اخبار داغ

درد دل بانوی جانبازی که همسر و مادر شهید است؛

فاصله شهادت همسر و فرزندم 7 روز بود/ هربار که به بنیاد شهید می‌روم اعصابم به هم می‌ریزد!

فاصله شهادت همسر و فرزندم 7 روز بود/ هربار که به بنیاد شهید می‌روم اعصابم به هم می‌ریزد!
بانوی جانباز هشت سال دفاع مقدس از سالهای زندگی خود پس از شهادت همسر و فرزندش می گوید.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، هم مادر شهید است، هم همسر شهید و هم جانباز. می‌گوید اگر بازهم روزی چشم طمع دشمنان به این خاک بیفتد بازهم مانند سال‌های جنگ به میدان خواهد رفت اما این بار بدون شعبانعلی و محمد خاکی داودی... در آستانه فرا رسیدن سالروز میلاد حضرت ابوالفضل العباس (ع) که به عنوان روز جانباز نامگذاری شده است به سراغ بانویی رفتیم که در سال‌های دفاع مقدس به درجه جانبازی نائل شده است.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,

می گوید در این سال ها هرچند نبود همسر و فرزند رشیدش داغی بزرگ بر سینه اش نهاده است اما وقتی به مصیبت حضرت زینب کبری (س) در عاشورا فکر می کند تنهایی روزهای پس از جنگ را فراموش می کند. خانه‌اش به خانه آنها که مدتی کوتاه از عمرشان را در جنگ گذرانده‌اند و این روزها آن را بر سر نسل های سوم و چهارم می کوبند شباهتی ندارد، هرچند کوچک است اما وقتی وارد خانه می‍‍‌شوی و چشمانت به عکس قاب گرفته دو شهیدش می افتد ناخودآگاه سادگی مردمان سالهای ابتدای انقلاب به ذهنت خطور می‌کند.

,

شما را به خواندن متن این گفتگو دعوت می‌کنیم:

,

مرآت- خانم غیبی، لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید. در چه خانواده ای متولد شدید؟

,

زهرا غیبی هستم که در سال 1329 در محله کدیور سمنان در خانواده‌ای متدین به دنیا آمدم که چهار خواهر و چهار برادر دارم. بزرگترین دختر خانواده بودم و تا کلاس ششم ابتدایی در دبستان مهستی محلات تحصیل کردم و در سن ۱۳ سالگی هم ازدواج کردم. همسرم اهل یکی از روستاهای آمل در استان مازندران بود.

,

با این که شناخت زیادی از استان مازندران نداشتم اما در آن زمان افراد زیادی از استان مازندران با سمنانی ها وصلت می‌کردند. با توجه به اینکه سن زیادی نداشتند خانه داری هم بلد نبودم. در بین ۴ تا خواهر فقط من درس خوانده بودم مادرم لحاف دوزی می کرد و پدرم هم بنا بود و توان این را نداشتند که همه فرزندان خود را به مدرسه بفرستند. در محله کوشمغان محلات یکی از خانم ها قرآن آموزش می داد و مادرم از من خواست تا برای یاد گرفتن قرآن پیش او بروم. مادرم میگفت درس به دردت نمی خورد لااقل قرآن یاد بگیر تا وقتی ما مردیم برای ما قرآن بخوانی و این چنین شد که من را به دبیرستان نفرستادند. پس از آن در مدتی کوتاه قرآن را یاد گرفتم و توانستم چند بار آن را ختم کنم. شهریه کلاس قرآن، ماهیانه یک تومان بود که آن را هم نداشتیم بدهیم. من در خانه مربی قرآن کار می کردم و او همین کار کردن من را شهریه حساب می کرد. پدرم هم که بنا بود در برخی روزها کار داشت و در برخی روزها هم بیکار بود. وضعیت مالی خوبی نداشتیم البته در آن زمان بیشتر مردم این طور بودند. همانطور که گفتم در سیزده سالگی ازدواج کردم و به شمال رفتم.

,

در سومین سال ازدواجمان اولین پسرم ناصر خاکی داوودی به دنیا آمد. که اسم او را پدر همسرم انتخاب کرد. یک سال بعد دومین پسرم جمشید به دنیا آمد اما هنوز ۶ سالش نشده بود که بر اثر بیماری وبا فوت کرد.

,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

, تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان,

مرآت- فرزندتان ناصر چگونه به شهادت رسید؟

,

خدا به من 5 پسر داده بود که 3 تای آنها برایم باقی مانده‌اند. جمشید که بر اثر وبا از دنیا رفت و ناصر هم که به شهادت رسید. ناصر در منطقه سومار زخمی و به بیمارستان 520 ارتش در کرمانشاه منتقل شد و در همان بیمارستان در سن 19 سالگی بر اثر شدت مجروحیت به شهادت رسید.

,

ناصر یکسال به صورت داوطلبانه و قبل از رسیدن زمان سربازی‌اش به جبهه رفت. می‌گفت بگذارید زودتر بروم چون اگر زودتر بروم زودتر هم به شهادت می‌رسم.

,

آخرین باری که به خانه آمده بود من رفتارهای او را که دیدم متوجه شدم او شهید می‌شود. جوان پاک و خالصی بود. آخرین بار وقتی از من خداحافظی می‌کرد تا آخر کوچه با او همراهی کردم و رفت. به خانه خواهرم در تهران رفته بود تا از آنجا لباس‌های سربازی‌اش را بپوشد و به جبهه برود. خواهرم می‌گفت چندبار به او گفتم تو را به خدا مراقب خودت باش و به خط مقدم نرو اما ناصر جواب می‌داده است که این چه حرفی است که می‌زنید؟ مگر من با دیگران چه فرقی می کنم؟ تمام محله‌های شهرم شهید داده‌اند اما محله ما شهید ندارد.

,

واقعا هم همین شد. البته اولین شهید محله ما پدرش بود و هنوز هفت پدرش نشده بود که خبر دادند ناصر هم شهید شده است. البته من آن روزها در بیمارستان بستری بودم و کسی خبر شهادت همسر و پسرم را به من نداده بود. من اصلا نمی‌دانم روز تشییع جنازه آنها چطور بوده است. تا الان هم باوجود اینکه پیگیری‌های زیادی داشته‌ام هیچ فیلمی از روز تشییع جنازه شهیدانم به من نداده‌اند. پس از شهادت عزیزانم از شمال به سمنان آمدم و تحصیلاتم را تا دیپلم ادامه دادم اما به خاطر مجروحیتم توان رفتن به دانشگاه را نداشتم.

,

مرآت- از نحوه شهادت همسرتان بگویید؟ در لحظه شهادت، کنارشان بودید؟

,

همسرم راننده تاکسی بود و در حوادث آمل کمک زیادی به نیروهای انقلاب می‌کرد. من و همسرم اولین نفراتی بودیم که در محله خودمان عضو بسیج شدیم. در سال 1365 به همراه همسرم به منطقه سومار رفتیم و پس از آن برای کمک به مجروحان به بیمارستان 520 رفتم. اتفاقا پسرم هم در همانجا بستری بود. یکبار به ملاقات او رفتم و فردای آن روز وقتی دوباره به بیمارستان رفتیم محوطه بیرونی بیمارستان را بمباران کردند و همسرم به همراه تعداد زیادی از مردم به شهادت رسید. حادثه تلخی بود. یک درجه دار بود که دو دستش قطع شده بود، یکی دیگر از ناحیه سرش به شهادت رسیده بود و ...در آن روز 40 هواپیمای عراقی ماموریت داشتند و بر اساس نوشته روزنامه‌ها در بمباران آن روز بیشتر از 700 نفر به شهادت رسیدند.

,

آنها زدند و کشتند و رفتند تازه بعد از آن آژیر خطر به صدا درآمده بود! (با خنده) من از آن لحظه متوجه نشدم که چه گذشت. گویا بعد از حادثه من را به بیمارستان طالقانی کرمانشاه بردند و عمل کردند. بعد از عمل هم جمعی از مجروحان را با هواپیما به تهران فرستادند و من هم به این شکل به تهران آمدم و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شدم. ناصر در همان روزها به شهادت رسیده بود اما من که در بیمارستان بستری بودم نه می‌دانستم همسرم شهید شده نه فرزندم. اقواممان هم وقتی به ملاقاتم می‌آمدند لباس‌های سیاه را از تنشان درمی‌آوردند تا من متوجه نشوم. این را بعدها خودشان برایم گفتند.

,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

, تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان,

مرآت- چه زمانی متوجه شدید آنها به شهادت رسیده‌اند؟

,

من حدود 5 ماه در ICU بیمارستان بستری بودم. بعد از 5  ماه که به بخش منتقل شدم پزشکان به خانواده‌ام گفتند می‌توانید خبر شهادت همسر و فرزندش را به او بگویید. یکی از خواهرانم که در این مدت بیشتر در کنارم بود تصمیم گرفت موضوع را به من بگوید که من وقتی این خبر را شنیدم بیهوش شدم و متوجه نشدم چه گذشت.

,

مرآت- از چه ناحیه‌ای مجروح شدید؟

,

از ناحیه شکم و پاهایم. در حال حاضر 3 ترکش در پاهایم و 1 ترکش هم در شکمم وجود دارد که در سالهای اخیر خیلی اذیتم می‌کنند. در این اوضاع گوشم هم دچار مشکل شده و دائم صدای موتور می‌شنوم. (با خنده) چند بار هم برای بیرون آوردن ترکش به پزشکان مراجعه کردم که می‌گویند نمی‌توان آنها را درآورد چون جزئی از بدنم شده است!

,

 مرآت- برای چه کاری به منطقه رفته بودید؟ پرستار بودید؟

,

بله به عنوان نیروی امدادی پس از اینکه در هلال احمر آموزش دیدم به جبهه رفتم. در آنجا به مجروحان رسیدگی می‌کردم که بیشتر آنها وضعیت وخیمی داشتند. یکبار مجروحی را آوردند که تمام بدنش را گچ گرفته بودند. از این نوع مجروحان زیاد بودند.

,

مرآت- در این بیش از 30 سالی که از شهادت این دو عزیز می‌گذرد دوری آنها را چگونه تحمل کردید؟

,

سختی‌های زیادی در این سالها متحمل شدم. بالاخره تربیت فرزندانم بدون وجود همسرم کار دشواری بود. بنیاد شهید در اوایل جنگ و مدتی بعد از آن به خانواده‌های شهدا رسیدگی خوبی داشت اما در سالهای اخیر توجه آنها به ما کمتر شده است. به جرات می‌گویم در سه چهارسال اخیر هیچ یک از مسئولان بنیاد شهید به منزل ما نیامده است. قبلا اگر روز جانباز یا مادر بود برنامه‌هایی داشتند اما الان تعطیل شده است. هفت هشت سال است که اصلا جانبازان را تحویل نمی گیرند. اگر فرزندم یا همسرم بود آیا روز مادر برای من اینطور می‌گذشت؟اگر آنها بودند لااقل یک شاخه گل برای من می‌آوردند. از زمانی که شهدای مدافع حرم مطرح شده‌اند به شهدای دفاع مقدس کمتر توجه می‌کنند. قبلی‌ها هم زحمت کشیدند و زندگی خود را از دست دادند. چرا باید اینطور باشد؟ هربار که به بنیاد شهید می‌روم اعصابم به هم می‌ریزد. البته هزینه‌های درمانی ما را می‌دهند و از این بابت مشکلی نداریم اما به سایر مشکلات ما رسیدگی نمی‌شود. من نمی‌گویم به خانواده‌های شهدای مدافع حرم توجه نکنند اما نباید ما را نیز فراموش کنند.  من احساس می‌کنم جانبازان و شهدای دفاع مقدس دارند به فراموشی سپرده می‌شوند.

,

مرآت- تا حالا شده است از جامعه برای خدماتی که بنیاد شهید ارائه می‌کند زخم زبان بشنوید؟

,

بله، می‌گویند هرچه دارند فقط به خانواده شهدا و یا جانبازان می‌دهند. به قول شمالی‌ها می‌گویند «تو ما را می‌‌کشد، بیرون مردم را» متاسفانه وقتی نمی‌دانند هرچیزی می‌گویند. بعضی‌ها می گویند چرا آنها رفتند، خب نمی‌رفتند! حتی یکی از اقوام ما هم به زبان سمنانی به ما ناسزا می‌گوید که دیگر آن را نمی‌گویم. به هر صورت طاقت میاریم و تحمل می‌کنیم دیگر. چه کاری می‌توانیم کنیم؟ چیزی که خیلی مرا آزار می دهد بی‌پروایی جامعه و بی‌حجابی و بی‌عفتی است. من معتقدم موضوع شهدا بیشتر از اینها باید تبلیغ شوند. والدین و خانواده‌ها و مسئولان باید ایثار و شهادت را به جوان‌تر گوشزد کنند.

,

مرآت- به عنوان سوال پایانی، اگر دوباره جنگی بر کشور تحمیل شود بازهم به جبهه خواهید رفت؟

,

تردید ندارم بله، این وظیفه همه است که از کشور خود دفاع کنند. باید تحت هر شرایطی از ارزش‌های خود، اسلام عزیز و میهن خود دفاع کنیم.

,

مرآت- از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید صمیمانه تشکر می‌کنم.

,

من هم از شما عزیزان ممنونم و امیدوارم در ترویج فرهنگ شهدای عزیز موفق باشید.

]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه