۲۴» مثل همیشه یادش رفت که برنامههای ویژهاش را برای اعلام خبر شهادت یک «مجاهد» علیه تروریسم قطع کند؛ اما طولی نکشید که دشمنان «محمد» سر از پاریس درآوردند و پس از کشتاری که برای مردم ادلب و کابل در حکم ترقهبازی است، نه فقط «فرانس۲۴» بلکه «آرته» و «تیاف۱» و «فرانس۲» و «یورونیوز» هم برنامههای عادیشان را کنار گذاشتند و خبر وحشت پاریس از زنده ماندن «ابومجاهد» را به جهان مخابره کردند!
حالا خیلیها خیلی چیزها یادشان آمده است! اولاند یادش آمده است که پس از چهار تا سخنرانی آتشین علیه تروریسم، موشکهایش را با عشق به دمشق بفرستد! و بعضیها که در «بالاترین» پست میگذاشتند برای به تمسخر گرفتن یاران شهید «محمد» که «ما را به سوریه چه کار؟» حالا یادشان آمده که میشود شمع روشن کرد جلوی در سفارت فرانسه برای همدردی با دوستان «امیرمحمد» که هزارها کیلومتر دورتر از بلوار شریف واقفی سمنان، در خیابان شارون پاریس، تروریسم را محکوم میکنند... عجب روزگار غریبی است...
نمیدانم وقتی «محمد» جشن تولد چهار سالگیاش را میگرفت کسی بود که با زبان کودکانه برایش از «کربلای پنج» و «شلمچه» بگوید یا نه؛ اما لابد بعدها باید آموزگاری در زندگیاش بوده باشد که به جای «بابا نان داد»، به او «مشق دمشق» داده باشد...
بگذریم... هرچند که از «مهدی کرمپور»ها انتظار نمیرود که برای «محمد» و دوستانش در سینما فیلم بسازند؛ اما همه باید بفهمند که «محمد» با «اسنایپر آمریکایی» فرق دارد... فرق دارد وقتی که هواپیمای حامل «کریس کایل»، از خیابان پنجم منتهن میگذرد تا به بغداد برسد و وقتی که بمبهای فرانسوی از محله «کوزنیتسکی موست» میگذرند تا به شام برسند و هواپیمای «محمد» از حلبیآباد تهران میگذرد تا به حلب برسد... و «محمد» وقتی از کنار پابرهنهها به مأموریت میرفت ساعتش را به وقت نیویورک تنظیم نمیکرد که «رویای آمریکایی»اش مشوش نشود؛ حالا همه میدانند که ساعت «محمد»، زمان را به وقت شارعالحسین(ع) نشان میداد...
بگذار بگویم که«محمد» نه فقط با کریس کایل، بلکه با همه سربازهای آمریکایی مبارز علیه «تروریسم!» فرق دارد؛ سربازهایی که یکسال میجنگند و یکسال در کابارهها خوش میگذرانند تا اثرات جنگ از روح لطیفِ آسیبدیدهشان زدوده شود و پس از یک خرخره مستی، برای آرامش، یک شکم یوگا را به تجویز روانپزشک معالجشان تجربه کنند و کتابهای پاول ویلسون را با صدای بلند برای همسر بلوندشان بخوانند... آری! «محمد» با مبارزان علیه تروریسم فرق دارد؛ این را مادر محمد به من آموخت وقتی که میگفت او اهل نماز و روزه و حلال و حرام بود و کریس کایل چه میداند که حلال و حرام چیست! و من حالا یاد گرفتهام که «محمد» به جای «چگونه در دو دقیقه به آرامش برسیم؟»، قرآن و زیارت عاشورا میخواند...
کشتهشدگان پاریس را خدا رحمت کند اما مرحومِ حقیقی «محمد» بود که به مادرش میگفت:«از تو هیچ نمیخواهم اما التماس میکنم که برای عاقبتبخیریام دعا کنی...» و چه خوب عاقبتبخیر شد...
بگذار BBC تمدن ایران را مدیون اشرافیت یهود بداند و برای پرنسس هاموش، شاهزاده خانم ایرانی و بنز کوپهاش، اشک تمساح بریزد! شاهزاده ما را که از حلب آوردند اما فرزند پدری زحمتکش بود که با نان حلال کارگری از «محمد»، «محمد» ساخت...فرزند مادری که وقتی به او گفت:«خانه بزرگتری برای خودت مهیا کن» پاسخش این بود که «همین برایم کافی است؛ من اهل این دنیا نیستم...» مادر میگفت این از حالات قرب است که دنیا را اینگونه برای بشر تنگ و تاریک میکند...
به مادر بسیجیاش تأکید میکرد که «باید از دین خدا حمایت کنیم و راه شهدا را ادامه دهیم؛ مبادا که دشمن به ناموس مملکت مسلط شود...» و در پاسخ به حس بیتابی مادر از این سخنان معنادار؛ حرفش یک چیز بود:«برگی از درختی نمیافتد مگر به اذن خداوند...» کاش «محمد» چند روزی دیرتر به آرزویش میرسید و میدید که رایاتالسواد در شانزالیزه جولان میدهند تا مطمئنتر شود که فقط برای ناموس مملکت نمیجنگد؛ بلکه «محمد» میجنگید برای ناموس فرانسه و برای ناموس بشریت...
مادر، صدای خوشحال «محمد» را در آخرین تماسها از میدان مقاتله با نهروانیان خوب به خاطر دارد:«مادر! برایم دعا کردی؟» و او هرشب تسبیح به دست میگرفت به این نیت که خستگی را از تن «محمد» بگیرد و گلولهها، این مأموران خداوند، خستگی را از تن «محمد» گرفتند... خبر آسمانیشدن «محمد» را که به مادر دادند، بی آنکه جلوی در هیچ سفارتخانهای شمع روشن کند گفت:«خدا را شکر که امانتی را به سلامت به صاحب اصلیاش بازگرداندم...»؛ «محمد» را با زیارت عاشورا و سلام و صلوات به بهشت سپرده بود و حالا میگفت:«از خدا عمری خواستهام تا «امیرمحمد» را مثل «محمد» تربیت کنیم تا این راه ادامه داشته باشد...» میگفت:«برای شهادت محمد بیتابی نکردهام و نخواهم کرد؛ زیرا که او را به راه زینب(س) فرستادهام...» به خاطر میآورد روزهای دلکشی که شیر را با عشق حسین(ع) میآمیخت و در کام «محمد» میریخت و همین «الف» آموختن استادانه کافی بود تا ذکر لب «محمد»، حسین(ع) باشد... و راز این که گراتین دوفینوس فرانسویها نمیتواند برای شهدای مدافع حرم، جای قیمه امام حسین(ع) را بگیرد همین است... فرانسیس فوکویاما نمیتواند بفهمد که مادر بسیجی؛ چگونه میتواند با ذکر حسین(ع)، مجاهد ضد تروریسم تربیت کند و نمیتواند بفهمد که جنگ نیابتی برای صلح جهانی حول محور خداوند یعنی چه... بگذریم...
در وصیتنامهاش نوشته بود که فرزند خوبی برای پدر و مادرش نبوده؛ حالا اما مادر شهادت میدهد که:«بچههای خوبی به جامعه تحویل دادیم...» و چه شهادت دلانگیزی است، شهادت مادر برای فرزندش...
کاش صدای همسر «محمد» به همه آنها که هنوز به پارکینسون فرانسوی مبتلا نشدهاند میرسید وقتی که میگفت:«محمد در همه نمازهایش دعا میکرد که: خدایا شهادت در راهت را قسمتم کن...» میگفت به او میگفتم حالا که جنگی در کار نیست و «محمد» پاسخ میداد:«هر لحظه و در هر مکانی جنگی و جبههای و دشمنی پنهان هست؛ جنگ هنوز ادامه دارد و این همان جنگی است فرزندان معنوی امام(ره) در آن شرکت کردند و اکنون میدان نبرد به میدان افکار و عقاید تبدیل شده است...»
«عادتش خوشرویی بود و اخلاق تندی نداشت؛ اگر میخواست نصیحت کند مثال غیرمستقیمی میزد تا به کسی برنخورد...» اینها صفات «محمد» است از زبان همسری که حالا مسئولیت سنگینی دارد برای تربیت «امیرمحمد». میگفت:«محمد گوش به فرمان حضرت آقا بود و باید کمکم کند تا فرزندم را همینگونه تربیت کنم؛ باید فرزندم را با ولایت آشنا کنم و اگر قرار باشد که او را هم به جنگ بفرستم با رضایت این کار را خواهم کرد تا شرمنده محمد نشوم...» تحلیلگران آمریکایی هم اگر پای این حرفها بنشینند اعتراف میکنند که این حرفها به حرفهای مصیبتزدگان نمیماند...از وقتی که موعد سفر نزدیک شده بود، کارهای مردانه خانه را به همسر میسپرد و گاهی از جنگ سوریه سخن میگفت:«داعش، مردمانی را در اختیار دارد که از ایمان و خرد تهی هستند و وحشیترین موجودات جهاناند؛ به خاطر دفاع از کیان حضرت زینب(ع) باید در مقابل آنان ایستاد...» همسر «محمد» میگفت:«رفتنش باعث افتخار من است...او در راه عشقش شهید شد...»
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون...» پدر همسر «محمد» این آیه را که خواند، سخنی گفت، شبیه سخن زینب(س) در روز عاشورا:«خدا از ما قبول کند این شهید مدافع حرم را...» میگفت: «محمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود و برای رفتن باید از این دنیا دل بکنی و آن دنیایی بشوی وگرنه هرچیزی حتی پدر و مادر هم میتوانند وسوسهای برای ماندن باشند... حساب و کتابش پاک بود و تمام اموالش را هم که جمع کنید؛ چیز درخوری نمیشود؛ چون دلش به دنیا نبود...»
«محمد» با همه و به ویژه با پدر و مادرش با صداقت و احترام رفتار میکرد. پدر همسرش میگفت هرگز ادب را در نحوه نشستن در کنار بزرگترها فرونگذاشت... از کودکی اهل مسجد و بسیج و قرآن بود و حالا یکشنبهها خودش هم درس قرآن میگفت برای دیگران... پیش از مأموریت واپسین هم طوری به سفر میرفت که دل نبستنش به دنیا را نشان میداد...
و اما پدر... طوری صحبت میکرد که قدردانیاش را از زحماتی که «محمد» برایشان کشیده نشان دهد...میگفت عصای پیریام بود...یادش میآمد که یکسال قبل گفته بود، باید به مأموریت بروم، و همین را بهانه کرده بود برای عمل چشمهای پدر...میگفت به «محمد» گفته بودم که کمتر به مأموریت برو و پاسخ داده بود:«آقا گفتهاند که از واجبات است...» پرده آخر وداع با «محمد» را که مرور میکرد میگفت:«اصلا از شهادتش ناراحت نیستم، امثال این جوانها نباشند ناموسمان در این مملکت آسایش ندارند...
«محمد»! نگران نیستم که تو و دوستانت به تلآویو نرسیدید؛ نسل من نمیگذارد پرچمی را که بلند کردی بر زمین بماند... نگران نیستم چون علمدار این قافله گفت که نماز جماعت را در قدس اقامه خواهیم کرد... بگذار سلبریتیها در شهادت تو تردید کنند و دکترای افتخاری بگیرند؛ «باشد که خداوند ما را از همراهی شکاکان و بددلان بینیاز کند!» ما بینیاز از شکاکان، به پشتوانه «فرزندان مالک اشتر» گلوی داعش را در سوریه فشردیم و همین ما را بس!
محمد! تو شاهد باش که در تاریخ نمینویسند که نان باگت فرانسوی را در خیمه معاویه خوردیم و نمکدان شکستیم... تو شاهد باش که در نسل من، «محمد»های زیادی در صف شهادتند...
انتهای پیام/
درست در روزهایی که «محمد» در مأموریت بود، «بن سلمان» و «لودریان» در ریاض لم داده بودند روی راحتیهای اشرافیشان و ناو معامله میکردند. چند هفته بعد هم که «محمد» را آوردند، «فرانس۲۴» مثل همیشه یادش رفت که برنامههای ویژهاش را برای اعلام خبر شهادت یک «مجاهد» علیه تروریسم قطع کند؛ اما طولی نکشید که دشمنان «محمد» سر از پاریس درآوردند و پس از کشتاری که برای مردم ادلب و کابل در حکم ترقهبازی است، نه فقط «فرانس۲۴» بلکه «آرته» و «تیاف۱» و «فرانس۲» و «یورونیوز» هم برنامههای عادیشان را کنار گذاشتند و خبر وحشت پاریس از زنده ماندن «ابومجاهد» را به جهان مخابره کردند!
حالا خیلیها خیلی چیزها یادشان آمده است! اولاند یادش آمده است که پس از چهار تا سخنرانی آتشین علیه تروریسم، موشکهایش را با عشق به دمشق بفرستد! و بعضیها که در «بالاترین» پست میگذاشتند برای به تمسخر گرفتن یاران شهید «محمد» که «ما را به سوریه چه کار؟» حالا یادشان آمده که میشود شمع روشن کرد جلوی در سفارت فرانسه برای همدردی با دوستان «امیرمحمد» که هزارها کیلومتر دورتر از بلوار شریف واقفی سمنان، در خیابان شارون پاریس، تروریسم را محکوم میکنند... عجب روزگار غریبی است...
نمیدانم وقتی «محمد» جشن تولد چهار سالگیاش را میگرفت کسی بود که با زبان کودکانه برایش از «کربلای پنج» و «شلمچه» بگوید یا نه؛ اما لابد بعدها باید آموزگاری در زندگیاش بوده باشد که به جای «بابا نان داد»، به او «مشق دمشق» داده باشد...
بگذریم... هرچند که از «مهدی کرمپور»ها انتظار نمیرود که برای «محمد» و دوستانش در سینما فیلم بسازند؛ اما همه باید بفهمند که «محمد» با «اسنایپر آمریکایی» فرق دارد... فرق دارد وقتی که هواپیمای حامل «کریس کایل»، از خیابان پنجم منتهن میگذرد تا به بغداد برسد و وقتی که بمبهای فرانسوی از محله «کوزنیتسکی موست» میگذرند تا به شام برسند و هواپیمای «محمد» از حلبیآباد تهران میگذرد تا به حلب برسد... و «محمد» وقتی از کنار پابرهنهها به مأموریت میرفت ساعتش را به وقت نیویورک تنظیم نمیکرد که «رویای آمریکایی»اش مشوش نشود؛ حالا همه میدانند که ساعت «محمد»، زمان را به وقت شارعالحسین(ع) نشان میداد...
بگذار بگویم که«محمد» نه فقط با کریس کایل، بلکه با همه سربازهای آمریکایی مبارز علیه «تروریسم!» فرق دارد؛ سربازهایی که یکسال میجنگند و یکسال در کابارهها خوش میگذرانند تا اثرات جنگ از روح لطیفِ آسیبدیدهشان زدوده شود و پس از یک خرخره مستی، برای آرامش، یک شکم یوگا را به تجویز روانپزشک معالجشان تجربه کنند و کتابهای پاول ویلسون را با صدای بلند برای همسر بلوندشان بخوانند... آری! «محمد» با مبارزان علیه تروریسم فرق دارد؛ این را مادر محمد به من آموخت وقتی که میگفت او اهل نماز و روزه و حلال و حرام بود و کریس کایل چه میداند که حلال و حرام چیست! و من حالا یاد گرفتهام که «محمد» به جای «چگونه در دو دقیقه به آرامش برسیم؟»، قرآن و زیارت عاشورا میخواند...
کشتهشدگان پاریس را خدا رحمت کند اما مرحومِ حقیقی «محمد» بود که به مادرش میگفت:«از تو هیچ نمیخواهم اما التماس میکنم که برای عاقبتبخیریام دعا کنی...» و چه خوب عاقبتبخیر شد...
بگذار BBC تمدن ایران را مدیون اشرافیت یهود بداند و برای پرنسس هاموش، شاهزاده خانم ایرانی و بنز کوپهاش، اشک تمساح بریزد! شاهزاده ما را که از حلب آوردند اما فرزند پدری زحمتکش بود که با نان حلال کارگری از «محمد»، «محمد» ساخت...فرزند مادری که وقتی به او گفت:«خانه بزرگتری برای خودت مهیا کن» پاسخش این بود که «همین برایم کافی است؛ من اهل این دنیا نیستم...» مادر میگفت این از حالات قرب است که دنیا را اینگونه برای بشر تنگ و تاریک میکند...
به مادر بسیجیاش تأکید میکرد که «باید از دین خدا حمایت کنیم و راه شهدا را ادامه دهیم؛ مبادا که دشمن به ناموس مملکت مسلط شود...» و در پاسخ به حس بیتابی مادر از این سخنان معنادار؛ حرفش یک چیز بود:«برگی از درختی نمیافتد مگر به اذن خداوند...» کاش «محمد» چند روزی دیرتر به آرزویش میرسید و میدید که رایاتالسواد در شانزالیزه جولان میدهند تا مطمئنتر شود که فقط برای ناموس مملکت نمیجنگد؛ بلکه «محمد» میجنگید برای ناموس فرانسه و برای ناموس بشریت...
مادر، صدای خوشحال «محمد» را در آخرین تماسها از میدان مقاتله با نهروانیان خوب به خاطر دارد:«مادر! برایم دعا کردی؟» و او هرشب تسبیح به دست میگرفت به این نیت که خستگی را از تن «محمد» بگیرد و گلولهها، این مأموران خداوند، خستگی را از تن «محمد» گرفتند... خبر آسمانیشدن «محمد» را که به مادر دادند، بی آنکه جلوی در هیچ سفارتخانهای شمع روشن کند گفت:«خدا را شکر که امانتی را به سلامت به صاحب اصلیاش بازگرداندم...»؛ «محمد» را با زیارت عاشورا و سلام و صلوات به بهشت سپرده بود و حالا میگفت:«از خدا عمری خواستهام تا «امیرمحمد» را مثل «محمد» تربیت کنیم تا این راه ادامه داشته باشد...» میگفت:«برای شهادت محمد بیتابی نکردهام و نخواهم کرد؛ زیرا که او را به راه زینب(س) فرستادهام...» به خاطر میآورد روزهای دلکشی که شیر را با عشق حسین(ع) میآمیخت و در کام «محمد» میریخت و همین «الف» آموختن استادانه کافی بود تا ذکر لب «محمد»، حسین(ع) باشد... و راز این که گراتین دوفینوس فرانسویها نمیتواند برای شهدای مدافع حرم، جای قیمه امام حسین(ع) را بگیرد همین است... فرانسیس فوکویاما نمیتواند بفهمد که مادر بسیجی؛ چگونه میتواند با ذکر حسین(ع)، مجاهد ضد تروریسم تربیت کند و نمیتواند بفهمد که جنگ نیابتی برای صلح جهانی حول محور خداوند یعنی چه... بگذریم...
در وصیتنامهاش نوشته بود که فرزند خوبی برای پدر و مادرش نبوده؛ حالا اما مادر شهادت میدهد که:«بچههای خوبی به جامعه تحویل دادیم...» و چه شهادت دلانگیزی است، شهادت مادر برای فرزندش...
کاش صدای همسر «محمد» به همه آنها که هنوز به پارکینسون فرانسوی مبتلا نشدهاند میرسید وقتی که میگفت:«محمد در همه نمازهایش دعا میکرد که: خدایا شهادت در راهت را قسمتم کن...» میگفت به او میگفتم حالا که جنگی در کار نیست و «محمد» پاسخ میداد:«هر لحظه و در هر مکانی جنگی و جبههای و دشمنی پنهان هست؛ جنگ هنوز ادامه دارد و این همان جنگی است فرزندان معنوی امام(ره) در آن شرکت کردند و اکنون میدان نبرد به میدان افکار و عقاید تبدیل شده است...»
«عادتش خوشرویی بود و اخلاق تندی نداشت؛ اگر میخواست نصیحت کند مثال غیرمستقیمی میزد تا به کسی برنخورد...» اینها صفات «محمد» است از زبان همسری که حالا مسئولیت سنگینی دارد برای تربیت «امیرمحمد». میگفت:«محمد گوش به فرمان حضرت آقا بود و باید کمکم کند تا فرزندم را همینگونه تربیت کنم؛ باید فرزندم را با ولایت آشنا کنم و اگر قرار باشد که او را هم به جنگ بفرستم با رضایت این کار را خواهم کرد تا شرمنده محمد نشوم...» تحلیلگران آمریکایی هم اگر پای این حرفها بنشینند اعتراف میکنند که این حرفها به حرفهای مصیبتزدگان نمیماند...از وقتی که موعد سفر نزدیک شده بود، کارهای مردانه خانه را به همسر میسپرد و گاهی از جنگ سوریه سخن میگفت:«داعش، مردمانی را در اختیار دارد که از ایمان و خرد تهی هستند و وحشیترین موجودات جهاناند؛ به خاطر دفاع از کیان حضرت زینب(ع) باید در مقابل آنان ایستاد...» همسر «محمد» میگفت:«رفتنش باعث افتخار من است...او در راه عشقش شهید شد...»
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون...» پدر همسر «محمد» این آیه را که خواند، سخنی گفت، شبیه سخن زینب(س) در روز عاشورا:«خدا از ما قبول کند این شهید مدافع حرم را...» میگفت: «محمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود و برای رفتن باید از این دنیا دل بکنی و آن دنیایی بشوی وگرنه هرچیزی حتی پدر و مادر هم میتوانند وسوسهای برای ماندن باشند... حساب و کتابش پاک بود و تمام اموالش را هم که جمع کنید؛ چیز درخوری نمیشود؛ چون دلش به دنیا نبود...»
«محمد» با همه و به ویژه با پدر و مادرش با صداقت و احترام رفتار میکرد. پدر همسرش میگفت هرگز ادب را در نحوه نشستن در کنار بزرگترها فرونگذاشت... از کودکی اهل مسجد و بسیج و قرآن بود و حالا یکشنبهها خودش هم درس قرآن میگفت برای دیگران... پیش از مأموریت واپسین هم طوری به سفر میرفت که دل نبستنش به دنیا را نشان میداد...
و اما پدر... طوری صحبت میکرد که قدردانیاش را از زحماتی که «محمد» برایشان کشیده نشان دهد...میگفت عصای پیریام بود...یادش میآمد که یکسال قبل گفته بود، باید به مأموریت بروم، و همین را بهانه کرده بود برای عمل چشمهای پدر...میگفت به «محمد» گفته بودم که کمتر به مأموریت برو و پاسخ داده بود:«آقا گفتهاند که از واجبات است...» پرده آخر وداع با «محمد» را که مرور میکرد میگفت:«اصلا از شهادتش ناراحت نیستم، امثال این جوانها نباشند ناموسمان در این مملکت آسایش ندارند...
«محمد»! نگران نیستم که تو و دوستانت به تلآویو نرسیدید؛ نسل من نمیگذارد پرچمی را که بلند کردی بر زمین بماند... نگران نیستم چون علمدار این قافله گفت که نماز جماعت را در قدس اقامه خواهیم کرد... بگذار سلبریتیها در شهادت تو تردید کنند و دکترای افتخاری بگیرند؛ «باشد که خداوند ما را از همراهی شکاکان و بددلان بینیاز کند!» ما بینیاز از شکاکان، به پشتوانه «فرزندان مالک اشتر» گلوی داعش را در سوریه فشردیم و همین ما را بس!
محمد! تو شاهد باش که در تاریخ نمینویسند که نان باگت فرانسوی را در خیمه معاویه خوردیم و نمکدان شکستیم... تو شاهد باش که در نسل من، «محمد»های زیادی در صف شهادتند...
انتهای پیام/
درست در روزهایی که «محمد» در مأموریت بود، «بن سلمان» و «لودریان» در ریاض لم داده بودند روی راحتیهای اشرافیشان و ناو معامله میکردند. چند هفته بعد هم که «محمد» را آوردند، «فرانس۲۴» مثل همیشه یادش رفت که برنامههای ویژهاش را برای اعلام خبر شهادت یک «مجاهد» علیه تروریسم قطع کند؛ اما طولی نکشید که دشمنان «محمد» سر از پاریس درآوردند و پس از کشتاری که برای مردم ادلب و کابل در حکم ترقهبازی است، نه فقط «فرانس۲۴» بلکه «آرته» و «تیاف۱» و «فرانس۲» و «یورونیوز» هم برنامههای عادیشان را کنار گذاشتند و خبر وحشت پاریس از زنده ماندن «ابومجاهد» را به جهان مخابره کردند!
حالا خیلیها خیلی چیزها یادشان آمده است! اولاند یادش آمده است که پس از چهار تا سخنرانی آتشین علیه تروریسم، موشکهایش را با عشق به دمشق بفرستد! و بعضیها که در «بالاترین» پست میگذاشتند برای به تمسخر گرفتن یاران شهید «محمد» که «ما را به سوریه چه کار؟» حالا یادشان آمده که میشود شمع روشن کرد جلوی در سفارت فرانسه برای همدردی با دوستان «امیرمحمد» که هزارها کیلومتر دورتر از بلوار شریف واقفی سمنان، در خیابان شارون پاریس، تروریسم را محکوم میکنند... عجب روزگار غریبی است...
نمیدانم وقتی «محمد» جشن تولد چهار سالگیاش را میگرفت کسی بود که با زبان کودکانه برایش از «کربلای پنج» و «شلمچه» بگوید یا نه؛ اما لابد بعدها باید آموزگاری در زندگیاش بوده باشد که به جای «بابا نان داد»، به او «مشق دمشق» داده باشد...
بگذریم... هرچند که از «مهدی کرمپور»ها انتظار نمیرود که برای «محمد» و دوستانش در سینما فیلم بسازند؛ اما همه باید بفهمند که «محمد» با «اسنایپر آمریکایی» فرق دارد... فرق دارد وقتی که هواپیمای حامل «کریس کایل»، از خیابان پنجم منتهن میگذرد تا به بغداد برسد و وقتی که بمبهای فرانسوی از محله «کوزنیتسکی موست» میگذرند تا به شام برسند و هواپیمای «محمد» از حلبیآباد تهران میگذرد تا به حلب برسد... و «محمد» وقتی از کنار پابرهنهها به مأموریت میرفت ساعتش را به وقت نیویورک تنظیم نمیکرد که «رویای آمریکایی»اش مشوش نشود؛ حالا همه میدانند که ساعت «محمد»، زمان را به وقت شارعالحسین(ع) نشان میداد...
بگذار بگویم که«محمد» نه فقط با کریس کایل، بلکه با همه سربازهای آمریکایی مبارز علیه «تروریسم!» فرق دارد؛ سربازهایی که یکسال میجنگند و یکسال در کابارهها خوش میگذرانند تا اثرات جنگ از روح لطیفِ آسیبدیدهشان زدوده شود و پس از یک خرخره مستی، برای آرامش، یک شکم یوگا را به تجویز روانپزشک معالجشان تجربه کنند و کتابهای پاول ویلسون را با صدای بلند برای همسر بلوندشان بخوانند... آری! «محمد» با مبارزان علیه تروریسم فرق دارد؛ این را مادر محمد به من آموخت وقتی که میگفت او اهل نماز و روزه و حلال و حرام بود و کریس کایل چه میداند که حلال و حرام چیست! و من حالا یاد گرفتهام که «محمد» به جای «چگونه در دو دقیقه به آرامش برسیم؟»، قرآن و زیارت عاشورا میخواند...
کشتهشدگان پاریس را خدا رحمت کند اما مرحومِ حقیقی «محمد» بود که به مادرش میگفت:«از تو هیچ نمیخواهم اما التماس میکنم که برای عاقبتبخیریام دعا کنی...» و چه خوب عاقبتبخیر شد...
بگذار BBC تمدن ایران را مدیون اشرافیت یهود بداند و برای پرنسس هاموش، شاهزاده خانم ایرانی و بنز کوپهاش، اشک تمساح بریزد! شاهزاده ما را که از حلب آوردند اما فرزند پدری زحمتکش بود که با نان حلال کارگری از «محمد»، «محمد» ساخت...فرزند مادری که وقتی به او گفت:«خانه بزرگتری برای خودت مهیا کن» پاسخش این بود که «همین برایم کافی است؛ من اهل این دنیا نیستم...» مادر میگفت این از حالات قرب است که دنیا را اینگونه برای بشر تنگ و تاریک میکند...
به مادر بسیجیاش تأکید میکرد که «باید از دین خدا حمایت کنیم و راه شهدا را ادامه دهیم؛ مبادا که دشمن به ناموس مملکت مسلط شود...» و در پاسخ به حس بیتابی مادر از این سخنان معنادار؛ حرفش یک چیز بود:«برگی از درختی نمیافتد مگر به اذن خداوند...» کاش «محمد» چند روزی دیرتر به آرزویش میرسید و میدید که رایاتالسواد در شانزالیزه جولان میدهند تا مطمئنتر شود که فقط برای ناموس مملکت نمیجنگد؛ بلکه «محمد» میجنگید برای ناموس فرانسه و برای ناموس بشریت...
مادر، صدای خوشحال «محمد» را در آخرین تماسها از میدان مقاتله با نهروانیان خوب به خاطر دارد:«مادر! برایم دعا کردی؟» و او هرشب تسبیح به دست میگرفت به این نیت که خستگی را از تن «محمد» بگیرد و گلولهها، این مأموران خداوند، خستگی را از تن «محمد» گرفتند... خبر آسمانیشدن «محمد» را که به مادر دادند، بی آنکه جلوی در هیچ سفارتخانهای شمع روشن کند گفت:«خدا را شکر که امانتی را به سلامت به صاحب اصلیاش بازگرداندم...»؛ «محمد» را با زیارت عاشورا و سلام و صلوات به بهشت سپرده بود و حالا میگفت:«از خدا عمری خواستهام تا «امیرمحمد» را مثل «محمد» تربیت کنیم تا این راه ادامه داشته باشد...» میگفت:«برای شهادت محمد بیتابی نکردهام و نخواهم کرد؛ زیرا که او را به راه زینب(س) فرستادهام...» به خاطر میآورد روزهای دلکشی که شیر را با عشق حسین(ع) میآمیخت و در کام «محمد» میریخت و همین «الف» آموختن استادانه کافی بود تا ذکر لب «محمد»، حسین(ع) باشد... و راز این که گراتین دوفینوس فرانسویها نمیتواند برای شهدای مدافع حرم، جای قیمه امام حسین(ع) را بگیرد همین است... فرانسیس فوکویاما نمیتواند بفهمد که مادر بسیجی؛ چگونه میتواند با ذکر حسین(ع)، مجاهد ضد تروریسم تربیت کند و نمیتواند بفهمد که جنگ نیابتی برای صلح جهانی حول محور خداوند یعنی چه... بگذریم...
در وصیتنامهاش نوشته بود که فرزند خوبی برای پدر و مادرش نبوده؛ حالا اما مادر شهادت میدهد که:«بچههای خوبی به جامعه تحویل دادیم...» و چه شهادت دلانگیزی است، شهادت مادر برای فرزندش...
کاش صدای همسر «محمد» به همه آنها که هنوز به پارکینسون فرانسوی مبتلا نشدهاند میرسید وقتی که میگفت:«محمد در همه نمازهایش دعا میکرد که: خدایا شهادت در راهت را قسمتم کن...» میگفت به او میگفتم حالا که جنگی در کار نیست و «محمد» پاسخ میداد:«هر لحظه و در هر مکانی جنگی و جبههای و دشمنی پنهان هست؛ جنگ هنوز ادامه دارد و این همان جنگی است فرزندان معنوی امام(ره) در آن شرکت کردند و اکنون میدان نبرد به میدان افکار و عقاید تبدیل شده است...»
«عادتش خوشرویی بود و اخلاق تندی نداشت؛ اگر میخواست نصیحت کند مثال غیرمستقیمی میزد تا به کسی برنخورد...» اینها صفات «محمد» است از زبان همسری که حالا مسئولیت سنگینی دارد برای تربیت «امیرمحمد». میگفت:«محمد گوش به فرمان حضرت آقا بود و باید کمکم کند تا فرزندم را همینگونه تربیت کنم؛ باید فرزندم را با ولایت آشنا کنم و اگر قرار باشد که او را هم به جنگ بفرستم با رضایت این کار را خواهم کرد تا شرمنده محمد نشوم...» تحلیلگران آمریکایی هم اگر پای این حرفها بنشینند اعتراف میکنند که این حرفها به حرفهای مصیبتزدگان نمیماند...از وقتی که موعد سفر نزدیک شده بود، کارهای مردانه خانه را به همسر میسپرد و گاهی از جنگ سوریه سخن میگفت:«داعش، مردمانی را در اختیار دارد که از ایمان و خرد تهی هستند و وحشیترین موجودات جهاناند؛ به خاطر دفاع از کیان حضرت زینب(ع) باید در مقابل آنان ایستاد...» همسر «محمد» میگفت:«رفتنش باعث افتخار من است...او در راه عشقش شهید شد...»
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون...» پدر همسر «محمد» این آیه را که خواند، سخنی گفت، شبیه سخن زینب(س) در روز عاشورا:«خدا از ما قبول کند این شهید مدافع حرم را...» میگفت: «محمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود و برای رفتن باید از این دنیا دل بکنی و آن دنیایی بشوی وگرنه هرچیزی حتی پدر و مادر هم میتوانند وسوسهای برای ماندن باشند... حساب و کتابش پاک بود و تمام اموالش را هم که جمع کنید؛ چیز درخوری نمیشود؛ چون دلش به دنیا نبود...»
«محمد» با همه و به ویژه با پدر و مادرش با صداقت و احترام رفتار میکرد. پدر همسرش میگفت هرگز ادب را در نحوه نشستن در کنار بزرگترها فرونگذاشت... از کودکی اهل مسجد و بسیج و قرآن بود و حالا یکشنبهها خودش هم درس قرآن میگفت برای دیگران... پیش از مأموریت واپسین هم طوری به سفر میرفت که دل نبستنش به دنیا را نشان میداد...
و اما پدر... طوری صحبت میکرد که قدردانیاش را از زحماتی که «محمد» برایشان کشیده نشان دهد...میگفت عصای پیریام بود...یادش میآمد که یکسال قبل گفته بود، باید به مأموریت بروم، و همین را بهانه کرده بود برای عمل چشمهای پدر...میگفت به «محمد» گفته بودم که کمتر به مأموریت برو و پاسخ داده بود:«آقا گفتهاند که از واجبات است...» پرده آخر وداع با «محمد» را که مرور میکرد میگفت:«اصلا از شهادتش ناراحت نیستم، امثال این جوانها نباشند ناموسمان در این مملکت آسایش ندارند...
«محمد»! نگران نیستم که تو و دوستانت به تلآویو نرسیدید؛ نسل من نمیگذارد پرچمی را که بلند کردی بر زمین بماند... نگران نیستم چون علمدار این قافله گفت که نماز جماعت را در قدس اقامه خواهیم کرد... بگذار سلبریتیها در شهادت تو تردید کنند و دکترای افتخاری بگیرند؛ «باشد که خداوند ما را از همراهی شکاکان و بددلان بینیاز کند!» ما بینیاز از شکاکان، به پشتوانه «فرزندان مالک اشتر» گلوی داعش را در سوریه فشردیم و همین ما را بس!
محمد! تو شاهد باش که در تاریخ نمینویسند که نان باگت فرانسوی را در خیمه معاویه خوردیم و نمکدان شکستیم... تو شاهد باش که در نسل من، «محمد»های زیادی در صف شهادتند...
انتهای پیام/
درست در روزهایی که «محمد» در مأموریت بود، «بن سلمان» و «لودریان» در ریاض لم داده بودند روی راحتیهای اشرافیشان و ناو معامله میکردند. چند هفته بعد هم که «محمد» را آوردند، «فرانس۲۴» مثل همیشه یادش رفت که برنامههای ویژهاش را برای اعلام خبر شهادت یک «مجاهد» علیه تروریسم قطع کند؛ اما طولی نکشید که دشمنان «محمد» سر از پاریس درآوردند و پس از کشتاری که برای مردم ادلب و کابل در حکم ترقهبازی است، نه فقط «فرانس۲۴» بلکه «آرته» و «تیاف۱» و «فرانس۲» و «یورونیوز» هم برنامههای عادیشان را کنار گذاشتند و خبر وحشت پاریس از زنده ماندن «ابومجاهد» را به جهان مخابره کردند!
حالا خیلیها خیلی چیزها یادشان آمده است! اولاند یادش آمده است که پس از چهار تا سخنرانی آتشین علیه تروریسم، موشکهایش را با عشق به دمشق بفرستد! و بعضیها که در «بالاترین» پست میگذاشتند برای به تمسخر گرفتن یاران شهید «محمد» که «ما را به سوریه چه کار؟» حالا یادشان آمده که میشود شمع روشن کرد جلوی در سفارت فرانسه برای همدردی با دوستان «امیرمحمد» که هزارها کیلومتر دورتر از بلوار شریف واقفی سمنان، در خیابان شارون پاریس، تروریسم را محکوم میکنند... عجب روزگار غریبی است...
نمیدانم وقتی «محمد» جشن تولد چهار سالگیاش را میگرفت کسی بود که با زبان کودکانه برایش از «کربلای پنج» و «شلمچه» بگوید یا نه؛ اما لابد بعدها باید آموزگاری در زندگیاش بوده باشد که به جای «بابا نان داد»، به او «مشق دمشق» داده باشد...
بگذریم... هرچند که از «مهدی کرمپور»ها انتظار نمیرود که برای «محمد» و دوستانش در سینما فیلم بسازند؛ اما همه باید بفهمند که «محمد» با «اسنایپر آمریکایی» فرق دارد... فرق دارد وقتی که هواپیمای حامل «کریس کایل»، از خیابان پنجم منتهن میگذرد تا به بغداد برسد و وقتی که بمبهای فرانسوی از محله «کوزنیتسکی موست» میگذرند تا به شام برسند و هواپیمای «محمد» از حلبیآباد تهران میگذرد تا به حلب برسد... و «محمد» وقتی از کنار پابرهنهها به مأموریت میرفت ساعتش را به وقت نیویورک تنظیم نمیکرد که «رویای آمریکایی»اش مشوش نشود؛ حالا همه میدانند که ساعت «محمد»، زمان را به وقت شارعالحسین(ع) نشان میداد...
بگذار بگویم که«محمد» نه فقط با کریس کایل، بلکه با همه سربازهای آمریکایی مبارز علیه «تروریسم!» فرق دارد؛ سربازهایی که یکسال میجنگند و یکسال در کابارهها خوش میگذرانند تا اثرات جنگ از روح لطیفِ آسیبدیدهشان زدوده شود و پس از یک خرخره مستی، برای آرامش، یک شکم یوگا را به تجویز روانپزشک معالجشان تجربه کنند و کتابهای پاول ویلسون را با صدای بلند برای همسر بلوندشان بخوانند... آری! «محمد» با مبارزان علیه تروریسم فرق دارد؛ این را مادر محمد به من آموخت وقتی که میگفت او اهل نماز و روزه و حلال و حرام بود و کریس کایل چه میداند که حلال و حرام چیست! و من حالا یاد گرفتهام که «محمد» به جای «چگونه در دو دقیقه به آرامش برسیم؟»، قرآن و زیارت عاشورا میخواند...
کشتهشدگان پاریس را خدا رحمت کند اما مرحومِ حقیقی «محمد» بود که به مادرش میگفت:«از تو هیچ نمیخواهم اما التماس میکنم که برای عاقبتبخیریام دعا کنی...» و چه خوب عاقبتبخیر شد...
بگذار BBC تمدن ایران را مدیون اشرافیت یهود بداند و برای پرنسس هاموش، شاهزاده خانم ایرانی و بنز کوپهاش، اشک تمساح بریزد! شاهزاده ما را که از حلب آوردند اما فرزند پدری زحمتکش بود که با نان حلال کارگری از «محمد»، «محمد» ساخت...فرزند مادری که وقتی به او گفت:«خانه بزرگتری برای خودت مهیا کن» پاسخش این بود که «همین برایم کافی است؛ من اهل این دنیا نیستم...» مادر میگفت این از حالات قرب است که دنیا را اینگونه برای بشر تنگ و تاریک میکند...
به مادر بسیجیاش تأکید میکرد که «باید از دین خدا حمایت کنیم و راه شهدا را ادامه دهیم؛ مبادا که دشمن به ناموس مملکت مسلط شود...» و در پاسخ به حس بیتابی مادر از این سخنان معنادار؛ حرفش یک چیز بود:«برگی از درختی نمیافتد مگر به اذن خداوند...» کاش «محمد» چند روزی دیرتر به آرزویش میرسید و میدید که رایاتالسواد در شانزالیزه جولان میدهند تا مطمئنتر شود که فقط برای ناموس مملکت نمیجنگد؛ بلکه «محمد» میجنگید برای ناموس فرانسه و برای ناموس بشریت...
مادر، صدای خوشحال «محمد» را در آخرین تماسها از میدان مقاتله با نهروانیان خوب به خاطر دارد:«مادر! برایم دعا کردی؟» و او هرشب تسبیح به دست میگرفت به این نیت که خستگی را از تن «محمد» بگیرد و گلولهها، این مأموران خداوند، خستگی را از تن «محمد» گرفتند... خبر آسمانیشدن «محمد» را که به مادر دادند، بی آنکه جلوی در هیچ سفارتخانهای شمع روشن کند گفت:«خدا را شکر که امانتی را به سلامت به صاحب اصلیاش بازگرداندم...»؛ «محمد» را با زیارت عاشورا و سلام و صلوات به بهشت سپرده بود و حالا میگفت:«از خدا عمری خواستهام تا «امیرمحمد» را مثل «محمد» تربیت کنیم تا این راه ادامه داشته باشد...» میگفت:«برای شهادت محمد بیتابی نکردهام و نخواهم کرد؛ زیرا که او را به راه زینب(س) فرستادهام...» به خاطر میآورد روزهای دلکشی که شیر را با عشق حسین(ع) میآمیخت و در کام «محمد» میریخت و همین «الف» آموختن استادانه کافی بود تا ذکر لب «محمد»، حسین(ع) باشد... و راز این که گراتین دوفینوس فرانسویها نمیتواند برای شهدای مدافع حرم، جای قیمه امام حسین(ع) را بگیرد همین است... فرانسیس فوکویاما نمیتواند بفهمد که مادر بسیجی؛ چگونه میتواند با ذکر حسین(ع)، مجاهد ضد تروریسم تربیت کند و نمیتواند بفهمد که جنگ نیابتی برای صلح جهانی حول محور خداوند یعنی چه... بگذریم...
در وصیتنامهاش نوشته بود که فرزند خوبی برای پدر و مادرش نبوده؛ حالا اما مادر شهادت میدهد که:«بچههای خوبی به جامعه تحویل دادیم...» و چه شهادت دلانگیزی است، شهادت مادر برای فرزندش...
کاش صدای همسر «محمد» به همه آنها که هنوز به پارکینسون فرانسوی مبتلا نشدهاند میرسید وقتی که میگفت:«محمد در همه نمازهایش دعا میکرد که: خدایا شهادت در راهت را قسمتم کن...» میگفت به او میگفتم حالا که جنگی در کار نیست و «محمد» پاسخ میداد:«هر لحظه و در هر مکانی جنگی و جبههای و دشمنی پنهان هست؛ جنگ هنوز ادامه دارد و این همان جنگی است فرزندان معنوی امام(ره) در آن شرکت کردند و اکنون میدان نبرد به میدان افکار و عقاید تبدیل شده است...»
«عادتش خوشرویی بود و اخلاق تندی نداشت؛ اگر میخواست نصیحت کند مثال غیرمستقیمی میزد تا به کسی برنخورد...» اینها صفات «محمد» است از زبان همسری که حالا مسئولیت سنگینی دارد برای تربیت «امیرمحمد». میگفت:«محمد گوش به فرمان حضرت آقا بود و باید کمکم کند تا فرزندم را همینگونه تربیت کنم؛ باید فرزندم را با ولایت آشنا کنم و اگر قرار باشد که او را هم به جنگ بفرستم با رضایت این کار را خواهم کرد تا شرمنده محمد نشوم...» تحلیلگران آمریکایی هم اگر پای این حرفها بنشینند اعتراف میکنند که این حرفها به حرفهای مصیبتزدگان نمیماند...از وقتی که موعد سفر نزدیک شده بود، کارهای مردانه خانه را به همسر میسپرد و گاهی از جنگ سوریه سخن میگفت:«داعش، مردمانی را در اختیار دارد که از ایمان و خرد تهی هستند و وحشیترین موجودات جهاناند؛ به خاطر دفاع از کیان حضرت زینب(ع) باید در مقابل آنان ایستاد...» همسر «محمد» میگفت:«رفتنش باعث افتخار من است...او در راه عشقش شهید شد...»
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون...» پدر همسر «محمد» این آیه را که خواند، سخنی گفت، شبیه سخن زینب(س) در روز عاشورا:«خدا از ما قبول کند این شهید مدافع حرم را...» میگفت: «محمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود و برای رفتن باید از این دنیا دل بکنی و آن دنیایی بشوی وگرنه هرچیزی حتی پدر و مادر هم میتوانند وسوسهای برای ماندن باشند... حساب و کتابش پاک بود و تمام اموالش را هم که جمع کنید؛ چیز درخوری نمیشود؛ چون دلش به دنیا نبود...»
«محمد» با همه و به ویژه با پدر و مادرش با صداقت و احترام رفتار میکرد. پدر همسرش میگفت هرگز ادب را در نحوه نشستن در کنار بزرگترها فرونگذاشت... از کودکی اهل مسجد و بسیج و قرآن بود و حالا یکشنبهها خودش هم درس قرآن میگفت برای دیگران... پیش از مأموریت واپسین هم طوری به سفر میرفت که دل نبستنش به دنیا را نشان میداد...
و اما پدر... طوری صحبت میکرد که قدردانیاش را از زحماتی که «محمد» برایشان کشیده نشان دهد...میگفت عصای پیریام بود...یادش میآمد که یکسال قبل گفته بود، باید به مأموریت بروم، و همین را بهانه کرده بود برای عمل چشمهای پدر...میگفت به «محمد» گفته بودم که کمتر به مأموریت برو و پاسخ داده بود:«آقا گفتهاند که از واجبات است...» پرده آخر وداع با «محمد» را که مرور میکرد میگفت:«اصلا از شهادتش ناراحت نیستم، امثال این جوانها نباشند ناموسمان در این مملکت آسایش ندارند...
«محمد»! نگران نیستم که تو و دوستانت به تلآویو نرسیدید؛ نسل من نمیگذارد پرچمی را که بلند کردی بر زمین بماند... نگران نیستم چون علمدار این قافله گفت که نماز جماعت را در قدس اقامه خواهیم کرد... بگذار سلبریتیها در شهادت تو تردید کنند و دکترای افتخاری بگیرند؛ «باشد که خداوند ما را از همراهی شکاکان و بددلان بینیاز کند!» ما بینیاز از شکاکان، به پشتوانه «فرزندان مالک اشتر» گلوی داعش را در سوریه فشردیم و همین ما را بس!
محمد! تو شاهد باش که در تاریخ نمینویسند که نان باگت فرانسوی را در خیمه معاویه خوردیم و نمکدان شکستیم... تو شاهد باش که در نسل من، «محمد»های زیادی در صف شهادتند...
انتهای پیام/
درست در روزهایی که «محمد» در مأموریت بود، «بن سلمان» و «لودریان» در ریاض لم داده بودند روی راحتیهای اشرافیشان و ناو معامله میکردند. چند هفته بعد هم که «محمد» را آوردند، «فرانس۲۴» مثل همیشه یادش رفت که برنامههای ویژهاش را برای اعلام خبر شهادت یک «مجاهد» علیه تروریسم قطع کند؛ اما طولی نکشید که دشمنان «محمد» سر از پاریس درآوردند و پس از کشتاری که برای مردم ادلب و کابل در حکم ترقهبازی است، نه فقط «فرانس۲۴» بلکه «آرته» و «تیاف۱» و «فرانس۲» و «یورونیوز» هم برنامههای عادیشان را کنار گذاشتند و خبر وحشت پاریس از زنده ماندن «ابومجاهد» را به جهان مخابره کردند!
,حالا خیلیها خیلی چیزها یادشان آمده است! اولاند یادش آمده است که پس از چهار تا سخنرانی آتشین علیه تروریسم، موشکهایش را با عشق به دمشق بفرستد! و بعضیها که در «بالاترین» پست میگذاشتند برای به تمسخر گرفتن یاران شهید «محمد» که «ما را به سوریه چه کار؟» حالا یادشان آمده که میشود شمع روشن کرد جلوی در سفارت فرانسه برای همدردی با دوستان «امیرمحمد» که هزارها کیلومتر دورتر از بلوار شریف واقفی سمنان، در خیابان شارون پاریس، تروریسم را محکوم میکنند... عجب روزگار غریبی است...
,نمیدانم وقتی «محمد» جشن تولد چهار سالگیاش را میگرفت کسی بود که با زبان کودکانه برایش از «کربلای پنج» و «شلمچه» بگوید یا نه؛ اما لابد بعدها باید آموزگاری در زندگیاش بوده باشد که به جای «بابا نان داد»، به او «مشق دمشق» داده باشد...
,بگذریم... هرچند که از «مهدی کرمپور»ها انتظار نمیرود که برای «محمد» و دوستانش در سینما فیلم بسازند؛ اما همه باید بفهمند که «محمد» با «اسنایپر آمریکایی» فرق دارد... فرق دارد وقتی که هواپیمای حامل «کریس کایل»، از خیابان پنجم منتهن میگذرد تا به بغداد برسد و وقتی که بمبهای فرانسوی از محله «کوزنیتسکی موست» میگذرند تا به شام برسند و هواپیمای «محمد» از حلبیآباد تهران میگذرد تا به حلب برسد... و «محمد» وقتی از کنار پابرهنهها به مأموریت میرفت ساعتش را به وقت نیویورک تنظیم نمیکرد که «رویای آمریکایی»اش مشوش نشود؛ حالا همه میدانند که ساعت «محمد»، زمان را به وقت شارعالحسین(ع) نشان میداد...
,بگذار بگویم که«محمد» نه فقط با کریس کایل، بلکه با همه سربازهای آمریکایی مبارز علیه «تروریسم!» فرق دارد؛ سربازهایی که یکسال میجنگند و یکسال در کابارهها خوش میگذرانند تا اثرات جنگ از روح لطیفِ آسیبدیدهشان زدوده شود و پس از یک خرخره مستی، برای آرامش، یک شکم یوگا را به تجویز روانپزشک معالجشان تجربه کنند و کتابهای پاول ویلسون را با صدای بلند برای همسر بلوندشان بخوانند... آری! «محمد» با مبارزان علیه تروریسم فرق دارد؛ این را مادر محمد به من آموخت وقتی که میگفت او اهل نماز و روزه و حلال و حرام بود و کریس کایل چه میداند که حلال و حرام چیست! و من حالا یاد گرفتهام که «محمد» به جای «چگونه در دو دقیقه به آرامش برسیم؟»، قرآن و زیارت عاشورا میخواند...
,
کشتهشدگان پاریس را خدا رحمت کند اما مرحومِ حقیقی «محمد» بود که به مادرش میگفت:«از تو هیچ نمیخواهم اما التماس میکنم که برای عاقبتبخیریام دعا کنی...» و چه خوب عاقبتبخیر شد...
بگذار BBC تمدن ایران را مدیون اشرافیت یهود بداند و برای پرنسس هاموش، شاهزاده خانم ایرانی و بنز کوپهاش، اشک تمساح بریزد! شاهزاده ما را که از حلب آوردند اما فرزند پدری زحمتکش بود که با نان حلال کارگری از «محمد»، «محمد» ساخت...فرزند مادری که وقتی به او گفت:«خانه بزرگتری برای خودت مهیا کن» پاسخش این بود که «همین برایم کافی است؛ من اهل این دنیا نیستم...» مادر میگفت این از حالات قرب است که دنیا را اینگونه برای بشر تنگ و تاریک میکند...
به مادر بسیجیاش تأکید میکرد که «باید از دین خدا حمایت کنیم و راه شهدا را ادامه دهیم؛ مبادا که دشمن به ناموس مملکت مسلط شود...» و در پاسخ به حس بیتابی مادر از این سخنان معنادار؛ حرفش یک چیز بود:«برگی از درختی نمیافتد مگر به اذن خداوند...» کاش «محمد» چند روزی دیرتر به آرزویش میرسید و میدید که رایاتالسواد در شانزالیزه جولان میدهند تا مطمئنتر شود که فقط برای ناموس مملکت نمیجنگد؛ بلکه «محمد» میجنگید برای ناموس فرانسه و برای ناموس بشریت...
,
مادر، صدای خوشحال «محمد» را در آخرین تماسها از میدان مقاتله با نهروانیان خوب به خاطر دارد:«مادر! برایم دعا کردی؟» و او هرشب تسبیح به دست میگرفت به این نیت که خستگی را از تن «محمد» بگیرد و گلولهها، این مأموران خداوند، خستگی را از تن «محمد» گرفتند... خبر آسمانیشدن «محمد» را که به مادر دادند، بی آنکه جلوی در هیچ سفارتخانهای شمع روشن کند گفت:«خدا را شکر که امانتی را به سلامت به صاحب اصلیاش بازگرداندم...»؛ «محمد» را با زیارت عاشورا و سلام و صلوات به بهشت سپرده بود و حالا میگفت:«از خدا عمری خواستهام تا «امیرمحمد» را مثل «محمد» تربیت کنیم تا این راه ادامه داشته باشد...» میگفت:«برای شهادت محمد بیتابی نکردهام و نخواهم کرد؛ زیرا که او را به راه زینب(س) فرستادهام...» به خاطر میآورد روزهای دلکشی که شیر را با عشق حسین(ع) میآمیخت و در کام «محمد» میریخت و همین «الف» آموختن استادانه کافی بود تا ذکر لب «محمد»، حسین(ع) باشد... و راز این که گراتین دوفینوس فرانسویها نمیتواند برای شهدای مدافع حرم، جای قیمه امام حسین(ع) را بگیرد همین است... فرانسیس فوکویاما نمیتواند بفهمد که مادر بسیجی؛ چگونه میتواند با ذکر حسین(ع)، مجاهد ضد تروریسم تربیت کند و نمیتواند بفهمد که جنگ نیابتی برای صلح جهانی حول محور خداوند یعنی چه... بگذریم...
در وصیتنامهاش نوشته بود که فرزند خوبی برای پدر و مادرش نبوده؛ حالا اما مادر شهادت میدهد که:«بچههای خوبی به جامعه تحویل دادیم...» و چه شهادت دلانگیزی است، شهادت مادر برای فرزندش...
کاش صدای همسر «محمد» به همه آنها که هنوز به پارکینسون فرانسوی مبتلا نشدهاند میرسید وقتی که میگفت:«محمد در همه نمازهایش دعا میکرد که: خدایا شهادت در راهت را قسمتم کن...» میگفت به او میگفتم حالا که جنگی در کار نیست و «محمد» پاسخ میداد:«هر لحظه و در هر مکانی جنگی و جبههای و دشمنی پنهان هست؛ جنگ هنوز ادامه دارد و این همان جنگی است فرزندان معنوی امام(ره) در آن شرکت کردند و اکنون میدان نبرد به میدان افکار و عقاید تبدیل شده است...»
«عادتش خوشرویی بود و اخلاق تندی نداشت؛ اگر میخواست نصیحت کند مثال غیرمستقیمی میزد تا به کسی برنخورد...» اینها صفات «محمد» است از زبان همسری که حالا مسئولیت سنگینی دارد برای تربیت «امیرمحمد». میگفت:«محمد گوش به فرمان حضرت آقا بود و باید کمکم کند تا فرزندم را همینگونه تربیت کنم؛ باید فرزندم را با ولایت آشنا کنم و اگر قرار باشد که او را هم به جنگ بفرستم با رضایت این کار را خواهم کرد تا شرمنده محمد نشوم...» تحلیلگران آمریکایی هم اگر پای این حرفها بنشینند اعتراف میکنند که این حرفها به حرفهای مصیبتزدگان نمیماند...از وقتی که موعد سفر نزدیک شده بود، کارهای مردانه خانه را به همسر میسپرد و گاهی از جنگ سوریه سخن میگفت:«داعش، مردمانی را در اختیار دارد که از ایمان و خرد تهی هستند و وحشیترین موجودات جهاناند؛ به خاطر دفاع از کیان حضرت زینب(ع) باید در مقابل آنان ایستاد...» همسر «محمد» میگفت:«رفتنش باعث افتخار من است...او در راه عشقش شهید شد...»
,«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون...» پدر همسر «محمد» این آیه را که خواند، سخنی گفت، شبیه سخن زینب(س) در روز عاشورا:«خدا از ما قبول کند این شهید مدافع حرم را...» میگفت: «محمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود و برای رفتن باید از این دنیا دل بکنی و آن دنیایی بشوی وگرنه هرچیزی حتی پدر و مادر هم میتوانند وسوسهای برای ماندن باشند... حساب و کتابش پاک بود و تمام اموالش را هم که جمع کنید؛ چیز درخوری نمیشود؛ چون دلش به دنیا نبود...»
,«محمد» با همه و به ویژه با پدر و مادرش با صداقت و احترام رفتار میکرد. پدر همسرش میگفت هرگز ادب را در نحوه نشستن در کنار بزرگترها فرونگذاشت... از کودکی اهل مسجد و بسیج و قرآن بود و حالا یکشنبهها خودش هم درس قرآن میگفت برای دیگران... پیش از مأموریت واپسین هم طوری به سفر میرفت که دل نبستنش به دنیا را نشان میداد...
,و اما پدر... طوری صحبت میکرد که قدردانیاش را از زحماتی که «محمد» برایشان کشیده نشان دهد...میگفت عصای پیریام بود...یادش میآمد که یکسال قبل گفته بود، باید به مأموریت بروم، و همین را بهانه کرده بود برای عمل چشمهای پدر...میگفت به «محمد» گفته بودم که کمتر به مأموریت برو و پاسخ داده بود:«آقا گفتهاند که از واجبات است...» پرده آخر وداع با «محمد» را که مرور میکرد میگفت:«اصلا از شهادتش ناراحت نیستم، امثال این جوانها نباشند ناموسمان در این مملکت آسایش ندارند...
,«محمد»! نگران نیستم که تو و دوستانت به تلآویو نرسیدید؛ نسل من نمیگذارد پرچمی را که بلند کردی بر زمین بماند... نگران نیستم چون علمدار این قافله گفت که نماز جماعت را در قدس اقامه خواهیم کرد... بگذار سلبریتیها در شهادت تو تردید کنند و دکترای افتخاری بگیرند؛ «باشد که خداوند ما را از همراهی شکاکان و بددلان بینیاز کند!» ما بینیاز از شکاکان، به پشتوانه «فرزندان مالک اشتر» گلوی داعش را در سوریه فشردیم و همین ما را بس!
,محمد! تو شاهد باش که در تاریخ نمینویسند که نان باگت فرانسوی را در خیمه معاویه خوردیم و نمکدان شکستیم... تو شاهد باش که در نسل من، «محمد»های زیادی در صف شهادتند...
,انتهای پیام/
,]
ارسال دیدگاه