اخبار داغ

به بهانه سالروز عملیات کربلای 5؛

گفتگو با خانواده شهید «محمود جهانشیر» / خدا کند خون شهدا پایمال نشود

گفتگو با خانواده شهید «محمود جهانشیر» / خدا کند خون شهدا پایمال نشود
همه پنج‌شنبه‌ها ساعت یک و نیم از خانه بیرون می‌زنم، به امامزاده می‌روم، قرآن می‌خوانم و با اولین تاکسی از میدان امام به وادی‌السلام می‌روم. این، تفریح ماست.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، 32 سال پیش در چنین روزهایی، رژیم بعث در بهت یک شکست سنگین بود. ایران انتقام خون شهدای غواص کربلای 4 را در کربلای 5 گرفته بود؛ به بهای شهادت جمعی دیگر از بهترین جوان‌هایش. 32 سال پیش در چنین روزهایی، پیکر «محمود» در میان پیکرهای شهدای کربلای 5، آماده می‌شد تا به دست خانواده‌اش در سمنان برسد. محمودِ 19 ساله، حالا صفت شهید را هم پیش از اسمش دارد. سالروز شهادتش بهانه‌ای شد تا به دیدار خانواده جهانشیر برویم و پای صحبت‌های پدر و مادری بنشینیم که بار 32 سال دلتنگی را به دوش می‌کشند. آن‌چه در ادامه می‌آید حاصل گفتگو با خانواده شهید «محمد جهانشیر» است.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

یادی از یارانِ در گهواره...

چهار سال از اشاره امام(ره) به «یارانِ در گهواره» گذشته بود که «محمود» به دنیا آمد. دوساله بود که کنار پدر می‌ایستاد و مثلا نماز می‌خواند! آن روزها خانواده جهانشیر در مجن شاهرود زندگی می‌کردند. موسسه فرهنگ روستایی، که بر اساس نظام تعلیم و تربیت طاغوتی اداره می‌شد، میزبان کودکانی مثل محمود بود. سن کم اما باعث نمی‌شد که محمود به این مهدکودک دل بدهد! قبولشان نداشت و دوست داشت کنار پدر و مادر و خانواده‌اش باشد. سال 52 به سمنان آمدند. محمود حالا یک کودک شش‌ساله است؛ کودکی که وقتی پدربزرگ قرآن می‌خواند، کنارش می‌نشیند و گوش می‌کند. محمود اندک‌اندک برای رفتن به کلاس اول آماده می‌شود؛ دبستان مهران، کنار شهربانی سابق با مدیریت حاج احمد قوام...

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

منزل پدربزرگ، میزبان انقلابیِ کوچک!

پدر می‌دید که محمود شب‌ها از خواب بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند. صبح‌ها هم قرآنِ جهیزیه مادر را برمی‌داشت، دو صفحه قرآن می‌خواند، لباس‌هایش را می‌پوشید و می‌رفت مدرسه. از کلاس اول تا دوازدهم، شاگرد اول بود. سال 56 شغل پدر، خانواده را به کهلا می‌کشاند. محمود باید مقطع راهنمایی را هم در سمنان بگذراند. همین باعث می‌شود که اوقات زیادی را در منزل پدربزرگش بگذراند؛ جایی که دایی‌اش روحیات انقلابی را در او می‌دمد. دایی محمود، جزو اولین نفراتی بود که در تظاهرات‌های پیش از انقلاب شرکت می‌کرد. محمود هم به دنبال او می‌رفت.

قرارگاه همیشگی

مسجد المهدی(عج) قرارگاه همیشگی‌اش بود. جمعه‌ها هم غسل می‌کرد و 20 تومان برمی‌داشت و می‌رفت نماز جمعه و کمک به نماز جمعه. هرجا هم سخنرانی بود، دوچرخه‌اش را برمی‌داشت و خودش را می‌رساند.

مشق قناعت

«از هر نظر قانع بود.» این را پدری می‌گوید که در سال‌های دور، روزهای سختی را گذرانده است. محمود آن روزها قناعت را مشق می‌کرد. پدر می‌گوید، به جای این که از ما کاپشن طلب کند، دو لباس روی هم می‌پوشید. مدادهایش تا جایی که جا داشت استفاده می‌کرد و جای سفید روی کاغذ نمی‌گذاشت!

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

نمی‌خواهم تفنگ دایی بر زمین بماند

دبیرستان دکتر شریعتی می‌تواند افتخار کند که میزبان محمود بوده است. در همین دوران است که در یک روز اردیبهشتی به پادگان شهید کلاهدوز می‌رود تا یک دوره 45 روزه را بگذارند. دایی که شهید می‌شود محمود می‌گوید نمی‌خواهم تفنگش بر زمین بماند. به کسی گفته بود من از دیدن عکس شهدا خجالت می‌کشم... امتحانات نهایی کلاس دوازدهم را رها می‌کند و می‌رود برای این که تفنگ دایی‌اش بر زمین نماند. کنکور هم داده و با نمره عالی قبول شده اما به دنبال امتحانات مهم‌تری است...

آخرین خداحافظی...

پدر می‌گوید:«وقتی زمزمه‌های رفتنش جدی شد، کمی روی ترُش کردم اما او حرف مرا نمی‌شنید. راضی شدیم به رضای خدا...» خودش هم به خاطر رضای خدا رفت. از جبهه مرتب نامه می‌نوشت. می‌نوشت که تا کربلا یک تکبیر دیگر بیش‌تر باقی نمانده... مادر می‌گوید بدن محمود در عملیات کربلای 4 تحت تأثیر مواد شیمیایی زخمی شده بود. چند روزی به مرخصی آمد اما در همان چند روز هم خیلی در خانه نمی‌ماند. در بسیج مسجد عابدینیه فعالیت می‌کرد. مدت زیادی نگذشت که برای عملیات کربلای 5 به جبهه رفت. پدر، روز رفتن محمود را نمی‌داند و مثل هرروز ساعت 7 می‌رود سرکار و این آخرین خداحافظی بود که هرگز اتفاق نیفتاد! محمود گهگاه از جبهه تماس می‌گرفت. تلفن نداشتند، به خاطر همین به خانه خاله‌اش زنگ می‌زد. بار آخر، تا مادر خودش را برساند پای تلفن، محمود رفته بود... و این‌بار برای همیشه.

غروب جبهه‌ها...

در جبهه، غروب‌ که می‌شد غیبش می‌زد! یکی از دوستانش به اصرار راضی‌اش کرد که بگوید غروب‌ها کجا می‌رود. گفت اگر رازنگهداری بیا برویم تا نشانت بدهم! یک کیلومتری در بیابان رفتند. جایی دو قبر حفر کرده بودند و با یکی از دوستانش، غروب‌ها نیم‌ساعتی، یاد مرگ را در درون قبرها زنده نگه می‌داشتند...

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

خدا کند خون شهدا پایمال نشود

پدر می‌گوید اگر امثال محمود نبودند و به جبهه نمی‌رفتند، شاید ایران وضعیت بدتری نسبت به سوریه پیدا می‌کرد. آن‌ها بودند که ایران را نگه‌داشتند. پدر شهید حالا از وضعیت حجاب دلگیر است. اخبار را که می‌شنود، نگران‌تر می‌شود:«خدا کند خون شهدا پایمال نشود.» می‌گوید کسی که برای واردات دارو، ارز دولتی می‌گیرد اما ماشین وارد می‌کند، به چه کسی ضربه می‌زند؟ چه کسانی کالای قاچاق وارد کشور می‌کنند؟ خرده‌پاها را می‌گیرند اما با دانه‌درشت‌ها کاری ندارند. پایمال شدن خون شهدا یعنی همین!

این، تفریح ماست

«دلتنگی‌مان را می‌بریم به امامزاده یحیی(ع). همه پنج‌شنبه‌ها ساعت یک و نیم از خانه بیرون می‌زنم، به امامزاده می‌روم، قرآن می‌خوانم و با اولین تاکسی از میدان امام به وادی‌السلام می‌روم. این، تفریح ماست.» پدر که این‌ها را می‌گوید می‌توانی نگاه حسرت‌بار مادر را ببینی...

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

موتورت کجاست؟!

آن اوایل، کسانی بودند که نمک بپاشند بر زخم خانواده شهید. کسی پدر را دیده بود و گفته بود بنیاد شهید به شما خانواده شهدا خوب می‌رسد! ماشین و امکانات هم که به شما می‌دهند. حرفش را که زد و از هم جدا شدند، پدر سوار دوچرخه‌اش شد که به خانه برود! پرسید پس موتورت کو؟ موتور پدر را دزدیده بودند و نتوانسته بود دوباره بخرد. بعدها زندگی پدر شهید را که دید از گفته‌هایش پشیمان شده بود.

دیگر به راه کج نمی‌روی...

به پدر شهید می‌گوییم ما جوان‌ها را نصیحت کنید. می‌گوید:«معنی نماز را که فهمیده باشی، دیگر به راه کج نمی‌روی...»

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنانتصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

انتهای پیام/

,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

یادی از یارانِ در گهواره...

چهار سال از اشاره امام(ره) به «یارانِ در گهواره» گذشته بود که «محمود» به دنیا آمد. دوساله بود که کنار پدر می‌ایستاد و مثلا نماز می‌خواند! آن روزها خانواده جهانشیر در مجن شاهرود زندگی می‌کردند. موسسه فرهنگ روستایی، که بر اساس نظام تعلیم و تربیت طاغوتی اداره می‌شد، میزبان کودکانی مثل محمود بود. سن کم اما باعث نمی‌شد که محمود به این مهدکودک دل بدهد! قبولشان نداشت و دوست داشت کنار پدر و مادر و خانواده‌اش باشد. سال 52 به سمنان آمدند. محمود حالا یک کودک شش‌ساله است؛ کودکی که وقتی پدربزرگ قرآن می‌خواند، کنارش می‌نشیند و گوش می‌کند. محمود اندک‌اندک برای رفتن به کلاس اول آماده می‌شود؛ دبستان مهران، کنار شهربانی سابق با مدیریت حاج احمد قوام...

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

منزل پدربزرگ، میزبان انقلابیِ کوچک!

پدر می‌دید که محمود شب‌ها از خواب بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند. صبح‌ها هم قرآنِ جهیزیه مادر را برمی‌داشت، دو صفحه قرآن می‌خواند، لباس‌هایش را می‌پوشید و می‌رفت مدرسه. از کلاس اول تا دوازدهم، شاگرد اول بود. سال 56 شغل پدر، خانواده را به کهلا می‌کشاند. محمود باید مقطع راهنمایی را هم در سمنان بگذراند. همین باعث می‌شود که اوقات زیادی را در منزل پدربزرگش بگذراند؛ جایی که دایی‌اش روحیات انقلابی را در او می‌دمد. دایی محمود، جزو اولین نفراتی بود که در تظاهرات‌های پیش از انقلاب شرکت می‌کرد. محمود هم به دنبال او می‌رفت.

قرارگاه همیشگی

مسجد المهدی(عج) قرارگاه همیشگی‌اش بود. جمعه‌ها هم غسل می‌کرد و 20 تومان برمی‌داشت و می‌رفت نماز جمعه و کمک به نماز جمعه. هرجا هم سخنرانی بود، دوچرخه‌اش را برمی‌داشت و خودش را می‌رساند.

مشق قناعت

«از هر نظر قانع بود.» این را پدری می‌گوید که در سال‌های دور، روزهای سختی را گذرانده است. محمود آن روزها قناعت را مشق می‌کرد. پدر می‌گوید، به جای این که از ما کاپشن طلب کند، دو لباس روی هم می‌پوشید. مدادهایش تا جایی که جا داشت استفاده می‌کرد و جای سفید روی کاغذ نمی‌گذاشت!

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

نمی‌خواهم تفنگ دایی بر زمین بماند

دبیرستان دکتر شریعتی می‌تواند افتخار کند که میزبان محمود بوده است. در همین دوران است که در یک روز اردیبهشتی به پادگان شهید کلاهدوز می‌رود تا یک دوره 45 روزه را بگذارند. دایی که شهید می‌شود محمود می‌گوید نمی‌خواهم تفنگش بر زمین بماند. به کسی گفته بود من از دیدن عکس شهدا خجالت می‌کشم... امتحانات نهایی کلاس دوازدهم را رها می‌کند و می‌رود برای این که تفنگ دایی‌اش بر زمین نماند. کنکور هم داده و با نمره عالی قبول شده اما به دنبال امتحانات مهم‌تری است...

آخرین خداحافظی...

پدر می‌گوید:«وقتی زمزمه‌های رفتنش جدی شد، کمی روی ترُش کردم اما او حرف مرا نمی‌شنید. راضی شدیم به رضای خدا...» خودش هم به خاطر رضای خدا رفت. از جبهه مرتب نامه می‌نوشت. می‌نوشت که تا کربلا یک تکبیر دیگر بیش‌تر باقی نمانده... مادر می‌گوید بدن محمود در عملیات کربلای 4 تحت تأثیر مواد شیمیایی زخمی شده بود. چند روزی به مرخصی آمد اما در همان چند روز هم خیلی در خانه نمی‌ماند. در بسیج مسجد عابدینیه فعالیت می‌کرد. مدت زیادی نگذشت که برای عملیات کربلای 5 به جبهه رفت. پدر، روز رفتن محمود را نمی‌داند و مثل هرروز ساعت 7 می‌رود سرکار و این آخرین خداحافظی بود که هرگز اتفاق نیفتاد! محمود گهگاه از جبهه تماس می‌گرفت. تلفن نداشتند، به خاطر همین به خانه خاله‌اش زنگ می‌زد. بار آخر، تا مادر خودش را برساند پای تلفن، محمود رفته بود... و این‌بار برای همیشه.

غروب جبهه‌ها...

در جبهه، غروب‌ که می‌شد غیبش می‌زد! یکی از دوستانش به اصرار راضی‌اش کرد که بگوید غروب‌ها کجا می‌رود. گفت اگر رازنگهداری بیا برویم تا نشانت بدهم! یک کیلومتری در بیابان رفتند. جایی دو قبر حفر کرده بودند و با یکی از دوستانش، غروب‌ها نیم‌ساعتی، یاد مرگ را در درون قبرها زنده نگه می‌داشتند...

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

خدا کند خون شهدا پایمال نشود

پدر می‌گوید اگر امثال محمود نبودند و به جبهه نمی‌رفتند، شاید ایران وضعیت بدتری نسبت به سوریه پیدا می‌کرد. آن‌ها بودند که ایران را نگه‌داشتند. پدر شهید حالا از وضعیت حجاب دلگیر است. اخبار را که می‌شنود، نگران‌تر می‌شود:«خدا کند خون شهدا پایمال نشود.» می‌گوید کسی که برای واردات دارو، ارز دولتی می‌گیرد اما ماشین وارد می‌کند، به چه کسی ضربه می‌زند؟ چه کسانی کالای قاچاق وارد کشور می‌کنند؟ خرده‌پاها را می‌گیرند اما با دانه‌درشت‌ها کاری ندارند. پایمال شدن خون شهدا یعنی همین!

این، تفریح ماست

«دلتنگی‌مان را می‌بریم به امامزاده یحیی(ع). همه پنج‌شنبه‌ها ساعت یک و نیم از خانه بیرون می‌زنم، به امامزاده می‌روم، قرآن می‌خوانم و با اولین تاکسی از میدان امام به وادی‌السلام می‌روم. این، تفریح ماست.» پدر که این‌ها را می‌گوید می‌توانی نگاه حسرت‌بار مادر را ببینی...

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

موتورت کجاست؟!

آن اوایل، کسانی بودند که نمک بپاشند بر زخم خانواده شهید. کسی پدر را دیده بود و گفته بود بنیاد شهید به شما خانواده شهدا خوب می‌رسد! ماشین و امکانات هم که به شما می‌دهند. حرفش را که زد و از هم جدا شدند، پدر سوار دوچرخه‌اش شد که به خانه برود! پرسید پس موتورت کو؟ موتور پدر را دزدیده بودند و نتوانسته بود دوباره بخرد. بعدها زندگی پدر شهید را که دید از گفته‌هایش پشیمان شده بود.

دیگر به راه کج نمی‌روی...

به پدر شهید می‌گوییم ما جوان‌ها را نصیحت کنید. می‌گوید:«معنی نماز را که فهمیده باشی، دیگر به راه کج نمی‌روی...»

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنانتصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

انتهای پیام/

,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

یادی از یارانِ در گهواره...

چهار سال از اشاره امام(ره) به «یارانِ در گهواره» گذشته بود که «محمود» به دنیا آمد. دوساله بود که کنار پدر می‌ایستاد و مثلا نماز می‌خواند! آن روزها خانواده جهانشیر در مجن شاهرود زندگی می‌کردند. موسسه فرهنگ روستایی، که بر اساس نظام تعلیم و تربیت طاغوتی اداره می‌شد، میزبان کودکانی مثل محمود بود. سن کم اما باعث نمی‌شد که محمود به این مهدکودک دل بدهد! قبولشان نداشت و دوست داشت کنار پدر و مادر و خانواده‌اش باشد. سال 52 به سمنان آمدند. محمود حالا یک کودک شش‌ساله است؛ کودکی که وقتی پدربزرگ قرآن می‌خواند، کنارش می‌نشیند و گوش می‌کند. محمود اندک‌اندک برای رفتن به کلاس اول آماده می‌شود؛ دبستان مهران، کنار شهربانی سابق با مدیریت حاج احمد قوام...

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

منزل پدربزرگ، میزبان انقلابیِ کوچک!

پدر می‌دید که محمود شب‌ها از خواب بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند. صبح‌ها هم قرآنِ جهیزیه مادر را برمی‌داشت، دو صفحه قرآن می‌خواند، لباس‌هایش را می‌پوشید و می‌رفت مدرسه. از کلاس اول تا دوازدهم، شاگرد اول بود. سال 56 شغل پدر، خانواده را به کهلا می‌کشاند. محمود باید مقطع راهنمایی را هم در سمنان بگذراند. همین باعث می‌شود که اوقات زیادی را در منزل پدربزرگش بگذراند؛ جایی که دایی‌اش روحیات انقلابی را در او می‌دمد. دایی محمود، جزو اولین نفراتی بود که در تظاهرات‌های پیش از انقلاب شرکت می‌کرد. محمود هم به دنبال او می‌رفت.

قرارگاه همیشگی

مسجد المهدی(عج) قرارگاه همیشگی‌اش بود. جمعه‌ها هم غسل می‌کرد و 20 تومان برمی‌داشت و می‌رفت نماز جمعه و کمک به نماز جمعه. هرجا هم سخنرانی بود، دوچرخه‌اش را برمی‌داشت و خودش را می‌رساند.

مشق قناعت

«از هر نظر قانع بود.» این را پدری می‌گوید که در سال‌های دور، روزهای سختی را گذرانده است. محمود آن روزها قناعت را مشق می‌کرد. پدر می‌گوید، به جای این که از ما کاپشن طلب کند، دو لباس روی هم می‌پوشید. مدادهایش تا جایی که جا داشت استفاده می‌کرد و جای سفید روی کاغذ نمی‌گذاشت!

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

نمی‌خواهم تفنگ دایی بر زمین بماند

دبیرستان دکتر شریعتی می‌تواند افتخار کند که میزبان محمود بوده است. در همین دوران است که در یک روز اردیبهشتی به پادگان شهید کلاهدوز می‌رود تا یک دوره 45 روزه را بگذارند. دایی که شهید می‌شود محمود می‌گوید نمی‌خواهم تفنگش بر زمین بماند. به کسی گفته بود من از دیدن عکس شهدا خجالت می‌کشم... امتحانات نهایی کلاس دوازدهم را رها می‌کند و می‌رود برای این که تفنگ دایی‌اش بر زمین نماند. کنکور هم داده و با نمره عالی قبول شده اما به دنبال امتحانات مهم‌تری است...

آخرین خداحافظی...

پدر می‌گوید:«وقتی زمزمه‌های رفتنش جدی شد، کمی روی ترُش کردم اما او حرف مرا نمی‌شنید. راضی شدیم به رضای خدا...» خودش هم به خاطر رضای خدا رفت. از جبهه مرتب نامه می‌نوشت. می‌نوشت که تا کربلا یک تکبیر دیگر بیش‌تر باقی نمانده... مادر می‌گوید بدن محمود در عملیات کربلای 4 تحت تأثیر مواد شیمیایی زخمی شده بود. چند روزی به مرخصی آمد اما در همان چند روز هم خیلی در خانه نمی‌ماند. در بسیج مسجد عابدینیه فعالیت می‌کرد. مدت زیادی نگذشت که برای عملیات کربلای 5 به جبهه رفت. پدر، روز رفتن محمود را نمی‌داند و مثل هرروز ساعت 7 می‌رود سرکار و این آخرین خداحافظی بود که هرگز اتفاق نیفتاد! محمود گهگاه از جبهه تماس می‌گرفت. تلفن نداشتند، به خاطر همین به خانه خاله‌اش زنگ می‌زد. بار آخر، تا مادر خودش را برساند پای تلفن، محمود رفته بود... و این‌بار برای همیشه.

غروب جبهه‌ها...

در جبهه، غروب‌ که می‌شد غیبش می‌زد! یکی از دوستانش به اصرار راضی‌اش کرد که بگوید غروب‌ها کجا می‌رود. گفت اگر رازنگهداری بیا برویم تا نشانت بدهم! یک کیلومتری در بیابان رفتند. جایی دو قبر حفر کرده بودند و با یکی از دوستانش، غروب‌ها نیم‌ساعتی، یاد مرگ را در درون قبرها زنده نگه می‌داشتند...

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

خدا کند خون شهدا پایمال نشود

پدر می‌گوید اگر امثال محمود نبودند و به جبهه نمی‌رفتند، شاید ایران وضعیت بدتری نسبت به سوریه پیدا می‌کرد. آن‌ها بودند که ایران را نگه‌داشتند. پدر شهید حالا از وضعیت حجاب دلگیر است. اخبار را که می‌شنود، نگران‌تر می‌شود:«خدا کند خون شهدا پایمال نشود.» می‌گوید کسی که برای واردات دارو، ارز دولتی می‌گیرد اما ماشین وارد می‌کند، به چه کسی ضربه می‌زند؟ چه کسانی کالای قاچاق وارد کشور می‌کنند؟ خرده‌پاها را می‌گیرند اما با دانه‌درشت‌ها کاری ندارند. پایمال شدن خون شهدا یعنی همین!

این، تفریح ماست

«دلتنگی‌مان را می‌بریم به امامزاده یحیی(ع). همه پنج‌شنبه‌ها ساعت یک و نیم از خانه بیرون می‌زنم، به امامزاده می‌روم، قرآن می‌خوانم و با اولین تاکسی از میدان امام به وادی‌السلام می‌روم. این، تفریح ماست.» پدر که این‌ها را می‌گوید می‌توانی نگاه حسرت‌بار مادر را ببینی...

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

موتورت کجاست؟!

آن اوایل، کسانی بودند که نمک بپاشند بر زخم خانواده شهید. کسی پدر را دیده بود و گفته بود بنیاد شهید به شما خانواده شهدا خوب می‌رسد! ماشین و امکانات هم که به شما می‌دهند. حرفش را که زد و از هم جدا شدند، پدر سوار دوچرخه‌اش شد که به خانه برود! پرسید پس موتورت کو؟ موتور پدر را دزدیده بودند و نتوانسته بود دوباره بخرد. بعدها زندگی پدر شهید را که دید از گفته‌هایش پشیمان شده بود.

دیگر به راه کج نمی‌روی...

به پدر شهید می‌گوییم ما جوان‌ها را نصیحت کنید. می‌گوید:«معنی نماز را که فهمیده باشی، دیگر به راه کج نمی‌روی...»

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنانتصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

انتهای پیام/

,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

, تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان,

یادی از یارانِ در گهواره...

, یادی از یارانِ در گهواره..., یادی از یارانِ در گهواره...,

چهار سال از اشاره امام(ره) به «یارانِ در گهواره» گذشته بود که «محمود» به دنیا آمد. دوساله بود که کنار پدر می‌ایستاد و مثلا نماز می‌خواند! آن روزها خانواده جهانشیر در مجن شاهرود زندگی می‌کردند. موسسه فرهنگ روستایی، که بر اساس نظام تعلیم و تربیت طاغوتی اداره می‌شد، میزبان کودکانی مثل محمود بود. سن کم اما باعث نمی‌شد که محمود به این مهدکودک دل بدهد! قبولشان نداشت و دوست داشت کنار پدر و مادر و خانواده‌اش باشد. سال 52 به سمنان آمدند. محمود حالا یک کودک شش‌ساله است؛ کودکی که وقتی پدربزرگ قرآن می‌خواند، کنارش می‌نشیند و گوش می‌کند. محمود اندک‌اندک برای رفتن به کلاس اول آماده می‌شود؛ دبستان مهران، کنار شهربانی سابق با مدیریت حاج احمد قوام...

,

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

, تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت,

منزل پدربزرگ، میزبان انقلابیِ کوچک!

, منزل پدربزرگ، میزبان انقلابیِ کوچک!, منزل پدربزرگ، میزبان انقلابیِ کوچک!,

پدر می‌دید که محمود شب‌ها از خواب بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند. صبح‌ها هم قرآنِ جهیزیه مادر را برمی‌داشت، دو صفحه قرآن می‌خواند، لباس‌هایش را می‌پوشید و می‌رفت مدرسه. از کلاس اول تا دوازدهم، شاگرد اول بود. سال 56 شغل پدر، خانواده را به کهلا می‌کشاند. محمود باید مقطع راهنمایی را هم در سمنان بگذراند. همین باعث می‌شود که اوقات زیادی را در منزل پدربزرگش بگذراند؛ جایی که دایی‌اش روحیات انقلابی را در او می‌دمد. دایی محمود، جزو اولین نفراتی بود که در تظاهرات‌های پیش از انقلاب شرکت می‌کرد. محمود هم به دنبال او می‌رفت.

,

قرارگاه همیشگی

, قرارگاه همیشگی, قرارگاه همیشگی,

مسجد المهدی(عج) قرارگاه همیشگی‌اش بود. جمعه‌ها هم غسل می‌کرد و 20 تومان برمی‌داشت و می‌رفت نماز جمعه و کمک به نماز جمعه. هرجا هم سخنرانی بود، دوچرخه‌اش را برمی‌داشت و خودش را می‌رساند.

,

مشق قناعت

, مشق قناعت, مشق قناعت,

«از هر نظر قانع بود.» این را پدری می‌گوید که در سال‌های دور، روزهای سختی را گذرانده است. محمود آن روزها قناعت را مشق می‌کرد. پدر می‌گوید، به جای این که از ما کاپشن طلب کند، دو لباس روی هم می‌پوشید. مدادهایش تا جایی که جا داشت استفاده می‌کرد و جای سفید روی کاغذ نمی‌گذاشت!

,

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

, تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت,

نمی‌خواهم تفنگ دایی بر زمین بماند

, نمی‌خواهم تفنگ دایی بر زمین بماند, نمی‌خواهم تفنگ دایی بر زمین بماند,

دبیرستان دکتر شریعتی می‌تواند افتخار کند که میزبان محمود بوده است. در همین دوران است که در یک روز اردیبهشتی به پادگان شهید کلاهدوز می‌رود تا یک دوره 45 روزه را بگذارند. دایی که شهید می‌شود محمود می‌گوید نمی‌خواهم تفنگش بر زمین بماند. به کسی گفته بود من از دیدن عکس شهدا خجالت می‌کشم... امتحانات نهایی کلاس دوازدهم را رها می‌کند و می‌رود برای این که تفنگ دایی‌اش بر زمین نماند. کنکور هم داده و با نمره عالی قبول شده اما به دنبال امتحانات مهم‌تری است...

,

آخرین خداحافظی...

, آخرین خداحافظی..., آخرین خداحافظی...,

پدر می‌گوید:«وقتی زمزمه‌های رفتنش جدی شد، کمی روی ترُش کردم اما او حرف مرا نمی‌شنید. راضی شدیم به رضای خدا...» خودش هم به خاطر رضای خدا رفت. از جبهه مرتب نامه می‌نوشت. می‌نوشت که تا کربلا یک تکبیر دیگر بیش‌تر باقی نمانده... مادر می‌گوید بدن محمود در عملیات کربلای 4 تحت تأثیر مواد شیمیایی زخمی شده بود. چند روزی به مرخصی آمد اما در همان چند روز هم خیلی در خانه نمی‌ماند. در بسیج مسجد عابدینیه فعالیت می‌کرد. مدت زیادی نگذشت که برای عملیات کربلای 5 به جبهه رفت. پدر، روز رفتن محمود را نمی‌داند و مثل هرروز ساعت 7 می‌رود سرکار و این آخرین خداحافظی بود که هرگز اتفاق نیفتاد! محمود گهگاه از جبهه تماس می‌گرفت. تلفن نداشتند، به خاطر همین به خانه خاله‌اش زنگ می‌زد. بار آخر، تا مادر خودش را برساند پای تلفن، محمود رفته بود... و این‌بار برای همیشه.

,

غروب جبهه‌ها...

, غروب جبهه‌ها..., غروب جبهه‌ها...,

در جبهه، غروب‌ که می‌شد غیبش می‌زد! یکی از دوستانش به اصرار راضی‌اش کرد که بگوید غروب‌ها کجا می‌رود. گفت اگر رازنگهداری بیا برویم تا نشانت بدهم! یک کیلومتری در بیابان رفتند. جایی دو قبر حفر کرده بودند و با یکی از دوستانش، غروب‌ها نیم‌ساعتی، یاد مرگ را در درون قبرها زنده نگه می‌داشتند...

,

تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت

, تصاویر خبری استان سمنان با شبکه اطلاع رسانی مرآت,

خدا کند خون شهدا پایمال نشود

, خدا کند خون شهدا پایمال نشود, خدا کند خون شهدا پایمال نشود,

پدر می‌گوید اگر امثال محمود نبودند و به جبهه نمی‌رفتند، شاید ایران وضعیت بدتری نسبت به سوریه پیدا می‌کرد. آن‌ها بودند که ایران را نگه‌داشتند. پدر شهید حالا از وضعیت حجاب دلگیر است. اخبار را که می‌شنود، نگران‌تر می‌شود:«خدا کند خون شهدا پایمال نشود.» می‌گوید کسی که برای واردات دارو، ارز دولتی می‌گیرد اما ماشین وارد می‌کند، به چه کسی ضربه می‌زند؟ چه کسانی کالای قاچاق وارد کشور می‌کنند؟ خرده‌پاها را می‌گیرند اما با دانه‌درشت‌ها کاری ندارند. پایمال شدن خون شهدا یعنی همین!

,

این، تفریح ماست

, این، تفریح ماست, این، تفریح ماست,

«دلتنگی‌مان را می‌بریم به امامزاده یحیی(ع). همه پنج‌شنبه‌ها ساعت یک و نیم از خانه بیرون می‌زنم، به امامزاده می‌روم، قرآن می‌خوانم و با اولین تاکسی از میدان امام به وادی‌السلام می‌روم. این، تفریح ماست.» پدر که این‌ها را می‌گوید می‌توانی نگاه حسرت‌بار مادر را ببینی...

,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

, تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان,

موتورت کجاست؟!

, موتورت کجاست؟!, موتورت کجاست؟!,

آن اوایل، کسانی بودند که نمک بپاشند بر زخم خانواده شهید. کسی پدر را دیده بود و گفته بود بنیاد شهید به شما خانواده شهدا خوب می‌رسد! ماشین و امکانات هم که به شما می‌دهند. حرفش را که زد و از هم جدا شدند، پدر سوار دوچرخه‌اش شد که به خانه برود! پرسید پس موتورت کو؟ موتور پدر را دزدیده بودند و نتوانسته بود دوباره بخرد. بعدها زندگی پدر شهید را که دید از گفته‌هایش پشیمان شده بود.

,

دیگر به راه کج نمی‌روی...

, دیگر به راه کج نمی‌روی..., دیگر به راه کج نمی‌روی...,

به پدر شهید می‌گوییم ما جوان‌ها را نصیحت کنید. می‌گوید:«معنی نماز را که فهمیده باشی، دیگر به راه کج نمی‌روی...»

,

تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنانتصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان

, تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان, تصاویر شبکه اطلاع رسانی مرآت استان سمنان,

انتهای پیام/

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه