اخبار داغ

روایتی نو از حیاتِ پرشور یک ناخدای جوان؛

"ناوی" از موج نمی‌ترسد؛ از مرگ نمی‌ترسد

"ناوی" از موج نمی‌ترسد؛ از مرگ نمی‌ترسد
خواهرِ محمدابراهیم می‌گوید در نوجوانی‌اش هروقت با فامیل به دریا می‌رفتیم، اِبی با بچه‌های فامیل، مسابقه می‌داد که چه کسی می‌تواند بیشتر زیر آب بماند. اِبی برنده شد. چهل سال است که خلیج‌فارس، محمدابراهیم را در آغوش گرفته است.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، بهار که از راه برسد، 70 بهار از تولدش در محله کدیور سمنان می‌گذرد. رسم داشتند که نام پدربزرگ را بر نوه بگذارند! این شد که نامش را «محمدابراهیم» گذاشتند. پدرِ خانواده به خاندان ابراهیمِ خلیل، سخت ارادتمند بود؛ به خاطر همین، نام برادران محمدابراهیم را «اسماعیل» و «خلیل» گذاشت.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,

نکند ما را جادو کرده‌اند؟

محمدابراهیم، از همان کودکی عاشق نوشتن بود. گهگاه مادر دفترچه‌ای برای او می‌خرید و می‌گفت باید حداقل یک ماه آن را نگهداری! محمدابراهیم اما همان روز اول، دفتر را پُر می‌کرد! امکانات کم، محمدابراهیم را وامی‌داشت که زغال به دست بگیرد و روی دیوارهای خشت و گلی، مسأله ریاضی حل کند! گاهی هم از سر شیطنت و هم از سر کمبود امکانات، نان‌های خانه مادربزرگ دفتر مشقش می‌شد! مادربزرگ، وقتی به بقچه نان‌ها سر می‌زد و اعدادِ روی نان‌ها را که می‌دید، می‌گفت نکند ما را جادو کرده‌اند؟

آبتنی در کوشمغان و کدیور!

پنج‌شش‌ساله بود که با دوستانش برای آب‌تنی به جوی‌ها و استخرها و آب‌انبارهای کوشمغان و کدیور می‌رفت! این نخستین تجربه‌های نزدیک محمدابراهیم از ارتباط با «آب» بود. در همین سن و سال بود که با خانواده به تهران مهاجرت کردند. یادم می‌آید سخن عموی محمدابراهیم را که می‌گفت خانه‌شان در تهران، نزدیک ساختمان‌های مسکونی نیروی دریایی بود. محمدابراهیم تقریبا هرروز ناوی‌ها را با لباس‌های خاصشان می‌دید و این شاید، نخستین علاقه‌ها به ناوی شدن را به دل محمدابراهیم انداخت.

راه‌حل این است

عاشق ریاضی بود! ساعت‌ها می‌نشست و مسأله حل می‌کرد. معلم‌ها که نمی‌آمدند، محمدابراهیم را می‌فرستادند که به بچه‌های کلاس‌های دیگر درس بدهد. گاهی مسائلی را به مدرسه می‌برد و به معلمش نشان می‌داد. معلم می‌گفت نمی‌توانم حلش کنم! چند روز فکر می‌کرد و راه‌حل را به معلمش می‌گفت. در هوش و حافظه به پدر رفته بود!

دور دنیا در 500 روز!

در دانشکده نیروی دریایی که پذیرفته شد، مسیر زندگی‌اش روشن شد. با خط خودش بر جلد شناسنامه نوشته بود که بیستم آبان 1348 وارد نیروی دریایی شدم. آن روزها نیروی دریایی ایران چندان پیشرفته نبود؛ به خاطر همین، دریانوردان برتر، بخشی از دوره‌های دریانوردی را باید بیرون از ایران می‌گذراندند. این آغاز سفر محمدابراهیم به آلمان بود؛ سال 1349. در بخشی از دوره باید دور دنیا را با کشتی می‌گشتند! این سفر دریایی، یک‌سال و نیم طول کشید.

سفر به جزیره آدمخوارها!

یک کشتی بادبادنی میزبان محمدابراهیم و هم‌دوره‌‌ای‌های خارجی‌اش شد. در سفر، سری به قطب زدند و قاره آمریکا را هم دور زدند. گاهی تلگراف می‌فرستاد که الان در جزیره‌ای هستیم که گویی جزیره آدمخواران است؛ جزیره‌ای که مردمش هیچ بویی از تمدن نبرده‌اند!  در این دوره، به محمدابراهیم خوش گذشته بود اما ارتباط خانواده با او دشوار شده بود.

گهگاه خانواده به اداره تلگراف‌خانه می‌رفتند. مسئول تلگراف‌خانه حرف‌های پدر را با مورس به کشتی محمدابراهیم می‌فرستاد و او هم جواب می‌داد. گاهی می‌شد که تا دو ماه از او بی‌خبر می‌ماندند. گاهی هم کارت پستالی یا نامه‌ای می‌فرستاد و می‌گفت که کجاست و چه می‌کند.

می‌توان با تو دل به دریا زد!

دو سه سالی که از سفر محمدابراهیم گذشت، دلتنگی پدر بالا گرفت. یک‌روز گفت دیگر نمی‌توانم تحمل کنم! باید به آلمان بروم! محمدابراهیم را در جریان گذاشتند. نامه‌ای برای پدر فرستاد و در آن با جزئیات شرح داد که وقتی به فرودگاه رسیدی چطور به مترو برسی و الخ! پدر با آن که زبان نمی‌دانست، دل به دریا زد و به آلمان رفت! طبق محاسبات محمدابراهیم، پدر باید ساعت 12 شب به نقطه‌‌ی ملاقات می‌رسید اما دیر کرده بود.

پدر یکی دو ساعتی با تأخیر رسید. پدر را در آغوش گرفت و هوشش را ستود! فقط از فرانکفورت تا هامبورگ، هفتصد هشتصد کیلومتر فاصله است. در این فاصله باید دو سه بار قطار عوض می‌کرد و گهکاه با ماشین می‌رفت. تصور کنید برای کسی که زبان نمی‌داند، پیمودن این مسیر چه دشوار است! بالاخره آتش دلتنگی پدر، خاموش شد.

باید زبان بخوانی!

سفر محمدابراهیم شش سال طول کشید و سال 1355 به وطن برگشت. اندکی بعد، ازدواج کرد اما کم‌تر از یکسال بعد بار دیگر برای گذراندن دوره‌هایی به فرماندهی ناوچه مربوط می‌شد، همراه همسرش راهی فرانسه شد. همسرش تازه دیپلم گرفته بود. به او می‌گفت، هرروز که من دنبال کارم می‌روم، تو باید بروی فلان شهر-که دو ساعت با شهر محل اقامتشان فاصله داشت- و زبان بخوانی. در پرانتز بگویم که وقتی سال 1358 به ایران آمدند، همسرش در رشته زبان فرانسه دانشگاه تهران پذیرفته شد. او هم مثل محمدابراهیم عاشق تحصیل بود.

می‌خواهم در وطنم کارخانه کشتی‌سازی بسازم

وقتی ناوچه پیکان را می‌ساختند، محمدابراهیم حاضر بود و ریز به ریز مراحل ساخت را می‌آموخت. شب‌های فرانسه، وقتی فراغتی می‌یافت، ماکت همان کشتی بادبانی که دوره‌های دریانوردی را در آن آموخته بود، می‌ساخت. سال 1358 به ایران برگشت. خانواده برای استقبال به فرودگاه رفتند. هفت‌هشت چمدان با خودش آورده بود و ماکت آن کشتی بادبانی را هم! از فرانسه تا ایران، کشتی را در دست گرفته بود که آسیبی نبیند! آن ماکت هنوز هم موجود است. محمدابراهیم وقتی برگشت، می‌گفت آرزو دارم در وطنم یک کارخانه کشتی‌سازی بسازم.

روز متفاوتِ 31 شهریور!

از فرانسه که برگشت، 29 سالش بود و استادِ دوره‌های دریانوردی دانشگاه شده بود. نیروی دریایی یک خانه سازمانی در بوشهر به او داده بود و اندک‌اندک در حال مهاجرت به بوشهر بود. از اواخر تیرماه 59 مشغول بسته‌بندی اثاث خانه‌اش بود. وسائل را با سلیقه و درست و درمان بسته‌بندی کرده بود و دور همه کارتن‌ها گونی پیچیده بود. می‌گفت این کارتن‌ها اگر از پشت‌بام هم بیفتد، اتفاقی نمی‌افتد!

صبح سی‌و‌یک شهریور رفت دنبال ماشین تا اثاثیه را به بوشهر بفرستد. به صاحب‌خانه اطلاع داده بود که امروز و فردا، خانه را تخلیه خواهد کرد. او هم خانه را به فرد دیگری اجاره داده بود. در همین حال و احوال، از نیروی دریایی با خانه پدری تماس می‌گیرند که با محمدابراهیم کار داریم. خودش را به خانه رساند. با محمدابراهیم تماس گرفتند که سریع خودت را به بوشهر برسان. محمدابراهیم تلفن را که قطع کرد، گفت لامذهب‌ها جنگ را شروع کردند! انگار از قبل می‌دانستند که منطقه، آشوب است.

بی‌درنگ گفت من به بوشهر می‌روم. پدر گفت، اثاثیه خانه‌ات را چه کنیم؟ گفت کاری به آن‌ها نداشته باشید، الان باید به بوشهر بروم. خانواده با او خداحافظی کردند. با پدر راهی ترمینال جنوب شد و از آن‌جا به بوشهر رفت. آبان‌ماه، پدر مادر، دوباره بی‌قرار محمدابراهیم شدند و به بوشهر رفتند. یکی دو هفته‌ای پیشش بودند. محیط، خفقان‌آور بود. شب‌ها در سکوت محض، حتی نمی‌توانستند یک شمع روشن کنند. برایشان سخت بود. تمام‌مدت آژیر خطر نواخته می‌شد. گذشت...

می‌خواهم اقتصادِ متجاوزان را نابود کنم

آبان‌ماه، ماهِ موفقیت نیروی دریایی ایران بود. سکوهای نفتی البکر و الامیه در ساحل اروندرود مورد حمله نیروهای ایرانی قرار گرفتند؛ سکوهایی که شریان اصلی صادرات نفت عراق بودند. خودش عکسی از این سکوها در حال سوختن گرفته بود و زیرش نوشته بود 16 آبان 1359. محمدابراهیم می‌گفت می‌خواهم اقتصاد عراق را نابود کنم تا در جنگ پیروز شویم. با از بین رفتن سکوهای نفتی البکر و الامیه، محمدابراهیم درجه تشویقی گرفت.

برایم گل و شیرینی بگیر!

پنجم آذرماه 1359، از بوشهر تماس گرفت. به خواهر گفت:«دو ماه است که غذای درست و حسابی نخورده‌ام؛ به مادر بگو برایم یک سبزی‌پلوی خوشمزه درست کند! من نهم آذر تهران خواهم بود.» خانواده به صرافت افتادند و خانه را مهیای حضور محمدابراهیم کردند. نهم آذر، سالگرد ازدواج محمدابراهیم و همسرش بود. محمدابراهیم به خواهر گفته بود که برایش گل و شیرینی بگیرد.

می‌خواهم خواهرم را ببرم

شنبه، هشتم آذرماه فرارسید. مادرِ خانه از صبح مشغول نظافت و آماده کردن میوه و شیرینی بود. کرسی گذاشته بودند و همه خوراکی‌ها را روی کرسی چیده بودند. نزدیک غروب بود که همسر محمدابراهیم به خانه پدری‌‌اش آمد. پدرِ خانه اما هنوز بیرون بود. در همین حال، برادر همسر محمدابراهیم، که خودش افسر نیروی دریایی بود، از راه رسید. چشم‌هایش قرمز بود. گفت من از بوشهر می‌آیم، خسته‌ام و سرم درد می‌کند. آمده‌ام خواهرم را ببرم!

مادرِ خانه گفت محمدابراهیم دوست دارد اول، همسرش را ببیند! قرصی برایش آورد و گفت حالا که تو از بوشهر رسیدی، حتما پسر من هم می‌رسد. این را گفت و رفت که چای بیاورد. در این بین، برادر، دست همسر محمدابراهیم را گرفت و برد! مادر ناراحت شد. نمی‌دانستند دلیل این رفتار چیست. پدر آمد؛ با روزنامه‌ای در دست. کلی هم خرید کرده بود.

یک ناوچه ایرانی غرق شد

تا نشست، گفت پس شهلا کجاست؟ گفتند ناصر آمد و او را برد! ناراحت شد که عروسش را برده‌اند. مادر چای ریخت. پدر به دخترش رو کرد که باباجان! روزنامه را بخوان ببین چه نوشته‌اند. خواهر محمدابراهیم، تا روزنامه را در دست گرفت، چشمش به تیتر بزرگ وسط صفحه افتاد: یک ناوچه ایرانی غرق شد! پدر بی‌قرار شد که این همان ناوچه برادر توست!

خواهر گفت:«مگر هرچه ناوچه روی دریاست، مال اِبی است؟» پدر گفت آخر فقط اوست که می‌جنگد. هرچه شماره در دفترچه تلفن بود، گرفت تا مگر خبری از محمدابراهیم بگیرد. همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. سر آخر یکی از فرماندهان گفت آقای همتی! ما مانده بودیم که این خبر را چطور به شما بدهیم... یک ساعت بیش‌تر نشد که همه فامیل در خانه پدری محمدابراهیم جمع شدند.

آن شب، برای خانواده جهنم شد. صبح فردا، فرمانده نیروی دریایی، هماهنگ کرد تا خانواده با یک هواپیمای فوکر به بوشهر بروند. بعدها که ماجرای عملیات مروارید را برای خانواده تعریف کردند، دلشان بی‌قرارتر شد. فرماندهان می‌گفتند ما حتی گوسفند خریده بودیم تا وقتی محمدابراهیم و همراهانش رسیدند، برایشان قربانی کنیم. آخر عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود.

ناو را ترک کنید...

ماجرا از این قرار بود که وقتی عملیات مروارید به پایان می‌رسد، به محمدابراهیم می‌گویند منطقه پاک است، می‌توانید برگردید. نه مهمات چندانی داشتند و نه تجهیزات؛ اسیر عراقی هم گرفته بودند. یک ناوچه عراقی که به اسکله چسبیده بود، از دیدشان پنهان مانده بود. ناوچه پیکان که از اسکله دور می‌شود، ناوچه عراقی موشکش را شلیک می‌کند.

تا متوجه موشک می‌شوند، جهت حرکت را تغییر می‌دهند اما موشک به موتورخانه ناوچه اصابت می‌کند. هواپیماها از آسمان هم شلیک می‌کردند. تیم محمدابراهیم، یک موشکِ آمریکایی را در هوا می‌زند! موشک سوم اما به ناوچه اصابت می‌کند. محمدابراهیم دستور ترک ناو می‌دهد. ناوچه اندک‌اندک در آب فرومی‌رفت و گردابی بر گرد خود ایجاد می‌کرد.

دلمان می‌خواهد ناوچه را از دل آب بیرون بکشند

هرکس می‌توانست تن به آب زد و از ناوچه دور شد. محمدابراهیم اما روی پل فرماندهی ناوچه ایستاده بود و دستورهای آخر را صادر می‌کرد. خلیج‌فارس ناوچه را و محمدابراهیم را تنگ در آغوش کشید. یک‌هفته‌ای پس از ماجرا، تیم تجسس به منطقه می‌رفت اما کاری از پیش نبرد. محل واقعه، در آب‌های عراق واقع شده بود. خواهر محمدابراهیم می‌گوید حالا پس از چهل سال دلمان می‌خواهد آن ناوچه را از آب بیرون بکشند.

خانواده، یک‌روز که به امامزاده اشرف می‌روند، می‌بینند که سنگ مزاری به نام محمدابراهیم گذاشته‌اند:«شهید محمدابراهیم همتی، تولد: سمنان، شهادت: خلیج‌فارس» خانواده می‌گویند کاش به ما می‌گفتید تا لااقل عکسی یا لباسی از شهید را بر مزارش می‌گذاشتیم. مزار محمدابراهیم اما سراسر خلیج‌فارس است!

استکانِ چای کم نداریم؟

مادر، شبانه‌روز با پسرِ غایبش زندگی می‌کرد. هرروز می‌گفت پسرم کی برمی‌گردد؟ گاهی می‌گفت می‌خواهم بروم فلان ظرف را بخرم که اگر محمدابراهیم آمد، در آن برایش شیرینی ببرم. می‌گفت اگر پسرم بیاید و 100 نفر مهمان داشته باشیم، استکانِ چای کم نداریم؟ در خیابان که راه می‌رفت، چشم می‌انداخت که ببیند کسی شبیه پسرش هست؟ می‌گفت بزرگ‌ترین افتخارم این است که مادر یک قهرمانم.

شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد

پدر و مادر محمدابراهیم سال‌ها سکوت کردند. سال‌های غربت سخت می‌گذشت. تا 25 سال به خانواده می‌گفتند چیزی نگویید، شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد و اگر بشنوند که او فرمانده ناوچه بوده ممکن است به او آسیب بزنند. پس از 25 سال، ناخدا محتاج، از فرماندهان نیروی دریایی، خانواده را به مشهد دعوت می‌کند و می‌گوید دیگر به بازگشت محمدابراهیم امیدوار نباشید؛ او شهید جاویدالاثر است.

برنده مسابقه مرگ!

از سفر که برگشتند؛ مادر از غصه دق کرد. پدر که مردی تنومند بود هم روز به روز تحلیل رفت. به بچه‌ها می‌گفت:«چرا مادرتان اول شد؟ چرا برنده شد؟ او زودتر از من رفت و به وصال ابی رسید.» مادر در مسابقه مرگ برنده شده بود! 4 ماه پس از مرگ مادر، پدر هم به دیدارِ ابی رفت.

ناوی از مرگ نمی‌ترسد...

محمدابراهیم رفت، بی‌آن‌که چیزی از مال دنیا از خود به جا گذاشته باشد. نه پس‌اندازی داشت و نه خانه‌ای خریده بود. آن کشتیِ بادبادنی که در فرانسه ساخته بود، یادگار ارزشمندِ محمدابراهیم است که حالا برادرش از آن نگهداری می‌کند و مجموعه‌ای از عکس‌ها که یاد محمدابراهیم را ابدی می‌کنند.

خواهرِ محمدابراهیم از بی‌مهری‌ها دل‌آزرده است اما دل‌آزردگی او را تاریک نکرده... آن‌قدر روشن است که گفتگو با او چراغی در دلت روشن می‌کند. حرف‌هایش را با شعری به پایان می‌برد که محمدابراهیم آن را با دست خود نوشته و به دیوار خانه‌اش زده بود:«ناوی از موج نمی‌ترسد... ناخدایی است که با بیم و بلا خو کرده... ناوی از مرگ نمی‌ترسد...»

پی‌نوشت: خواهرِ محمدابراهیم می‌گوید در نوجوانی‌اش هروقت با فامیل به دریا می‌رفتیم، اِبی با بچه‌های فامیل، مسابقه می‌داد که چه کسی می‌تواند بیشتر زیر آب بماند. اِبی برنده شد. چهل سال است که خلیج‌فارس، محمدابراهیم را در آغوش گرفته است.

انتهای پیام/

,

نکند ما را جادو کرده‌اند؟

محمدابراهیم، از همان کودکی عاشق نوشتن بود. گهگاه مادر دفترچه‌ای برای او می‌خرید و می‌گفت باید حداقل یک ماه آن را نگهداری! محمدابراهیم اما همان روز اول، دفتر را پُر می‌کرد! امکانات کم، محمدابراهیم را وامی‌داشت که زغال به دست بگیرد و روی دیوارهای خشت و گلی، مسأله ریاضی حل کند! گاهی هم از سر شیطنت و هم از سر کمبود امکانات، نان‌های خانه مادربزرگ دفتر مشقش می‌شد! مادربزرگ، وقتی به بقچه نان‌ها سر می‌زد و اعدادِ روی نان‌ها را که می‌دید، می‌گفت نکند ما را جادو کرده‌اند؟

آبتنی در کوشمغان و کدیور!

پنج‌شش‌ساله بود که با دوستانش برای آب‌تنی به جوی‌ها و استخرها و آب‌انبارهای کوشمغان و کدیور می‌رفت! این نخستین تجربه‌های نزدیک محمدابراهیم از ارتباط با «آب» بود. در همین سن و سال بود که با خانواده به تهران مهاجرت کردند. یادم می‌آید سخن عموی محمدابراهیم را که می‌گفت خانه‌شان در تهران، نزدیک ساختمان‌های مسکونی نیروی دریایی بود. محمدابراهیم تقریبا هرروز ناوی‌ها را با لباس‌های خاصشان می‌دید و این شاید، نخستین علاقه‌ها به ناوی شدن را به دل محمدابراهیم انداخت.

راه‌حل این است

عاشق ریاضی بود! ساعت‌ها می‌نشست و مسأله حل می‌کرد. معلم‌ها که نمی‌آمدند، محمدابراهیم را می‌فرستادند که به بچه‌های کلاس‌های دیگر درس بدهد. گاهی مسائلی را به مدرسه می‌برد و به معلمش نشان می‌داد. معلم می‌گفت نمی‌توانم حلش کنم! چند روز فکر می‌کرد و راه‌حل را به معلمش می‌گفت. در هوش و حافظه به پدر رفته بود!

دور دنیا در 500 روز!

در دانشکده نیروی دریایی که پذیرفته شد، مسیر زندگی‌اش روشن شد. با خط خودش بر جلد شناسنامه نوشته بود که بیستم آبان 1348 وارد نیروی دریایی شدم. آن روزها نیروی دریایی ایران چندان پیشرفته نبود؛ به خاطر همین، دریانوردان برتر، بخشی از دوره‌های دریانوردی را باید بیرون از ایران می‌گذراندند. این آغاز سفر محمدابراهیم به آلمان بود؛ سال 1349. در بخشی از دوره باید دور دنیا را با کشتی می‌گشتند! این سفر دریایی، یک‌سال و نیم طول کشید.

سفر به جزیره آدمخوارها!

یک کشتی بادبادنی میزبان محمدابراهیم و هم‌دوره‌‌ای‌های خارجی‌اش شد. در سفر، سری به قطب زدند و قاره آمریکا را هم دور زدند. گاهی تلگراف می‌فرستاد که الان در جزیره‌ای هستیم که گویی جزیره آدمخواران است؛ جزیره‌ای که مردمش هیچ بویی از تمدن نبرده‌اند!  در این دوره، به محمدابراهیم خوش گذشته بود اما ارتباط خانواده با او دشوار شده بود.

گهگاه خانواده به اداره تلگراف‌خانه می‌رفتند. مسئول تلگراف‌خانه حرف‌های پدر را با مورس به کشتی محمدابراهیم می‌فرستاد و او هم جواب می‌داد. گاهی می‌شد که تا دو ماه از او بی‌خبر می‌ماندند. گاهی هم کارت پستالی یا نامه‌ای می‌فرستاد و می‌گفت که کجاست و چه می‌کند.

می‌توان با تو دل به دریا زد!

دو سه سالی که از سفر محمدابراهیم گذشت، دلتنگی پدر بالا گرفت. یک‌روز گفت دیگر نمی‌توانم تحمل کنم! باید به آلمان بروم! محمدابراهیم را در جریان گذاشتند. نامه‌ای برای پدر فرستاد و در آن با جزئیات شرح داد که وقتی به فرودگاه رسیدی چطور به مترو برسی و الخ! پدر با آن که زبان نمی‌دانست، دل به دریا زد و به آلمان رفت! طبق محاسبات محمدابراهیم، پدر باید ساعت 12 شب به نقطه‌‌ی ملاقات می‌رسید اما دیر کرده بود.

پدر یکی دو ساعتی با تأخیر رسید. پدر را در آغوش گرفت و هوشش را ستود! فقط از فرانکفورت تا هامبورگ، هفتصد هشتصد کیلومتر فاصله است. در این فاصله باید دو سه بار قطار عوض می‌کرد و گهکاه با ماشین می‌رفت. تصور کنید برای کسی که زبان نمی‌داند، پیمودن این مسیر چه دشوار است! بالاخره آتش دلتنگی پدر، خاموش شد.

باید زبان بخوانی!

سفر محمدابراهیم شش سال طول کشید و سال 1355 به وطن برگشت. اندکی بعد، ازدواج کرد اما کم‌تر از یکسال بعد بار دیگر برای گذراندن دوره‌هایی به فرماندهی ناوچه مربوط می‌شد، همراه همسرش راهی فرانسه شد. همسرش تازه دیپلم گرفته بود. به او می‌گفت، هرروز که من دنبال کارم می‌روم، تو باید بروی فلان شهر-که دو ساعت با شهر محل اقامتشان فاصله داشت- و زبان بخوانی. در پرانتز بگویم که وقتی سال 1358 به ایران آمدند، همسرش در رشته زبان فرانسه دانشگاه تهران پذیرفته شد. او هم مثل محمدابراهیم عاشق تحصیل بود.

می‌خواهم در وطنم کارخانه کشتی‌سازی بسازم

وقتی ناوچه پیکان را می‌ساختند، محمدابراهیم حاضر بود و ریز به ریز مراحل ساخت را می‌آموخت. شب‌های فرانسه، وقتی فراغتی می‌یافت، ماکت همان کشتی بادبانی که دوره‌های دریانوردی را در آن آموخته بود، می‌ساخت. سال 1358 به ایران برگشت. خانواده برای استقبال به فرودگاه رفتند. هفت‌هشت چمدان با خودش آورده بود و ماکت آن کشتی بادبانی را هم! از فرانسه تا ایران، کشتی را در دست گرفته بود که آسیبی نبیند! آن ماکت هنوز هم موجود است. محمدابراهیم وقتی برگشت، می‌گفت آرزو دارم در وطنم یک کارخانه کشتی‌سازی بسازم.

روز متفاوتِ 31 شهریور!

از فرانسه که برگشت، 29 سالش بود و استادِ دوره‌های دریانوردی دانشگاه شده بود. نیروی دریایی یک خانه سازمانی در بوشهر به او داده بود و اندک‌اندک در حال مهاجرت به بوشهر بود. از اواخر تیرماه 59 مشغول بسته‌بندی اثاث خانه‌اش بود. وسائل را با سلیقه و درست و درمان بسته‌بندی کرده بود و دور همه کارتن‌ها گونی پیچیده بود. می‌گفت این کارتن‌ها اگر از پشت‌بام هم بیفتد، اتفاقی نمی‌افتد!

صبح سی‌و‌یک شهریور رفت دنبال ماشین تا اثاثیه را به بوشهر بفرستد. به صاحب‌خانه اطلاع داده بود که امروز و فردا، خانه را تخلیه خواهد کرد. او هم خانه را به فرد دیگری اجاره داده بود. در همین حال و احوال، از نیروی دریایی با خانه پدری تماس می‌گیرند که با محمدابراهیم کار داریم. خودش را به خانه رساند. با محمدابراهیم تماس گرفتند که سریع خودت را به بوشهر برسان. محمدابراهیم تلفن را که قطع کرد، گفت لامذهب‌ها جنگ را شروع کردند! انگار از قبل می‌دانستند که منطقه، آشوب است.

بی‌درنگ گفت من به بوشهر می‌روم. پدر گفت، اثاثیه خانه‌ات را چه کنیم؟ گفت کاری به آن‌ها نداشته باشید، الان باید به بوشهر بروم. خانواده با او خداحافظی کردند. با پدر راهی ترمینال جنوب شد و از آن‌جا به بوشهر رفت. آبان‌ماه، پدر مادر، دوباره بی‌قرار محمدابراهیم شدند و به بوشهر رفتند. یکی دو هفته‌ای پیشش بودند. محیط، خفقان‌آور بود. شب‌ها در سکوت محض، حتی نمی‌توانستند یک شمع روشن کنند. برایشان سخت بود. تمام‌مدت آژیر خطر نواخته می‌شد. گذشت...

می‌خواهم اقتصادِ متجاوزان را نابود کنم

آبان‌ماه، ماهِ موفقیت نیروی دریایی ایران بود. سکوهای نفتی البکر و الامیه در ساحل اروندرود مورد حمله نیروهای ایرانی قرار گرفتند؛ سکوهایی که شریان اصلی صادرات نفت عراق بودند. خودش عکسی از این سکوها در حال سوختن گرفته بود و زیرش نوشته بود 16 آبان 1359. محمدابراهیم می‌گفت می‌خواهم اقتصاد عراق را نابود کنم تا در جنگ پیروز شویم. با از بین رفتن سکوهای نفتی البکر و الامیه، محمدابراهیم درجه تشویقی گرفت.

برایم گل و شیرینی بگیر!

پنجم آذرماه 1359، از بوشهر تماس گرفت. به خواهر گفت:«دو ماه است که غذای درست و حسابی نخورده‌ام؛ به مادر بگو برایم یک سبزی‌پلوی خوشمزه درست کند! من نهم آذر تهران خواهم بود.» خانواده به صرافت افتادند و خانه را مهیای حضور محمدابراهیم کردند. نهم آذر، سالگرد ازدواج محمدابراهیم و همسرش بود. محمدابراهیم به خواهر گفته بود که برایش گل و شیرینی بگیرد.

می‌خواهم خواهرم را ببرم

شنبه، هشتم آذرماه فرارسید. مادرِ خانه از صبح مشغول نظافت و آماده کردن میوه و شیرینی بود. کرسی گذاشته بودند و همه خوراکی‌ها را روی کرسی چیده بودند. نزدیک غروب بود که همسر محمدابراهیم به خانه پدری‌‌اش آمد. پدرِ خانه اما هنوز بیرون بود. در همین حال، برادر همسر محمدابراهیم، که خودش افسر نیروی دریایی بود، از راه رسید. چشم‌هایش قرمز بود. گفت من از بوشهر می‌آیم، خسته‌ام و سرم درد می‌کند. آمده‌ام خواهرم را ببرم!

مادرِ خانه گفت محمدابراهیم دوست دارد اول، همسرش را ببیند! قرصی برایش آورد و گفت حالا که تو از بوشهر رسیدی، حتما پسر من هم می‌رسد. این را گفت و رفت که چای بیاورد. در این بین، برادر، دست همسر محمدابراهیم را گرفت و برد! مادر ناراحت شد. نمی‌دانستند دلیل این رفتار چیست. پدر آمد؛ با روزنامه‌ای در دست. کلی هم خرید کرده بود.

یک ناوچه ایرانی غرق شد

تا نشست، گفت پس شهلا کجاست؟ گفتند ناصر آمد و او را برد! ناراحت شد که عروسش را برده‌اند. مادر چای ریخت. پدر به دخترش رو کرد که باباجان! روزنامه را بخوان ببین چه نوشته‌اند. خواهر محمدابراهیم، تا روزنامه را در دست گرفت، چشمش به تیتر بزرگ وسط صفحه افتاد: یک ناوچه ایرانی غرق شد! پدر بی‌قرار شد که این همان ناوچه برادر توست!

خواهر گفت:«مگر هرچه ناوچه روی دریاست، مال اِبی است؟» پدر گفت آخر فقط اوست که می‌جنگد. هرچه شماره در دفترچه تلفن بود، گرفت تا مگر خبری از محمدابراهیم بگیرد. همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. سر آخر یکی از فرماندهان گفت آقای همتی! ما مانده بودیم که این خبر را چطور به شما بدهیم... یک ساعت بیش‌تر نشد که همه فامیل در خانه پدری محمدابراهیم جمع شدند.

آن شب، برای خانواده جهنم شد. صبح فردا، فرمانده نیروی دریایی، هماهنگ کرد تا خانواده با یک هواپیمای فوکر به بوشهر بروند. بعدها که ماجرای عملیات مروارید را برای خانواده تعریف کردند، دلشان بی‌قرارتر شد. فرماندهان می‌گفتند ما حتی گوسفند خریده بودیم تا وقتی محمدابراهیم و همراهانش رسیدند، برایشان قربانی کنیم. آخر عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود.

ناو را ترک کنید...

ماجرا از این قرار بود که وقتی عملیات مروارید به پایان می‌رسد، به محمدابراهیم می‌گویند منطقه پاک است، می‌توانید برگردید. نه مهمات چندانی داشتند و نه تجهیزات؛ اسیر عراقی هم گرفته بودند. یک ناوچه عراقی که به اسکله چسبیده بود، از دیدشان پنهان مانده بود. ناوچه پیکان که از اسکله دور می‌شود، ناوچه عراقی موشکش را شلیک می‌کند.

تا متوجه موشک می‌شوند، جهت حرکت را تغییر می‌دهند اما موشک به موتورخانه ناوچه اصابت می‌کند. هواپیماها از آسمان هم شلیک می‌کردند. تیم محمدابراهیم، یک موشکِ آمریکایی را در هوا می‌زند! موشک سوم اما به ناوچه اصابت می‌کند. محمدابراهیم دستور ترک ناو می‌دهد. ناوچه اندک‌اندک در آب فرومی‌رفت و گردابی بر گرد خود ایجاد می‌کرد.

دلمان می‌خواهد ناوچه را از دل آب بیرون بکشند

هرکس می‌توانست تن به آب زد و از ناوچه دور شد. محمدابراهیم اما روی پل فرماندهی ناوچه ایستاده بود و دستورهای آخر را صادر می‌کرد. خلیج‌فارس ناوچه را و محمدابراهیم را تنگ در آغوش کشید. یک‌هفته‌ای پس از ماجرا، تیم تجسس به منطقه می‌رفت اما کاری از پیش نبرد. محل واقعه، در آب‌های عراق واقع شده بود. خواهر محمدابراهیم می‌گوید حالا پس از چهل سال دلمان می‌خواهد آن ناوچه را از آب بیرون بکشند.

خانواده، یک‌روز که به امامزاده اشرف می‌روند، می‌بینند که سنگ مزاری به نام محمدابراهیم گذاشته‌اند:«شهید محمدابراهیم همتی، تولد: سمنان، شهادت: خلیج‌فارس» خانواده می‌گویند کاش به ما می‌گفتید تا لااقل عکسی یا لباسی از شهید را بر مزارش می‌گذاشتیم. مزار محمدابراهیم اما سراسر خلیج‌فارس است!

استکانِ چای کم نداریم؟

مادر، شبانه‌روز با پسرِ غایبش زندگی می‌کرد. هرروز می‌گفت پسرم کی برمی‌گردد؟ گاهی می‌گفت می‌خواهم بروم فلان ظرف را بخرم که اگر محمدابراهیم آمد، در آن برایش شیرینی ببرم. می‌گفت اگر پسرم بیاید و 100 نفر مهمان داشته باشیم، استکانِ چای کم نداریم؟ در خیابان که راه می‌رفت، چشم می‌انداخت که ببیند کسی شبیه پسرش هست؟ می‌گفت بزرگ‌ترین افتخارم این است که مادر یک قهرمانم.

شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد

پدر و مادر محمدابراهیم سال‌ها سکوت کردند. سال‌های غربت سخت می‌گذشت. تا 25 سال به خانواده می‌گفتند چیزی نگویید، شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد و اگر بشنوند که او فرمانده ناوچه بوده ممکن است به او آسیب بزنند. پس از 25 سال، ناخدا محتاج، از فرماندهان نیروی دریایی، خانواده را به مشهد دعوت می‌کند و می‌گوید دیگر به بازگشت محمدابراهیم امیدوار نباشید؛ او شهید جاویدالاثر است.

برنده مسابقه مرگ!

از سفر که برگشتند؛ مادر از غصه دق کرد. پدر که مردی تنومند بود هم روز به روز تحلیل رفت. به بچه‌ها می‌گفت:«چرا مادرتان اول شد؟ چرا برنده شد؟ او زودتر از من رفت و به وصال ابی رسید.» مادر در مسابقه مرگ برنده شده بود! 4 ماه پس از مرگ مادر، پدر هم به دیدارِ ابی رفت.

ناوی از مرگ نمی‌ترسد...

محمدابراهیم رفت، بی‌آن‌که چیزی از مال دنیا از خود به جا گذاشته باشد. نه پس‌اندازی داشت و نه خانه‌ای خریده بود. آن کشتیِ بادبادنی که در فرانسه ساخته بود، یادگار ارزشمندِ محمدابراهیم است که حالا برادرش از آن نگهداری می‌کند و مجموعه‌ای از عکس‌ها که یاد محمدابراهیم را ابدی می‌کنند.

خواهرِ محمدابراهیم از بی‌مهری‌ها دل‌آزرده است اما دل‌آزردگی او را تاریک نکرده... آن‌قدر روشن است که گفتگو با او چراغی در دلت روشن می‌کند. حرف‌هایش را با شعری به پایان می‌برد که محمدابراهیم آن را با دست خود نوشته و به دیوار خانه‌اش زده بود:«ناوی از موج نمی‌ترسد... ناخدایی است که با بیم و بلا خو کرده... ناوی از مرگ نمی‌ترسد...»

پی‌نوشت: خواهرِ محمدابراهیم می‌گوید در نوجوانی‌اش هروقت با فامیل به دریا می‌رفتیم، اِبی با بچه‌های فامیل، مسابقه می‌داد که چه کسی می‌تواند بیشتر زیر آب بماند. اِبی برنده شد. چهل سال است که خلیج‌فارس، محمدابراهیم را در آغوش گرفته است.

انتهای پیام/

,

نکند ما را جادو کرده‌اند؟

محمدابراهیم، از همان کودکی عاشق نوشتن بود. گهگاه مادر دفترچه‌ای برای او می‌خرید و می‌گفت باید حداقل یک ماه آن را نگهداری! محمدابراهیم اما همان روز اول، دفتر را پُر می‌کرد! امکانات کم، محمدابراهیم را وامی‌داشت که زغال به دست بگیرد و روی دیوارهای خشت و گلی، مسأله ریاضی حل کند! گاهی هم از سر شیطنت و هم از سر کمبود امکانات، نان‌های خانه مادربزرگ دفتر مشقش می‌شد! مادربزرگ، وقتی به بقچه نان‌ها سر می‌زد و اعدادِ روی نان‌ها را که می‌دید، می‌گفت نکند ما را جادو کرده‌اند؟

آبتنی در کوشمغان و کدیور!

پنج‌شش‌ساله بود که با دوستانش برای آب‌تنی به جوی‌ها و استخرها و آب‌انبارهای کوشمغان و کدیور می‌رفت! این نخستین تجربه‌های نزدیک محمدابراهیم از ارتباط با «آب» بود. در همین سن و سال بود که با خانواده به تهران مهاجرت کردند. یادم می‌آید سخن عموی محمدابراهیم را که می‌گفت خانه‌شان در تهران، نزدیک ساختمان‌های مسکونی نیروی دریایی بود. محمدابراهیم تقریبا هرروز ناوی‌ها را با لباس‌های خاصشان می‌دید و این شاید، نخستین علاقه‌ها به ناوی شدن را به دل محمدابراهیم انداخت.

راه‌حل این است

عاشق ریاضی بود! ساعت‌ها می‌نشست و مسأله حل می‌کرد. معلم‌ها که نمی‌آمدند، محمدابراهیم را می‌فرستادند که به بچه‌های کلاس‌های دیگر درس بدهد. گاهی مسائلی را به مدرسه می‌برد و به معلمش نشان می‌داد. معلم می‌گفت نمی‌توانم حلش کنم! چند روز فکر می‌کرد و راه‌حل را به معلمش می‌گفت. در هوش و حافظه به پدر رفته بود!

دور دنیا در 500 روز!

در دانشکده نیروی دریایی که پذیرفته شد، مسیر زندگی‌اش روشن شد. با خط خودش بر جلد شناسنامه نوشته بود که بیستم آبان 1348 وارد نیروی دریایی شدم. آن روزها نیروی دریایی ایران چندان پیشرفته نبود؛ به خاطر همین، دریانوردان برتر، بخشی از دوره‌های دریانوردی را باید بیرون از ایران می‌گذراندند. این آغاز سفر محمدابراهیم به آلمان بود؛ سال 1349. در بخشی از دوره باید دور دنیا را با کشتی می‌گشتند! این سفر دریایی، یک‌سال و نیم طول کشید.

سفر به جزیره آدمخوارها!

یک کشتی بادبادنی میزبان محمدابراهیم و هم‌دوره‌‌ای‌های خارجی‌اش شد. در سفر، سری به قطب زدند و قاره آمریکا را هم دور زدند. گاهی تلگراف می‌فرستاد که الان در جزیره‌ای هستیم که گویی جزیره آدمخواران است؛ جزیره‌ای که مردمش هیچ بویی از تمدن نبرده‌اند!  در این دوره، به محمدابراهیم خوش گذشته بود اما ارتباط خانواده با او دشوار شده بود.

گهگاه خانواده به اداره تلگراف‌خانه می‌رفتند. مسئول تلگراف‌خانه حرف‌های پدر را با مورس به کشتی محمدابراهیم می‌فرستاد و او هم جواب می‌داد. گاهی می‌شد که تا دو ماه از او بی‌خبر می‌ماندند. گاهی هم کارت پستالی یا نامه‌ای می‌فرستاد و می‌گفت که کجاست و چه می‌کند.

می‌توان با تو دل به دریا زد!

دو سه سالی که از سفر محمدابراهیم گذشت، دلتنگی پدر بالا گرفت. یک‌روز گفت دیگر نمی‌توانم تحمل کنم! باید به آلمان بروم! محمدابراهیم را در جریان گذاشتند. نامه‌ای برای پدر فرستاد و در آن با جزئیات شرح داد که وقتی به فرودگاه رسیدی چطور به مترو برسی و الخ! پدر با آن که زبان نمی‌دانست، دل به دریا زد و به آلمان رفت! طبق محاسبات محمدابراهیم، پدر باید ساعت 12 شب به نقطه‌‌ی ملاقات می‌رسید اما دیر کرده بود.

پدر یکی دو ساعتی با تأخیر رسید. پدر را در آغوش گرفت و هوشش را ستود! فقط از فرانکفورت تا هامبورگ، هفتصد هشتصد کیلومتر فاصله است. در این فاصله باید دو سه بار قطار عوض می‌کرد و گهکاه با ماشین می‌رفت. تصور کنید برای کسی که زبان نمی‌داند، پیمودن این مسیر چه دشوار است! بالاخره آتش دلتنگی پدر، خاموش شد.

باید زبان بخوانی!

سفر محمدابراهیم شش سال طول کشید و سال 1355 به وطن برگشت. اندکی بعد، ازدواج کرد اما کم‌تر از یکسال بعد بار دیگر برای گذراندن دوره‌هایی به فرماندهی ناوچه مربوط می‌شد، همراه همسرش راهی فرانسه شد. همسرش تازه دیپلم گرفته بود. به او می‌گفت، هرروز که من دنبال کارم می‌روم، تو باید بروی فلان شهر-که دو ساعت با شهر محل اقامتشان فاصله داشت- و زبان بخوانی. در پرانتز بگویم که وقتی سال 1358 به ایران آمدند، همسرش در رشته زبان فرانسه دانشگاه تهران پذیرفته شد. او هم مثل محمدابراهیم عاشق تحصیل بود.

می‌خواهم در وطنم کارخانه کشتی‌سازی بسازم

وقتی ناوچه پیکان را می‌ساختند، محمدابراهیم حاضر بود و ریز به ریز مراحل ساخت را می‌آموخت. شب‌های فرانسه، وقتی فراغتی می‌یافت، ماکت همان کشتی بادبانی که دوره‌های دریانوردی را در آن آموخته بود، می‌ساخت. سال 1358 به ایران برگشت. خانواده برای استقبال به فرودگاه رفتند. هفت‌هشت چمدان با خودش آورده بود و ماکت آن کشتی بادبانی را هم! از فرانسه تا ایران، کشتی را در دست گرفته بود که آسیبی نبیند! آن ماکت هنوز هم موجود است. محمدابراهیم وقتی برگشت، می‌گفت آرزو دارم در وطنم یک کارخانه کشتی‌سازی بسازم.

روز متفاوتِ 31 شهریور!

از فرانسه که برگشت، 29 سالش بود و استادِ دوره‌های دریانوردی دانشگاه شده بود. نیروی دریایی یک خانه سازمانی در بوشهر به او داده بود و اندک‌اندک در حال مهاجرت به بوشهر بود. از اواخر تیرماه 59 مشغول بسته‌بندی اثاث خانه‌اش بود. وسائل را با سلیقه و درست و درمان بسته‌بندی کرده بود و دور همه کارتن‌ها گونی پیچیده بود. می‌گفت این کارتن‌ها اگر از پشت‌بام هم بیفتد، اتفاقی نمی‌افتد!

صبح سی‌و‌یک شهریور رفت دنبال ماشین تا اثاثیه را به بوشهر بفرستد. به صاحب‌خانه اطلاع داده بود که امروز و فردا، خانه را تخلیه خواهد کرد. او هم خانه را به فرد دیگری اجاره داده بود. در همین حال و احوال، از نیروی دریایی با خانه پدری تماس می‌گیرند که با محمدابراهیم کار داریم. خودش را به خانه رساند. با محمدابراهیم تماس گرفتند که سریع خودت را به بوشهر برسان. محمدابراهیم تلفن را که قطع کرد، گفت لامذهب‌ها جنگ را شروع کردند! انگار از قبل می‌دانستند که منطقه، آشوب است.

بی‌درنگ گفت من به بوشهر می‌روم. پدر گفت، اثاثیه خانه‌ات را چه کنیم؟ گفت کاری به آن‌ها نداشته باشید، الان باید به بوشهر بروم. خانواده با او خداحافظی کردند. با پدر راهی ترمینال جنوب شد و از آن‌جا به بوشهر رفت. آبان‌ماه، پدر مادر، دوباره بی‌قرار محمدابراهیم شدند و به بوشهر رفتند. یکی دو هفته‌ای پیشش بودند. محیط، خفقان‌آور بود. شب‌ها در سکوت محض، حتی نمی‌توانستند یک شمع روشن کنند. برایشان سخت بود. تمام‌مدت آژیر خطر نواخته می‌شد. گذشت...

می‌خواهم اقتصادِ متجاوزان را نابود کنم

آبان‌ماه، ماهِ موفقیت نیروی دریایی ایران بود. سکوهای نفتی البکر و الامیه در ساحل اروندرود مورد حمله نیروهای ایرانی قرار گرفتند؛ سکوهایی که شریان اصلی صادرات نفت عراق بودند. خودش عکسی از این سکوها در حال سوختن گرفته بود و زیرش نوشته بود 16 آبان 1359. محمدابراهیم می‌گفت می‌خواهم اقتصاد عراق را نابود کنم تا در جنگ پیروز شویم. با از بین رفتن سکوهای نفتی البکر و الامیه، محمدابراهیم درجه تشویقی گرفت.

برایم گل و شیرینی بگیر!

پنجم آذرماه 1359، از بوشهر تماس گرفت. به خواهر گفت:«دو ماه است که غذای درست و حسابی نخورده‌ام؛ به مادر بگو برایم یک سبزی‌پلوی خوشمزه درست کند! من نهم آذر تهران خواهم بود.» خانواده به صرافت افتادند و خانه را مهیای حضور محمدابراهیم کردند. نهم آذر، سالگرد ازدواج محمدابراهیم و همسرش بود. محمدابراهیم به خواهر گفته بود که برایش گل و شیرینی بگیرد.

می‌خواهم خواهرم را ببرم

شنبه، هشتم آذرماه فرارسید. مادرِ خانه از صبح مشغول نظافت و آماده کردن میوه و شیرینی بود. کرسی گذاشته بودند و همه خوراکی‌ها را روی کرسی چیده بودند. نزدیک غروب بود که همسر محمدابراهیم به خانه پدری‌‌اش آمد. پدرِ خانه اما هنوز بیرون بود. در همین حال، برادر همسر محمدابراهیم، که خودش افسر نیروی دریایی بود، از راه رسید. چشم‌هایش قرمز بود. گفت من از بوشهر می‌آیم، خسته‌ام و سرم درد می‌کند. آمده‌ام خواهرم را ببرم!

مادرِ خانه گفت محمدابراهیم دوست دارد اول، همسرش را ببیند! قرصی برایش آورد و گفت حالا که تو از بوشهر رسیدی، حتما پسر من هم می‌رسد. این را گفت و رفت که چای بیاورد. در این بین، برادر، دست همسر محمدابراهیم را گرفت و برد! مادر ناراحت شد. نمی‌دانستند دلیل این رفتار چیست. پدر آمد؛ با روزنامه‌ای در دست. کلی هم خرید کرده بود.

یک ناوچه ایرانی غرق شد

تا نشست، گفت پس شهلا کجاست؟ گفتند ناصر آمد و او را برد! ناراحت شد که عروسش را برده‌اند. مادر چای ریخت. پدر به دخترش رو کرد که باباجان! روزنامه را بخوان ببین چه نوشته‌اند. خواهر محمدابراهیم، تا روزنامه را در دست گرفت، چشمش به تیتر بزرگ وسط صفحه افتاد: یک ناوچه ایرانی غرق شد! پدر بی‌قرار شد که این همان ناوچه برادر توست!

خواهر گفت:«مگر هرچه ناوچه روی دریاست، مال اِبی است؟» پدر گفت آخر فقط اوست که می‌جنگد. هرچه شماره در دفترچه تلفن بود، گرفت تا مگر خبری از محمدابراهیم بگیرد. همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. سر آخر یکی از فرماندهان گفت آقای همتی! ما مانده بودیم که این خبر را چطور به شما بدهیم... یک ساعت بیش‌تر نشد که همه فامیل در خانه پدری محمدابراهیم جمع شدند.

آن شب، برای خانواده جهنم شد. صبح فردا، فرمانده نیروی دریایی، هماهنگ کرد تا خانواده با یک هواپیمای فوکر به بوشهر بروند. بعدها که ماجرای عملیات مروارید را برای خانواده تعریف کردند، دلشان بی‌قرارتر شد. فرماندهان می‌گفتند ما حتی گوسفند خریده بودیم تا وقتی محمدابراهیم و همراهانش رسیدند، برایشان قربانی کنیم. آخر عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود.

ناو را ترک کنید...

ماجرا از این قرار بود که وقتی عملیات مروارید به پایان می‌رسد، به محمدابراهیم می‌گویند منطقه پاک است، می‌توانید برگردید. نه مهمات چندانی داشتند و نه تجهیزات؛ اسیر عراقی هم گرفته بودند. یک ناوچه عراقی که به اسکله چسبیده بود، از دیدشان پنهان مانده بود. ناوچه پیکان که از اسکله دور می‌شود، ناوچه عراقی موشکش را شلیک می‌کند.

تا متوجه موشک می‌شوند، جهت حرکت را تغییر می‌دهند اما موشک به موتورخانه ناوچه اصابت می‌کند. هواپیماها از آسمان هم شلیک می‌کردند. تیم محمدابراهیم، یک موشکِ آمریکایی را در هوا می‌زند! موشک سوم اما به ناوچه اصابت می‌کند. محمدابراهیم دستور ترک ناو می‌دهد. ناوچه اندک‌اندک در آب فرومی‌رفت و گردابی بر گرد خود ایجاد می‌کرد.

دلمان می‌خواهد ناوچه را از دل آب بیرون بکشند

هرکس می‌توانست تن به آب زد و از ناوچه دور شد. محمدابراهیم اما روی پل فرماندهی ناوچه ایستاده بود و دستورهای آخر را صادر می‌کرد. خلیج‌فارس ناوچه را و محمدابراهیم را تنگ در آغوش کشید. یک‌هفته‌ای پس از ماجرا، تیم تجسس به منطقه می‌رفت اما کاری از پیش نبرد. محل واقعه، در آب‌های عراق واقع شده بود. خواهر محمدابراهیم می‌گوید حالا پس از چهل سال دلمان می‌خواهد آن ناوچه را از آب بیرون بکشند.

خانواده، یک‌روز که به امامزاده اشرف می‌روند، می‌بینند که سنگ مزاری به نام محمدابراهیم گذاشته‌اند:«شهید محمدابراهیم همتی، تولد: سمنان، شهادت: خلیج‌فارس» خانواده می‌گویند کاش به ما می‌گفتید تا لااقل عکسی یا لباسی از شهید را بر مزارش می‌گذاشتیم. مزار محمدابراهیم اما سراسر خلیج‌فارس است!

استکانِ چای کم نداریم؟

مادر، شبانه‌روز با پسرِ غایبش زندگی می‌کرد. هرروز می‌گفت پسرم کی برمی‌گردد؟ گاهی می‌گفت می‌خواهم بروم فلان ظرف را بخرم که اگر محمدابراهیم آمد، در آن برایش شیرینی ببرم. می‌گفت اگر پسرم بیاید و 100 نفر مهمان داشته باشیم، استکانِ چای کم نداریم؟ در خیابان که راه می‌رفت، چشم می‌انداخت که ببیند کسی شبیه پسرش هست؟ می‌گفت بزرگ‌ترین افتخارم این است که مادر یک قهرمانم.

شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد

پدر و مادر محمدابراهیم سال‌ها سکوت کردند. سال‌های غربت سخت می‌گذشت. تا 25 سال به خانواده می‌گفتند چیزی نگویید، شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد و اگر بشنوند که او فرمانده ناوچه بوده ممکن است به او آسیب بزنند. پس از 25 سال، ناخدا محتاج، از فرماندهان نیروی دریایی، خانواده را به مشهد دعوت می‌کند و می‌گوید دیگر به بازگشت محمدابراهیم امیدوار نباشید؛ او شهید جاویدالاثر است.

برنده مسابقه مرگ!

از سفر که برگشتند؛ مادر از غصه دق کرد. پدر که مردی تنومند بود هم روز به روز تحلیل رفت. به بچه‌ها می‌گفت:«چرا مادرتان اول شد؟ چرا برنده شد؟ او زودتر از من رفت و به وصال ابی رسید.» مادر در مسابقه مرگ برنده شده بود! 4 ماه پس از مرگ مادر، پدر هم به دیدارِ ابی رفت.

ناوی از مرگ نمی‌ترسد...

محمدابراهیم رفت، بی‌آن‌که چیزی از مال دنیا از خود به جا گذاشته باشد. نه پس‌اندازی داشت و نه خانه‌ای خریده بود. آن کشتیِ بادبادنی که در فرانسه ساخته بود، یادگار ارزشمندِ محمدابراهیم است که حالا برادرش از آن نگهداری می‌کند و مجموعه‌ای از عکس‌ها که یاد محمدابراهیم را ابدی می‌کنند.

خواهرِ محمدابراهیم از بی‌مهری‌ها دل‌آزرده است اما دل‌آزردگی او را تاریک نکرده... آن‌قدر روشن است که گفتگو با او چراغی در دلت روشن می‌کند. حرف‌هایش را با شعری به پایان می‌برد که محمدابراهیم آن را با دست خود نوشته و به دیوار خانه‌اش زده بود:«ناوی از موج نمی‌ترسد... ناخدایی است که با بیم و بلا خو کرده... ناوی از مرگ نمی‌ترسد...»

پی‌نوشت: خواهرِ محمدابراهیم می‌گوید در نوجوانی‌اش هروقت با فامیل به دریا می‌رفتیم، اِبی با بچه‌های فامیل، مسابقه می‌داد که چه کسی می‌تواند بیشتر زیر آب بماند. اِبی برنده شد. چهل سال است که خلیج‌فارس، محمدابراهیم را در آغوش گرفته است.

انتهای پیام/

,

نکند ما را جادو کرده‌اند؟

, نکند ما را جادو کرده‌اند؟, نکند ما را جادو, کرده‌اند؟,

محمدابراهیم، از همان کودکی عاشق نوشتن بود. گهگاه مادر دفترچه‌ای برای او می‌خرید و می‌گفت باید حداقل یک ماه آن را نگهداری! محمدابراهیم اما همان روز اول، دفتر را پُر می‌کرد! امکانات کم، محمدابراهیم را وامی‌داشت که زغال به دست بگیرد و روی دیوارهای خشت و گلی، مسأله ریاضی حل کند! گاهی هم از سر شیطنت و هم از سر کمبود امکانات، نان‌های خانه مادربزرگ دفتر مشقش می‌شد! مادربزرگ، وقتی به بقچه نان‌ها سر می‌زد و اعدادِ روی نان‌ها را که می‌دید، می‌گفت نکند ما را جادو کرده‌اند؟

,

آبتنی در کوشمغان و کدیور!

, آبتنی در کوشمغان و کدیور!, آبتنی در کوشمغان و کدیور!,

پنج‌شش‌ساله بود که با دوستانش برای آب‌تنی به جوی‌ها و استخرها و آب‌انبارهای کوشمغان و کدیور می‌رفت! این نخستین تجربه‌های نزدیک محمدابراهیم از ارتباط با «آب» بود. در همین سن و سال بود که با خانواده به تهران مهاجرت کردند. یادم می‌آید سخن عموی محمدابراهیم را که می‌گفت خانه‌شان در تهران، نزدیک ساختمان‌های مسکونی نیروی دریایی بود. محمدابراهیم تقریبا هرروز ناوی‌ها را با لباس‌های خاصشان می‌دید و این شاید، نخستین علاقه‌ها به ناوی شدن را به دل محمدابراهیم انداخت.

,

راه‌حل این است

, راه‌حل این است, راه‌حل این است,

عاشق ریاضی بود! ساعت‌ها می‌نشست و مسأله حل می‌کرد. معلم‌ها که نمی‌آمدند، محمدابراهیم را می‌فرستادند که به بچه‌های کلاس‌های دیگر درس بدهد. گاهی مسائلی را به مدرسه می‌برد و به معلمش نشان می‌داد. معلم می‌گفت نمی‌توانم حلش کنم! چند روز فکر می‌کرد و راه‌حل را به معلمش می‌گفت. در هوش و حافظه به پدر رفته بود!

,

دور دنیا در 500 روز!

, دور دنیا در 500 روز!, دور دنیا در 500 روز!,

در دانشکده نیروی دریایی که پذیرفته شد، مسیر زندگی‌اش روشن شد. با خط خودش بر جلد شناسنامه نوشته بود که بیستم آبان 1348 وارد نیروی دریایی شدم. آن روزها نیروی دریایی ایران چندان پیشرفته نبود؛ به خاطر همین، دریانوردان برتر، بخشی از دوره‌های دریانوردی را باید بیرون از ایران می‌گذراندند. این آغاز سفر محمدابراهیم به آلمان بود؛ سال 1349. در بخشی از دوره باید دور دنیا را با کشتی می‌گشتند! این سفر دریایی، یک‌سال و نیم طول کشید.

,

سفر به جزیره آدمخوارها!

, سفر به جزیره آدمخوارها!, سفر به جزیره آدمخوارها!,

یک کشتی بادبادنی میزبان محمدابراهیم و هم‌دوره‌‌ای‌های خارجی‌اش شد. در سفر، سری به قطب زدند و قاره آمریکا را هم دور زدند. گاهی تلگراف می‌فرستاد که الان در جزیره‌ای هستیم که گویی جزیره آدمخواران است؛ جزیره‌ای که مردمش هیچ بویی از تمدن نبرده‌اند!  در این دوره، به محمدابراهیم خوش گذشته بود اما ارتباط خانواده با او دشوار شده بود.

,

گهگاه خانواده به اداره تلگراف‌خانه می‌رفتند. مسئول تلگراف‌خانه حرف‌های پدر را با مورس به کشتی محمدابراهیم می‌فرستاد و او هم جواب می‌داد. گاهی می‌شد که تا دو ماه از او بی‌خبر می‌ماندند. گاهی هم کارت پستالی یا نامه‌ای می‌فرستاد و می‌گفت که کجاست و چه می‌کند.

,

می‌توان با تو دل به دریا زد!

, می‌توان با تو دل به دریا زد!, می‌توان با تو دل به دریا زد!,

دو سه سالی که از سفر محمدابراهیم گذشت، دلتنگی پدر بالا گرفت. یک‌روز گفت دیگر نمی‌توانم تحمل کنم! باید به آلمان بروم! محمدابراهیم را در جریان گذاشتند. نامه‌ای برای پدر فرستاد و در آن با جزئیات شرح داد که وقتی به فرودگاه رسیدی چطور به مترو برسی و الخ! پدر با آن که زبان نمی‌دانست، دل به دریا زد و به آلمان رفت! طبق محاسبات محمدابراهیم، پدر باید ساعت 12 شب به نقطه‌‌ی ملاقات می‌رسید اما دیر کرده بود.

,

پدر یکی دو ساعتی با تأخیر رسید. پدر را در آغوش گرفت و هوشش را ستود! فقط از فرانکفورت تا هامبورگ، هفتصد هشتصد کیلومتر فاصله است. در این فاصله باید دو سه بار قطار عوض می‌کرد و گهکاه با ماشین می‌رفت. تصور کنید برای کسی که زبان نمی‌داند، پیمودن این مسیر چه دشوار است! بالاخره آتش دلتنگی پدر، خاموش شد.

,

باید زبان بخوانی!

, باید زبان بخوانی!, باید زبان بخوانی!,

سفر محمدابراهیم شش سال طول کشید و سال 1355 به وطن برگشت. اندکی بعد، ازدواج کرد اما کم‌تر از یکسال بعد بار دیگر برای گذراندن دوره‌هایی به فرماندهی ناوچه مربوط می‌شد، همراه همسرش راهی فرانسه شد. همسرش تازه دیپلم گرفته بود. به او می‌گفت، هرروز که من دنبال کارم می‌روم، تو باید بروی فلان شهر-که دو ساعت با شهر محل اقامتشان فاصله داشت- و زبان بخوانی. در پرانتز بگویم که وقتی سال 1358 به ایران آمدند، همسرش در رشته زبان فرانسه دانشگاه تهران پذیرفته شد. او هم مثل محمدابراهیم عاشق تحصیل بود.

,

می‌خواهم در وطنم کارخانه کشتی‌سازی بسازم

, می‌خواهم در وطنم کارخانه کشتی‌سازی بسازم, می‌خواهم در وطنم کارخانه کشتی‌سازی بسازم,

وقتی ناوچه پیکان را می‌ساختند، محمدابراهیم حاضر بود و ریز به ریز مراحل ساخت را می‌آموخت. شب‌های فرانسه، وقتی فراغتی می‌یافت، ماکت همان کشتی بادبانی که دوره‌های دریانوردی را در آن آموخته بود، می‌ساخت. سال 1358 به ایران برگشت. خانواده برای استقبال به فرودگاه رفتند. هفت‌هشت چمدان با خودش آورده بود و ماکت آن کشتی بادبانی را هم! از فرانسه تا ایران، کشتی را در دست گرفته بود که آسیبی نبیند! آن ماکت هنوز هم موجود است. محمدابراهیم وقتی برگشت، می‌گفت آرزو دارم در وطنم یک کارخانه کشتی‌سازی بسازم.

,

روز متفاوتِ 31 شهریور!

, روز متفاوتِ 31 شهریور!, روز متفاوتِ 31 شهریور!,

از فرانسه که برگشت، 29 سالش بود و استادِ دوره‌های دریانوردی دانشگاه شده بود. نیروی دریایی یک خانه سازمانی در بوشهر به او داده بود و اندک‌اندک در حال مهاجرت به بوشهر بود. از اواخر تیرماه 59 مشغول بسته‌بندی اثاث خانه‌اش بود. وسائل را با سلیقه و درست و درمان بسته‌بندی کرده بود و دور همه کارتن‌ها گونی پیچیده بود. می‌گفت این کارتن‌ها اگر از پشت‌بام هم بیفتد، اتفاقی نمی‌افتد!

,

صبح سی‌و‌یک شهریور رفت دنبال ماشین تا اثاثیه را به بوشهر بفرستد. به صاحب‌خانه اطلاع داده بود که امروز و فردا، خانه را تخلیه خواهد کرد. او هم خانه را به فرد دیگری اجاره داده بود. در همین حال و احوال، از نیروی دریایی با خانه پدری تماس می‌گیرند که با محمدابراهیم کار داریم. خودش را به خانه رساند. با محمدابراهیم تماس گرفتند که سریع خودت را به بوشهر برسان. محمدابراهیم تلفن را که قطع کرد، گفت لامذهب‌ها جنگ را شروع کردند! انگار از قبل می‌دانستند که منطقه، آشوب است.

,

بی‌درنگ گفت من به بوشهر می‌روم. پدر گفت، اثاثیه خانه‌ات را چه کنیم؟ گفت کاری به آن‌ها نداشته باشید، الان باید به بوشهر بروم. خانواده با او خداحافظی کردند. با پدر راهی ترمینال جنوب شد و از آن‌جا به بوشهر رفت. آبان‌ماه، پدر مادر، دوباره بی‌قرار محمدابراهیم شدند و به بوشهر رفتند. یکی دو هفته‌ای پیشش بودند. محیط، خفقان‌آور بود. شب‌ها در سکوت محض، حتی نمی‌توانستند یک شمع روشن کنند. برایشان سخت بود. تمام‌مدت آژیر خطر نواخته می‌شد. گذشت...

,

می‌خواهم اقتصادِ متجاوزان را نابود کنم

, می‌خواهم اقتصادِ متجاوزان را نابود کنم, می‌خواهم اقتصادِ متجاوزان را نابود کنم,

آبان‌ماه، ماهِ موفقیت نیروی دریایی ایران بود. سکوهای نفتی البکر و الامیه در ساحل اروندرود مورد حمله نیروهای ایرانی قرار گرفتند؛ سکوهایی که شریان اصلی صادرات نفت عراق بودند. خودش عکسی از این سکوها در حال سوختن گرفته بود و زیرش نوشته بود 16 آبان 1359. محمدابراهیم می‌گفت می‌خواهم اقتصاد عراق را نابود کنم تا در جنگ پیروز شویم. با از بین رفتن سکوهای نفتی البکر و الامیه، محمدابراهیم درجه تشویقی گرفت.

,

برایم گل و شیرینی بگیر!

, برایم گل و شیرینی بگیر!, برایم گل و شیرینی بگیر!,

پنجم آذرماه 1359، از بوشهر تماس گرفت. به خواهر گفت:«دو ماه است که غذای درست و حسابی نخورده‌ام؛ به مادر بگو برایم یک سبزی‌پلوی خوشمزه درست کند! من نهم آذر تهران خواهم بود.» خانواده به صرافت افتادند و خانه را مهیای حضور محمدابراهیم کردند. نهم آذر، سالگرد ازدواج محمدابراهیم و همسرش بود. محمدابراهیم به خواهر گفته بود که برایش گل و شیرینی بگیرد.

,

می‌خواهم خواهرم را ببرم

, می‌خواهم خواهرم را ببرم, می‌خواهم خواهرم را ببرم,

شنبه، هشتم آذرماه فرارسید. مادرِ خانه از صبح مشغول نظافت و آماده کردن میوه و شیرینی بود. کرسی گذاشته بودند و همه خوراکی‌ها را روی کرسی چیده بودند. نزدیک غروب بود که همسر محمدابراهیم به خانه پدری‌‌اش آمد. پدرِ خانه اما هنوز بیرون بود. در همین حال، برادر همسر محمدابراهیم، که خودش افسر نیروی دریایی بود، از راه رسید. چشم‌هایش قرمز بود. گفت من از بوشهر می‌آیم، خسته‌ام و سرم درد می‌کند. آمده‌ام خواهرم را ببرم!

,

مادرِ خانه گفت محمدابراهیم دوست دارد اول، همسرش را ببیند! قرصی برایش آورد و گفت حالا که تو از بوشهر رسیدی، حتما پسر من هم می‌رسد. این را گفت و رفت که چای بیاورد. در این بین، برادر، دست همسر محمدابراهیم را گرفت و برد! مادر ناراحت شد. نمی‌دانستند دلیل این رفتار چیست. پدر آمد؛ با روزنامه‌ای در دست. کلی هم خرید کرده بود.

,

یک ناوچه ایرانی غرق شد

, یک ناوچه ایرانی غرق شد, یک ناوچه ایرانی غرق شد,

تا نشست، گفت پس شهلا کجاست؟ گفتند ناصر آمد و او را برد! ناراحت شد که عروسش را برده‌اند. مادر چای ریخت. پدر به دخترش رو کرد که باباجان! روزنامه را بخوان ببین چه نوشته‌اند. خواهر محمدابراهیم، تا روزنامه را در دست گرفت، چشمش به تیتر بزرگ وسط صفحه افتاد: یک ناوچه ایرانی غرق شد! پدر بی‌قرار شد که این همان ناوچه برادر توست!

,

خواهر گفت:«مگر هرچه ناوچه روی دریاست، مال اِبی است؟» پدر گفت آخر فقط اوست که می‌جنگد. هرچه شماره در دفترچه تلفن بود، گرفت تا مگر خبری از محمدابراهیم بگیرد. همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. سر آخر یکی از فرماندهان گفت آقای همتی! ما مانده بودیم که این خبر را چطور به شما بدهیم... یک ساعت بیش‌تر نشد که همه فامیل در خانه پدری محمدابراهیم جمع شدند.

,

آن شب، برای خانواده جهنم شد. صبح فردا، فرمانده نیروی دریایی، هماهنگ کرد تا خانواده با یک هواپیمای فوکر به بوشهر بروند. بعدها که ماجرای عملیات مروارید را برای خانواده تعریف کردند، دلشان بی‌قرارتر شد. فرماندهان می‌گفتند ما حتی گوسفند خریده بودیم تا وقتی محمدابراهیم و همراهانش رسیدند، برایشان قربانی کنیم. آخر عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود.

,

ناو را ترک کنید...

, ناو را ترک کنید..., ناو را ترک کنید...,

ماجرا از این قرار بود که وقتی عملیات مروارید به پایان می‌رسد، به محمدابراهیم می‌گویند منطقه پاک است، می‌توانید برگردید. نه مهمات چندانی داشتند و نه تجهیزات؛ اسیر عراقی هم گرفته بودند. یک ناوچه عراقی که به اسکله چسبیده بود، از دیدشان پنهان مانده بود. ناوچه پیکان که از اسکله دور می‌شود، ناوچه عراقی موشکش را شلیک می‌کند.

,

تا متوجه موشک می‌شوند، جهت حرکت را تغییر می‌دهند اما موشک به موتورخانه ناوچه اصابت می‌کند. هواپیماها از آسمان هم شلیک می‌کردند. تیم محمدابراهیم، یک موشکِ آمریکایی را در هوا می‌زند! موشک سوم اما به ناوچه اصابت می‌کند. محمدابراهیم دستور ترک ناو می‌دهد. ناوچه اندک‌اندک در آب فرومی‌رفت و گردابی بر گرد خود ایجاد می‌کرد.

,

دلمان می‌خواهد ناوچه را از دل آب بیرون بکشند

, دلمان می‌خواهد ناوچه را از دل آب بیرون بکشند, دلمان می‌خواهد ناوچه را از دل آب بیرون بکشند,

هرکس می‌توانست تن به آب زد و از ناوچه دور شد. محمدابراهیم اما روی پل فرماندهی ناوچه ایستاده بود و دستورهای آخر را صادر می‌کرد. خلیج‌فارس ناوچه را و محمدابراهیم را تنگ در آغوش کشید. یک‌هفته‌ای پس از ماجرا، تیم تجسس به منطقه می‌رفت اما کاری از پیش نبرد. محل واقعه، در آب‌های عراق واقع شده بود. خواهر محمدابراهیم می‌گوید حالا پس از چهل سال دلمان می‌خواهد آن ناوچه را از آب بیرون بکشند.

,

خانواده، یک‌روز که به امامزاده اشرف می‌روند، می‌بینند که سنگ مزاری به نام محمدابراهیم گذاشته‌اند:«شهید محمدابراهیم همتی، تولد: سمنان، شهادت: خلیج‌فارس» خانواده می‌گویند کاش به ما می‌گفتید تا لااقل عکسی یا لباسی از شهید را بر مزارش می‌گذاشتیم. مزار محمدابراهیم اما سراسر خلیج‌فارس است!

,

استکانِ چای کم نداریم؟

, استکانِ چای کم نداریم؟, استکانِ چای کم نداریم؟,

مادر، شبانه‌روز با پسرِ غایبش زندگی می‌کرد. هرروز می‌گفت پسرم کی برمی‌گردد؟ گاهی می‌گفت می‌خواهم بروم فلان ظرف را بخرم که اگر محمدابراهیم آمد، در آن برایش شیرینی ببرم. می‌گفت اگر پسرم بیاید و 100 نفر مهمان داشته باشیم، استکانِ چای کم نداریم؟ در خیابان که راه می‌رفت، چشم می‌انداخت که ببیند کسی شبیه پسرش هست؟ می‌گفت بزرگ‌ترین افتخارم این است که مادر یک قهرمانم.

,

شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد

, شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد, شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد,

پدر و مادر محمدابراهیم سال‌ها سکوت کردند. سال‌های غربت سخت می‌گذشت. تا 25 سال به خانواده می‌گفتند چیزی نگویید، شاید محمدابراهیم اسیر شده باشد و اگر بشنوند که او فرمانده ناوچه بوده ممکن است به او آسیب بزنند. پس از 25 سال، ناخدا محتاج، از فرماندهان نیروی دریایی، خانواده را به مشهد دعوت می‌کند و می‌گوید دیگر به بازگشت محمدابراهیم امیدوار نباشید؛ او شهید جاویدالاثر است.

,

برنده مسابقه مرگ!

, برنده مسابقه مرگ!, برنده مسابقه مرگ!,

از سفر که برگشتند؛ مادر از غصه دق کرد. پدر که مردی تنومند بود هم روز به روز تحلیل رفت. به بچه‌ها می‌گفت:«چرا مادرتان اول شد؟ چرا برنده شد؟ او زودتر از من رفت و به وصال ابی رسید.» مادر در مسابقه مرگ برنده شده بود! 4 ماه پس از مرگ مادر، پدر هم به دیدارِ ابی رفت.

,

ناوی از مرگ نمی‌ترسد...

, ناوی از مرگ نمی‌ترسد..., ناوی از مرگ نمی‌ترسد...,

محمدابراهیم رفت، بی‌آن‌که چیزی از مال دنیا از خود به جا گذاشته باشد. نه پس‌اندازی داشت و نه خانه‌ای خریده بود. آن کشتیِ بادبادنی که در فرانسه ساخته بود، یادگار ارزشمندِ محمدابراهیم است که حالا برادرش از آن نگهداری می‌کند و مجموعه‌ای از عکس‌ها که یاد محمدابراهیم را ابدی می‌کنند.

,

خواهرِ محمدابراهیم از بی‌مهری‌ها دل‌آزرده است اما دل‌آزردگی او را تاریک نکرده... آن‌قدر روشن است که گفتگو با او چراغی در دلت روشن می‌کند. حرف‌هایش را با شعری به پایان می‌برد که محمدابراهیم آن را با دست خود نوشته و به دیوار خانه‌اش زده بود:«ناوی از موج نمی‌ترسد... ناخدایی است که با بیم و بلا خو کرده... ناوی از مرگ نمی‌ترسد...»

,

پی‌نوشت: خواهرِ محمدابراهیم می‌گوید در نوجوانی‌اش هروقت با فامیل به دریا می‌رفتیم، اِبی با بچه‌های فامیل، مسابقه می‌داد که چه کسی می‌تواند بیشتر زیر آب بماند. اِبی برنده شد. چهل سال است که خلیج‌فارس، محمدابراهیم را در آغوش گرفته است.

,

انتهای پیام/

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه