اخبار داغ

پی‌نوشتِ یک قدم زدن شبانه در گورستان!

همسایگانی که با هم انس نمی‌گیرند/ به 1498 خوش آمدید!

همسایگانی که با هم انس نمی‌گیرند/ به 1498 خوش آمدید!
حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابه‌لای سنگ‌گورهایی که بسیاری‌شان سر باز کرده‌اند. آدمیزاد وسوسه می‌شود به درون این مزارهای روباز نگاه کند!
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، «هرشب میان مقبره‌ها راه می‌روم/ شاید هوای زیستنم را عوض کنم!» حالا نه هرشب؛ یک‌شب! یک‌شب وسوسه قدم زدن شبانه میان مقبره‌ها، جایی دور از هیاهوی شهر، مرا به گورستان سنادره کشید. می‌خواستم این مطلب را بنویسم اما گفتم تا ترسِ شبانه رفتن به این گورستان را تجربه نکنیم، نمی‌شود؛ گورستانی که روزش هم چندان خالی از ترس نیست!

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,

حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابه‌لای سنگ‌گورهایی که بسیاری‌شان سر باز کرده‌اند. آدمیزاد وسوسه می‌شود به درون این مزارهای روباز! نگاه کند؛ شاید خودش را می‌بیند! عاقبت خودش را! راستی! استخوان‌های دخترکی که همین چهل سال پیش، در گرماگرم رسیدن به یک عشق شیرین، بدنش را جا گذاشته بود برای عاشق و رفته بود، کجاست؟ و صورت آن دیگری که زیبایی‌اش زبانزد همسایه و فامیل بود چه؟

بین مقبره‌ها راه می‌روم و به سنگ مزار کوچکی برمی‌خورم که گویا صاحبش به کیش ما نبوده! روی مزار نامش را به لاتین نوشته‌اند؛ پسر یا دخترِ پزشکی است گویا؛ سال مرگش 1978! یعنی 41 سال پیش. تصور می‌کنم شادمانی پدر و مادرش را وقتی پا به دنیا گذاشت و اندوهشان را وقتی از دنیا رفت و چه آرزوهایی که با خود برد!

چه نقشه‌ها که پدرها و مادرها برای فرزندانشان می‌کشند و چه فرزندها که بسی زودتر از پدر و مادرشان از دنیا سیر می‌شوند و می‌روند!

باز پیش می‌روم در این حقیقت‌زار! این استخوان‌ها، استخوان انسان است؟ چه فرقی می‌کند؟ منِ انسان تشخیص نمی‌دهم استخوان هم‌نوعم را با استخوان گونه‌های دیگر! بس که گذر زمان بر آن‌ها اثر کرده! استخوان‌های ما نیز این‌گونه زخمه از زمان خواهند خورد؟

گورستان تاریک است و چیزی در آن هست که مرا به سوی خود می‌خواند! باز پیش می‌روم. گورهایی را می‌بینم که آن را زینت کرده‌اند؛ ولو به یک تکه کاشی! شاید هم نشانی است برای این که یادگارِ آدمی که روزگاری می‌زیسته گم نشود! احتمال دوم را از ذهنم می‌رانم! نه! همان زینت است؛ کارِ ما آدمیانِ ترسیده از مرگ! ما در واقع مزار خودمان را زینت می‌کنیم نه مزار دیگری! ماییم که از فراموش شدن در لابلای صفحه‌های تقویم می‌ترسیم. ماییم که نشان می‌گذاریم تا برایمان نشان بگذارند!

همینطور که پیش می‌روم نگران آسیب از جانب آدم‌هایی می‌شوم که بعید نیست نابسامانی‌های معیشتی آن‌ها را به گورستان کشانده باشد! با خودم فکر می‌کنم انگار از آدم‌ها بیش‌تر از این مرده‌ها می‌ترسم! زیانی هم اگر باشد از آدم‌ها می‌بینیم! در شهر مرده‌ها از آدم‌ها می‌ترسم و برمی‌گردم به ابتدای گورستان! باز هجمه افکار منقطع! و باز سوال... این مردگان با هم چگونه کنار می‌آیند و زندگی می‌کنند؟

کلماتی از علی(ع) در ذهنم نقش می‌بندد! «جیران لایستأنسون... همسایگانی هستند که با هم انس نمی‌گیرند... دوستانی که به دیدار یکدیگر نمی‌روند... رشته آشنایی در میانشان پوسیده! و برادری‌هایشان پایان یافته... با این که یک‌جا گرد آمده‌اند، تنهایند... رفیقان یکدیگرند و از هم دورند؛ نه شبشان روز دارد و نه روزشان شب...چهره‌های زیبا پرمژده و بدن‌های نازپرورده پوسیده... خانه‌های خاموش قبر بر ایشان فروریخته...»

این علی(ع) است که از چشم‌های پرخاشاک سخن می‌گوید؛ چشم‌هایی که شاید روزی شعرها برایشان گفته‌اند! خطبه 221 نهج‌البلاغه را بخوانید! این همان خطبه‌ای است که ابن‌ابی‌الحدید می‌گوید هزار بار خواندمش و هر هزار بار هراسی عجیب در دلم افکند... این علی(ع) است که می‌گوید مرگ هولناک‌تر از آن که عقل‌هایتان آن را دریابد!

کلمات علی(ع) در سرسرای ذهنم می‌پیچد و از گورستان بیرون می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم، 100 سال دیگر (و چه زیاد گفتم!) اصلا چه کسی ما را در یاد دارد؟ چه بسا که سنگ مزارمان مثل همین سنگ‌ها فرو ریخته باشد و دستی نباشد که آن را تعمیر کند! 100 سال دیگر، 1498، باز پاییز می‌رسد اما خزان ما سال‌ها پیش از آن فرارسیده! به 1498 خوش‌آمدید!

انتهای پیام/

,

حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابه‌لای سنگ‌گورهایی که بسیاری‌شان سر باز کرده‌اند. آدمیزاد وسوسه می‌شود به درون این مزارهای روباز! نگاه کند؛ شاید خودش را می‌بیند! عاقبت خودش را! راستی! استخوان‌های دخترکی که همین چهل سال پیش، در گرماگرم رسیدن به یک عشق شیرین، بدنش را جا گذاشته بود برای عاشق و رفته بود، کجاست؟ و صورت آن دیگری که زیبایی‌اش زبانزد همسایه و فامیل بود چه؟

بین مقبره‌ها راه می‌روم و به سنگ مزار کوچکی برمی‌خورم که گویا صاحبش به کیش ما نبوده! روی مزار نامش را به لاتین نوشته‌اند؛ پسر یا دخترِ پزشکی است گویا؛ سال مرگش 1978! یعنی 41 سال پیش. تصور می‌کنم شادمانی پدر و مادرش را وقتی پا به دنیا گذاشت و اندوهشان را وقتی از دنیا رفت و چه آرزوهایی که با خود برد!

چه نقشه‌ها که پدرها و مادرها برای فرزندانشان می‌کشند و چه فرزندها که بسی زودتر از پدر و مادرشان از دنیا سیر می‌شوند و می‌روند!

باز پیش می‌روم در این حقیقت‌زار! این استخوان‌ها، استخوان انسان است؟ چه فرقی می‌کند؟ منِ انسان تشخیص نمی‌دهم استخوان هم‌نوعم را با استخوان گونه‌های دیگر! بس که گذر زمان بر آن‌ها اثر کرده! استخوان‌های ما نیز این‌گونه زخمه از زمان خواهند خورد؟

گورستان تاریک است و چیزی در آن هست که مرا به سوی خود می‌خواند! باز پیش می‌روم. گورهایی را می‌بینم که آن را زینت کرده‌اند؛ ولو به یک تکه کاشی! شاید هم نشانی است برای این که یادگارِ آدمی که روزگاری می‌زیسته گم نشود! احتمال دوم را از ذهنم می‌رانم! نه! همان زینت است؛ کارِ ما آدمیانِ ترسیده از مرگ! ما در واقع مزار خودمان را زینت می‌کنیم نه مزار دیگری! ماییم که از فراموش شدن در لابلای صفحه‌های تقویم می‌ترسیم. ماییم که نشان می‌گذاریم تا برایمان نشان بگذارند!

همینطور که پیش می‌روم نگران آسیب از جانب آدم‌هایی می‌شوم که بعید نیست نابسامانی‌های معیشتی آن‌ها را به گورستان کشانده باشد! با خودم فکر می‌کنم انگار از آدم‌ها بیش‌تر از این مرده‌ها می‌ترسم! زیانی هم اگر باشد از آدم‌ها می‌بینیم! در شهر مرده‌ها از آدم‌ها می‌ترسم و برمی‌گردم به ابتدای گورستان! باز هجمه افکار منقطع! و باز سوال... این مردگان با هم چگونه کنار می‌آیند و زندگی می‌کنند؟

کلماتی از علی(ع) در ذهنم نقش می‌بندد! «جیران لایستأنسون... همسایگانی هستند که با هم انس نمی‌گیرند... دوستانی که به دیدار یکدیگر نمی‌روند... رشته آشنایی در میانشان پوسیده! و برادری‌هایشان پایان یافته... با این که یک‌جا گرد آمده‌اند، تنهایند... رفیقان یکدیگرند و از هم دورند؛ نه شبشان روز دارد و نه روزشان شب...چهره‌های زیبا پرمژده و بدن‌های نازپرورده پوسیده... خانه‌های خاموش قبر بر ایشان فروریخته...»

این علی(ع) است که از چشم‌های پرخاشاک سخن می‌گوید؛ چشم‌هایی که شاید روزی شعرها برایشان گفته‌اند! خطبه 221 نهج‌البلاغه را بخوانید! این همان خطبه‌ای است که ابن‌ابی‌الحدید می‌گوید هزار بار خواندمش و هر هزار بار هراسی عجیب در دلم افکند... این علی(ع) است که می‌گوید مرگ هولناک‌تر از آن که عقل‌هایتان آن را دریابد!

کلمات علی(ع) در سرسرای ذهنم می‌پیچد و از گورستان بیرون می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم، 100 سال دیگر (و چه زیاد گفتم!) اصلا چه کسی ما را در یاد دارد؟ چه بسا که سنگ مزارمان مثل همین سنگ‌ها فرو ریخته باشد و دستی نباشد که آن را تعمیر کند! 100 سال دیگر، 1498، باز پاییز می‌رسد اما خزان ما سال‌ها پیش از آن فرارسیده! به 1498 خوش‌آمدید!

انتهای پیام/

,

حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابه‌لای سنگ‌گورهایی که بسیاری‌شان سر باز کرده‌اند. آدمیزاد وسوسه می‌شود به درون این مزارهای روباز! نگاه کند؛ شاید خودش را می‌بیند! عاقبت خودش را! راستی! استخوان‌های دخترکی که همین چهل سال پیش، در گرماگرم رسیدن به یک عشق شیرین، بدنش را جا گذاشته بود برای عاشق و رفته بود، کجاست؟ و صورت آن دیگری که زیبایی‌اش زبانزد همسایه و فامیل بود چه؟

بین مقبره‌ها راه می‌روم و به سنگ مزار کوچکی برمی‌خورم که گویا صاحبش به کیش ما نبوده! روی مزار نامش را به لاتین نوشته‌اند؛ پسر یا دخترِ پزشکی است گویا؛ سال مرگش 1978! یعنی 41 سال پیش. تصور می‌کنم شادمانی پدر و مادرش را وقتی پا به دنیا گذاشت و اندوهشان را وقتی از دنیا رفت و چه آرزوهایی که با خود برد!

چه نقشه‌ها که پدرها و مادرها برای فرزندانشان می‌کشند و چه فرزندها که بسی زودتر از پدر و مادرشان از دنیا سیر می‌شوند و می‌روند!

باز پیش می‌روم در این حقیقت‌زار! این استخوان‌ها، استخوان انسان است؟ چه فرقی می‌کند؟ منِ انسان تشخیص نمی‌دهم استخوان هم‌نوعم را با استخوان گونه‌های دیگر! بس که گذر زمان بر آن‌ها اثر کرده! استخوان‌های ما نیز این‌گونه زخمه از زمان خواهند خورد؟

گورستان تاریک است و چیزی در آن هست که مرا به سوی خود می‌خواند! باز پیش می‌روم. گورهایی را می‌بینم که آن را زینت کرده‌اند؛ ولو به یک تکه کاشی! شاید هم نشانی است برای این که یادگارِ آدمی که روزگاری می‌زیسته گم نشود! احتمال دوم را از ذهنم می‌رانم! نه! همان زینت است؛ کارِ ما آدمیانِ ترسیده از مرگ! ما در واقع مزار خودمان را زینت می‌کنیم نه مزار دیگری! ماییم که از فراموش شدن در لابلای صفحه‌های تقویم می‌ترسیم. ماییم که نشان می‌گذاریم تا برایمان نشان بگذارند!

همینطور که پیش می‌روم نگران آسیب از جانب آدم‌هایی می‌شوم که بعید نیست نابسامانی‌های معیشتی آن‌ها را به گورستان کشانده باشد! با خودم فکر می‌کنم انگار از آدم‌ها بیش‌تر از این مرده‌ها می‌ترسم! زیانی هم اگر باشد از آدم‌ها می‌بینیم! در شهر مرده‌ها از آدم‌ها می‌ترسم و برمی‌گردم به ابتدای گورستان! باز هجمه افکار منقطع! و باز سوال... این مردگان با هم چگونه کنار می‌آیند و زندگی می‌کنند؟

کلماتی از علی(ع) در ذهنم نقش می‌بندد! «جیران لایستأنسون... همسایگانی هستند که با هم انس نمی‌گیرند... دوستانی که به دیدار یکدیگر نمی‌روند... رشته آشنایی در میانشان پوسیده! و برادری‌هایشان پایان یافته... با این که یک‌جا گرد آمده‌اند، تنهایند... رفیقان یکدیگرند و از هم دورند؛ نه شبشان روز دارد و نه روزشان شب...چهره‌های زیبا پرمژده و بدن‌های نازپرورده پوسیده... خانه‌های خاموش قبر بر ایشان فروریخته...»

این علی(ع) است که از چشم‌های پرخاشاک سخن می‌گوید؛ چشم‌هایی که شاید روزی شعرها برایشان گفته‌اند! خطبه 221 نهج‌البلاغه را بخوانید! این همان خطبه‌ای است که ابن‌ابی‌الحدید می‌گوید هزار بار خواندمش و هر هزار بار هراسی عجیب در دلم افکند... این علی(ع) است که می‌گوید مرگ هولناک‌تر از آن که عقل‌هایتان آن را دریابد!

کلمات علی(ع) در سرسرای ذهنم می‌پیچد و از گورستان بیرون می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم، 100 سال دیگر (و چه زیاد گفتم!) اصلا چه کسی ما را در یاد دارد؟ چه بسا که سنگ مزارمان مثل همین سنگ‌ها فرو ریخته باشد و دستی نباشد که آن را تعمیر کند! 100 سال دیگر، 1498، باز پاییز می‌رسد اما خزان ما سال‌ها پیش از آن فرارسیده! به 1498 خوش‌آمدید!

انتهای پیام/

,

حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابه‌لای سنگ‌گورهایی که بسیاری‌شان سر باز کرده‌اند. آدمیزاد وسوسه می‌شود به درون این مزارهای روباز! نگاه کند؛ شاید خودش را می‌بیند! عاقبت خودش را! راستی! استخوان‌های دخترکی که همین چهل سال پیش، در گرماگرم رسیدن به یک عشق شیرین، بدنش را جا گذاشته بود برای عاشق و رفته بود، کجاست؟ و صورت آن دیگری که زیبایی‌اش زبانزد همسایه و فامیل بود چه؟

,

بین مقبره‌ها راه می‌روم و به سنگ مزار کوچکی برمی‌خورم که گویا صاحبش به کیش ما نبوده! روی مزار نامش را به لاتین نوشته‌اند؛ پسر یا دخترِ پزشکی است گویا؛ سال مرگش 1978! یعنی 41 سال پیش. تصور می‌کنم شادمانی پدر و مادرش را وقتی پا به دنیا گذاشت و اندوهشان را وقتی از دنیا رفت و چه آرزوهایی که با خود برد!

,

چه نقشه‌ها که پدرها و مادرها برای فرزندانشان می‌کشند و چه فرزندها که بسی زودتر از پدر و مادرشان از دنیا سیر می‌شوند و می‌روند!

,

, ,

باز پیش می‌روم در این حقیقت‌زار! این استخوان‌ها، استخوان انسان است؟ چه فرقی می‌کند؟ منِ انسان تشخیص نمی‌دهم استخوان هم‌نوعم را با استخوان گونه‌های دیگر! بس که گذر زمان بر آن‌ها اثر کرده! استخوان‌های ما نیز این‌گونه زخمه از زمان خواهند خورد؟

,

گورستان تاریک است و چیزی در آن هست که مرا به سوی خود می‌خواند! باز پیش می‌روم. گورهایی را می‌بینم که آن را زینت کرده‌اند؛ ولو به یک تکه کاشی! شاید هم نشانی است برای این که یادگارِ آدمی که روزگاری می‌زیسته گم نشود! احتمال دوم را از ذهنم می‌رانم! نه! همان زینت است؛ کارِ ما آدمیانِ ترسیده از مرگ! ما در واقع مزار خودمان را زینت می‌کنیم نه مزار دیگری! ماییم که از فراموش شدن در لابلای صفحه‌های تقویم می‌ترسیم. ماییم که نشان می‌گذاریم تا برایمان نشان بگذارند!

,

همینطور که پیش می‌روم نگران آسیب از جانب آدم‌هایی می‌شوم که بعید نیست نابسامانی‌های معیشتی آن‌ها را به گورستان کشانده باشد! با خودم فکر می‌کنم انگار از آدم‌ها بیش‌تر از این مرده‌ها می‌ترسم! زیانی هم اگر باشد از آدم‌ها می‌بینیم! در شهر مرده‌ها از آدم‌ها می‌ترسم و برمی‌گردم به ابتدای گورستان! باز هجمه افکار منقطع! و باز سوال... این مردگان با هم چگونه کنار می‌آیند و زندگی می‌کنند؟

,

کلماتی از علی(ع) در ذهنم نقش می‌بندد! «جیران لایستأنسون... همسایگانی هستند که با هم انس نمی‌گیرند... دوستانی که به دیدار یکدیگر نمی‌روند... رشته آشنایی در میانشان پوسیده! و برادری‌هایشان پایان یافته... با این که یک‌جا گرد آمده‌اند، تنهایند... رفیقان یکدیگرند و از هم دورند؛ نه شبشان روز دارد و نه روزشان شب...چهره‌های زیبا پرمژده و بدن‌های نازپرورده پوسیده... خانه‌های خاموش قبر بر ایشان فروریخته...»

,

این علی(ع) است که از چشم‌های پرخاشاک سخن می‌گوید؛ چشم‌هایی که شاید روزی شعرها برایشان گفته‌اند! خطبه 221 نهج‌البلاغه را بخوانید! این همان خطبه‌ای است که ابن‌ابی‌الحدید می‌گوید هزار بار خواندمش و هر هزار بار هراسی عجیب در دلم افکند... این علی(ع) است که می‌گوید مرگ هولناک‌تر از آن که عقل‌هایتان آن را دریابد!

,

کلمات علی(ع) در سرسرای ذهنم می‌پیچد و از گورستان بیرون می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم، 100 سال دیگر (و چه زیاد گفتم!) اصلا چه کسی ما را در یاد دارد؟ چه بسا که سنگ مزارمان مثل همین سنگ‌ها فرو ریخته باشد و دستی نباشد که آن را تعمیر کند! 100 سال دیگر، 1498، باز پاییز می‌رسد اما خزان ما سال‌ها پیش از آن فرارسیده! به 1498 خوش‌آمدید!

,

انتهای پیام/

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه