زن بیسرپناه خرمآبادی از فروردینماه امسال تاکنون در چادر زندگی میکند.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از سفیرافلاک، اینجا آخر دنیا نیست؛ اینجا لرستان است مرکز شهر خرمآباد. کمی آنسوتر کسی زندگی میکند که از دار دنیا «هیچ» ندارد.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, سفیرافلاک،,همهچیز از باران شروع میشود، بارانی که گاه آبادانی و سرسبزی با خود میآورد و گاه ویرانی و بیخانمانی را رقم میزند.
اینجا باران برای پیرزنی بیخانمان، ویرانی را تداعی میکند. پیرزنی که چند روز از نخستین روزهای سال جدید در دل تنهایی شب میان آب و گِل ماند و تا صبح دلهره آوار شدن خانه را داشت.
برای رفتن به خانه نداشتهاش باید مسافتی را در ارتفاعی بالاتر از سطح شهر طی کرد، چادر سفیدرنگ هلالاحمر از دورهم پیداست، چادری که اطراف نهچندان دورش ساختمانهای سر به فلک کشیده پیداست، از برج امید گرفته تا ساختمانهای اداری و هتلهایی در بلندترین نقطه کوه.
پس از دقایقی پیادهروی، به کنار چادر رسیدیم، یک سگ اهلی مقابل چادر لم زده بود، جرات نزدیک شدن به چادر را نداشتیم. چند لحظهای سر جایمان سیخ شده بودیم، دقایقی گذشت، مرد میانسالی در حال گذر متوجه ترسمان از این حیوان شد، به کنارمان آمد و گفت نترسید کاری با شما ندارد. سنگی برداشت و بهطرف حیوان پرتاب کرد.
پسازاینکه حیوان دور شد، خانم سالخوردهای که در چادر بود متوجه آمدنمان شد. از چادر بیرون آمد و با زبان لکی خود خوشآمد گویی گفت.
گفتم خبرنگاریم و آمدهایم تا چند لحظهای با شما همصحبت شویم، برق در چشمانش افتاد، انگار منتظر بود کسی بیاید و روایتگر لحظات سخت زندگیاش باشد.
بااینکه خانهای نداشت ولی چنددقیقهای یکبار دستانش را بهسوی چادر میکشید و میگفت بفرمایید منزل، سرپا نمانید.
دقایقی کنار او در چادر نشستیم، هر چه به اطراف نگاه میکردم وسیله زندگی نمیدیدم. همه زندگیاش خلاصه میشد در یک چراغنفتی، چند بطری آب، دو بالش و چند پتوی کهنه.
سر کلام را باز میکند، انگار خاطرات تلخش را مرور میکند. باران بود، یکشب را تا صبح آبی که به داخل خانه میآمد را جارو میزدم و بیرون میریختم.
خدا خدا میکردم تا سقف روی سرم آوار نشود. تا صبح از سرما میلرزیدم. فرش زیر پایم خیس آب بود، چون یک زن تنها بودم کاری از دستم برنمیآمد. خیلی ترسیده بودم، احساس میکردم هر آن است که خانهبر سرم آوار شود.
نیمههای شب بود رفتم و در خانه همسایهها را زدم. گفتم خانهام را آبگرفته، همراه من آمدند و مقداری تنه چوب زیر سقف زدند و فرش و وسایل منزل را یکییکی بیرون آوردند.
شب را با دلهره به صبح رساندم. اما صبح دیگر خانهای نبود که جای زندگی باشد. هوا که روشن شد من بودم و خانهای ویران و تنها یک فرش که با کمک همسایهها از خانه بیرون آورده بودم، آنهم بعد از چند روز که خیس مانده بود به چندتکه تقسیم شد.
من مانده بودم و بیخانمانی، همسایهها برایم یک چادر هلالاحمر تهیه کردند. از بهار تا الآن گرمی و سردی را در میان این چادر گذراندهام. البته هرروز خدا را شکر میکنم، واقعاً خدا کمک کرد و خانه بر سرم آوار نشد.
مدتی است چند جوان بسیجی میآیند و تلاش میکنند با هزینه شخصی خودشان خانهام را از سَر بسازند، واقعاً از آنها ممنونم با دستخالی به کمک من آمدهاند. قبل از این نیز به کمیته امداد مراجعه کردم ولی گفتند ما خانه برای یک نفر نمیسازیم. مگر یک نفر بنده خدا نیست! نفس عمیقی کشید و گفت بیایید ببینید این جوانان در این سرما چگونه کار میکنند.
ما را به سمت خانهاش که خرابشده بود راهنمایی کرد. عدهای جوان آنجا بود که هرکسی مشغول به کاری بود. دست و صورتهایشان به قرمزی میزد. هوا سرد بود اما بااینحال دستهایشان در آب و سیمان بود. آجرها را یکییکی میچیدند، انگار تمام هموغمشان فقط ساختن یک سقف بود و اتاقی برای یک زن بیکس.
خواستیم چند لحظهای با آنها صحبت کنیم اما راضی نبودند. هرکسی بیطرفی میرفت. یکی از جوانان گفت ما برای رضای خدا آمدهایم و هیچ صحبتی نیاز نیست. پس از چند لحظه اصرار بالاخره یکی از آنها راضی شد بیاید و سخن بگوید.
گفت ما چند جوان هیئتی هستیم که شنیدیم یک زن تنها در میان چادر زندگی میکند. تصمیم گرفتیم مقداری پول رویهم بگذاریم و بیایم شروع به ساختوساز کنیم به امید اینکه شاید خیری پیدا بشود و کمک کند خانه رو کامل بسازیم.
اینجاست که دیگر حرفی برای گفتن نمیماند. تنها یک نگاه به ساختمانهای چندطبقه مسئولان در کنار خانه ویران یک زن بیسرپناه و دستان یخزده چند جوان که قطرهقطره پولهای خود را جمع کردهاند کافیست تا مشق محرومیت کرد.
نویسنده : فاطمه بیرانوند
انتهای پیام/
همهچیز از باران شروع میشود، بارانی که گاه آبادانی و سرسبزی با خود میآورد و گاه ویرانی و بیخانمانی را رقم میزند.
,اینجا باران برای پیرزنی بیخانمان، ویرانی را تداعی میکند. پیرزنی که چند روز از نخستین روزهای سال جدید در دل تنهایی شب میان آب و گِل ماند و تا صبح دلهره آوار شدن خانه را داشت.
,, ,
برای رفتن به خانه نداشتهاش باید مسافتی را در ارتفاعی بالاتر از سطح شهر طی کرد، چادر سفیدرنگ هلالاحمر از دورهم پیداست، چادری که اطراف نهچندان دورش ساختمانهای سر به فلک کشیده پیداست، از برج امید گرفته تا ساختمانهای اداری و هتلهایی در بلندترین نقطه کوه.
,پس از دقایقی پیادهروی، به کنار چادر رسیدیم، یک سگ اهلی مقابل چادر لم زده بود، جرات نزدیک شدن به چادر را نداشتیم. چند لحظهای سر جایمان سیخ شده بودیم، دقایقی گذشت، مرد میانسالی در حال گذر متوجه ترسمان از این حیوان شد، به کنارمان آمد و گفت نترسید کاری با شما ندارد. سنگی برداشت و بهطرف حیوان پرتاب کرد.
,, ,
پسازاینکه حیوان دور شد، خانم سالخوردهای که در چادر بود متوجه آمدنمان شد. از چادر بیرون آمد و با زبان لکی خود خوشآمد گویی گفت.
,گفتم خبرنگاریم و آمدهایم تا چند لحظهای با شما همصحبت شویم، برق در چشمانش افتاد، انگار منتظر بود کسی بیاید و روایتگر لحظات سخت زندگیاش باشد.
,بااینکه خانهای نداشت ولی چنددقیقهای یکبار دستانش را بهسوی چادر میکشید و میگفت بفرمایید منزل، سرپا نمانید.
,, ,
دقایقی کنار او در چادر نشستیم، هر چه به اطراف نگاه میکردم وسیله زندگی نمیدیدم. همه زندگیاش خلاصه میشد در یک چراغنفتی، چند بطری آب، دو بالش و چند پتوی کهنه.
,سر کلام را باز میکند، انگار خاطرات تلخش را مرور میکند. باران بود، یکشب را تا صبح آبی که به داخل خانه میآمد را جارو میزدم و بیرون میریختم.
,خدا خدا میکردم تا سقف روی سرم آوار نشود. تا صبح از سرما میلرزیدم. فرش زیر پایم خیس آب بود، چون یک زن تنها بودم کاری از دستم برنمیآمد. خیلی ترسیده بودم، احساس میکردم هر آن است که خانهبر سرم آوار شود.
,نیمههای شب بود رفتم و در خانه همسایهها را زدم. گفتم خانهام را آبگرفته، همراه من آمدند و مقداری تنه چوب زیر سقف زدند و فرش و وسایل منزل را یکییکی بیرون آوردند.
,شب را با دلهره به صبح رساندم. اما صبح دیگر خانهای نبود که جای زندگی باشد. هوا که روشن شد من بودم و خانهای ویران و تنها یک فرش که با کمک همسایهها از خانه بیرون آورده بودم، آنهم بعد از چند روز که خیس مانده بود به چندتکه تقسیم شد.
,من مانده بودم و بیخانمانی، همسایهها برایم یک چادر هلالاحمر تهیه کردند. از بهار تا الآن گرمی و سردی را در میان این چادر گذراندهام. البته هرروز خدا را شکر میکنم، واقعاً خدا کمک کرد و خانه بر سرم آوار نشد.
,, ,
مدتی است چند جوان بسیجی میآیند و تلاش میکنند با هزینه شخصی خودشان خانهام را از سَر بسازند، واقعاً از آنها ممنونم با دستخالی به کمک من آمدهاند. قبل از این نیز به کمیته امداد مراجعه کردم ولی گفتند ما خانه برای یک نفر نمیسازیم. مگر یک نفر بنده خدا نیست! نفس عمیقی کشید و گفت بیایید ببینید این جوانان در این سرما چگونه کار میکنند.
,ما را به سمت خانهاش که خرابشده بود راهنمایی کرد. عدهای جوان آنجا بود که هرکسی مشغول به کاری بود. دست و صورتهایشان به قرمزی میزد. هوا سرد بود اما بااینحال دستهایشان در آب و سیمان بود. آجرها را یکییکی میچیدند، انگار تمام هموغمشان فقط ساختن یک سقف بود و اتاقی برای یک زن بیکس.
,, ,
خواستیم چند لحظهای با آنها صحبت کنیم اما راضی نبودند. هرکسی بیطرفی میرفت. یکی از جوانان گفت ما برای رضای خدا آمدهایم و هیچ صحبتی نیاز نیست. پس از چند لحظه اصرار بالاخره یکی از آنها راضی شد بیاید و سخن بگوید.
,گفت ما چند جوان هیئتی هستیم که شنیدیم یک زن تنها در میان چادر زندگی میکند. تصمیم گرفتیم مقداری پول رویهم بگذاریم و بیایم شروع به ساختوساز کنیم به امید اینکه شاید خیری پیدا بشود و کمک کند خانه رو کامل بسازیم.
,اینجاست که دیگر حرفی برای گفتن نمیماند. تنها یک نگاه به ساختمانهای چندطبقه مسئولان در کنار خانه ویران یک زن بیسرپناه و دستان یخزده چند جوان که قطرهقطره پولهای خود را جمع کردهاند کافیست تا مشق محرومیت کرد.
,, , ,
نویسنده : فاطمه بیرانوند
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه