اخبار داغ

شهیدان نصیری؛

دو‌قلو‌هایی که ولادت و شهادتشان در یک روز رقم خورد

دو‌قلو‌هایی که ولادت و شهادتشان در یک روز رقم خورد
محسن و مصطفی هر دو در یک روز متولد شدند و در یک عملیات و در یک روز به شهادت رسیدند. دقیقاً در سالگرد شهادت محمدعلی. محمدعلی در 30دی ماه 65 و دوقلوها در 30دی ماه 1366به شهادت رسیدند.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از یزدرسا، خانواده نصیری سه شهید تقدیم انقلاب کرده است، شهید محمدعلی نصیری در سی‌ام دی ماه سال 65 و برادران دوقلو، شهید محسن و شهید مصطفی نصیری در اولین سالگرد شهادت برادر بزرگترشان در سی‌ام دی‌ماه سال 66 در عملیات بیت‌المقدس دو و در منطقه کردستان به درجه رفیع شهادت نائل شدند. آیت‌الله حاج شیخ غلام‌رضا فقیه‌یزدی‌خراسانی عمومی مادربزرگ شهیدان نصیری است.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, یزدرسا,

برادر بزرگتر یکسال زودتر به صف شهدا پیوست

زهرا نصیری خواهر شهیدان نصیری درباره اولین شهید خانواده می‌گوید: محمدعلی اولین کسی بود که لباس رزم پوشید و راهی شد. قبل از آغاز جنگ در زمان انقلاب فعالیت داشت. برادرم سرباز بود که با فرمان امام خمینی(ره) از محل خدمتش فرار کرد. محمدعلی 27سال داشت که راهی جبهه شد. متأهل بود و دو فرزند پنج ساله و سه ساله هم داشت. دو سال بعد از حضور در جبهه به شهادت رسید.

محمدعلی قبل از جنگ در بسیج محل فعالیت می‌کرد. شب‌ها برای نگهبانی و کشیک به بسیج می‌رفت تا اینکه تصمیم گرفت به جبهه برود. چند باری هم زخمی شد. یک سال بعد از رفتن محمدعلی، پدرم هم رفت. یک مرتبه هر دویشان مجروح شدند و در استادیوم آزادی بستری و بعد از بهبودی دوباره راهی شدند.

محمدعلی 30 دی‌ماه 1365 در عملیات کربلای5 شهید شد، پدرم همزمان با محمدعلی در جبهه بود. همرزمان پدر که متوجه شهادت برادرمان شده بودند از ایشان خواستند چند روزی مرخصی بگیرد و به خانه برگردد، فردای روزی که پدر به خانه رسید چند نفر از اهالی مسجد به دیدار پدر آمدند و خبر شهادت محمدعلی را دادند.

محمدعلی در وصیتنامه‌اش نوشته بود که من راضی نیستم که بی‌حجاب‌ها در مراسمم شرکت کنند، از همه ما خواست تا حامی دین و رهبر و پیرو راه شهدا باشیم. شهادتش برای ما سخت بود، اما خدا صبر و تحمل شهادتش را به ما داد.

رقابت دوقلوها برای اعزام به جبهه

خانم نصیری درباره اعزام برادران دوقلویش به جبهه می‌گوید: بعد از محمدعلی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از شهادت محمدعلی دوقلوها هم عزم رفتن کردند. ابتدا محسن و بعد هم مصطفی رفت.

بعد از شهادت محمدعلی، رقابت بین دوقلوها برای رفتن شدت گرفت. مصطفی می‌گفت محسن همیشه زرنگی می‌کند و می‌رود و من جا می‌مانم. بهترین‌ها همیشه برای محسن است! من باید به محسن برسم. برای اینکه عقب نماند خودش را به محسن رساند. در جبهه هم با هم رقابت داشتند. همرزمانشان اینطور برایمان تعریف کردند و می‌گفتند محسن به مصطفی می‌گفت: تو برو خانه مادر دست تنهاست. مصطفی در پاسخش می‌گفت: تو شش ماهی است که اینجا هستی، تو برو من می‌مانم. حالا نوبت من است. به همرزمانشان گفته بودند، ما پسرعمو هستیم و آنها بعد از شهادت متوجه رابطه برادری‌شان شده بودند.

محسن و مصطفی در روند عملیات بیت‌المقدس دو در ماووت عراق بودند. گردان عمل‌کننده محسن، المهدی و گردان مصطفی حر بود. عملیات در منطقه کوهستانی ماووت عراق اجرایی شد. گردان محسن در ابتدا وارد عمل می‌شود که به دلایلی اکثر بچه‌ها به شهادت می‌رسند. بعد از گذشت چندساعت از شهادت محسن، گردان حر وارد منطقه عملیاتی بیت‌المقدس دو می‌شود و مصطفی هم در ادامه عملیات به شهادت می‌رسد.

دوقلوها در سالروز تولدشان و اولین سالگرد شهادت برادر بزرگشان شهید شدند

خانم نصیری همچنین می‌گوید: نکته جالبی که همرزمان و دوستان برادرانم برایمان گفتند این بود که بعد از شهادت محسن و در بحبوحه عملیات، امکان انتقال پیکر محسن به عقب فراهم نمی‌شود، به همین خاطر محسن را به داخل غاری در کوه منتقل می‌کنند تا بعد از عملیات عقب ببرند. کمی بعد با ریزش کوه دهانه غار بسته می‌شود. مصطفی که شهید شد پیکرش را نگه می‌دارند تا پیکر محسن پیدا شود. با پیدا شدن پیکر محسن هر دو برادر را با هم به عقب می‌آورند. محسن و مصطفی هر دو در یک روز متولد شدند و در یک عملیات و در یک روز به شهادت رسیدند. دقیقاً در سالگرد شهادت برادرمان محمدعلی. محمدعلی در 30دی ماه 65 و دوقلوها در 30دی ماه 1366به شهادت رسیدند.

زمان شهادت دوقلوها پدر در جبهه نبود و دو، سه ماهی قبل از شهادتشان برای کمک به مادرمان به مرخصی آمده بود. پدر همراه برادر بزرگم به شهرستان رفته بود که ماشینی را به دنبالشان می‌فرستند و از آن‌ها می‌خواهند برگردند. بعد از مسجد محل آمدند و خبر شهادت بچه‌ها را به پدر دادند.

اما به مادرم گفتند محسن شهید شده و مصطفی زخمی است. مادرم گفت: خب پس مصطفی را برگردانید. بعد گفتند: مصطفی بیمارستان است اما مادر گفت: نه! مصطفی هم شهید شده است، من می‌دانم. مادرم آنقدر با ایمان بود که ما را به صبر دعوت می‌کرد. توکل و توسلش بالا بود. شهادت بچه‌ها را با صبوری تحمل کرد. به ما هم توصیه می‌کرد و می‌گفت: زیاد گریه نکنید. دشمن شاد می‌شود.

برادری که بعد از شهادت سه برادر به جبهه رفت

خواهر شهیدان نصیری از اعزام برادر دیگرش به جبهه آن هم بعد از شهادت سه برادر می‌گوید: بعد از شهادت دوقلوها برادر بزرگم رفت. چند ماه جبهه بود. بعد هم پدرم رفت. وقتی ‌آش پشت پای برادرم را برای همسایه‌ها می‌بردیم، می‌گفتند: سه شهید از خانواده شما کافی نیست؟ برای چی برادرتان رفته است؟ برای چی اجازه دادید؟ ما هم می‌گفتیم خودشان دوست دارند بروند و نمی‌توانیم بگوییم چرا می‌روید؟

اما بعد از شهادت برادرها خیلی طعنه و کنایه شنیدیم. شاید آنقدری که این حرف‌ها آزارمان می‌داد و دلمان را می‌سوزاند، شهادت برادرها دلمان را نسوزاند. می‌دانستیم راهی که رفته‌اند راه حق است و این حرف‌ها ناحق.

یکبار برادرم برای ساخت خانه آهن خریده بود. هر کسی می‌دید می‌گفت اینها را بنیاد شهید داده است. بعد از شهادت بچه‌ها مدرسه‌ای به نام آنها نامگذاری شد. وقتی پدر و مادرم به رحمت خدا رفتند، خیلی از والدین دانش‌آموزان از ما سؤال می‌کردند حالا که والدین‌تان فوت شده‌اند این مدرسه در گیرودار انحصار وراثت بیفتد ما چه کنیم؟ بچه‌هایمان را کجا بفرستیم؟ مردم فکر می‌کردند سند مدرسه به نام خانواده ماست. وقتی بنیاد شهید به پدرم گفته بود دنبال پرونده بچه‌ها باشید. پدرم گفته بود من بچه‌ها را برای رضای خدا به جبهه فرستاده‌ام نه برای پول.

ما شهدایمان را زنده می‌دانیم. هر بار که برای من گرفتاری و مشکل یا مسئله‌ای پیش می‌آید از برادرهایم کمک می‌خواهم. روبه‌روی عکسشان می‌ایستم و می‌گویم باید این مشکل من را حل کنید. بسیاری از گره‌ها و مشکلات زندگی‌ام را با همین توسل‌ها حل کرده‌ام .

انتهای پیام/

,

برادر بزرگتر یکسال زودتر به صف شهدا پیوست

, برادر بزرگتر یکسال زودتر به صف شهدا پیوست,

زهرا نصیری خواهر شهیدان نصیری درباره اولین شهید خانواده می‌گوید: محمدعلی اولین کسی بود که لباس رزم پوشید و راهی شد. قبل از آغاز جنگ در زمان انقلاب فعالیت داشت. برادرم سرباز بود که با فرمان امام خمینی(ره) از محل خدمتش فرار کرد. محمدعلی 27سال داشت که راهی جبهه شد. متأهل بود و دو فرزند پنج ساله و سه ساله هم داشت. دو سال بعد از حضور در جبهه به شهادت رسید.

,

محمدعلی قبل از جنگ در بسیج محل فعالیت می‌کرد. شب‌ها برای نگهبانی و کشیک به بسیج می‌رفت تا اینکه تصمیم گرفت به جبهه برود. چند باری هم زخمی شد. یک سال بعد از رفتن محمدعلی، پدرم هم رفت. یک مرتبه هر دویشان مجروح شدند و در استادیوم آزادی بستری و بعد از بهبودی دوباره راهی شدند.

,

محمدعلی 30 دی‌ماه 1365 در عملیات کربلای5 شهید شد، پدرم همزمان با محمدعلی در جبهه بود. همرزمان پدر که متوجه شهادت برادرمان شده بودند از ایشان خواستند چند روزی مرخصی بگیرد و به خانه برگردد، فردای روزی که پدر به خانه رسید چند نفر از اهالی مسجد به دیدار پدر آمدند و خبر شهادت محمدعلی را دادند.

,

محمدعلی در وصیتنامه‌اش نوشته بود که من راضی نیستم که بی‌حجاب‌ها در مراسمم شرکت کنند، از همه ما خواست تا حامی دین و رهبر و پیرو راه شهدا باشیم. شهادتش برای ما سخت بود، اما خدا صبر و تحمل شهادتش را به ما داد.

,

, ,

رقابت دوقلوها برای اعزام به جبهه

, رقابت دوقلوها برای اعزام به جبهه,

خانم نصیری درباره اعزام برادران دوقلویش به جبهه می‌گوید: بعد از محمدعلی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از شهادت محمدعلی دوقلوها هم عزم رفتن کردند. ابتدا محسن و بعد هم مصطفی رفت.

,

بعد از شهادت محمدعلی، رقابت بین دوقلوها برای رفتن شدت گرفت. مصطفی می‌گفت محسن همیشه زرنگی می‌کند و می‌رود و من جا می‌مانم. بهترین‌ها همیشه برای محسن است! من باید به محسن برسم. برای اینکه عقب نماند خودش را به محسن رساند. در جبهه هم با هم رقابت داشتند. همرزمانشان اینطور برایمان تعریف کردند و می‌گفتند محسن به مصطفی می‌گفت: تو برو خانه مادر دست تنهاست. مصطفی در پاسخش می‌گفت: تو شش ماهی است که اینجا هستی، تو برو من می‌مانم. حالا نوبت من است. به همرزمانشان گفته بودند، ما پسرعمو هستیم و آنها بعد از شهادت متوجه رابطه برادری‌شان شده بودند.

,

محسن و مصطفی در روند عملیات بیت‌المقدس دو در ماووت عراق بودند. گردان عمل‌کننده محسن، المهدی و گردان مصطفی حر بود. عملیات در منطقه کوهستانی ماووت عراق اجرایی شد. گردان محسن در ابتدا وارد عمل می‌شود که به دلایلی اکثر بچه‌ها به شهادت می‌رسند. بعد از گذشت چندساعت از شهادت محسن، گردان حر وارد منطقه عملیاتی بیت‌المقدس دو می‌شود و مصطفی هم در ادامه عملیات به شهادت می‌رسد.

,

دوقلوها در سالروز تولدشان و اولین سالگرد شهادت برادر بزرگشان شهید شدند

, دوقلوها در سالروز تولدشان و اولین سالگرد شهادت برادر بزرگشان شهید شدند,

خانم نصیری همچنین می‌گوید: نکته جالبی که همرزمان و دوستان برادرانم برایمان گفتند این بود که بعد از شهادت محسن و در بحبوحه عملیات، امکان انتقال پیکر محسن به عقب فراهم نمی‌شود، به همین خاطر محسن را به داخل غاری در کوه منتقل می‌کنند تا بعد از عملیات عقب ببرند. کمی بعد با ریزش کوه دهانه غار بسته می‌شود. مصطفی که شهید شد پیکرش را نگه می‌دارند تا پیکر محسن پیدا شود. با پیدا شدن پیکر محسن هر دو برادر را با هم به عقب می‌آورند. محسن و مصطفی هر دو در یک روز متولد شدند و در یک عملیات و در یک روز به شهادت رسیدند. دقیقاً در سالگرد شهادت برادرمان محمدعلی. محمدعلی در 30دی ماه 65 و دوقلوها در 30دی ماه 1366به شهادت رسیدند.

,

زمان شهادت دوقلوها پدر در جبهه نبود و دو، سه ماهی قبل از شهادتشان برای کمک به مادرمان به مرخصی آمده بود. پدر همراه برادر بزرگم به شهرستان رفته بود که ماشینی را به دنبالشان می‌فرستند و از آن‌ها می‌خواهند برگردند. بعد از مسجد محل آمدند و خبر شهادت بچه‌ها را به پدر دادند.

,

اما به مادرم گفتند محسن شهید شده و مصطفی زخمی است. مادرم گفت: خب پس مصطفی را برگردانید. بعد گفتند: مصطفی بیمارستان است اما مادر گفت: نه! مصطفی هم شهید شده است، من می‌دانم. مادرم آنقدر با ایمان بود که ما را به صبر دعوت می‌کرد. توکل و توسلش بالا بود. شهادت بچه‌ها را با صبوری تحمل کرد. به ما هم توصیه می‌کرد و می‌گفت: زیاد گریه نکنید. دشمن شاد می‌شود.

,

, ,

برادری که بعد از شهادت سه برادر به جبهه رفت

, برادری که بعد از شهادت سه برادر به جبهه رفت,

خواهر شهیدان نصیری از اعزام برادر دیگرش به جبهه آن هم بعد از شهادت سه برادر می‌گوید: بعد از شهادت دوقلوها برادر بزرگم رفت. چند ماه جبهه بود. بعد هم پدرم رفت. وقتی ‌آش پشت پای برادرم را برای همسایه‌ها می‌بردیم، می‌گفتند: سه شهید از خانواده شما کافی نیست؟ برای چی برادرتان رفته است؟ برای چی اجازه دادید؟ ما هم می‌گفتیم خودشان دوست دارند بروند و نمی‌توانیم بگوییم چرا می‌روید؟

,

اما بعد از شهادت برادرها خیلی طعنه و کنایه شنیدیم. شاید آنقدری که این حرف‌ها آزارمان می‌داد و دلمان را می‌سوزاند، شهادت برادرها دلمان را نسوزاند. می‌دانستیم راهی که رفته‌اند راه حق است و این حرف‌ها ناحق.

,

یکبار برادرم برای ساخت خانه آهن خریده بود. هر کسی می‌دید می‌گفت اینها را بنیاد شهید داده است. بعد از شهادت بچه‌ها مدرسه‌ای به نام آنها نامگذاری شد. وقتی پدر و مادرم به رحمت خدا رفتند، خیلی از والدین دانش‌آموزان از ما سؤال می‌کردند حالا که والدین‌تان فوت شده‌اند این مدرسه در گیرودار انحصار وراثت بیفتد ما چه کنیم؟ بچه‌هایمان را کجا بفرستیم؟ مردم فکر می‌کردند سند مدرسه به نام خانواده ماست. وقتی بنیاد شهید به پدرم گفته بود دنبال پرونده بچه‌ها باشید. پدرم گفته بود من بچه‌ها را برای رضای خدا به جبهه فرستاده‌ام نه برای پول.

,

ما شهدایمان را زنده می‌دانیم. هر بار که برای من گرفتاری و مشکل یا مسئله‌ای پیش می‌آید از برادرهایم کمک می‌خواهم. روبه‌روی عکسشان می‌ایستم و می‌گویم باید این مشکل من را حل کنید. بسیاری از گره‌ها و مشکلات زندگی‌ام را با همین توسل‌ها حل کرده‌ام .

,

انتهای پیام/

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه