اخبار داغ

داستانک/

چکمه های پدر/ مرگ پدرم ذره ای اندوه در دلم نمی انداخت

چکمه های پدر/ مرگ پدرم ذره ای اندوه در دلم نمی انداخت
موضوع فاصله ای است که میان فرزندان و والدین می افتد و از خانواده خود دور می شوند، این یکی از چالش های خانوادگی است که همواره مطرح بوده است. نویسنده در این داستان کوتاه به این موضوع با دیدی متفاوت پرداخته است.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ داستان کوتاهی را درباره «ارتباط یک پسر با پدر رزمنده اش» می خوانید:

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,

 

,

 آنقدر در کوچه پس کوچه ها پرسه زدم و راهم را به خانه ی پدری دور کردم که وقتی رسیدم، خیس باران بودم. از دالان تاریک، شاخه های خشک درهم پیچیده و حوض خالی گذشتم و به اتاق پدر رسیدم. در باز بود، داخل شدم و سلام کردم؛ همان جای همیشگی، روی زیر انداز چرکش نشسته بود و کاغذ سیگار را از تنباکو پر می کرد. مرا که دید سرش را بالا گرفت و گفت ‌‌‍‍‍‍‍‍‍:«چرا وایسادی ،بگیر بشین »، نشستم. استکان لب پر را از چای جوشیده پر کرد. برای خودش هم چای ریخت. حبه قند را که غسل می داد وبه دهان می برد دستش می لرزید.

,

فکر کردم چند سال دارد ؟ هشتادو ... نه، نود یا صدو... سیگار را در دسته چوبی جا چپاند و با آتش چراغ نفتی روشنش کرد و زیرلب غرید: «چرا کارت هارو پخش نکردی ؟»  من و من کردم. پک محکمی به سیگارش زد  صدایش را بالا برد : « چند روز بیشتر به مراسم نمونده و تو بی عرضه هنوز کسی رو دعوت نکردی!!!»

,

من: « مراسمی در کار نیست پدر ...من ازدواج نمیکنم » سیگار را توی سینی پرت کرد، بلند شد و به سمتم آمد و نعره کشید :«چطور جرات می کنی با من مخالفت کنی».

,

زبانم بند آمده بود و قلبم به شدت می تپید نباید منتظرش می گذاشتم باید چیزی میگفتم بالاخره گفتم : «همیشه این شما بودین که برای من تصمیم گرفتین و من به خواسته هاتون تن دادم  پدر، اما این فرق می کنه... این منم که تصمیم میگیرم عمرم رو در کنار چه کسی سپری کنم ...اجازه نمیدم با خودخواهیتون...»  

,

سوت یکنواختی در سرم پیچید و حرفم راقطع کرد. پدرم به من سیلی زده بود وبا فریاد چیزی می گفت که نمی شنیدم. درست نمی دانم چه شد که با قدرت هولش دادم و او نقش زمین شد.

,

صدایش زدم، حرکتی نکرد بالای سرش رفتم، دمر بود. برش گرداندم، صورتش غرق خون بود، وحشت کردم و از او ‌دور شدم چشمم سیاهی می رفت وهزاران صدا توی سرم زمزمه میکرد: «کشتیش...پدرت رو کشتی ....تو کشتیش» نگاه گیج و مبهوتم را به اطراف چرخاندم.

,

کسی آن جا نبود. آب تلخ دهانم را به زحمت قورت دادم و زمزمه کردم :« نمرده..نمی میره...زنده است خودش و به مردن زده که منو بترسونه... به این سادگی نمی میره همونطور که سالها تو جبهه جنگ فرماندهی کرد و نمرد ...حتی ویروسی که هزاران جان رو گرفت در برابر پدرم ضعیف و ناتوان بود و حالا بایه زمین خوردن ..نه ممکن نیست باور نمیکنم ».

,

 باد با بی رحمی قطرات باران را به شیشه پنجره می کوبید و انگار مرا شلاق می زد که با غرشش از جا می پریدم. بالای سر جسد برگشتم و نبضش را گرفتم. نبضش نم یزد، نفس هم نمی کشید و چشم هایش بی حالت بود. بدون شک مرده بود.

,

ناگهان متوجه شدم مرگ پدرم ذره ایی اندوه دردلم نمی انداخت و بدتر این که  احساس شرم یا گناه هم نداشتم. تنها نگرانی ام پنهان کردن جسد بود.

,

به سرعت فکر کردم در باغ پشت خانه دفنش کنم. فکر خوبی بود کسی به آن جا رفت و آمد نمی کرد. بنابراین جنازه را روی دوش انداختم و به باغ رفتم. باغ تاریک بود و به زحمت جلوی پایم را می دیدم و باران بی وقفه روی سر من و جنازه ی پدرم می بارید.

,

از لابلای شاخه های خشک گذشتم و وقتی بالاخره جای مناسبی برای آرامگاه ابدی پدرم پیدا کردم جسد را روی زمین انداختم و به دنبال  بیل و کلنگ به انباری رفتم. همین که برگشتم دست به کار شدم و به سرعت قبری به قد و قواره پیرمرد کندم وجنازه را داخل آن جا دادم و رویش خاک ریختم و بعد که گمان می کردم کارم تمام شده زیر باران دراز کشیدم و از خنکای باد کیفور بودم که یک دفعه دست و پای پدرم کش آمدند.

,

 خاک ها کنار رفتند و دست ها و پاها از قبر بیرون زدند. وحشت زده از قبر و مرده ترسناکش فاصله گرفتم. لحظه ای بعد همه چیز از حرکت ایستاد، باد نمی وزید و بارش باران از شدت افتاده بود و مرده تکان می خورد.

,

فکر کردم خیالاتی شده ام و محال بود مرده تکان بخورد. به نظرم رسید در کندن اندازه قبر دچار اشتباه شده ام و به همین منظور دور تا دور قبر را حفر کردم و از قبر بیرون آمدم و در کمال ناباوری دیدم که هنوز هم دست ها و پاها از قبر بیرون مانده اند.

,

بازهم کندم وکندم و تا وقتی که سنگ بزرگی سد راهم نشده بود به کندن ادامه دادم. سنگ که مانع شد از قبر بیرون آمدم ودیدم نیمی از زمین باغ را شخم زده ام وبا این وجود نتوانسته بودم جسد نحیف پیرمرد را دفن کنم.

,

 زمان زیادی هم به روشن شدن هوا نمانده بود، باید از شر جنازه خلاص می شدم. مایوس و درمانده خاک ها را کنار زدم و به صورت پدرم زل زدم. توی صورتش همان پوزخند همیشگی را دیدم و صدایی که سرکوفت میزد: « نمی زارم دفنم کنی» توی صورتش فریادکشیدم :«هر طور شده دفنت میکنم ... لعنت به تو لعنت».

,

 حالا که دقت میکنم میبینم درآن لحظه دچار جنون بودم که دست به تکه تکه کردن جنازه زدم. دست ها و پاها را و حتی سرش را از بدن جدا کردم و بعد با خونسردی همه تکه ها را داخل گونی ریختم و با عجله گونی را زیر خاک دفن کردم.

,

وقتی دست از کار کشیدم هوا روشن شده بود وباران بند آمده بود. بیل و کلنگ را درون انباری گذاشتم و لباس های غرق خونم را سوزاندم وبه اتاقم رفتم.

,

تمام تنم درد می کرد، دست هایم از تاول می سوخت و چشم هایم تشنه خواب بود. روی تختم افتادم و خیلی زود به خواب رفتم. بیدار که شدم کرخت و بی حال بودم اما از خستگی دیشب خبری نبود.

,

احساس سبکی می کردم. دلم ضعف می رفت، یادم آمد از دیروز چیزی نخورده ام. به آشپزخانه رفتم و لیوانم را از شیر پر کردم و تکه نانی به دندان گرفتم. صدای نزدیک شدن  قدمی از پشت سر می آمد. به پشت سرم نگاه کردم ،کسی یا چیز غریبی به من زل زده بود. خوب که دقت کردم شناختمش خودش بود.

,

تکه های بریده را ناشیانه روی هم سوار کرده بود و به شکل مضحکی کوچک و غیر طبیعی بود. ماتم برده بود، بیشتر از این که بترسم عصبانی بودم، سرش داد کشیدم:«چرا دست از سرم بر نمی داری؟!!! چرا گورتو گم نمی کنی؟» حرکتی نکرد و همانطور نگاهم کرد. برای اینکه حرصش را در آورم، رفتم و سر جای او نشستم، به متکایش تکیه دادم و از قوری چینی برای خودم چای ریختم.

,

کمی از چای نوشیدم، سرد و مانده بود. از خیرش گذشتم. جایم هم ناراحت بود. پتوی زیرم نم داشت و متکا مثل سنگ سفت بود. نتوانستم تحمل کنم. پتو و متکا و قوری چینی را داخل زیرزمین انداختم و کاناپه نرم و راحت خودم را جایش گذاشتم و رویش لم دادم.

,

روح پدر تمام این مدت نگاهم می کرد. تحمل نگاه پر ماتمش را نداشتم، سرش فریاد کشیدم:«به چی زل زدی ؟؟؟ بس کن... نگاهت رو از روی من بردار... تحملش رو ندارم».

,

به یک‌باره صدایی گنگ و نامفهوم که شبیه به ناله دسته جمعی هزاران انسان درمانده بود ،از لب های بسته اش بیرون آمد. بلندی صدا ستون خانه را می لرزاند، اما تن مرا نه.

,

 من دیگر آن آدم سابق نبودم. من شب گذشته پدرم را تکه تکه کرده بودم و از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم. چیزی در من تغییر کرده بود، پدرم این را می دانست ولی باورش نمی کرد.

,

در جواب ناله ترسناکش پوزخند زدم و گفتم: «تلاش نکن منو بترسونی. من ازت نمی ترسم. قبلا یک بار تو رو کشتم لازم باشه بازم این کارو می کنم. حالام از جلو چشمام گم شو دیدنت آزارم می ده ».

,

 سرش را پایین انداخت و عقب رفت و روی سکو نشست اما به نظر می رسید نشستن برایش دردناک باشد چون مدام جابه جا میشد وهر بار ناله می کرد. حدس زدم لگنش شکسته باشد، پرسیدم:«لگنت شکسته؟؟؟» سرش را پایین انداخت از لگن شکسته اش خجالت می کشید.

,

دلم به حالش سوختف این بلا را من سرش آورده بودم؛ پرسیدم:« گرسنه ایی؟؟ می خوای یه چیزی بیارم بخوری؟؟» به شکمش که به اشتباه جای قفسه سینه اش را گرفته بود اشاره کرد. به گمانم می خواست بگوید با این که گرسنه است نمی تواند بخورد‌. خندیدم و به شوخی گفتم: «همون بهتر که نمی تونی بخوری وگرنه اون لگن شکسته ات کار دستت می داد»؛ با صدای بلند خندیدم او هم با من خندید.

,

از آن شب به بعد هر از گاهی به دیدنم می آید. حرف نمی زند فقط گوش می دهد. من از تو برایش می گفتم و او زیر چشمی نگاهم میکرد، می دانستم دوستت ندارد، لابد برای این که فکر می کرد خاطر تو جانش را گرفت.

,

از روزی  که تو به این خانه آمدی کمتر پیش من می آید. به هر حال دیشب بعد از مدت ها پیدایش شد. مضطرب و پریشان بود، مدام روی پاهایش دست می کشید. چکمه ها را از پایش در آوردم. کدام چکمه ها؟ همان هایی که توی صندوق قدیمی گذاشتم.

,

 همین امروز صبح یادت آمد؟ از همان جا پیدایشان کرده بودم. باورت نمی شود وقتی چکمه ها را دادم بپوشد داشت از خوشحالی بال در می آورد. به صندوق دست نزد و جا به جایش نکرد.

,

آن صندوق را پدرم وقتی از جنگ برگشت با خودش آورد. قدیمی است می دانم اما برای پدرم خیلی با ارزش بود. آن قدر با احتیاط از آن مراقبت می کرد که همه خیال می کردیم گنج با ارزشی در آن است. وقتی فهمیدم گنجینه پدرم همان یک جفت چکمه ایی است که در میدان جنگ می پوشیده، دلم برایش سوخت.

,

چه می گفتم ؟؟ آهان یادم آمد، چکمه ها را از پایش در آوردم. بی چاره حق داشت، پاهایش تا زیر زانو محو شده بود. به رویش نیاوردم که محو شدن پاهایش اتفاق عجیب و نادری است. اما خودش می دانست و آرام و قرار نداشت. عجیب بود ترسش از محو شدن بیشتر از ترس آدم از مردن بود.

,

 دیگر از او خبری ندارم شاید تا حالا محو شده باشد. «چی شد؟چرا می لرزی؟ بذار این پتو رو بندازم رو شونه هات... بهتر شد... بذار پنجره رو ببندم... تو که هنوزم می لرزی... نکنه ترسیدی... از کی؟ ..از پدرم؟؟!!! اون بی نوا که آزاری نداره... چی؟؟ بهش بگم اینجا نیاد !! نمی تونم اینو ازش بخوام به هر حال اون پدرمه... هر چند بعید می دونم پیداش شه؛ دیشب وقت رفتن چکمه هاشو جا گذاشت. از روزی که چکمه ها رو بهش دادم هیچ وقت نشد درشون بیاره. فکر می کنم جا گذاشتن چکمه ها یه جور خداحافظی بود.

,

آره همینطوره، نگاهش مثل همیشه نبود. زیاد نموند ،عجله داشت. چکمه ها رو جا گذاشت و رفت. چشماشم خیس بود لابد فهمیده بود که مرده؛ چقدر سرد شدی !! داری یخ می زنی!! بزار بغلت کنم!!.. بلند شو کمک می کنم  توی تختت دراز بکشی... چند روز بیشتر به فارغ شدنت نمونده، کلی کار داریم ..باید به سر و روی این خونه دست بکشیم و نو نوارش کنیم.

,

 

,

نویسنده: خدیجه شیری

,

 

,

انتهای پیام/

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه