دیداری از جنس عشق؛
روایت شاعر قزوینی از دیدار با رهبر انقلاب
شعرا برای تحویل گرفتن کتابهایشان که برای رهبر انقلاب هدیه آورده اند، روبروی درب حراست دور میزی که کنار شمشادهاست حلقه زده اند.
[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح قزوین؛ «محسن تاروردی» شاعر قزوینی پس از دیدار با مقام معظم رھبری دلنوشته ای را در وصف این دیدار نوشت.
,
شبکه اطلاع رسانی راه دانا,
صبح قزوین,
متن کامل این دلنوشته به شرح زیر است:
وسط حیاط مشرف به دفتر رهبری که مجاور حسینیه امام خمینی(ره) است خبرنگارها با دوربینهای کوچک و بزرگ روبروی یک در کرمی رنگ منتظر هستند، وسط حیاط روفرشیهایی با گلهای قرمز پهن شده اند، شعرا یکی پس از دیگری از درب حراست که در امتداد همان در کرمی رنگ قرار دارد وارد میشوند.
نیم ساعت از حضور خبرنگارها، عکاسان و شعرا میگذرد، شخصی با کت و شلوار آبی رنگ که چهره اش چندان غریبه نیست با افرادی دیگر که آنها هم کت و شلوار دارند، هماهنگیها را به عمل میآورد، اغلب با دست و اشاره بهشان بافاصله تفهیم میکند از گوشی و سمعکشان میفهمی که محافظ هستند. هوای دلپذیری فضا را پرکرده و این هوا وقتی که گرمای روز با غروب خورشید جایش را با خنکای مغرب عوض میکند، دلپذیر است.
شعرا برای تحویل گرفتن کتابهایشان که برای رهبر انقلاب هدیه آورده اند، روبروی درب حراست دور میزی که کنار شمشادهاست حلقه زده اند، فکر میکنم بهتر است صبر کنم تا کمی خلوت شود، کمی از این فکرم نمیگذرد که با صدای مسئول تحویل کتابها بخودم میآیم، کتابم را که گرفتم سر جایم تقریبا صف دوم ( هر چند میدانستم این نظم با ورود رهبری به محوطه بهم میخورد ) نشستم، همه حواسم با تجربه ای که از دو سال قبل داشتم به درب کوچک کرم رنگی است.
ناگهان بعد از یک تلاطم چند ثانیه ای درب کوچک باز میشود و بعد چشمم به چهره ای میخورد که خیلی کمتر از نزدیک دیده ام از ابهت و هیمنه اش ضربان قلب شدت میگیرد، ولی نور محبتی که در چهره اش موج می زند آرامش را در تمام وجودم تزریق میکند، نمیدانم چه میشود حواسم نیست، ثانیهها چطور و با چه اتفاقاتی می گذرند، فقط وقتی به خودم میآیم که با صدای رسایی فریاد میزنم؛ سلامتی امیر قافله صبر و بصیرت رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خامنه ای صلوات، صدای صلوات جمع با صدای تریش تریش دوربینها آمیخته میشود، حالا که جسارت بیشتری پیدا کرده ام صلوات دوم را با مضمون ظهور امام زمان(عج) و تحقق وعده الهی از زبان رهبری مبنی بر نابودی اسراییل جنایتکار می فرستم. جمعیت این بار با شور بیشتری صلوات میفرستند، تلاش محافظان سودی ندارد، آقا همانطور که با آرا مشی که خاص خودشان است، قدم برمیدارند با شعرا و اغلب چهرههای پیشکسوت احوالپرسی و بعضا شوخی میکنند.
چشمهایم احساس سوزش میکنند، انگار یادم می رود پلک بزنم از ترس این که آقا را نبینم، پلک زدن را به ثانیههای بعد موکول میکنم، آقا روی صندلی تعبیه شده مینشیند، حالا این فاصله کمتر از دو متر میشود، همراه جمع من هم بلند سلام میکنم، یک آن چشم در چشم میشویم و آقا میفرماید؛ علیک سلام، سریع نمیگذارم تنور سرد شود با همان تن صدا میگویم؛ آقا جانم فدات و آقا با لبخندی میفرمایند؛ خدا نکند.
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
حالا شعرا یکی یکی باید محضر آقا برسند و کتابهایشان به رسم هدیه تقدیم کنند. من کتابی را که چند شب پیش در دیدار با شعرا با امام جمعه قزوین از ایشان ( بنام یادت باشد زندگینامه شهید سیاهکالی )هدیه گرفته بودم با خودم آورده ام، بلکه بواسطه تقدیم کتاب زندگی این شهید بزرگوار بتوانم برای بار دوم آقا را زیارت کنم. پر واضح بود به دلیل فرصت کم این امر سخت میشود، باید خودی از خودم نشان می دادم با هر تلاشی هست خودم را از زیر جمعیت از روبروی آقا به سمت راست ایشان میرسانم تا بتوانم در صف شعرا به محضر ایشان برسم.
استاد قزوه در کنار ایشان نشسته و شعرایی که می آیند، یکی یکی معرفی میکنند. من هنوز زیر دست و پا هستم یک لحظه هم چشم از چهره آقا برنمیدارم، آقا متوجه من که میشوند اشاره میکنند به محافظی که راهم را سد کرده است، محافظ کنار میرود، باورم نمیشود تا این قدر ریز بین باشند، فاصله یک متر خورده ای را نشسته طی میکنم، دوزانو مقابلشان مینشینم، قبلش با خودم طی کرده ام که اگر گریه کنم کار از دستم در می رود دستهایم را سر زانویش می گذارم دستم را میگیرد.
دست مجروحشان را می بوسم جابه جا میشوم که بهتر صورت مهربان و نورانیشان را ببینم و پس از عرض سلام و ادب میگویم: آقاجان کمترین سربازتان از شهر شال توفیق دستبوسی را دارد ( استاد قزوه قبلش گفته بودند که قزوینی هستم )با صدایی که هیچگاه مزه اش از زیر پرده گوشم بیرون نمیرود، میفرمایند: خدا رحمت کند آقایان شالی را (حضرات آیات حاج سید حسن و حاج سید علی موسوی شالی هم تبعیدی ایشان در ایرانشهر ) بلافاصله میفرمایند: خُوب شما خوبید؟ اصلاً باورم نمیشد انگار این همان آقا نبود که با خطبههایش ضمن نقش بر آب کردن نقشههای استکبار شرق و غرب، ترس و وحشت را در دلهایشان برای همیشه خانه داده، بخودم میآیم، عرض میکنم؛ الحمدالله سایه حضرتعالی مستدام. ادامه میدهم: آقا جان سربازانتان تا نابودی کامل ظلم و استکبار مخصوصا اسرائیل راحت نمینشینند. میفرمایند: انشا الله موید باشید.
استاد قزوه اشاره میکند که گرین کارتم در حال زوال اعتبار است، اما کو گوش شنوا و چشم بینا، کتاب را محضرشان تقدیم میکنم و عرض میکنم آقاجان به امر حضرتعالی و به عشق شما کالای ایرانی میخریم، شده با قیمت بالاتر و کیفیت پایین تر، ولی ایرانی میخریم و آقا میفرمایند احسن و من که تازه نطقم گرم شده بود برایشان این رباعی را میخوانم:
شکر حق آقا مسیرم را هدایت میکند
مشق را امت زسر خط ولایت میکند
چشم آقا هر چه میفرمایی اطاعت میشود
ملت از کالای ایرانی حمایت میکند
لبخند آن لحظه آقا را با تمام خوشیها و لذتها عوض نمیکنم با خنده میفرمایند: آفرین و من فرصت را غنیمت میشمرم و برای بار دوم دستشان را میبوسم.
گرمای دست دیگرشان را که روی سرم احساس میکنم یادم میافتد که دفعه قبل از این که از آقا چیزی تبرک نگرفته بودم غبطه میخوردم و این میشود دل به دریا میزنم و میگویم آقاجان اگر صلاح میدانید در خور ذره پروریتان انگشتری به این سربازتان کرم کنید، ایشان انگشتری را که از قبل برای این قبیل درخواستها در دست کرده اند درمیآورند در پوستم نمیجنگیدم انگشتر را که میگیرم تشنه تر از قبل بلند میشوم یاد این بیت میافتم:
نرسیدم لب این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق
صدای حاج رحیم موذن زاده در فضا میپیچد و من انگار در بیداری خواب دیده ام.
انتهای پیام/
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
]
به اشتراک گذاری این مطلب!
ارسال دیدگاه