اخبار داغ

انقلاب 57 در کرج؛

غلامحسین قره‌خانلو؛ یک ارتشی که گردان 60 نفره شاه را با کمک مردم متوقف کرد

غلامحسین قره‌خانلو؛ یک ارتشی که گردان 60 نفره شاه را با کمک مردم متوقف کرد
آنچه در ادامه می خوانید گزارشی از رشادت یک انقلابی کرجی با همراهی مردم مرد آباد کرج است که در انقلاب 57 رقم خورد تا امروز شاهد 41 سالگی انقلاب باشیم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از تیتریک، غلامحسین قره خانلو تیر ماه 1328 در روستای علیشار از توابع ساوه  به دنیا آمد. او فرزند ارشد خانواده ای ده نفره بود و به دلیل فقر مالی و بیماری پدر نتوانست تحصیلاتش را بیش از کلاس ششم ادامه دهد. در سن 21 سالگی به دنبال کار راهی تهران شد و هر نوع کاری را از قبیل کارگری و  پادویی تجربه کرد. سال 1346 در حالی که یک سال به سربازی رفتنش باقی مانده بود، به استخدام ارتش درآمد، تا هم برایش سربازی محسوب شود و هم از این طریق در آمدی داشته باشد.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, تیتریک, تیتریک,
با ورود به گارد و یک سال آموزش مقدماتی، دوره های بسیار سخت و طاقت فرسای آموزش های حرفه ای و فنون گارد را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. بعد از آن، پادگان تهران را برای خدمت انتخاب کرد و به آموزش رده های پایین تر از خود پرداخت. در طول خدمت در گارد سلطنتی، با مشاهدة ستم هایی که شاه و دربار در حق اکثریت ضعیف جامعه  روا می داشتند، از رژیم و عوامل حکومتی بیزار شد. همین امر موجب گشت با مافوق هایش درگیر شود. مجازات این سرکشی یک ماه زندان و تبعید به ارومیه بود. بعد از آن نیز به دلیل تداوم بی توجهی هایش به قوانین حکومتی، به مهاباد تبعید شد.
,
 
,
در مهاباد مخفیانه مشغول تجارت شد تا از نظر مالی پشتوانة خود را محکم کند. در سال 1352 موفق شد خود را از قید و بند ارتش برهاند و استعفا دهد. پس از کناره گیری از گارد، با جلسات دکتر شریعتی، آیت الله صدربلاغی و... آشنا شد و به این ترتیب به انقلابیون پیوست. سرانجام سال 1356 به مردآباد مهاجرت کرد و رانندگی کامیون را پیشه ساخت.
,
 
,
, ,
 
,
این مبارز انقلابی درباره انقلاب 57 در کرج می گوید؛ شاه فرار کرده بود و بختیار هم ارتش را از همة شهرها برای سرکوب انقلاب فراخوانده بود . یک قشون هم از همدان راه افتاده بود و در مسیرش به تهران از مردآباد می گذشت. بعد از 21 بهمن، تظاهرات در همة کشور گسترده شده بود و مردآباد هم از این قاعده مستثنی نبود. صبح و بعد از ظهر تظاهرات برگزار می شد. من بیشتر برای تظاهرات به تهران می رفتم، اما از اتفاقات مردآباد هم بی خبر نبودم. 
,
 
,
نیروهای مبارز برای تبادل اخبار به میدان کنار مسجد می رفتند. آنجا خبرها به گوش همه می رسید. یکی مثل من از تهران خبر می داد، آن یکی از کرج و دیگری از اشتهارد. چند نفری هم بودند که کارشان آماده کردن مردم برای تظاهرات و کشاندن آنها به خیابان ها بود، کسانی مثل شهید گروسی، آقای انجیله ای و آقای قربانی. سردستة این افراد هم «حاج کریم» بود. آن ها مردم را به صورت  دسته جاتی به خیابان ها می بردند تا شعار بدهند،  شعارهایی مثل: «انقلابی ترین مرد جهان است...  خمینی» ، «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی».
,
 
,
غروب بیستم بهمن - مرد آباد: غروب بود و هوا ابری. از اشتهارد خبر آوردند که نیروهای ارتش از طرف همدان می آیند و می خواهند به تهران بروند. برای متوقف کردنشان می بایست آماده می شدیم، اما هنوز هیچ کاری نکرده بودیم. نیم ساعت بعد، سر و کلة دو جیپ ارتشی هم پیدا شد. برای شناسایی و پاک سازی جاده می خواستند تا تهران بروند. 
,
 
,
چند سرباز و استوار بودند و افسری ای از انقلابیون مردآباد با آن ها درگیر شدند بینشان نبود. حاج کریم و عده و خلع سلاحشان کردند. بعد آن ها را به خانه ای درخیابان نصر بردند و زندانی کردند. آن موقع خانة ما هم در همان خیابان بود. خواب بودم که آقای اصلانی و چند نفر دیگر سراسیمه در زدند. 
,
 
,
قبل از اذان صبح بود، ساعت چهار یا پنج صبح. در را که باز کردم، گفتند: «زود باش لباس بپوش که دارند می آیند. باید برویم جاده را با شن و ماسه ببندیم.» پرسیدم: «از کجا می دانید؟» اند.» گفتند: «همین هایی که غروب گرفته ایم، به حرف آمده آن زمان من دو کمپرسی داشتم. چند نفری هم که دم در ایستاده بودند، کمپرسی داشتند. باران تندی می بارید. کاپشنم را برداشتم و سریع زدم بیرون. راه افتادیم سمت زمین خالی دیوار کشیده ای به نام «چهاردیواری» که ماشین های سنگین مان را آنجا پنهان می کردیم. 
,
 
,
به محض ورود یکی از بچه ها استارت لودر را زد. من هم چراغ های ماشین را روشن کردم. هنوز از جایمان حرکت نکرده بودیم که یک نفر دوان دوان آمد و گفت: «خاموش کنید، خاموش کنید، می گیرندتان! حسین آرکشی را خوابانده اند کف خیابان و ماشینش را هم گرفته اند.» سریع خاموش کردیم. گفت: «نیروهای گشت زنی ارتش از کرج آمده اند و الآن دور میدان ایستاده اند. هفت- هشت نفرند! همه مسلح!» نیم ساعت همان جا توی چهاردیواری ماندیم. سر و گوشی آب دادیم، دیدیم برگشتند سمت کرج.
,
 
,
ما هم بیرون آمدیم و از فرعی ها یک راست رفتیم خانه هایمان. مدتی خانه ماندیم. بعد با چند نفر دیگر رفتیم «حسن» و «حسین قلیچ» را پیدا کنیم که آهن فروشی داشتند. سراغشان را که گرفتیم، گفتند: «موتور جوششان را برداشته اند و رفته اند طرف رودشور، رفته بودند از دو طرف  به پل نرده جوش بزنند و مسدودش کنند.   
,
 
,
21  بهمن 57 - جاده ی مردآباد به  طرف کرج: صبح روشن شده بود. 
,
 
,
, ,
 
,
به جز عده ای که در تقلای جلوگیری از عبور ارتش، هوا تقریبا بودند، رفت و آمدی در خیابان ها نبود. عده ای داشتند همة تیرآهن های آهن فروشی را بار کامیون و خاور و وانت می کردند. آهن ها را نزدیک سه راه  سردر آباد، در چند جای جاده به صورت افقی و به فاصله دو متر به دو متر، توی جاده ریختند. گروهان ارتش تیرهای جوش داده شده پل را شکسته بود و داشت به سردرآباد نزدیک می شد. 
,
 
,
به راحتی آب خوردن از تیرآهن ها هم عبورکردند. خواستند دوباره حرکت کنند که دسته ای از مردم جلوی ماشین هایشان ایستادند و یک صدا شعار دادند: «ارتش برادر ماست...» فرمانده شان که سرهنگ بود، رو به مردم فریاد می زد: «متفرق شوید و به خانه هایتان بروید!»  اما کسی به حرف هایش گوش نمی داد.
,
 
,
با صدای تیر سربازها، بیشتر جمعیت به کوچه پس کوچه ها فرار کردند. عدة دیگری که می دانستند تیرها هوایی است، ماندند و در دو شانة خاکی جاده به شعارها ادامه دادند. نیم ساعت طول کشید تا مردم متفرق شوند و دوباره گروهان ارتش به حالت گارد راه بیفتد. ما هم پشت سرشان راه افتادیم و شروع کردیم به شعار دادن. آن هایی هم که رفته بودند همراه عده ای دیگر برگشتند. 
,
 
,
این بار از بزرگ و   کوچک و پیر و جوان می گفتیم: «نصر من الله و فتح قریب! سربازهای گروهان ارتش پنجاه-شصت نفر بیش تر نبودند. آنها تجهیزات و فرماندهانشان را در میان گرفته بودند و به صورت پیکان، تفنگ به دست و آماده شلیک، قدم به قدم جلو می رفتند. اطراف جاده پر از باغ و جنگل بود.
,
 
,
هم چنان پشت سرشان می رفتیم، اما فاصلة چهل-پنجاه متری خود را با آنها حفظ می کردیم. آنها هم دیگر به ما و شعارهایمان اهمیت نمی دادند و همین طور جلو می رفتند. نرسیده به چهار راه عباس آباد -که امروزه به آن پل شهدا می گویند- عدة دیگری از سمت محمدآباد و عباس آباد  به ما اضافه شدند. مثل اینکه شعارها کار خوش را کرده بود. ما که ترسمان از آنها ریخته بود به گروهان نزدیک تر شدیم. یکی از استوارها به سمت ما آمد تا به ما بپیوندد.
,
 
,
یکی نفر کتش را درآورد  که استوار بگیرد و بپوشد. فرمانده شان تا استوار را دید، به او شلیک کرد و او همان جا کشته شد. با این اتفاق، دل سربازها هم خالی شد. با حملة ما سربازها شروع به تیراندازی کردند. این بار تیرها هوایی نبود. من و عدة زیادی از مردم مردآباد فرار کردیم توی درخت ها و باغ ها و از همان جا برگشتیم سمت آبادی. وقتی رسیدیم، ساعت یازده صبح بود. 
,
 
,
من جرأت نکردم برگردم، اما بعدها شنیدم که جمعا 7 نفر در دو طرف این این درگیری کشته شده اند. عده ای از سربازها تسلیم شده و عده ای هم فرار کرده بودند. ملت آرام و قرار نداشتند. شب را اصلا و شعار می دادیم. می رفتیم مسجد و خبر می گرفتیم. صبح زود که برای راهپیمایی می خواستیم به کرج برویم، ماشین های سوختة ارتش را دیدیم که در کنار جاده رها شده بودند.
 
,
,
 
انتهای پیام/
,
]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه