اخبار داغ

دولت در اردیبهشت از احتمال وقوع جنگ آگاهی داشت؛

ناگفته های جنگ تحمیلی در خاطرات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی

ناگفته های جنگ تحمیلی در خاطرات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
بنی صدر از نزدیک دید که ساختمان پاسگاه بوسیله تیرهای مستقیم تانک منهدم شده است. مطمئن شد که عراقی ها دارند شیطنت می کنند و ما را تحریک می کنند اما زمینه آماده نبود که تصمیم گیری خاصی در امور نظامی بکند. باورش نمی شد که به آن ترتیبی که می گفتیم باشد.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از ندای اصفهان،کتاب «ناگفته های جنگ؛ خاطرات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی» به همت انتشارات سوره مهر در ۳۵۰ صفحه به چاپ رسیده است.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, ندای اصفهان,

این خاطرات شامل فعالیت ‏ها و اقدامات درخشان وی در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و در زمان جنگ تحمیلی است که به عنوان فرمانده عملیات‏ های مختلف در زمان جنگ نقش خود را به خوبی ایفا می کند. خاطرات ایشان که در طول جنگ ضبط شده بود در سال ۱۳۷۳ برای چاپ به ایشان ارائه گردید که در همین سال هم به شهادت رسیدند. این خاطرات سال‌ها پیش و در روزهای پایانی جنگ تحمیلی توسط حجت‌الاسلام سعید فخرزاده ضبط شده و سپس از سوی احمد دهقان نویسنده خوب و موفق عرصه جنگ تحمیلی تدوین و با تجربه‌هایی در داستان‌نویسی حوزه دفاع مقدس به خوبی آمیخته شده‌اند.

,

از نقاط قوت کتاب می‌توان به شیوه داستان‌گونه تدوین کتاب اشاره کرد. این شیوه متفاوت و زیبا به گونه‌ای پیش می‌رود که چنانچه مخاطب آگاه و مطلع نباشد و نداند آنچه را که می‌خواند، گفتارهای یک فرمانده جنگی است، خود را در برابر یک اثر داستانی بسیار قدرتمند می‌یابد و با هیجان از ناآگاهی نسبت به پایان آن، کتاب را ورق می‌زند.

,

فصل تابستان را می توان شروع زد و خوردهای محدود مرزی بین نیروهای عراقی و ایرانی بنامیم. جمهوری اسلامی که پس از انقلاب درگیر جنگی ناخواسته با ضد انقلاب و اشرار در شهرهای مرزی شده بود تعداد زیادی از نیروهای ارتش، ژاندارمری و سپاه تازه تشکیل شده را برای مقابله با مناطق مرزی به ویژه ترکمن صحرا، آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاه و خوزستان اعزام کرد و بخشی از توان نیروهای مسلح جمهوری اسلامی درگیر جنگ فرسایشی گردید تا اینکه در شهریور ماه سال ۱۳۵۹ بیشترین درگیری و زد و خورد مرزی بین نیروهای عراقی و مرزبانان ایرانی روی داد. البته این درگیری ها و زد و خوردها از اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ آغاز شده بود اما در شهریورماه شدت یافت.

,

در این میان خاطره ی «سقوط هلیکوپتر» از زبان «شهید علی صیاد شیرازی» فرمانده دلاور قرارگاه شمالغرب و فرمانده نیروی زمینی ارتش، در کنار رئیس جمهور مخلوع «بنی صدر» در منطقه غرب کشور، بهانه ای است که بخشی از ناگفته های جنگ را بازگو کند.

با تشکیل قرارگاه شمالغرب، فرماندهی مناطق آذربایجان غربی و کردستان و کرمانشاه در حیطه مسئولیت فرماندهی عملیات غرب گذاشته شد و همه نیروها با هم همکاری و صمیمیت داشتند. اما از لحظه ای که قرارگاه تشکیل شد مشکلات زیادی پیش آمد؛ یکی حادثه ی لشکرکشی های عراق به این منطقه مرزی بود که ما شواهد و قرائن آن را می دیدیم. عراقی ها به شدت به مرز نزدیک می شدند، اردوگاه هایی را تشکیل می دادند و تظاهر به نیروکشی می کردند. این مشاهداتی بود که روزانه ادامه داشت و کم کم درگیری های مرزی هم پیش آمد.

, در این میان خاطره ی «سقوط هلیکوپتر» از زبان «شهید علی صیاد شیرازی» فرمانده دلاور قرارگاه شمالغرب و فرمانده نیروی زمینی ارتش، در کنار رئیس جمهور مخلوع «بنی صدر» در منطقه غرب کشور، بهانه ای است که بخشی از ناگفته های جنگ را بازگو کند.,
,
,

در پاسگاه های ژاندارمری، مخصوصا در پاسگاه های هدایت، پرویز خان، تنگ آب، و نفت شهر سومار تا مهران؛ من تا مهران را تحت کنترل و نظارت داشتم. بعضی مواقع برخورد خیلی خشن بود، آنها پاسگاه های ما را زیر آتش می گرفتند و ما هم مجبور می شدیم پاسگاه های آنها را زیر آتش بگیریم.

,

شواهد و قرائن لشکرکشی و تهدید دشمن به بنی صدر گزارش می شد، حضوری هم بیان شد، طوری شد که دعوت کردیم بیایند غرب و شرایط را ببینند. آمدند و یک جلسه چند ساعته در قرارگاه گذاشتیم و بعد قرار شد که آنها را به قصر شیرین ببریم و پاسگاه های مرزی را به رئیس جمهور نشان دهیم.

,

نزدیک عصر بود هلیکوپتر خواستند تا با هلیکوپتر برویم. من تذکر دادم اگر با هلیکوپتر برویم اما با هلیکوپتر برنخواهیم گشت چون هوا تاریک می شود، به شب برمی خوریم و خلبان آماده برای پرواز در شب نداریم. مصلحت هم نبود که در کوهستان های غرب در شب پرواز کنیم. قبول نکردند و با همان هلیکوپتر حرکت کردیم.

,

هلیکوپتر ۲۱۴ بود، رفتیم و در فرمانداری قصرشیرین که بالای یک تپه بود نشستیم. ماشین آمد و ما را بردند پاسگاه «هدایت» و «پرویز خان» و بنی صدر از نزدیک دید که چگونه ساختمان پاسگاه به وسیله تیرهای مستقیم تانک و موشک منهدم شده است. در اینجا مطمئن شد که عراقی ها دارند شیطنت می کنند و ما را تحریک می کنند اما زمینه آماده نبود که تصمیم گیری خاصی در امور نظامی بکند. باورش نمی شد که به آن ترتیبی که می گفتیم باشد. از آنجا برگشتیم.

,

مردم قصرشیرین جلوی فرمانداری جمع شده بودند ایشان بالای بالکن رفت و سخنرانی کرد. ساعت هشت و نیم شب بود می خواستیم برگردیم هم ماشین بود و هم هلیکوپتر، ایشان پرسیدند که می شود با هلیکوپتر رفت؟ گفتم نمی شود. خلبان گفت «می توانم بروم»، معلوم بود که حالت خاصی پیدا کرده، حالت احساسی خارج از منطق. شهید بروجردی هم آنجا بود، آنقدر جا کم بود که نتوانستیم ایشان را سوار کنیم.

,

سوار هلیکوپتر ۲۱۴ شدیم. هلیکوپتر کبرا هم دنبال ما بود. نزدیکی های سرپل ذهاب که رسیدیم دیدم سه تا از آمپرهای خطر قرمز هلیکوپتر روشن است. چون سابقه داشتم و در کردستان به سیستم های هلیکوپتر آشنا شده بودم متوجه شدم که به خطر افتاده ایم. معنی یک چراغ این بود که می شود یک ربع تا ۲۰ دقیقه پرواز را ادامه داد ولی سه تا چراغ روشن را ندیده بودم! افراد همه از مسئولین بودند، رئیس جمهور، فرمانده سابق نیروی زمینی، ماکویی استاندار کرمانشاه، مشاور اطلاعاتی بنی صدر، مرتضی رضایی فرمانده وقت سپاه و من که فرماندهی غرب بودم.

,

داشتیم با برادر مرتضی رضایی حرف می زدیم که متوجه شدم هلیکوپتر به اشکال برخورد کرده، توی کوهستان های دالاهو بودیم و جایی برای نشستن دیده نمی شد. نزدیک شدن به زمین این خطر را داشت که به زمین بخوریم. همیشه دعای امام زمان عجل الله را در سفرها می خواندم، قبل از حرکت خوانده بودم، دیدم اوضاع خراب است و باز خواندم. احساس کردم اوضاع از کنترل خارج می شود. سیستم روشنایی هلیکوپتر هم خاموش شد به طوری که استاندار کرمانشاه فندک روشن کرد تا خلبان بتواند جلویش را ببینند که سیستم  چگونه است. ارتباط بین خلبان ها هم قطع شده بود و در گوش یکدیگر فریاد می زدند و اظهار نگرانی و اضطراب می کردند. خلبان گفت باید آنجا بنشینیم، نگاه کردم چراغی در پایین سوسو می زند.

چون تقریباً می دانستم کجا هستیم گفتم منطقه آلوده است، اگر بنشینم و از بالا نجات پیدا کنیم پایین گیر می افتیم. خلبان گفت چاره ای نداریم، گفتیم اگر چاره ای ندارید بنشین. به سختی خودش را به زمین نزدیک کرد معلوم بود عدم کنترل بیشتر به خاطر این است که پرواز در شب است، اگر هم دوره دیده بود مدت ها پیش از یادش رفته، این برای خلبانی که کنترل را از دست می دهد خیلی خطرناک است.

,
,
,

دیدم دارد کنترل جریان را از دست می دهد، خلبان به نظرش آمد آبی دیده و روی آن نمی تواند بنشیند، خلاصه این طرف و آن طرف، نفهمیدیم در چه فاصله از زمین هستیم که یکدفعه خوردیم زمین. از قبل آماده بودم که اگر خوردیم زمین سریع در را باز کنم. تا خوردیم زمین چند ثانیه ای تعادل را از دست دادم سرم خورد به بدنه و یک مقدار هم شکاف برداشت و گیج شدم ولی تا به هوش آمدم رفتم طرف پنجره. پنجره خودش کنده شده بود و نیازی به باز شدن نداشت، سریع رفتم بیرون و ۳۰ -۴۰ متر فاصله گرفتم فکر کردم انفجار به وجود می آید، خبری نشد البته هنوز صدای هلیکوپتر می آمد.

,

همه بیهوش و زخمی شده بودند، دوباره برگشتم داخل هلیکوپتر همه را کشیدم بیرون. مشکل اینجا بود که نمی دانستیم کجا هستیم، در منطقه ضد انقلاب هستیم یا نه! چند لحظه بعد هلیکوپتر کبرا که دنبال ما می آمد ورزیدگی نشان داد و درست همانجایی که ما نشسته بودیم  نشست. گفتم سریع به پادگان اسلام آباد اطلاع بده که گیر افتاده ایم، سریع حرکت کنند و ما را نجات دهند. رفته بود و جلوی پادگان نشسته بود و به فرمانده پادگان تیمسار سهرابی مراجعه کرده بود، ایشان هم واحد را راه می اندازد.

,

دیدیم سروکله تعدادی پیدا شد که اهل محل بودند. نگران ضد انقلاب بودیم، الحمدلله اینها با دیدن وضع رقت بار هلیکوپتر که متلاشی شده بود و وضع ما به حالتی افتاده که می خواستند کمک کنند.

,

پرسیدیم وسیله ای ندارید که ما را به جایی برسانید؟ گفتند یک تراکتور داریم و یک جیپ، اگر روشن شود. هر دوی آنها روشن شد، یک تعداد از ما سوار جیپ شدیم و یک تعداد سوار تراکتور. بعدها فهمیدیم حدود ۲۰ کیلومتر تا گهواره راه بود و ما را آوردند. گهواره اولین پاسگاه ژاندارمری ما در منطقه بود، معلوم شد آن ۲۰ کیلومتر را در منطقه آلوده بودیم و خوشبختانه به دست ضد انقلاب نیفتادیم.

,

رسیدیم. وسیله نقلیه ما را عوض کردند و یک پیکان دادند. در راه بودیم که دیدیم واحد اسلام آباد دارد به طرف ما می آید. یک گردان پیاده مکانیزه برای نجات ما راه افتاده بود. تیمسار سهرابی در جلوی ستون بود. در آنجا سرم را پانسمان کردند و رفتیم طرف کرمانشاه. پیام حضرت امام رحمت الله در صبح روز بعد پیام جالبی بود و بنی صدر بیشتر به من علاقه مند شد و خیلی مورد تفقد قرار داد.

,

پس از آن چند حادثه دیگر  پیش آمد تا جریان برخورد و اختلاف من با ابوالحسن بنی صدر شروع شد…

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه