یوسف بختیاری یکی از هزار اسیر ایرانی است که تا پایان جنگ تحمیلی در اردوگاهی در نزدیکی بغداد به سر برد، در حالی که نامش توسط صلیب سرخ در فهرست اسرا ثبت نشده بود.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرصادنیوز در محله شهید عاشوری (معروف به محله سیدها) در بوشهر متولد شد و فقط 16 سال داشت که در دی ماه 1359 در قالب ستاد جنگهای نامنظم راهی جبهههای جنگ شد و بعدها به اسارت بعثیها درآمد.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرصادنیوز ,"یوسف بختیاری" که خاطراتش از آن روزها را در کتاب «مسافر مینیبوس سرخ» روایت کرده است در کنار شهید دکتر مصطفی چمران در منطقه دشت آزادگان به نبرد با دشمن متجاوز پرداخت.
, یوسف بختیاری, مسافر مینیبوس سرخ,
وی در حالی که فرماندهی گردان غواصی مالک اشتر را بر عهده داشت، سال 1364 و در عملیات کربلای 4 به اسارت ارتش متجاوز صدام درآمد.
یوسف بختیاری و حدود یکهزار نفر از اسیران ایرانی تا پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در اردوگاهی در نزدیکی بغداد به سر بردند، در حالی که نامشان توسط صلیب سرخ در فهرست اسرا ثبت نشده بود.
پس از گذشت 3 سال از دوران اسارت، او به اردوگاه بعقوبه منتقل شد و در سال 1368 آزاد شد.
,وی در گفتوگو با مرصاد خاطراتش از دوران اسارت را اینگونه بیان میکند:
,سال 59 که جنگ شروع شد، من کلاس دوم راهنمایی بودم؛ آن روزها گروه های زیادی به منطقه اعزام میشد که پدرم هم یکی از افرادی بود که در همان روزهای اول جنگ عازم شد. آنها در اهواز و کوچه به کوچه میجنگیدند؛ ما لحظه به لحظه اخبار جنگ را از رادیو و تلویزیون دنبال میکردیم و روزهای ابتدایی جنگ اضطراب داشتیم که چه اتفاقی برای رزمندگان می افتد و دعا می کردیم زودتر جنگ تمام شود.
,تصور منِ نوجوان 16 ساله این بود که جنگ زود تمام میشود.
,45 روز منتظر پدر بودیم؛ خرمشهر مرتباً بین نیروهای ایرانی و عراقی تبادل می شد تا اینکه گفتند خرمشهر سقوط کرد.
,من در بوشهر بودم و فکر میکردم حالا بهترین فرصت برای لبیک به ندای حضرت امام (ره) است؛ برای همین صبحها کتابهایم را به دست میگرفتم و راهی مدرسه میشدم، اما مدرسه نمیرفتم.
,مدرسه ما تا بسیج مرکزی فاصله زیادی نداشت؛ وقتی با پسرعمویم مدرسه میرفتیم دیگر داخل مدرسه نمیشدم و به بسیج میرفتم و آموزش می دیدیم.
,ما 30 نفر بودیم و آموزش حدود 15 روز طول کشید؛ همه فکر میکردند مدرسه میروم تا اینکه بعد از آموزش پسرعمویم که اطلاع داشت به پدرم گفت که یوسف مدرسه نمیآید و میرود آموزش.
,پدرم به من گفت اسلحه با قد تو برابری میکند! میخواهی کجا بروی؟ مادرم هم به خاطر سن کمام راضی نبود، اما به هر طریق راضیشان کردم و گفتم اگر راضی نشوید خودکشی میکنم تا بالاخره راضی شدند.
,5 بهمن 59 به بسیج رفتیم و از آن 30 نفر تنها چهار نفر آمدند؛ یک مینی بوس قرمزرنگ هم به پایگاه بسیج آمده بود و آقایی جلو آمد و گفت «کوکاجون کی میخاد بره جبهه؟» و ما چهار نفر اعلام آمادگی کردیم.
,سه نفر دیگر از من بزرگتر بودند آنها 32 و 25 و 21 ساله بودند و کوچکتر از همه من بودم؛ همان آقا گفت «بیا جلو کوکاجون! اونجا مامان نیست نازت کنه و پدرم نیست ببرتت تفریح ها» این حرفش به من برخورد و گفتم من که برا خاطر مامان و بابام نمیرم برا خاطر حضرت امام دارم میرم»، گفت «احسنت، برو».
,آماده شدیم و از زیر قرآن رفتیم و به سمت جبهه حرکت کردیم؛ سوار شدیم و مینی بوس میرفت از گناوه رد شد اذیت می کردم و مدام میپرسیدم کی میرسیم گفت هنوز زوده خودتو اذیت نکن...
,ساعت 5 بعد از ظهر ماشین وارد اهواز شد؛ برا اولین بار به این شهر رفتیم، خالی از سکنه بود. مینی بوس رفت و رسید به کوچه حصیرآباد انتهای آنجا مدرسه بود.
,ماشین بوق زد و در باز شد و فردی که در را باز کرد خیلی خوشحال شد و گفت علیرضا ماهینی چند روز منتظر شماست.
,ما دلهره داشتیم زودتر جبهه برویم، مسئولان اردوگاه اسم و تجهیزات ما را آماده کردند؛ پوتین اندازه من پیدا نشد یک کفش به من دادند و بعد یک خودروی آهوی آبی رنگ وارد مدرسه شد و حاج محمدابراهیمی که راننده بود، گفت آماده شوید که حرکت کنیم.
,حکم ما دست شهید چمران بود و باید به کاخ استانداری میرفتیم؛ غروب همان روز حرکت کردیم به جبهه 10 کیلومتری اهواز در دهکده عباسیه که شهید ماهینی منتظر ما بود.
,سال 65 آن زمان پاسدار بودیم و بعد از عملیات والفجر 8 که بچه های ما توانستند فاو را آزاد کنند؛ ما استارت عملیات کربلای 4 را زدیم حدود 6 ماه اهواز بودیم و غواصی میکردیم.
,گردان مالک یک گردان غواصی بود که عضو آنجا بودیم؛ بچه ها 6 ماه در آبهای خوزستان آموزش دیدند شب عملیات بعد از نماز مغرب و عشا به آب زدند و آن شب اتفاقی افتاد که به دستور فرمانده از گروهان غواصی بیرون آمدیم و گفتن باید گردان رزمی شوید.
,ساعت 10 شب فرمان عملیات دادند قایقهای ما حرکت کرد و تا لب نهر آمدیم، 10 دقیقه قبل از ما عراقیها شروع کردند و وقتی وارد اروند شدیم از زمین و آسمان آتش میبارید...
,در قایق با بچه ها که بودیم با هم صحبت کردیم و گفتیم در قایقها بخوابید و با سرعت تمام بروید به سمت آن طرف. هر قایقی از نهر خارج می شد از بین می بردند.
,با این حجم آتش رسیدیم به حشبریه عراق بچه ها به ما گفتند نتوانستیم راه را باز کنیم؛ از 20 متری سنگرها آنها مانع کاشته بودند و هر چیزی که احساس می کردند جلوی خودشان گذاشته بودند و هر چه بود نمی دانستیم چطور از این مانع ها عبور کنیم و به پشت خاکریز عراق برویم.
,دو سه متر مانده به سنگر آنها ما را نشانه رفتند و من مجروح شدم و هربار که به هوش میآمدم با یک ترکش دیگر بیهوش میشدم؛ از دو طرف درگیر بودیم. عملیات دی ماه بود و شدیدا سرد بود هر ترکشی می خوردیم خون بند میآمد اگر در تابستان بود اکثر مجروحان به خاطر خونریزی حتما شهید میشدند.
,ظهر روز بعد صدای عراقی ها را میشنیدم یکی میگفت «جری، جری» بعد صدای تیرمیآمد و حدس میزدم خلاصی میزنند.
,تا آن لحظه لباس سپاه پوشیده بودم و یک ساعت بعد یک مرتبه یکی به شدت به من زد و دو کلمه گفت «یوسف لباست رو دربیار»؛ بیدار شدم کسی نبود احساس کردم اتفاقی میخواهد بیفتد لباسم را درآوردم و بیسیم و کارتهایم را به کناری انداختم به همه چیز فکر کردم جز اسارت.
,یکی گفت یوسف «تعال» من فکر کردم آنها هم یوسف دارند بین خودشان و جواب ندادم بعد تیربارچی یک رگبار بست و غلت خوردم و در کانال افتادم دیدم یک عراقی به قصد کشتنم آمد اما بقیه فریاد زدند هذا مسلم و نگذاشتند مرا بکشد.
,دوران اسارت
, دوران اسارت,دوران اسارت همیشه مثل سریال از جلوی چشمم میگذرد. اسارت بدترین چیزی است که دیدم. به نظرم شهدا برنده دنیا و آخرت شدند، اما بچه های اسرا هر روز شهید می شدند.
,تقریبا دهه فجر ایران بود که عملیات کربلای 5 انجام شده بود و بعد از آن ما را به بغداد بردند.
,سلولها تنگ بود و در سلولهای «2.5 در 2.5» و «3 در 3» متری 50 اسیر را جا داده بودند و اسرا وضعیتی اسفباری داشتند.
,اکثر بچه ها مجروح بودند و زخمهای آنها به حدی وحشتناک شده بود که از بدنشان کرم بیرون میزد.
,یک روز در آن وضعیت منافقین و جاسوسها که در انتهای هر سلول یک جایی به آنها میدادند ساعت 9 صبح با یک از عراقیها وارد سلول روبرویی شد.
,روی دیوارهای سلولها که اسرای قبلی هم آمده و رفته بودند نوشتههای زیادی دیده میشد. این بار جاسوس آن سلول نوشتهای به عراقی نشان داد و رفت یک مرتبه گفتند چه کسی نوشته «درود بر امام خمینی»؟
,کسی جواب نداد و عراقی ها با کابل بچهها را میزدند. همه میدانستند که اگر مشخص شود کار چه کسی است حتما شهید میشود.
,همه صلوات نذر کرده بودند که این مسئله رفع شود.
,ساعت 12 ظهر برگشتند کسی زیر بار نرفت، آنها بچه های کوچک را می زدند تا بقیه اعتراف کنند. گفتند عصر برمیگردیم اگر معلوم نشود همه شما را میکشیم.
,عصر برگشتند دوباره شلاق زدند و رفتند و گفتند ساعت 12 شب یک گروهان عراقی میفرستیم تا شما را از بین ببرند. باز برگشتند و 15 تا 20 نفر وارد سلول ها شدند انتهای سلولها سرویس های بهداشتی بود و با آب داغ و شلاق بچهها را شکنجه کردند، آن شب بیش از 50 هزار شلاق خوردیم؛ 400 نفر بودیم که بعضیها چشمهایشان نابینا شد برخی دیگر دست و پاهایشان شکست.
,
اما صبح روز بعد ساعت 9 صبح بعد از این اتفاق یک بوی خوشی به مشام بچه ها خورد که به گوش عراقی ها رسید.
وارد سلول ها شدند و دنبال عطر میگشتند، اسرا آنقدر از نظر بهداشتی وضعیت بدی داشتند که عراقیها چشمهایشان را میگرفتند که نبینند اما آن روز حتی چشمهایشان را هم نگرفتند و همه را گشتند تا عطر پیدا کنند.
همه را گشتند تا رسیدند به برادری که به شدت مجروح بود و معلوم شد بوی عطر گل محمدی از او استشمام میشد که انگار ساعاتی پیش شهیده بود، سرباز عراقی همانجا گفت «والله شهید» ..
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه