اخبار داغ

در آستانه روز جانباز؛

روایتی خواندنی از ۳۶ سال زندگی عاشقانه یک همسر جانباز ۷۰ درصد

روایتی خواندنی از ۳۶ سال زندگی عاشقانه یک همسر جانباز ۷۰ درصد
«مریم السادات موسوی» همسر پاسدار جانباز بالای ۷۰ درصد «محمدرضا ثامنی» از یادگاران دوران دفاع مقدس است که در آستانه روز جانباز با حضور در منزل وی بخشی از صفحه زندگی‌اش را به قلم کشیدیم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از دیار آفتاب؛ همسر جانباز بودن به واقع تجلی‌گر بزرگ بانوانی است که در مکتب زهرای اطهر(س) و دخت گرامیش حضرت زینب(س) درس ایستادگی و صبوری را آموخته‌اند. همسر جانباز بودن یعنی هم نفس شدن با خس خس سینه‌ای که سنگینی بار دنیا را تاب ندارد یا پای شدن برای همسری که مرحله کمال را به سرعت طی می‌کند یا دست شدن به جای او، یعنی صبور و مقاوم بودن؛ در حقیقت محبت مادرانه در کنار عشق‌ورزی همسرانه چیزی است که لازمه وجود یک زن نمونه و کامل است در همسران جانبازان به ویژه جانبازانی که نیاز به مراقبت ویژه و رسیدگی‌های خاص دارند به وضوح دیده می‌شود.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, دیار آفتاب,

«مریم السادات موسوی» همسر پاسدار جانباز بالای ۷۰ درصد «محمدرضا ثامنی» از یادگاران دوران دفاع مقدس است که در آستانه روز جانباز با حضور در منزل وی بخشی از صفحه زندگی‌اش را به قلم کشیدیم.

راهی منزل این جانباز دوران دفاع مقدس شدم، برای اینکه فرصت را از دست ندهم، کتاب را با خود برداشتم تا ادامه آن را در طول مسیر بخوانم.

از روز قبل خواندن کتاب را شروع کرده بودم؛ داستان کتاب مرثیه‌ای عاشقانه از زندگی مشترک «مریم سادات و محمدرضا» بود. کتابی که با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مرکزی و از سوی انتشارات «صریر» در پائیز سال ۹۵ منتشر شد و در همین مدت کوتاه چاپ اول آن به پایان رسیده و سال گذشته نیز داستان کتاب به شکل صوتی تولید شده است.

این کتاب از کودکی «مریم السادات موسوی» آغاز و به روزهای ازدواج و زندگی مشترکش با محمدرضا ثامنی جانباز هفتاد درصد می‌رسد و در ۹۶ صفحه این عاشقانه را برای مخاطب روایت می‌کند.

کتاب «مریم بانو» کودکی مریم سادات موسوی را اینگونه روایت کرده است: پنجمین فرزند آسید مهدی و صدیقه خانم روزهای خوش کودکی را در روستای «لنجرود» سپری کرد و قد کشید؛ همچون سایر دختران روستا به کار فرش‌بافی و پخت نان مشغول بود.

دخترک بازیگوش آسید مهدی نزدیک به ۱۳ سال داشت که خانواده محمدرضا به خواستگاری او آمدند، محمدرضا پسر بزرگ صفرخان ثامنی از اهالی همان روستا بود که از سن ۱۵ سالگی برای اینکه کمک حال خانواده باشد برای کار به تهران رفته بود و با پسرعمویش کسب‌وکاری راه انداخته بود.

محمدرضا جوان سربه‌زیر ۲۲ ساله‌ای که هر بار وقتی از شهر به روستا می‌آمد علاوه بر اینکه تمام مایحتاج خانواده‌اش را از شهر با خود می‌آورد، آنچه درآمد کسب کرده بود را تقدیم پدر می‌کرد.

مریم سادات با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد

بساط عروسی بعد از توافق هر دو خانواده سر گرفت و مریم عروس اول خانواده با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد. روزگار به خوبی سپری می‌شد و با گذشت سه سال زندگی مشترک آن دخترک بازیگوش دیگر به بانویی کامل تبدیل شده بود در بهار شانزده سالگی قرار بود تا حس شیرین مادری را تجربه کند.

با تولد «محمدعلی» زندگی مریم و محمدرضا رونق بیشتری پیدا کرد؛ دیگر محمدرضا طاقت نمی‌آورد و زود به زود از تهران بازمی‌گشت.

آغاز زندگی مستقل در دو اتاق کوچک

محمدعلی دو ساله بود که بوی انقلاب در روستای کوچک لنجرود نیز پیچید و کام مردم این دیار را نیز شیرین کرد؛ زمین‌های اربابی در بین کشاورزان تقسیم شد و به خانواده کوچک و خوشبخت مریم سادات هم یک تیکه زمین رسید و او که در این مدت در خانه پدری محمدرضا و در کنار خانواده او زندگی می‌کرد با ساخت دو اتاق کوچک در این زمین زندگی مستقل خود را آغاز کردند.

درختان با پوشیدن رخت شکوفه خود را برای میزبانی بهار آماده می‌کردند که با تولد «فاطمه» برکت بیشتری به زندگی محمدرضا و مریم بخشید. محمدرضا برای سفر مکه ثبت نام کرد، دفترچه رانندگی مینی‌بوس گرفت؛ و مریم خرسند از اینکه چرخ زندگی به کامشان در چرخش بود.

حالا دیگر آرزوهای مریم رنگ حقیقت به خود گرفته بود. خانه، باغ، ماشین و از همه مهمتر سومین فرزندشان در راه بود، گویی همه چیز بر وفق مراد بود و زندگی داشت روی خوشش را به خانواده مریم نشان می‌داد .محمدرضا هم عضو کمیته شده بود و در روستای «سنجان» در حال خدمت به انقلاب بود.

محمدرضا برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل عزمش را جزم کرده بود

بعد از یک ماه بی‌خبری محمدرضا با سروصورت خاکی و زخم‌ برداشته به خانه آمد و در حالیکه بچه‌ها را در آغوش کشیده بود خطاب به مریم می گوید«مریم بانو از خدا بی‌خبرهای عراقی به این مملکت حمله کردن و تکلیف است که برویم تا کشور از دست نرود.»

مریم که عطش محمدرضا را برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل می‌دید، چاره‌ای جز رضایت نداشت و با اینکه نبود همسر به منزله قرار گرفتن تمام باز زندگی بر روی دوشش بود، اما باز هم با فراغ بال شوهرش را در این مسیر همراهی کرد و وظیفه مادری برای محمدعلی، فاطمه، محمد و زهرای در راه را به خوبی عمل می‌کرد.

وقتی وارد منزل آقای ثامنی شدم مریم سادات به استقبالم آمد اصلا در تصورم نمی‌گنجید که او را زنی سرزنده و شاداب ببینم. اولین سوالم از او این بود که برای‌تان سخت نیست که طبقه سوم زندگی می‌کنید؟

*نه خیلی از منزل خارج نمی‌شویم و هر بار هم که بخواهیم جایی برویم بچه‌ها هستند و کمک می‌کنند.

خانه‌ای که ظاهرش همچون باطن افراد خانه حکایت از صفا و صمیمیت داشت. ساعتی را به گفتگو با او نشستیم و مریم سادات از روزهای تلخ و شیرین زندگی‌اش برای‌مان گفت، از اینکه تمام لطف الهی شامل حالش شده و فرزندانی را تربیت کرده است که هر یک توانسته‌اند در مسیر درست زندگی گام بردارند و اکنون دختران پسرانش را به خانه بخت فرستاده است.

از او خواستم تا از زندگی‌اش برایم بگوید و او با خنده و خوش‌رویی تمام گفت کتاب را خوانده‌اید؟ خلاصه زندگی‌ام با محمدرضا همان است. خواستم تا خودش برایم تعریف کند و او نیز باز صبورانه پذیرفت و از سختی‌ها و شادی‌های زندگی‌اش برایم گفت.

آروزیم دیدن همسرم در کسوت پاسداری بود

گفت که بزرگترین آرزویش این بوده که همسرش پاسدار باشد و وقتی محمدرضا به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمده و برای اولین بار با لباس سبز پاسداری به روستا آمده است چه غرور و افتخاری تمام وجودش را در برگرفته است.

از روزی برایم گفت که کارکنان سپاه برای جویا شدن از نظر مریم برای اعزام محمدرضا به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به روستا آمده بودند و او که در کنار جوی آب مشغول شستن لباس‌ها بوده است به رغم روح لطیف زنانگی و آگاه بودن از مشکلات پیش روی، مصمم رضایت خود را برای حضور همسرش در دفاع جانانه از اسلام و انقلاب اعلام کرده است.

محمدرضا با خاطری آسوده از فرزندانش عازم جبهه‌ها شد. چند شبی بود که خواب‌های عجیبی می‌دیدم و دست و دلم به کار نمی‌رفت. متوجه تغییر نگاه پدر و مادر محمدرضا شده بودم و مطمئن بودم که اتفاقی افتاده است و مراعات حال مرا که باردار بودم می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند تا اینکه بالاخره برادر شوهرش بی‌مقدمه خبر مجروحیت محمدرضا را به من داد.

غوغای عجیبی در دلم بود

حال خودم را نمی‌فهمیدم فقط می‌خواستم تا محمدرضا را ببینم و از وضعیتش جویا شوم. بی‌قرار بودم و به اصرار با وجود اینکه هوا بسیار سرد بود و جاده پوشیده از برف تا راه اصلی را با تراکتور طی کردیم؛ غوغای عجیبی در دلم بود وقتی به جاده اصلی رسیدیم دایی محمدرضا مینی‌بوس داشت و خودش مرا تا اراک رساند و باقی راه را با یک خاور تا تهران رفتم.

دایی همسرم در طول مسیر دلداری‌ام می‌داد و من که هیچ تصوری از یک جانباز نداشتم، نمی‌دانستم چه چیز انتظارم را می‌کشد. وقتی به بیمارستان امام خمینی(ره) رسیدم پله‌ها را به سرعت بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم و او را روی تخت بیمارستان با تنی پُر از ترکش دیدم اصلا نشناختم.

آخر چطور می‌شد مرد تنومند و سردماغی مثل محمدرضا حالا بی‌جان روی تخت افتاده باشد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم تا نفس‌هایش را بشنوم و او همچنان آرام خوابیده بود؛ دکترها می‌گفتند در کما است.

دلم می‌خواست تا خودم کنار تخت محمدرضا باشم و مراقبش باشم ولی پرستاران و پزشکان می گفتند که اجازه حضور همراه را در بخش مراقبت‌های ویژه نمی‌دهند. ناچار بعد از چند روز به روستا بازگشتم، اهالی روستا همه دلداری‌ام می‌دادند و من جز دعا کاری از عهده‌ام بر نمی‌آمد و صبورانه در کنار فرزندانم به آینده سیاه و تاریک خود می‌اندیشیدم تا اینکه زهرا هم به دنیا آمد.

شب عید به هوش آمد

۲۰ روزی محمدرضا در کما بود تا اینکه در شب عید خبر آوردند او به هوش آمده است؛ به ملاقاتش در بیمارستان رفتم و او را لاغر و تکیده بر روی تخت در حالی دیدم که ترکش نیمی از فک و دندان هایش را برده بود و موج انفجار شنوایی‌اش را تحت تاثیر قرار داده بود.

محمدرضا دیگر هیچ وقت نتوانست روی پایش بایستد، فکش هم آویزان بود و در تکلم دچار مشکل شده بود. به خاطر شرایط جسمی‌اش هیچ پزشکی حاضر به جراحی او نشد و در نهایت بعد از چهار ماه به همراه مریم سادات به روستا بازگشت.

بالاخره یکی از پزشکان پذیرفت تا او را جراحی کند و طی یک جراحی از استخوان لگن به استخوان فکش پیوند زدند، موج انفجار باعث شده بود محمدرضا خیلی کم طاقت، بی‌اعصاب و وسواس شود و حتی وضعیت بینایی او نیز وخیم بود، تنها می‌توانست هاله‌ای رنگی ببیند.

کمبود امکانات رفاهی در روستا به مشکلات پرستاری و مراقبت از یک جانباز بالای ۷۰ درصد اضافه می‌کرد. یک سال با هزاران سختی تمام شد و یک روز یکی از پاسداران و دوستان قدیمی محمدرضا برای ملاقات او به روستا آمد و با دیدن شرایط پیشنهاد کرد که به اراک نقل مکان کنیم.

محمدرضا برای درمان به خارج از کشور اعزام شد ولی باوجود جراحی‌های مکرر دیگر نتوانست روی پا بایستد ولی مریم سادات عشق به همسرش را با هیچ چیز دیگر عوض نکرد و در این مدت ۳۶ سال پروانه وار در کنار همسرش به مراقبت از او همت گمارده است.

او هر روز صبح دست و صورت همسرش را با مهربانی هرچه تمام می‌شوید، غذا را آماده و آسیاب کرده و در دهان همسرش می‌گذارد. بعد تمام دندان های محمدرضا را با صبر و حوصله مسواک می‌زند، استحمام و رفع حاجت او را هم بدون هیچ گلایه و شکایتی انجام می‌دهد.

ساعتی را که در کنار مریم سادات بودیم اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم، صدای اذان به گوش رسید و مریم سادات به رسم عادت دیرین برای اقامه نماز جماعت می‌خواست راهی مسجد شود و برای آنکه بیش از این مزاحمش نشوم برای خداحافظی به اتاق آقای ثامنی رفتم، دلاورمردی که گرچه توان حرکت نداشت ولی می‌شد برق رضایت را در چشمانش دید.

کتاب «مریم بانو» زندگی پر فراز و نشیب مرمی سادات را به روایت پرداخته است، زندگی همسر یک جانباز بالای ۷۰ درصد را که توان راه رفتن ندارد و مادری برای ۶ فرزند قد و نیم قد را؛ سختی‌هایی همچون غم از دست دادن فرزند و سپردن همسری که عاشقانه او را ستایش می‌کند به آسایشگاه و در نهایت باز تکرار روزهای خوشی و شادی در کنار همسرش و ۵ فرزندی که اکنون به حضور هر کدام‌شان افتخار می‌کند.

 

 
,

«مریم السادات موسوی» همسر پاسدار جانباز بالای ۷۰ درصد «محمدرضا ثامنی» از یادگاران دوران دفاع مقدس است که در آستانه روز جانباز با حضور در منزل وی بخشی از صفحه زندگی‌اش را به قلم کشیدیم.

راهی منزل این جانباز دوران دفاع مقدس شدم، برای اینکه فرصت را از دست ندهم، کتاب را با خود برداشتم تا ادامه آن را در طول مسیر بخوانم.

از روز قبل خواندن کتاب را شروع کرده بودم؛ داستان کتاب مرثیه‌ای عاشقانه از زندگی مشترک «مریم سادات و محمدرضا» بود. کتابی که با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مرکزی و از سوی انتشارات «صریر» در پائیز سال ۹۵ منتشر شد و در همین مدت کوتاه چاپ اول آن به پایان رسیده و سال گذشته نیز داستان کتاب به شکل صوتی تولید شده است.

این کتاب از کودکی «مریم السادات موسوی» آغاز و به روزهای ازدواج و زندگی مشترکش با محمدرضا ثامنی جانباز هفتاد درصد می‌رسد و در ۹۶ صفحه این عاشقانه را برای مخاطب روایت می‌کند.

کتاب «مریم بانو» کودکی مریم سادات موسوی را اینگونه روایت کرده است: پنجمین فرزند آسید مهدی و صدیقه خانم روزهای خوش کودکی را در روستای «لنجرود» سپری کرد و قد کشید؛ همچون سایر دختران روستا به کار فرش‌بافی و پخت نان مشغول بود.

دخترک بازیگوش آسید مهدی نزدیک به ۱۳ سال داشت که خانواده محمدرضا به خواستگاری او آمدند، محمدرضا پسر بزرگ صفرخان ثامنی از اهالی همان روستا بود که از سن ۱۵ سالگی برای اینکه کمک حال خانواده باشد برای کار به تهران رفته بود و با پسرعمویش کسب‌وکاری راه انداخته بود.

محمدرضا جوان سربه‌زیر ۲۲ ساله‌ای که هر بار وقتی از شهر به روستا می‌آمد علاوه بر اینکه تمام مایحتاج خانواده‌اش را از شهر با خود می‌آورد، آنچه درآمد کسب کرده بود را تقدیم پدر می‌کرد.

مریم سادات با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد

بساط عروسی بعد از توافق هر دو خانواده سر گرفت و مریم عروس اول خانواده با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد. روزگار به خوبی سپری می‌شد و با گذشت سه سال زندگی مشترک آن دخترک بازیگوش دیگر به بانویی کامل تبدیل شده بود در بهار شانزده سالگی قرار بود تا حس شیرین مادری را تجربه کند.

با تولد «محمدعلی» زندگی مریم و محمدرضا رونق بیشتری پیدا کرد؛ دیگر محمدرضا طاقت نمی‌آورد و زود به زود از تهران بازمی‌گشت.

آغاز زندگی مستقل در دو اتاق کوچک

محمدعلی دو ساله بود که بوی انقلاب در روستای کوچک لنجرود نیز پیچید و کام مردم این دیار را نیز شیرین کرد؛ زمین‌های اربابی در بین کشاورزان تقسیم شد و به خانواده کوچک و خوشبخت مریم سادات هم یک تیکه زمین رسید و او که در این مدت در خانه پدری محمدرضا و در کنار خانواده او زندگی می‌کرد با ساخت دو اتاق کوچک در این زمین زندگی مستقل خود را آغاز کردند.

درختان با پوشیدن رخت شکوفه خود را برای میزبانی بهار آماده می‌کردند که با تولد «فاطمه» برکت بیشتری به زندگی محمدرضا و مریم بخشید. محمدرضا برای سفر مکه ثبت نام کرد، دفترچه رانندگی مینی‌بوس گرفت؛ و مریم خرسند از اینکه چرخ زندگی به کامشان در چرخش بود.

حالا دیگر آرزوهای مریم رنگ حقیقت به خود گرفته بود. خانه، باغ، ماشین و از همه مهمتر سومین فرزندشان در راه بود، گویی همه چیز بر وفق مراد بود و زندگی داشت روی خوشش را به خانواده مریم نشان می‌داد .محمدرضا هم عضو کمیته شده بود و در روستای «سنجان» در حال خدمت به انقلاب بود.

محمدرضا برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل عزمش را جزم کرده بود

بعد از یک ماه بی‌خبری محمدرضا با سروصورت خاکی و زخم‌ برداشته به خانه آمد و در حالیکه بچه‌ها را در آغوش کشیده بود خطاب به مریم می گوید«مریم بانو از خدا بی‌خبرهای عراقی به این مملکت حمله کردن و تکلیف است که برویم تا کشور از دست نرود.»

مریم که عطش محمدرضا را برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل می‌دید، چاره‌ای جز رضایت نداشت و با اینکه نبود همسر به منزله قرار گرفتن تمام باز زندگی بر روی دوشش بود، اما باز هم با فراغ بال شوهرش را در این مسیر همراهی کرد و وظیفه مادری برای محمدعلی، فاطمه، محمد و زهرای در راه را به خوبی عمل می‌کرد.

وقتی وارد منزل آقای ثامنی شدم مریم سادات به استقبالم آمد اصلا در تصورم نمی‌گنجید که او را زنی سرزنده و شاداب ببینم. اولین سوالم از او این بود که برای‌تان سخت نیست که طبقه سوم زندگی می‌کنید؟

*نه خیلی از منزل خارج نمی‌شویم و هر بار هم که بخواهیم جایی برویم بچه‌ها هستند و کمک می‌کنند.

خانه‌ای که ظاهرش همچون باطن افراد خانه حکایت از صفا و صمیمیت داشت. ساعتی را به گفتگو با او نشستیم و مریم سادات از روزهای تلخ و شیرین زندگی‌اش برای‌مان گفت، از اینکه تمام لطف الهی شامل حالش شده و فرزندانی را تربیت کرده است که هر یک توانسته‌اند در مسیر درست زندگی گام بردارند و اکنون دختران پسرانش را به خانه بخت فرستاده است.

از او خواستم تا از زندگی‌اش برایم بگوید و او با خنده و خوش‌رویی تمام گفت کتاب را خوانده‌اید؟ خلاصه زندگی‌ام با محمدرضا همان است. خواستم تا خودش برایم تعریف کند و او نیز باز صبورانه پذیرفت و از سختی‌ها و شادی‌های زندگی‌اش برایم گفت.

آروزیم دیدن همسرم در کسوت پاسداری بود

گفت که بزرگترین آرزویش این بوده که همسرش پاسدار باشد و وقتی محمدرضا به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمده و برای اولین بار با لباس سبز پاسداری به روستا آمده است چه غرور و افتخاری تمام وجودش را در برگرفته است.

از روزی برایم گفت که کارکنان سپاه برای جویا شدن از نظر مریم برای اعزام محمدرضا به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به روستا آمده بودند و او که در کنار جوی آب مشغول شستن لباس‌ها بوده است به رغم روح لطیف زنانگی و آگاه بودن از مشکلات پیش روی، مصمم رضایت خود را برای حضور همسرش در دفاع جانانه از اسلام و انقلاب اعلام کرده است.

محمدرضا با خاطری آسوده از فرزندانش عازم جبهه‌ها شد. چند شبی بود که خواب‌های عجیبی می‌دیدم و دست و دلم به کار نمی‌رفت. متوجه تغییر نگاه پدر و مادر محمدرضا شده بودم و مطمئن بودم که اتفاقی افتاده است و مراعات حال مرا که باردار بودم می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند تا اینکه بالاخره برادر شوهرش بی‌مقدمه خبر مجروحیت محمدرضا را به من داد.

غوغای عجیبی در دلم بود

حال خودم را نمی‌فهمیدم فقط می‌خواستم تا محمدرضا را ببینم و از وضعیتش جویا شوم. بی‌قرار بودم و به اصرار با وجود اینکه هوا بسیار سرد بود و جاده پوشیده از برف تا راه اصلی را با تراکتور طی کردیم؛ غوغای عجیبی در دلم بود وقتی به جاده اصلی رسیدیم دایی محمدرضا مینی‌بوس داشت و خودش مرا تا اراک رساند و باقی راه را با یک خاور تا تهران رفتم.

دایی همسرم در طول مسیر دلداری‌ام می‌داد و من که هیچ تصوری از یک جانباز نداشتم، نمی‌دانستم چه چیز انتظارم را می‌کشد. وقتی به بیمارستان امام خمینی(ره) رسیدم پله‌ها را به سرعت بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم و او را روی تخت بیمارستان با تنی پُر از ترکش دیدم اصلا نشناختم.

آخر چطور می‌شد مرد تنومند و سردماغی مثل محمدرضا حالا بی‌جان روی تخت افتاده باشد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم تا نفس‌هایش را بشنوم و او همچنان آرام خوابیده بود؛ دکترها می‌گفتند در کما است.

دلم می‌خواست تا خودم کنار تخت محمدرضا باشم و مراقبش باشم ولی پرستاران و پزشکان می گفتند که اجازه حضور همراه را در بخش مراقبت‌های ویژه نمی‌دهند. ناچار بعد از چند روز به روستا بازگشتم، اهالی روستا همه دلداری‌ام می‌دادند و من جز دعا کاری از عهده‌ام بر نمی‌آمد و صبورانه در کنار فرزندانم به آینده سیاه و تاریک خود می‌اندیشیدم تا اینکه زهرا هم به دنیا آمد.

شب عید به هوش آمد

۲۰ روزی محمدرضا در کما بود تا اینکه در شب عید خبر آوردند او به هوش آمده است؛ به ملاقاتش در بیمارستان رفتم و او را لاغر و تکیده بر روی تخت در حالی دیدم که ترکش نیمی از فک و دندان هایش را برده بود و موج انفجار شنوایی‌اش را تحت تاثیر قرار داده بود.

محمدرضا دیگر هیچ وقت نتوانست روی پایش بایستد، فکش هم آویزان بود و در تکلم دچار مشکل شده بود. به خاطر شرایط جسمی‌اش هیچ پزشکی حاضر به جراحی او نشد و در نهایت بعد از چهار ماه به همراه مریم سادات به روستا بازگشت.

بالاخره یکی از پزشکان پذیرفت تا او را جراحی کند و طی یک جراحی از استخوان لگن به استخوان فکش پیوند زدند، موج انفجار باعث شده بود محمدرضا خیلی کم طاقت، بی‌اعصاب و وسواس شود و حتی وضعیت بینایی او نیز وخیم بود، تنها می‌توانست هاله‌ای رنگی ببیند.

کمبود امکانات رفاهی در روستا به مشکلات پرستاری و مراقبت از یک جانباز بالای ۷۰ درصد اضافه می‌کرد. یک سال با هزاران سختی تمام شد و یک روز یکی از پاسداران و دوستان قدیمی محمدرضا برای ملاقات او به روستا آمد و با دیدن شرایط پیشنهاد کرد که به اراک نقل مکان کنیم.

محمدرضا برای درمان به خارج از کشور اعزام شد ولی باوجود جراحی‌های مکرر دیگر نتوانست روی پا بایستد ولی مریم سادات عشق به همسرش را با هیچ چیز دیگر عوض نکرد و در این مدت ۳۶ سال پروانه وار در کنار همسرش به مراقبت از او همت گمارده است.

او هر روز صبح دست و صورت همسرش را با مهربانی هرچه تمام می‌شوید، غذا را آماده و آسیاب کرده و در دهان همسرش می‌گذارد. بعد تمام دندان های محمدرضا را با صبر و حوصله مسواک می‌زند، استحمام و رفع حاجت او را هم بدون هیچ گلایه و شکایتی انجام می‌دهد.

ساعتی را که در کنار مریم سادات بودیم اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم، صدای اذان به گوش رسید و مریم سادات به رسم عادت دیرین برای اقامه نماز جماعت می‌خواست راهی مسجد شود و برای آنکه بیش از این مزاحمش نشوم برای خداحافظی به اتاق آقای ثامنی رفتم، دلاورمردی که گرچه توان حرکت نداشت ولی می‌شد برق رضایت را در چشمانش دید.

کتاب «مریم بانو» زندگی پر فراز و نشیب مرمی سادات را به روایت پرداخته است، زندگی همسر یک جانباز بالای ۷۰ درصد را که توان راه رفتن ندارد و مادری برای ۶ فرزند قد و نیم قد را؛ سختی‌هایی همچون غم از دست دادن فرزند و سپردن همسری که عاشقانه او را ستایش می‌کند به آسایشگاه و در نهایت باز تکرار روزهای خوشی و شادی در کنار همسرش و ۵ فرزندی که اکنون به حضور هر کدام‌شان افتخار می‌کند.

 

 
,

«مریم السادات موسوی» همسر پاسدار جانباز بالای ۷۰ درصد «محمدرضا ثامنی» از یادگاران دوران دفاع مقدس است که در آستانه روز جانباز با حضور در منزل وی بخشی از صفحه زندگی‌اش را به قلم کشیدیم.

راهی منزل این جانباز دوران دفاع مقدس شدم، برای اینکه فرصت را از دست ندهم، کتاب را با خود برداشتم تا ادامه آن را در طول مسیر بخوانم.

از روز قبل خواندن کتاب را شروع کرده بودم؛ داستان کتاب مرثیه‌ای عاشقانه از زندگی مشترک «مریم سادات و محمدرضا» بود. کتابی که با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مرکزی و از سوی انتشارات «صریر» در پائیز سال ۹۵ منتشر شد و در همین مدت کوتاه چاپ اول آن به پایان رسیده و سال گذشته نیز داستان کتاب به شکل صوتی تولید شده است.

این کتاب از کودکی «مریم السادات موسوی» آغاز و به روزهای ازدواج و زندگی مشترکش با محمدرضا ثامنی جانباز هفتاد درصد می‌رسد و در ۹۶ صفحه این عاشقانه را برای مخاطب روایت می‌کند.

کتاب «مریم بانو» کودکی مریم سادات موسوی را اینگونه روایت کرده است: پنجمین فرزند آسید مهدی و صدیقه خانم روزهای خوش کودکی را در روستای «لنجرود» سپری کرد و قد کشید؛ همچون سایر دختران روستا به کار فرش‌بافی و پخت نان مشغول بود.

دخترک بازیگوش آسید مهدی نزدیک به ۱۳ سال داشت که خانواده محمدرضا به خواستگاری او آمدند، محمدرضا پسر بزرگ صفرخان ثامنی از اهالی همان روستا بود که از سن ۱۵ سالگی برای اینکه کمک حال خانواده باشد برای کار به تهران رفته بود و با پسرعمویش کسب‌وکاری راه انداخته بود.

محمدرضا جوان سربه‌زیر ۲۲ ساله‌ای که هر بار وقتی از شهر به روستا می‌آمد علاوه بر اینکه تمام مایحتاج خانواده‌اش را از شهر با خود می‌آورد، آنچه درآمد کسب کرده بود را تقدیم پدر می‌کرد.

مریم سادات با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد

بساط عروسی بعد از توافق هر دو خانواده سر گرفت و مریم عروس اول خانواده با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد. روزگار به خوبی سپری می‌شد و با گذشت سه سال زندگی مشترک آن دخترک بازیگوش دیگر به بانویی کامل تبدیل شده بود در بهار شانزده سالگی قرار بود تا حس شیرین مادری را تجربه کند.

با تولد «محمدعلی» زندگی مریم و محمدرضا رونق بیشتری پیدا کرد؛ دیگر محمدرضا طاقت نمی‌آورد و زود به زود از تهران بازمی‌گشت.

آغاز زندگی مستقل در دو اتاق کوچک

محمدعلی دو ساله بود که بوی انقلاب در روستای کوچک لنجرود نیز پیچید و کام مردم این دیار را نیز شیرین کرد؛ زمین‌های اربابی در بین کشاورزان تقسیم شد و به خانواده کوچک و خوشبخت مریم سادات هم یک تیکه زمین رسید و او که در این مدت در خانه پدری محمدرضا و در کنار خانواده او زندگی می‌کرد با ساخت دو اتاق کوچک در این زمین زندگی مستقل خود را آغاز کردند.

درختان با پوشیدن رخت شکوفه خود را برای میزبانی بهار آماده می‌کردند که با تولد «فاطمه» برکت بیشتری به زندگی محمدرضا و مریم بخشید. محمدرضا برای سفر مکه ثبت نام کرد، دفترچه رانندگی مینی‌بوس گرفت؛ و مریم خرسند از اینکه چرخ زندگی به کامشان در چرخش بود.

حالا دیگر آرزوهای مریم رنگ حقیقت به خود گرفته بود. خانه، باغ، ماشین و از همه مهمتر سومین فرزندشان در راه بود، گویی همه چیز بر وفق مراد بود و زندگی داشت روی خوشش را به خانواده مریم نشان می‌داد .محمدرضا هم عضو کمیته شده بود و در روستای «سنجان» در حال خدمت به انقلاب بود.

محمدرضا برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل عزمش را جزم کرده بود

بعد از یک ماه بی‌خبری محمدرضا با سروصورت خاکی و زخم‌ برداشته به خانه آمد و در حالیکه بچه‌ها را در آغوش کشیده بود خطاب به مریم می گوید«مریم بانو از خدا بی‌خبرهای عراقی به این مملکت حمله کردن و تکلیف است که برویم تا کشور از دست نرود.»

مریم که عطش محمدرضا را برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل می‌دید، چاره‌ای جز رضایت نداشت و با اینکه نبود همسر به منزله قرار گرفتن تمام باز زندگی بر روی دوشش بود، اما باز هم با فراغ بال شوهرش را در این مسیر همراهی کرد و وظیفه مادری برای محمدعلی، فاطمه، محمد و زهرای در راه را به خوبی عمل می‌کرد.

وقتی وارد منزل آقای ثامنی شدم مریم سادات به استقبالم آمد اصلا در تصورم نمی‌گنجید که او را زنی سرزنده و شاداب ببینم. اولین سوالم از او این بود که برای‌تان سخت نیست که طبقه سوم زندگی می‌کنید؟

*نه خیلی از منزل خارج نمی‌شویم و هر بار هم که بخواهیم جایی برویم بچه‌ها هستند و کمک می‌کنند.

خانه‌ای که ظاهرش همچون باطن افراد خانه حکایت از صفا و صمیمیت داشت. ساعتی را به گفتگو با او نشستیم و مریم سادات از روزهای تلخ و شیرین زندگی‌اش برای‌مان گفت، از اینکه تمام لطف الهی شامل حالش شده و فرزندانی را تربیت کرده است که هر یک توانسته‌اند در مسیر درست زندگی گام بردارند و اکنون دختران پسرانش را به خانه بخت فرستاده است.

از او خواستم تا از زندگی‌اش برایم بگوید و او با خنده و خوش‌رویی تمام گفت کتاب را خوانده‌اید؟ خلاصه زندگی‌ام با محمدرضا همان است. خواستم تا خودش برایم تعریف کند و او نیز باز صبورانه پذیرفت و از سختی‌ها و شادی‌های زندگی‌اش برایم گفت.

آروزیم دیدن همسرم در کسوت پاسداری بود

گفت که بزرگترین آرزویش این بوده که همسرش پاسدار باشد و وقتی محمدرضا به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمده و برای اولین بار با لباس سبز پاسداری به روستا آمده است چه غرور و افتخاری تمام وجودش را در برگرفته است.

از روزی برایم گفت که کارکنان سپاه برای جویا شدن از نظر مریم برای اعزام محمدرضا به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به روستا آمده بودند و او که در کنار جوی آب مشغول شستن لباس‌ها بوده است به رغم روح لطیف زنانگی و آگاه بودن از مشکلات پیش روی، مصمم رضایت خود را برای حضور همسرش در دفاع جانانه از اسلام و انقلاب اعلام کرده است.

محمدرضا با خاطری آسوده از فرزندانش عازم جبهه‌ها شد. چند شبی بود که خواب‌های عجیبی می‌دیدم و دست و دلم به کار نمی‌رفت. متوجه تغییر نگاه پدر و مادر محمدرضا شده بودم و مطمئن بودم که اتفاقی افتاده است و مراعات حال مرا که باردار بودم می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند تا اینکه بالاخره برادر شوهرش بی‌مقدمه خبر مجروحیت محمدرضا را به من داد.

غوغای عجیبی در دلم بود

حال خودم را نمی‌فهمیدم فقط می‌خواستم تا محمدرضا را ببینم و از وضعیتش جویا شوم. بی‌قرار بودم و به اصرار با وجود اینکه هوا بسیار سرد بود و جاده پوشیده از برف تا راه اصلی را با تراکتور طی کردیم؛ غوغای عجیبی در دلم بود وقتی به جاده اصلی رسیدیم دایی محمدرضا مینی‌بوس داشت و خودش مرا تا اراک رساند و باقی راه را با یک خاور تا تهران رفتم.

دایی همسرم در طول مسیر دلداری‌ام می‌داد و من که هیچ تصوری از یک جانباز نداشتم، نمی‌دانستم چه چیز انتظارم را می‌کشد. وقتی به بیمارستان امام خمینی(ره) رسیدم پله‌ها را به سرعت بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم و او را روی تخت بیمارستان با تنی پُر از ترکش دیدم اصلا نشناختم.

آخر چطور می‌شد مرد تنومند و سردماغی مثل محمدرضا حالا بی‌جان روی تخت افتاده باشد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم تا نفس‌هایش را بشنوم و او همچنان آرام خوابیده بود؛ دکترها می‌گفتند در کما است.

دلم می‌خواست تا خودم کنار تخت محمدرضا باشم و مراقبش باشم ولی پرستاران و پزشکان می گفتند که اجازه حضور همراه را در بخش مراقبت‌های ویژه نمی‌دهند. ناچار بعد از چند روز به روستا بازگشتم، اهالی روستا همه دلداری‌ام می‌دادند و من جز دعا کاری از عهده‌ام بر نمی‌آمد و صبورانه در کنار فرزندانم به آینده سیاه و تاریک خود می‌اندیشیدم تا اینکه زهرا هم به دنیا آمد.

شب عید به هوش آمد

۲۰ روزی محمدرضا در کما بود تا اینکه در شب عید خبر آوردند او به هوش آمده است؛ به ملاقاتش در بیمارستان رفتم و او را لاغر و تکیده بر روی تخت در حالی دیدم که ترکش نیمی از فک و دندان هایش را برده بود و موج انفجار شنوایی‌اش را تحت تاثیر قرار داده بود.

محمدرضا دیگر هیچ وقت نتوانست روی پایش بایستد، فکش هم آویزان بود و در تکلم دچار مشکل شده بود. به خاطر شرایط جسمی‌اش هیچ پزشکی حاضر به جراحی او نشد و در نهایت بعد از چهار ماه به همراه مریم سادات به روستا بازگشت.

بالاخره یکی از پزشکان پذیرفت تا او را جراحی کند و طی یک جراحی از استخوان لگن به استخوان فکش پیوند زدند، موج انفجار باعث شده بود محمدرضا خیلی کم طاقت، بی‌اعصاب و وسواس شود و حتی وضعیت بینایی او نیز وخیم بود، تنها می‌توانست هاله‌ای رنگی ببیند.

کمبود امکانات رفاهی در روستا به مشکلات پرستاری و مراقبت از یک جانباز بالای ۷۰ درصد اضافه می‌کرد. یک سال با هزاران سختی تمام شد و یک روز یکی از پاسداران و دوستان قدیمی محمدرضا برای ملاقات او به روستا آمد و با دیدن شرایط پیشنهاد کرد که به اراک نقل مکان کنیم.

محمدرضا برای درمان به خارج از کشور اعزام شد ولی باوجود جراحی‌های مکرر دیگر نتوانست روی پا بایستد ولی مریم سادات عشق به همسرش را با هیچ چیز دیگر عوض نکرد و در این مدت ۳۶ سال پروانه وار در کنار همسرش به مراقبت از او همت گمارده است.

او هر روز صبح دست و صورت همسرش را با مهربانی هرچه تمام می‌شوید، غذا را آماده و آسیاب کرده و در دهان همسرش می‌گذارد. بعد تمام دندان های محمدرضا را با صبر و حوصله مسواک می‌زند، استحمام و رفع حاجت او را هم بدون هیچ گلایه و شکایتی انجام می‌دهد.

ساعتی را که در کنار مریم سادات بودیم اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم، صدای اذان به گوش رسید و مریم سادات به رسم عادت دیرین برای اقامه نماز جماعت می‌خواست راهی مسجد شود و برای آنکه بیش از این مزاحمش نشوم برای خداحافظی به اتاق آقای ثامنی رفتم، دلاورمردی که گرچه توان حرکت نداشت ولی می‌شد برق رضایت را در چشمانش دید.

کتاب «مریم بانو» زندگی پر فراز و نشیب مرمی سادات را به روایت پرداخته است، زندگی همسر یک جانباز بالای ۷۰ درصد را که توان راه رفتن ندارد و مادری برای ۶ فرزند قد و نیم قد را؛ سختی‌هایی همچون غم از دست دادن فرزند و سپردن همسری که عاشقانه او را ستایش می‌کند به آسایشگاه و در نهایت باز تکرار روزهای خوشی و شادی در کنار همسرش و ۵ فرزندی که اکنون به حضور هر کدام‌شان افتخار می‌کند.

 

 
,

«مریم السادات موسوی» همسر پاسدار جانباز بالای ۷۰ درصد «محمدرضا ثامنی» از یادگاران دوران دفاع مقدس است که در آستانه روز جانباز با حضور در منزل وی بخشی از صفحه زندگی‌اش را به قلم کشیدیم.

,

راهی منزل این جانباز دوران دفاع مقدس شدم، برای اینکه فرصت را از دست ندهم، کتاب را با خود برداشتم تا ادامه آن را در طول مسیر بخوانم.

,

از روز قبل خواندن کتاب را شروع کرده بودم؛ داستان کتاب مرثیه‌ای عاشقانه از زندگی مشترک «مریم سادات و محمدرضا» بود. کتابی که با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مرکزی و از سوی انتشارات «صریر» در پائیز سال ۹۵ منتشر شد و در همین مدت کوتاه چاپ اول آن به پایان رسیده و سال گذشته نیز داستان کتاب به شکل صوتی تولید شده است.

,

این کتاب از کودکی «مریم السادات موسوی» آغاز و به روزهای ازدواج و زندگی مشترکش با محمدرضا ثامنی جانباز هفتاد درصد می‌رسد و در ۹۶ صفحه این عاشقانه را برای مخاطب روایت می‌کند.

,

کتاب «مریم بانو» کودکی مریم سادات موسوی را اینگونه روایت کرده است: پنجمین فرزند آسید مهدی و صدیقه خانم روزهای خوش کودکی را در روستای «لنجرود» سپری کرد و قد کشید؛ همچون سایر دختران روستا به کار فرش‌بافی و پخت نان مشغول بود.

, .,

دخترک بازیگوش آسید مهدی نزدیک به ۱۳ سال داشت که خانواده محمدرضا به خواستگاری او آمدند، محمدرضا پسر بزرگ صفرخان ثامنی از اهالی همان روستا بود که از سن ۱۵ سالگی برای اینکه کمک حال خانواده باشد برای کار به تهران رفته بود و با پسرعمویش کسب‌وکاری راه انداخته بود.

, .,

محمدرضا جوان سربه‌زیر ۲۲ ساله‌ای که هر بار وقتی از شهر به روستا می‌آمد علاوه بر اینکه تمام مایحتاج خانواده‌اش را از شهر با خود می‌آورد، آنچه درآمد کسب کرده بود را تقدیم پدر می‌کرد.

,

مریم سادات با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد

, مریم سادات با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد, مریم سادات با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد,

بساط عروسی بعد از توافق هر دو خانواده سر گرفت و مریم عروس اول خانواده با چادر سفید و سلام و صلوات وارد خانه شوهر شد. روزگار به خوبی سپری می‌شد و با گذشت سه سال زندگی مشترک آن دخترک بازیگوش دیگر به بانویی کامل تبدیل شده بود در بهار شانزده سالگی قرار بود تا حس شیرین مادری را تجربه کند.

, ., .,

با تولد «محمدعلی» زندگی مریم و محمدرضا رونق بیشتری پیدا کرد؛ دیگر محمدرضا طاقت نمی‌آورد و زود به زود از تهران بازمی‌گشت.

,

آغاز زندگی مستقل در دو اتاق کوچک

, آغاز زندگی مستقل در دو اتاق کوچک, آغاز زندگی مستقل در دو اتاق کوچک,

محمدعلی دو ساله بود که بوی انقلاب در روستای کوچک لنجرود نیز پیچید و کام مردم این دیار را نیز شیرین کرد؛ زمین‌های اربابی در بین کشاورزان تقسیم شد و به خانواده کوچک و خوشبخت مریم سادات هم یک تیکه زمین رسید و او که در این مدت در خانه پدری محمدرضا و در کنار خانواده او زندگی می‌کرد با ساخت دو اتاق کوچک در این زمین زندگی مستقل خود را آغاز کردند.

, .,

درختان با پوشیدن رخت شکوفه خود را برای میزبانی بهار آماده می‌کردند که با تولد «فاطمه» برکت بیشتری به زندگی محمدرضا و مریم بخشید. محمدرضا برای سفر مکه ثبت نام کرد، دفترچه رانندگی مینی‌بوس گرفت؛ و مریم خرسند از اینکه چرخ زندگی به کامشان در چرخش بود.

, .,

حالا دیگر آرزوهای مریم رنگ حقیقت به خود گرفته بود. خانه، باغ، ماشین و از همه مهمتر سومین فرزندشان در راه بود، گویی همه چیز بر وفق مراد بود و زندگی داشت روی خوشش را به خانواده مریم نشان می‌داد .محمدرضا هم عضو کمیته شده بود و در روستای «سنجان» در حال خدمت به انقلاب بود.

,  .,

محمدرضا برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل عزمش را جزم کرده بود

, محمدرضا برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل عزمش را جزم کرده بود, محمدرضا برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل عزمش را جزم کرده بود,

بعد از یک ماه بی‌خبری محمدرضا با سروصورت خاکی و زخم‌ برداشته به خانه آمد و در حالیکه بچه‌ها را در آغوش کشیده بود خطاب به مریم می گوید«مریم بانو از خدا بی‌خبرهای عراقی به این مملکت حمله کردن و تکلیف است که برویم تا کشور از دست نرود.»

, .,

مریم که عطش محمدرضا را برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل می‌دید، چاره‌ای جز رضایت نداشت و با اینکه نبود همسر به منزله قرار گرفتن تمام باز زندگی بر روی دوشش بود، اما باز هم با فراغ بال شوهرش را در این مسیر همراهی کرد و وظیفه مادری برای محمدعلی، فاطمه، محمد و زهرای در راه را به خوبی عمل می‌کرد.

, .,

وقتی وارد منزل آقای ثامنی شدم مریم سادات به استقبالم آمد اصلا در تصورم نمی‌گنجید که او را زنی سرزنده و شاداب ببینم. اولین سوالم از او این بود که برای‌تان سخت نیست که طبقه سوم زندگی می‌کنید؟

,

*نه خیلی از منزل خارج نمی‌شویم و هر بار هم که بخواهیم جایی برویم بچه‌ها هستند و کمک می‌کنند.

,

خانه‌ای که ظاهرش همچون باطن افراد خانه حکایت از صفا و صمیمیت داشت. ساعتی را به گفتگو با او نشستیم و مریم سادات از روزهای تلخ و شیرین زندگی‌اش برای‌مان گفت، از اینکه تمام لطف الهی شامل حالش شده و فرزندانی را تربیت کرده است که هر یک توانسته‌اند در مسیر درست زندگی گام بردارند و اکنون دختران پسرانش را به خانه بخت فرستاده است.

, .,

از او خواستم تا از زندگی‌اش برایم بگوید و او با خنده و خوش‌رویی تمام گفت کتاب را خوانده‌اید؟ خلاصه زندگی‌ام با محمدرضا همان است. خواستم تا خودش برایم تعریف کند و او نیز باز صبورانه پذیرفت و از سختی‌ها و شادی‌های زندگی‌اش برایم گفت.

,

آروزیم دیدن همسرم در کسوت پاسداری بود

, آروزیم دیدن همسرم در کسوت پاسداری بود, آروزیم دیدن همسرم در کسوت پاسداری بود,

گفت که بزرگترین آرزویش این بوده که همسرش پاسدار باشد و وقتی محمدرضا به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمده و برای اولین بار با لباس سبز پاسداری به روستا آمده است چه غرور و افتخاری تمام وجودش را در برگرفته است.

,

از روزی برایم گفت که کارکنان سپاه برای جویا شدن از نظر مریم برای اعزام محمدرضا به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به روستا آمده بودند و او که در کنار جوی آب مشغول شستن لباس‌ها بوده است به رغم روح لطیف زنانگی و آگاه بودن از مشکلات پیش روی، مصمم رضایت خود را برای حضور همسرش در دفاع جانانه از اسلام و انقلاب اعلام کرده است.

,

محمدرضا با خاطری آسوده از فرزندانش عازم جبهه‌ها شد. چند شبی بود که خواب‌های عجیبی می‌دیدم و دست و دلم به کار نمی‌رفت. متوجه تغییر نگاه پدر و مادر محمدرضا شده بودم و مطمئن بودم که اتفاقی افتاده است و مراعات حال مرا که باردار بودم می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند تا اینکه بالاخره برادر شوهرش بی‌مقدمه خبر مجروحیت محمدرضا را به من داد.

,

غوغای عجیبی در دلم بود

, غوغای عجیبی در دلم بود, غوغای عجیبی در دلم بود,

حال خودم را نمی‌فهمیدم فقط می‌خواستم تا محمدرضا را ببینم و از وضعیتش جویا شوم. بی‌قرار بودم و به اصرار با وجود اینکه هوا بسیار سرد بود و جاده پوشیده از برف تا راه اصلی را با تراکتور طی کردیم؛ غوغای عجیبی در دلم بود وقتی به جاده اصلی رسیدیم دایی محمدرضا مینی‌بوس داشت و خودش مرا تا اراک رساند و باقی راه را با یک خاور تا تهران رفتم.

,

دایی همسرم در طول مسیر دلداری‌ام می‌داد و من که هیچ تصوری از یک جانباز نداشتم، نمی‌دانستم چه چیز انتظارم را می‌کشد. وقتی به بیمارستان امام خمینی(ره) رسیدم پله‌ها را به سرعت بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم و او را روی تخت بیمارستان با تنی پُر از ترکش دیدم اصلا نشناختم.

,

آخر چطور می‌شد مرد تنومند و سردماغی مثل محمدرضا حالا بی‌جان روی تخت افتاده باشد. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم تا نفس‌هایش را بشنوم و او همچنان آرام خوابیده بود؛ دکترها می‌گفتند در کما است.

,

دلم می‌خواست تا خودم کنار تخت محمدرضا باشم و مراقبش باشم ولی پرستاران و پزشکان می گفتند که اجازه حضور همراه را در بخش مراقبت‌های ویژه نمی‌دهند. ناچار بعد از چند روز به روستا بازگشتم، اهالی روستا همه دلداری‌ام می‌دادند و من جز دعا کاری از عهده‌ام بر نمی‌آمد و صبورانه در کنار فرزندانم به آینده سیاه و تاریک خود می‌اندیشیدم تا اینکه زهرا هم به دنیا آمد.

,

شب عید به هوش آمد

, شب عید به هوش آمد, شب عید به هوش آمد,

۲۰ روزی محمدرضا در کما بود تا اینکه در شب عید خبر آوردند او به هوش آمده است؛ به ملاقاتش در بیمارستان رفتم و او را لاغر و تکیده بر روی تخت در حالی دیدم که ترکش نیمی از فک و دندان هایش را برده بود و موج انفجار شنوایی‌اش را تحت تاثیر قرار داده بود.

,

محمدرضا دیگر هیچ وقت نتوانست روی پایش بایستد، فکش هم آویزان بود و در تکلم دچار مشکل شده بود. به خاطر شرایط جسمی‌اش هیچ پزشکی حاضر به جراحی او نشد و در نهایت بعد از چهار ماه به همراه مریم سادات به روستا بازگشت.

,

بالاخره یکی از پزشکان پذیرفت تا او را جراحی کند و طی یک جراحی از استخوان لگن به استخوان فکش پیوند زدند، موج انفجار باعث شده بود محمدرضا خیلی کم طاقت، بی‌اعصاب و وسواس شود و حتی وضعیت بینایی او نیز وخیم بود، تنها می‌توانست هاله‌ای رنگی ببیند.

, .,

کمبود امکانات رفاهی در روستا به مشکلات پرستاری و مراقبت از یک جانباز بالای ۷۰ درصد اضافه می‌کرد. یک سال با هزاران سختی تمام شد و یک روز یکی از پاسداران و دوستان قدیمی محمدرضا برای ملاقات او به روستا آمد و با دیدن شرایط پیشنهاد کرد که به اراک نقل مکان کنیم.

,

محمدرضا برای درمان به خارج از کشور اعزام شد ولی باوجود جراحی‌های مکرر دیگر نتوانست روی پا بایستد ولی مریم سادات عشق به همسرش را با هیچ چیز دیگر عوض نکرد و در این مدت ۳۶ سال پروانه وار در کنار همسرش به مراقبت از او همت گمارده است.

,

او هر روز صبح دست و صورت همسرش را با مهربانی هرچه تمام می‌شوید، غذا را آماده و آسیاب کرده و در دهان همسرش می‌گذارد. بعد تمام دندان های محمدرضا را با صبر و حوصله مسواک می‌زند، استحمام و رفع حاجت او را هم بدون هیچ گلایه و شکایتی انجام می‌دهد.

,

ساعتی را که در کنار مریم سادات بودیم اصلا متوجه گذشت زمان نشدیم، صدای اذان به گوش رسید و مریم سادات به رسم عادت دیرین برای اقامه نماز جماعت می‌خواست راهی مسجد شود و برای آنکه بیش از این مزاحمش نشوم برای خداحافظی به اتاق آقای ثامنی رفتم، دلاورمردی که گرچه توان حرکت نداشت ولی می‌شد برق رضایت را در چشمانش دید.

,

کتاب «مریم بانو» زندگی پر فراز و نشیب مرمی سادات را به روایت پرداخته است، زندگی همسر یک جانباز بالای ۷۰ درصد را که توان راه رفتن ندارد و مادری برای ۶ فرزند قد و نیم قد را؛ سختی‌هایی همچون غم از دست دادن فرزند و سپردن همسری که عاشقانه او را ستایش می‌کند به آسایشگاه و در نهایت باز تکرار روزهای خوشی و شادی در کنار همسرش و ۵ فرزندی که اکنون به حضور هر کدام‌شان افتخار می‌کند.

,

 

,
 
,
, , , , , , , , ,
 
,

انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه