اخبار داغ

از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس:

با پای برهنه از چنگال ضد انقلاب فرار کردم

با پای برهنه از چنگال ضد انقلاب فرار کردم
نیروهای ضد انقلاب کاپشن، کفش، پول و حتی جوراب های من را به غارت برده بودند و من در آن سرمانی استخوان سوز بدون اینکه حتی یک جفت جوراب به پا داشته باشم، چند ساعت پیاده روی کردم تا توانستم خودم را به جاده اصلی برسانم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ جبار الیاسی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در گفت و گو با پیشمرگ روح الله گفت: سال 1338 در روستای بیساران از توابع شهرستان سروآباد به دنیا آمدم. مثل بسیاری از کودکان روستا چند سالی را در مدرسه روستا به مدرسه رفتم و بعد از آن درس و مدرسه را رها کردم و مشغول به کار شدم. کمی که بزرگتر شدم راهی تهران شدم تا درآمد بهتری داشته باشم.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, پیشمرگ روح الله,

 

,

در سال های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی در یک شرکت ساختمانی که متعلق به شرکت آب بود، مشغول کار بودم. یکی از مهندسان این شرکت که اتفاقاً ارتباط خوبی با من داشت، از نیروهای انقلابی تهران محسوب می شد. ارتباط من و مهندس محمدی باعث شد که من نیز در جمع نیروهای انقلابی حاضر شوم. این ارتباط بعد از انقلاب هم ادامه داشت و من به سبب اعتماد مهندس محمدی در میان نیروهای کمیته انقلاب اسلامی تهران حاضر می شدم. ـ البته نیروهای انقلابی در هر محله تهران اقدام به تأسیس یک کمیته انقلاب کرده بودند تا امنیت و حفاظت از جان و مال مردم را تأمین کنند.

,

 

,

ارتباط من و نیروهای کمیته ای ادامه داشت، تا اینکه متوجه شدیم تعدادی از هواداران گروهک های ضد انقلاب که در تهران مشغول به کار بودند، اقدام به جمع آوری یارمتی (کمک های مردمی) برای گروهک های ضد انقلاب می کنند. با اقدام به موقع نیروهای انقلابی این حرکت هواداران گروهک های ضد انقلاب شکست خورد، ولی هواداران گروهک های ضد انقلاب کینه من را دل گرفتند و من را به عنوان یک نیروی انقلابی به گروهک های ضدانقلاب معرفی کردند.

,

 

,

هواداران گروهک های ضدانقلاب در میان مردم می چرخیدند و برای احزاب مطبوعشان کمک مردمی جمع آوری می کردند. بارها به من مراجعه کردند تا من هم مقداری از حقوق ماهیانه ام را به آن ها بدهم، ولی من زیر بار نمی رفتم و به افرادی هم که با آن ها پول می داد هشدار می دادم که این افراد هیچ سنخیتی با انقلاب اسلامی و دین مبین اسلامی ندارند و مردم نباید به آن ها کمک کنند.

,

 

,

کار من در شرکت به گونه ای بود که هر چند ماه یک مرتبه به مرخصی می آمدم. اوایل دیماه سال 1360 بود که به زادگاهم آمدم. صبحانه ام را خوردم و برای اینکه با دوستان و آشنایان دیداری تازه کنم از خانه بیرون رفتم. یک آن متوجه شدم که چند نفر مسلح دوره ام کرده اند.

,

 

,

نیروهای گروهک کومله بدون هیچ گونه توضیحی از من خواستند تا همراه آن ها به مقر کومله بروم. گروهک کومله ساختمانی متعلق به بهداری روستا را به عنوان مقر خود انتخاب کرده بودند و کارهای مربوط به حزب را در آن مکان انجام می دادند. من هم که اسیر بودم، مدت یک هفته در یکی از اتاق های مقر اسیر بودم.

,

 

,

همین که پایم به مقر رسید، کتک مفصلی از دست نیروهای ضد انقلاب خوردم. آن ها با این عنوان که در برابر اقدامات هوادارانشان در تهران روشنگری کرده ام، من را شکنجه می کردند. پدر و مادرم نیز که از مدت ها قبل انتظار دیدن من را می کشیدند، باید برای دیدنم به زندان کومله می آمدند. نیروهای ضدانقلاب چیزی به عنوان غذا به من نمی دادند و پدرم برایم چای و غذا می آورد؛ البته نیروهای کومله غذای من را می خوردند و بعد از اینکه سیر می شدند کمی هم به من غذا و چای می دادند.

,

 

,

در طول مدتی که در زندان کومله گرفتار بودم، یکی نفر دیگر نیز در کنار من بود. البته من حدس می زدم که آن شخص از هواداران نیروهای ضد انقلاب است و کومله برای اینکه بتوانند از من حرف بکشند، آن شخص را به بند من منتقل کرده است، به همین در طول مدتی زندانی بودم، لام تا کام حرف نمی زدم و منکر همه چیز می شدم.

,

 

,

پدرم از معتمدین روستا بود و به همین دلیل افراد زیادی برای آزاد شدن من از چنگال نیروهای ضد انقلاب به مقر ضد انقلاب مراجعه می کردند، ولی بدون نتیجه باز می گشتند. نیروهای ضد انقلاب روی تصمیمی که گرفته بودند مصر بودند و به هیچ وجه نمی خواستند من را آزاد کنند.

,

 

,

نزدیک به یک هفته از زندانی شدن من می گذشت و من هم که مطمئن شده بودم نیروهای ضد انقلاب قصد آزاد کردن من را ندارند، تصمیم گرفتم از زندان فرار کنم. هوا بسیار سرد بود و نیروهای ضد انقلاب برای اینکه من را شکنجه بدهند، کفش و لباس هایم را از من گرفته بودند و من در آن سرمای زمستان با یک دست لباس نازک داخل بند می نشستم.

,

 

,

یک روز داخل بند نشسته بودم و راه های فرار از زندان را بررسی می کردم. تنها راهی که به ذهنم رسید، دریچه دستشویی زندان بود. به زندان بان گفتم: می خواهم به دستشویی بروم. بعد از اینکه به اتفاق زندان بان به طرف دستشویی مقر کومله رفتم، به هر سختی بود دستم را به دریچه ای که در ارتفاع بالایی قرار داشت، رساندم و خودم را بالا کشیدم و از پشت زندان فرار کردم. برای اینکه نیروهای ضد انقلاب از محل دقیق فرار من مطلع نشوند و من را تعقیب نکنند، مجبور بودم در آن سرمای شدید، عرض رودخانه را طی کنم.

,

 

,

نیروهای ضد انقلاب بعد از اینکه متوجه فرار من شده بودند، خودشان را به آب و آتش می زدند تا من را دستگیر کنند. من آن ها را می دیدم که در به در، به دنبال من گردند، ولی آن ها من را نمی دیدند؛ من به منطقه کاملاً آشنایی داشتم و به هرسختی بود خودم را از میان کوه ها پوشیده از برف به جاده سنندج رساندم.

,

 

,

نیروهای ضد انقلاب کاپشن، کفش، پول و حتی جوراب های من را به غارت برده بودند و من در آن سرمانی استخوان سوز بدون اینکه حتی یک جفت جوراب به پا داشته باشم، چند ساعت پیاده روی کردم تا توانستم خودم را به جاده اصلی برسانم. کنار جاده ایستاده بودم که یک دستگاه ماشین وانت از راه رسید و من را سوار کرد. راننده ماشین با دیدن پای برهنه من تعجب کرد و گفت: بدون کفش در این سرما چرا از خانه بیرون آمده ای؟

,

 

,

من هم که دیگر به چشم هایم اعتماد نداشتم گفتم: از کوه های پایین می آمدم که در گل فرو رفتم و کفش هایم داخل گل گیر کرد و مجبور شدم بدون کفش از کوه پایین بیایم. بنده خدا باورش شد و من را تا نزدیکی پادگان سپاه در سنندج رساند. من وارد پادگان شدم و هر اتفاقی که برایم افتاده بود را برای رزمندگان سپاه اسلام تعریف کردم و در همانجا به عضویت سپاه در آمدم. البته نزدیک به یک هفته به علت سرمازدگی پاهایم، در بیمارستان بستری بودم.

,

انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه