با خودم فکر میکنم، چه دشوار است که یک مرد، بنشیند و در حضور همسر و فرزندش، از مشکلاتش بگوید و از فقر. آدمی به همین سادگی میشکند...[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، سُرسره روستا بیمشتری است! بچههای قد و نیمقد با سرهای تراشیده از کنار سرسره میگذرند و خودشان را به تختهسنگ عظیم و نسبتا مسطحی میرسانند که سرسره طبیعی خودشان است! پشت به پشت هم مینشینند و پایین میافتند و میخندند! لباسهای مندرس، گرد و خاکِ نشسته بر سر و صورتشان را کمجلوهتر کرده است. این همه شور و شوق در میان آن همه محرومیت!
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,این سکانسی است که در بدو ورود به حقالخواجه، روستایی محروم در شرق استان، از جلوی چشمانم میگذرد.
آمدهایم برای دیدار با چند خانواده به اصطلاح «محروم». پیش از ما مددکاران کمیته امداد به منطقه آمدهاند تا شرایط خانوادههای محروم را رصد کنند.
سفر یکروزه ما در واقع از نردین آغاز میشود. روستایی که تاریخش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما گوشهای کمی شنوای این حرفها هستند! وسیعتر از چیزی است که از یک «روستا» انتظار داریم. حدود 5 هزار نفر جمعیت دارد! ابتدای روستا، میزبان یک جمعهبازارِ زیباست با جمعیت زیادی از مردم که کنجکاوانه بساط فروشندگان را میکاوند.
به سراغ مردم میرویم. در روستا با پیرمردی دیدار میکنیم که وامی گرفته و قصابی راه انداخته؛ آن هم در 65 سالگی. حالش را که میپرسیم میگوید ماشینِ ما از دندهیک بیشتر نمیرود! سال 90، با 3 میلیون، 30 رأس دام خریده بود (حالا با 3 میلیون میشود 2 رأس دام خرید؟!) با این همه، این روزها در قصابی مشغول است و راضی.
مقصد بعدی، یک کابینتسازی در نردین است. سهچهار جوان همین یکی دو سال قبل، کمر همت میبندند و وامی از کمیته امداد میگیرند و مشغول میشوند. بخشی از کارشان، گیرِ گنبد است! میگویند اگر وام بیشتری بگیرند همهی کارِ کابینتسازی را در نردین انجام میدهند و برای سهچهار نفرِ دیگر هم شغل ایجاد میکنند.
کابینتسازی را به مقصد خیاطی ترک میکنیم. چهارده نفری در آن مشغول کار شدهاند اما درآمدشان آنقدر که باید نیست. همیشه پای دلالها در میان است! اینجا هم! شاید باورش دشوار باشد که به ازای هر پیراهن فقط 1100 تومان گیرشان میآید اما همین پیراهنها را در بازار 50 تا 60 هزار تومان میفروشند. زحمتش را خیاط میکشد و سودش را دلال میبرد.
خانم تقوی، معاون کمیته امداد استان، همینجا به محصولاتی اشاره میکند که بدون فراوری و بستهبندی به ثمن بخس از دست مردم میرود. اینها را میشنویم و راه میافتیم به سمت حقالخواجه؛ همان روستایی که یک قاب از کودکانش را ابتدای همین متن دیدید. روستا، نزدیک نردین است و حدودا در 400 کیلومتری مرکز استان. خانواده یک مردِ کارگر میزبان ما هستند.
با خودم فکر میکنم، چه دشوار است که یک مرد، بنشیند و در حضور همسر و فرزندش، از مشکلاتش بگوید و از فقر. آدمی به همین سادگی میشکند... کارگر است و زحمتکش. چندسال قبل ضامن کسی میشود و حالا بانک قسطهای پرداختنشده دیگری را هم از او طلب میکند. درآمدش آنقدر کم است که اگر بنویسم باور نمیکنید! تازه همان هم صرف باز پس دادن وام و پرداخت بدهیها میشود.
به این شرایط اضافه کنید، حال بدِ علیِ هفتساله را که پلاکت خونش پایین است و نیاز به درمان فوری دارد. نمیخواهم چشم بگردانم و خانه را تماشا کنم اما چشم آدمیزاد گاهی در اختیارش نیست. در خانه «تقریبا هیچ» نیست. پدر میگوید وسائل خانه را برای هزینههای درمان «علی» فروختهاند. فقط یک آبگرمکن باقی مانده و یک نیمچه گاز!
میپرسد با روغنِ 50 هزار تومانی، یک کارگر باید روزی چقدر درآمد داشته باشد که زندگیاش بچرخد؟ اینها را میگوید و من نگاهم به «علی» است که هم بیمار است و هم از مدرسه رفتن محروم. وقت رفتن، به ناهار دعوتمان میکند؛ و کدام ناهار؟
جملهای میگوید که بیش از گوشها، قلبها باید آن را بشنوند:«در خانه جز مهر و محبت چیزی نداریم.»
خانه را ترک میکنم در حالی که میکوشم چهره آفتابسوختهای را در ذهنم ثبت کنم که آمیختهای از خشم و شرم در آن پیداست.
کمی آنسوتر، خانهای دیگر میزبان ماست. دو دختر و یک پسر، فرزندانِ این خانهاند. مادرِ خانه نمیداند همسرش چند سال دارد اما دردهایش را برمیشمرد. باز هم یک آشپزخانه خالی روبروی ماست. مادر میگوید گاز را هم از دخترم قرض گرفتهام. مددجوها با صبر و حوصله برایشان از طرح نصب پنل خورشیدی میگویند. به نظرم طرح قابل تحسینی است.
پیشنهادات دیگری هم میدهند؛ زعفرانکاری، پرورش گاو شیرده و... قرار است خانوادگی فکر کنند و ببینند با وامی که کمیته به آنها میدهد، دوست دارند چه کسب و کاری راه بیندازند. یکی از دختران خانواده کامپیوتر میخواند؛ بدون کامپیوتر! مادر میپرسد راهی وجود دارد که دخترم کامپیوتر داشته باشد؟
این سوال را در ذهن نگه میدارم که از شمای مخاطب بپرسم! راهی خانهای دیگر میشویم. از در خانه که وارد میشویم، بوی خوشِ رب در مشاممان میپیچد. تعداد زیادی گل و گیاه در گوشهای از خانه به چشم میخورد. با خودم فکر میکنم این یعنی فقر ربطی به سلیقه ندارد! میشود محروم باشی و خوشسلیقه! مددکارها آنجا هم پیشنهاداتشان را ارائه میکنند و کمک میکنند تا خانواده، به تصمیم درستی برسند.
به نردین بازمیگردیم. گشتی در شهر میزنیم و با مردم همصحبت میشویم. کلیدواژههای یکسان، روایت آنها از محرومیت را متواتر و معتبر میکند. از رنج بیکاری میگویند و از بیتوجهی مسئولان و این دومی انگار برایشان دردناکتر است. گاهی مردم لازم دارند که کسی پای حرفشان بنشیند. همین هم حتی آرامشان میکند. و دریغ کردن همین اندک از آنها، ناگوار است.
ناامیدی بدترین واقعهای است که میتواند برای مردم اتفاق بیفتد! چه کردهایم که مردم این روستاها ناامیدند؟ پیرمردی میگفت حالا اینها را میپرسی و من هم جواب میدهم اما مگر تأثیری هم دارد؟ مگر مسئولی هست که اینها را بخواند و کاری بکند؟ میکوشیم که حجتی برای تبرئه بیابیم اما میبینیم که راهی نیست! میگوییم وظیفه ما گفتن است و وظیفه شما مطالبه! نمیشود به بهانه اهمالها، ما و شما هم نگوییم و نشنویم؛ میشود؟
سفرمان به پایان میرسد. از جادههایی که هر لحظه آبستن یک حادثه تلخ است، میگذریم. در راه که به نوشتن این مطلب فکر میکنم، با خودم میگویم حتما سه چیز را باید در آن بیاورم؛ اول این که این مردم آب و خاک دارند، بیش از هرچیزی نیازمند توانمند شدن هستند. هلشان که بدهی، خودشان راه را بلدند.
دوم این که باید اطلاعرسانی درباره طرحهای اشتغالزایی و وامها و... بهتر و دقیقتر صورت بگیرد. برخی از خانوادهها جوری به حرفهای مددجوها گوش میکردند که انگار برای اولینبار است که میشنوند میشود وامی گرفت و کسب و کاری ایجاد کرد.
و سوم هم نجات منطقه از دست دلالان! نمیدانم کدام دستگاهها باید ورود پیدا کنند و در ضمن دوست دارم خوشبین باشم و نگویم که مثلا ناقص نگهداشتن یک پیراهن و خرید این پیراهنهای نیمهکاره توسط دلالان، یک پروژه است؛ اما امیدوارم؛ امیدوار به این که دستی پیدا شود و کاری کند کارستان؛ تا ارزش افزوده محصولات روستاییها به جیب خودشان برود. کار سختی که نیست؛ هست؟
انتهای پیام/
این سکانسی است که در بدو ورود به حقالخواجه، روستایی محروم در شرق استان، از جلوی چشمانم میگذرد.
آمدهایم برای دیدار با چند خانواده به اصطلاح «محروم». پیش از ما مددکاران کمیته امداد به منطقه آمدهاند تا شرایط خانوادههای محروم را رصد کنند.
سفر یکروزه ما در واقع از نردین آغاز میشود. روستایی که تاریخش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما گوشهای کمی شنوای این حرفها هستند! وسیعتر از چیزی است که از یک «روستا» انتظار داریم. حدود 5 هزار نفر جمعیت دارد! ابتدای روستا، میزبان یک جمعهبازارِ زیباست با جمعیت زیادی از مردم که کنجکاوانه بساط فروشندگان را میکاوند.
به سراغ مردم میرویم. در روستا با پیرمردی دیدار میکنیم که وامی گرفته و قصابی راه انداخته؛ آن هم در 65 سالگی. حالش را که میپرسیم میگوید ماشینِ ما از دندهیک بیشتر نمیرود! سال 90، با 3 میلیون، 30 رأس دام خریده بود (حالا با 3 میلیون میشود 2 رأس دام خرید؟!) با این همه، این روزها در قصابی مشغول است و راضی.
مقصد بعدی، یک کابینتسازی در نردین است. سهچهار جوان همین یکی دو سال قبل، کمر همت میبندند و وامی از کمیته امداد میگیرند و مشغول میشوند. بخشی از کارشان، گیرِ گنبد است! میگویند اگر وام بیشتری بگیرند همهی کارِ کابینتسازی را در نردین انجام میدهند و برای سهچهار نفرِ دیگر هم شغل ایجاد میکنند.
کابینتسازی را به مقصد خیاطی ترک میکنیم. چهارده نفری در آن مشغول کار شدهاند اما درآمدشان آنقدر که باید نیست. همیشه پای دلالها در میان است! اینجا هم! شاید باورش دشوار باشد که به ازای هر پیراهن فقط 1100 تومان گیرشان میآید اما همین پیراهنها را در بازار 50 تا 60 هزار تومان میفروشند. زحمتش را خیاط میکشد و سودش را دلال میبرد.
خانم تقوی، معاون کمیته امداد استان، همینجا به محصولاتی اشاره میکند که بدون فراوری و بستهبندی به ثمن بخس از دست مردم میرود. اینها را میشنویم و راه میافتیم به سمت حقالخواجه؛ همان روستایی که یک قاب از کودکانش را ابتدای همین متن دیدید. روستا، نزدیک نردین است و حدودا در 400 کیلومتری مرکز استان. خانواده یک مردِ کارگر میزبان ما هستند.
با خودم فکر میکنم، چه دشوار است که یک مرد، بنشیند و در حضور همسر و فرزندش، از مشکلاتش بگوید و از فقر. آدمی به همین سادگی میشکند... کارگر است و زحمتکش. چندسال قبل ضامن کسی میشود و حالا بانک قسطهای پرداختنشده دیگری را هم از او طلب میکند. درآمدش آنقدر کم است که اگر بنویسم باور نمیکنید! تازه همان هم صرف باز پس دادن وام و پرداخت بدهیها میشود.
به این شرایط اضافه کنید، حال بدِ علیِ هفتساله را که پلاکت خونش پایین است و نیاز به درمان فوری دارد. نمیخواهم چشم بگردانم و خانه را تماشا کنم اما چشم آدمیزاد گاهی در اختیارش نیست. در خانه «تقریبا هیچ» نیست. پدر میگوید وسائل خانه را برای هزینههای درمان «علی» فروختهاند. فقط یک آبگرمکن باقی مانده و یک نیمچه گاز!
میپرسد با روغنِ 50 هزار تومانی، یک کارگر باید روزی چقدر درآمد داشته باشد که زندگیاش بچرخد؟ اینها را میگوید و من نگاهم به «علی» است که هم بیمار است و هم از مدرسه رفتن محروم. وقت رفتن، به ناهار دعوتمان میکند؛ و کدام ناهار؟
جملهای میگوید که بیش از گوشها، قلبها باید آن را بشنوند:«در خانه جز مهر و محبت چیزی نداریم.»
خانه را ترک میکنم در حالی که میکوشم چهره آفتابسوختهای را در ذهنم ثبت کنم که آمیختهای از خشم و شرم در آن پیداست.
کمی آنسوتر، خانهای دیگر میزبان ماست. دو دختر و یک پسر، فرزندانِ این خانهاند. مادرِ خانه نمیداند همسرش چند سال دارد اما دردهایش را برمیشمرد. باز هم یک آشپزخانه خالی روبروی ماست. مادر میگوید گاز را هم از دخترم قرض گرفتهام. مددجوها با صبر و حوصله برایشان از طرح نصب پنل خورشیدی میگویند. به نظرم طرح قابل تحسینی است.
پیشنهادات دیگری هم میدهند؛ زعفرانکاری، پرورش گاو شیرده و... قرار است خانوادگی فکر کنند و ببینند با وامی که کمیته به آنها میدهد، دوست دارند چه کسب و کاری راه بیندازند. یکی از دختران خانواده کامپیوتر میخواند؛ بدون کامپیوتر! مادر میپرسد راهی وجود دارد که دخترم کامپیوتر داشته باشد؟
این سوال را در ذهن نگه میدارم که از شمای مخاطب بپرسم! راهی خانهای دیگر میشویم. از در خانه که وارد میشویم، بوی خوشِ رب در مشاممان میپیچد. تعداد زیادی گل و گیاه در گوشهای از خانه به چشم میخورد. با خودم فکر میکنم این یعنی فقر ربطی به سلیقه ندارد! میشود محروم باشی و خوشسلیقه! مددکارها آنجا هم پیشنهاداتشان را ارائه میکنند و کمک میکنند تا خانواده، به تصمیم درستی برسند.
به نردین بازمیگردیم. گشتی در شهر میزنیم و با مردم همصحبت میشویم. کلیدواژههای یکسان، روایت آنها از محرومیت را متواتر و معتبر میکند. از رنج بیکاری میگویند و از بیتوجهی مسئولان و این دومی انگار برایشان دردناکتر است. گاهی مردم لازم دارند که کسی پای حرفشان بنشیند. همین هم حتی آرامشان میکند. و دریغ کردن همین اندک از آنها، ناگوار است.
ناامیدی بدترین واقعهای است که میتواند برای مردم اتفاق بیفتد! چه کردهایم که مردم این روستاها ناامیدند؟ پیرمردی میگفت حالا اینها را میپرسی و من هم جواب میدهم اما مگر تأثیری هم دارد؟ مگر مسئولی هست که اینها را بخواند و کاری بکند؟ میکوشیم که حجتی برای تبرئه بیابیم اما میبینیم که راهی نیست! میگوییم وظیفه ما گفتن است و وظیفه شما مطالبه! نمیشود به بهانه اهمالها، ما و شما هم نگوییم و نشنویم؛ میشود؟
سفرمان به پایان میرسد. از جادههایی که هر لحظه آبستن یک حادثه تلخ است، میگذریم. در راه که به نوشتن این مطلب فکر میکنم، با خودم میگویم حتما سه چیز را باید در آن بیاورم؛ اول این که این مردم آب و خاک دارند، بیش از هرچیزی نیازمند توانمند شدن هستند. هلشان که بدهی، خودشان راه را بلدند.
دوم این که باید اطلاعرسانی درباره طرحهای اشتغالزایی و وامها و... بهتر و دقیقتر صورت بگیرد. برخی از خانوادهها جوری به حرفهای مددجوها گوش میکردند که انگار برای اولینبار است که میشنوند میشود وامی گرفت و کسب و کاری ایجاد کرد.
و سوم هم نجات منطقه از دست دلالان! نمیدانم کدام دستگاهها باید ورود پیدا کنند و در ضمن دوست دارم خوشبین باشم و نگویم که مثلا ناقص نگهداشتن یک پیراهن و خرید این پیراهنهای نیمهکاره توسط دلالان، یک پروژه است؛ اما امیدوارم؛ امیدوار به این که دستی پیدا شود و کاری کند کارستان؛ تا ارزش افزوده محصولات روستاییها به جیب خودشان برود. کار سختی که نیست؛ هست؟
انتهای پیام/
این سکانسی است که در بدو ورود به حقالخواجه، روستایی محروم در شرق استان، از جلوی چشمانم میگذرد.
آمدهایم برای دیدار با چند خانواده به اصطلاح «محروم». پیش از ما مددکاران کمیته امداد به منطقه آمدهاند تا شرایط خانوادههای محروم را رصد کنند.
سفر یکروزه ما در واقع از نردین آغاز میشود. روستایی که تاریخش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما گوشهای کمی شنوای این حرفها هستند! وسیعتر از چیزی است که از یک «روستا» انتظار داریم. حدود 5 هزار نفر جمعیت دارد! ابتدای روستا، میزبان یک جمعهبازارِ زیباست با جمعیت زیادی از مردم که کنجکاوانه بساط فروشندگان را میکاوند.
به سراغ مردم میرویم. در روستا با پیرمردی دیدار میکنیم که وامی گرفته و قصابی راه انداخته؛ آن هم در 65 سالگی. حالش را که میپرسیم میگوید ماشینِ ما از دندهیک بیشتر نمیرود! سال 90، با 3 میلیون، 30 رأس دام خریده بود (حالا با 3 میلیون میشود 2 رأس دام خرید؟!) با این همه، این روزها در قصابی مشغول است و راضی.
مقصد بعدی، یک کابینتسازی در نردین است. سهچهار جوان همین یکی دو سال قبل، کمر همت میبندند و وامی از کمیته امداد میگیرند و مشغول میشوند. بخشی از کارشان، گیرِ گنبد است! میگویند اگر وام بیشتری بگیرند همهی کارِ کابینتسازی را در نردین انجام میدهند و برای سهچهار نفرِ دیگر هم شغل ایجاد میکنند.
کابینتسازی را به مقصد خیاطی ترک میکنیم. چهارده نفری در آن مشغول کار شدهاند اما درآمدشان آنقدر که باید نیست. همیشه پای دلالها در میان است! اینجا هم! شاید باورش دشوار باشد که به ازای هر پیراهن فقط 1100 تومان گیرشان میآید اما همین پیراهنها را در بازار 50 تا 60 هزار تومان میفروشند. زحمتش را خیاط میکشد و سودش را دلال میبرد.
خانم تقوی، معاون کمیته امداد استان، همینجا به محصولاتی اشاره میکند که بدون فراوری و بستهبندی به ثمن بخس از دست مردم میرود. اینها را میشنویم و راه میافتیم به سمت حقالخواجه؛ همان روستایی که یک قاب از کودکانش را ابتدای همین متن دیدید. روستا، نزدیک نردین است و حدودا در 400 کیلومتری مرکز استان. خانواده یک مردِ کارگر میزبان ما هستند.
با خودم فکر میکنم، چه دشوار است که یک مرد، بنشیند و در حضور همسر و فرزندش، از مشکلاتش بگوید و از فقر. آدمی به همین سادگی میشکند... کارگر است و زحمتکش. چندسال قبل ضامن کسی میشود و حالا بانک قسطهای پرداختنشده دیگری را هم از او طلب میکند. درآمدش آنقدر کم است که اگر بنویسم باور نمیکنید! تازه همان هم صرف باز پس دادن وام و پرداخت بدهیها میشود.
به این شرایط اضافه کنید، حال بدِ علیِ هفتساله را که پلاکت خونش پایین است و نیاز به درمان فوری دارد. نمیخواهم چشم بگردانم و خانه را تماشا کنم اما چشم آدمیزاد گاهی در اختیارش نیست. در خانه «تقریبا هیچ» نیست. پدر میگوید وسائل خانه را برای هزینههای درمان «علی» فروختهاند. فقط یک آبگرمکن باقی مانده و یک نیمچه گاز!
میپرسد با روغنِ 50 هزار تومانی، یک کارگر باید روزی چقدر درآمد داشته باشد که زندگیاش بچرخد؟ اینها را میگوید و من نگاهم به «علی» است که هم بیمار است و هم از مدرسه رفتن محروم. وقت رفتن، به ناهار دعوتمان میکند؛ و کدام ناهار؟
جملهای میگوید که بیش از گوشها، قلبها باید آن را بشنوند:«در خانه جز مهر و محبت چیزی نداریم.»
خانه را ترک میکنم در حالی که میکوشم چهره آفتابسوختهای را در ذهنم ثبت کنم که آمیختهای از خشم و شرم در آن پیداست.
کمی آنسوتر، خانهای دیگر میزبان ماست. دو دختر و یک پسر، فرزندانِ این خانهاند. مادرِ خانه نمیداند همسرش چند سال دارد اما دردهایش را برمیشمرد. باز هم یک آشپزخانه خالی روبروی ماست. مادر میگوید گاز را هم از دخترم قرض گرفتهام. مددجوها با صبر و حوصله برایشان از طرح نصب پنل خورشیدی میگویند. به نظرم طرح قابل تحسینی است.
پیشنهادات دیگری هم میدهند؛ زعفرانکاری، پرورش گاو شیرده و... قرار است خانوادگی فکر کنند و ببینند با وامی که کمیته به آنها میدهد، دوست دارند چه کسب و کاری راه بیندازند. یکی از دختران خانواده کامپیوتر میخواند؛ بدون کامپیوتر! مادر میپرسد راهی وجود دارد که دخترم کامپیوتر داشته باشد؟
این سوال را در ذهن نگه میدارم که از شمای مخاطب بپرسم! راهی خانهای دیگر میشویم. از در خانه که وارد میشویم، بوی خوشِ رب در مشاممان میپیچد. تعداد زیادی گل و گیاه در گوشهای از خانه به چشم میخورد. با خودم فکر میکنم این یعنی فقر ربطی به سلیقه ندارد! میشود محروم باشی و خوشسلیقه! مددکارها آنجا هم پیشنهاداتشان را ارائه میکنند و کمک میکنند تا خانواده، به تصمیم درستی برسند.
به نردین بازمیگردیم. گشتی در شهر میزنیم و با مردم همصحبت میشویم. کلیدواژههای یکسان، روایت آنها از محرومیت را متواتر و معتبر میکند. از رنج بیکاری میگویند و از بیتوجهی مسئولان و این دومی انگار برایشان دردناکتر است. گاهی مردم لازم دارند که کسی پای حرفشان بنشیند. همین هم حتی آرامشان میکند. و دریغ کردن همین اندک از آنها، ناگوار است.
ناامیدی بدترین واقعهای است که میتواند برای مردم اتفاق بیفتد! چه کردهایم که مردم این روستاها ناامیدند؟ پیرمردی میگفت حالا اینها را میپرسی و من هم جواب میدهم اما مگر تأثیری هم دارد؟ مگر مسئولی هست که اینها را بخواند و کاری بکند؟ میکوشیم که حجتی برای تبرئه بیابیم اما میبینیم که راهی نیست! میگوییم وظیفه ما گفتن است و وظیفه شما مطالبه! نمیشود به بهانه اهمالها، ما و شما هم نگوییم و نشنویم؛ میشود؟
سفرمان به پایان میرسد. از جادههایی که هر لحظه آبستن یک حادثه تلخ است، میگذریم. در راه که به نوشتن این مطلب فکر میکنم، با خودم میگویم حتما سه چیز را باید در آن بیاورم؛ اول این که این مردم آب و خاک دارند، بیش از هرچیزی نیازمند توانمند شدن هستند. هلشان که بدهی، خودشان راه را بلدند.
دوم این که باید اطلاعرسانی درباره طرحهای اشتغالزایی و وامها و... بهتر و دقیقتر صورت بگیرد. برخی از خانوادهها جوری به حرفهای مددجوها گوش میکردند که انگار برای اولینبار است که میشنوند میشود وامی گرفت و کسب و کاری ایجاد کرد.
و سوم هم نجات منطقه از دست دلالان! نمیدانم کدام دستگاهها باید ورود پیدا کنند و در ضمن دوست دارم خوشبین باشم و نگویم که مثلا ناقص نگهداشتن یک پیراهن و خرید این پیراهنهای نیمهکاره توسط دلالان، یک پروژه است؛ اما امیدوارم؛ امیدوار به این که دستی پیدا شود و کاری کند کارستان؛ تا ارزش افزوده محصولات روستاییها به جیب خودشان برود. کار سختی که نیست؛ هست؟
انتهای پیام/
این سکانسی است که در بدو ورود به حقالخواجه، روستایی محروم در شرق استان، از جلوی چشمانم میگذرد.
,آمدهایم برای دیدار با چند خانواده به اصطلاح «محروم». پیش از ما مددکاران کمیته امداد به منطقه آمدهاند تا شرایط خانوادههای محروم را رصد کنند.
,سفر یکروزه ما در واقع از نردین آغاز میشود. روستایی که تاریخش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد اما گوشهای کمی شنوای این حرفها هستند! وسیعتر از چیزی است که از یک «روستا» انتظار داریم. حدود 5 هزار نفر جمعیت دارد! ابتدای روستا، میزبان یک جمعهبازارِ زیباست با جمعیت زیادی از مردم که کنجکاوانه بساط فروشندگان را میکاوند.
,به سراغ مردم میرویم. در روستا با پیرمردی دیدار میکنیم که وامی گرفته و قصابی راه انداخته؛ آن هم در 65 سالگی. حالش را که میپرسیم میگوید ماشینِ ما از دندهیک بیشتر نمیرود! سال 90، با 3 میلیون، 30 رأس دام خریده بود (حالا با 3 میلیون میشود 2 رأس دام خرید؟!) با این همه، این روزها در قصابی مشغول است و راضی.
,مقصد بعدی، یک کابینتسازی در نردین است. سهچهار جوان همین یکی دو سال قبل، کمر همت میبندند و وامی از کمیته امداد میگیرند و مشغول میشوند. بخشی از کارشان، گیرِ گنبد است! میگویند اگر وام بیشتری بگیرند همهی کارِ کابینتسازی را در نردین انجام میدهند و برای سهچهار نفرِ دیگر هم شغل ایجاد میکنند.
,کابینتسازی را به مقصد خیاطی ترک میکنیم. چهارده نفری در آن مشغول کار شدهاند اما درآمدشان آنقدر که باید نیست. همیشه پای دلالها در میان است! اینجا هم! شاید باورش دشوار باشد که به ازای هر پیراهن فقط 1100 تومان گیرشان میآید اما همین پیراهنها را در بازار 50 تا 60 هزار تومان میفروشند. زحمتش را خیاط میکشد و سودش را دلال میبرد.
,خانم تقوی، معاون کمیته امداد استان، همینجا به محصولاتی اشاره میکند که بدون فراوری و بستهبندی به ثمن بخس از دست مردم میرود. اینها را میشنویم و راه میافتیم به سمت حقالخواجه؛ همان روستایی که یک قاب از کودکانش را ابتدای همین متن دیدید. روستا، نزدیک نردین است و حدودا در 400 کیلومتری مرکز استان. خانواده یک مردِ کارگر میزبان ما هستند.
,با خودم فکر میکنم، چه دشوار است که یک مرد، بنشیند و در حضور همسر و فرزندش، از مشکلاتش بگوید و از فقر. آدمی به همین سادگی میشکند... کارگر است و زحمتکش. چندسال قبل ضامن کسی میشود و حالا بانک قسطهای پرداختنشده دیگری را هم از او طلب میکند. درآمدش آنقدر کم است که اگر بنویسم باور نمیکنید! تازه همان هم صرف باز پس دادن وام و پرداخت بدهیها میشود.
,به این شرایط اضافه کنید، حال بدِ علیِ هفتساله را که پلاکت خونش پایین است و نیاز به درمان فوری دارد. نمیخواهم چشم بگردانم و خانه را تماشا کنم اما چشم آدمیزاد گاهی در اختیارش نیست. در خانه «تقریبا هیچ» نیست. پدر میگوید وسائل خانه را برای هزینههای درمان «علی» فروختهاند. فقط یک آبگرمکن باقی مانده و یک نیمچه گاز!
,میپرسد با روغنِ 50 هزار تومانی، یک کارگر باید روزی چقدر درآمد داشته باشد که زندگیاش بچرخد؟ اینها را میگوید و من نگاهم به «علی» است که هم بیمار است و هم از مدرسه رفتن محروم. وقت رفتن، به ناهار دعوتمان میکند؛ و کدام ناهار؟
,جملهای میگوید که بیش از گوشها، قلبها باید آن را بشنوند:«در خانه جز مهر و محبت چیزی نداریم.»
,خانه را ترک میکنم در حالی که میکوشم چهره آفتابسوختهای را در ذهنم ثبت کنم که آمیختهای از خشم و شرم در آن پیداست.
,کمی آنسوتر، خانهای دیگر میزبان ماست. دو دختر و یک پسر، فرزندانِ این خانهاند. مادرِ خانه نمیداند همسرش چند سال دارد اما دردهایش را برمیشمرد. باز هم یک آشپزخانه خالی روبروی ماست. مادر میگوید گاز را هم از دخترم قرض گرفتهام. مددجوها با صبر و حوصله برایشان از طرح نصب پنل خورشیدی میگویند. به نظرم طرح قابل تحسینی است.
,پیشنهادات دیگری هم میدهند؛ زعفرانکاری، پرورش گاو شیرده و... قرار است خانوادگی فکر کنند و ببینند با وامی که کمیته به آنها میدهد، دوست دارند چه کسب و کاری راه بیندازند. یکی از دختران خانواده کامپیوتر میخواند؛ بدون کامپیوتر! مادر میپرسد راهی وجود دارد که دخترم کامپیوتر داشته باشد؟
,این سوال را در ذهن نگه میدارم که از شمای مخاطب بپرسم! راهی خانهای دیگر میشویم. از در خانه که وارد میشویم، بوی خوشِ رب در مشاممان میپیچد. تعداد زیادی گل و گیاه در گوشهای از خانه به چشم میخورد. با خودم فکر میکنم این یعنی فقر ربطی به سلیقه ندارد! میشود محروم باشی و خوشسلیقه! مددکارها آنجا هم پیشنهاداتشان را ارائه میکنند و کمک میکنند تا خانواده، به تصمیم درستی برسند.
,به نردین بازمیگردیم. گشتی در شهر میزنیم و با مردم همصحبت میشویم. کلیدواژههای یکسان، روایت آنها از محرومیت را متواتر و معتبر میکند. از رنج بیکاری میگویند و از بیتوجهی مسئولان و این دومی انگار برایشان دردناکتر است. گاهی مردم لازم دارند که کسی پای حرفشان بنشیند. همین هم حتی آرامشان میکند. و دریغ کردن همین اندک از آنها، ناگوار است.
,ناامیدی بدترین واقعهای است که میتواند برای مردم اتفاق بیفتد! چه کردهایم که مردم این روستاها ناامیدند؟ پیرمردی میگفت حالا اینها را میپرسی و من هم جواب میدهم اما مگر تأثیری هم دارد؟ مگر مسئولی هست که اینها را بخواند و کاری بکند؟ میکوشیم که حجتی برای تبرئه بیابیم اما میبینیم که راهی نیست! میگوییم وظیفه ما گفتن است و وظیفه شما مطالبه! نمیشود به بهانه اهمالها، ما و شما هم نگوییم و نشنویم؛ میشود؟
,سفرمان به پایان میرسد. از جادههایی که هر لحظه آبستن یک حادثه تلخ است، میگذریم. در راه که به نوشتن این مطلب فکر میکنم، با خودم میگویم حتما سه چیز را باید در آن بیاورم؛ اول این که این مردم آب و خاک دارند، بیش از هرچیزی نیازمند توانمند شدن هستند. هلشان که بدهی، خودشان راه را بلدند.
,دوم این که باید اطلاعرسانی درباره طرحهای اشتغالزایی و وامها و... بهتر و دقیقتر صورت بگیرد. برخی از خانوادهها جوری به حرفهای مددجوها گوش میکردند که انگار برای اولینبار است که میشنوند میشود وامی گرفت و کسب و کاری ایجاد کرد.
,و سوم هم نجات منطقه از دست دلالان! نمیدانم کدام دستگاهها باید ورود پیدا کنند و در ضمن دوست دارم خوشبین باشم و نگویم که مثلا ناقص نگهداشتن یک پیراهن و خرید این پیراهنهای نیمهکاره توسط دلالان، یک پروژه است؛ اما امیدوارم؛ امیدوار به این که دستی پیدا شود و کاری کند کارستان؛ تا ارزش افزوده محصولات روستاییها به جیب خودشان برود. کار سختی که نیست؛ هست؟
,انتهای پیام/
,]
ارسال دیدگاه