اخبار داغ

داستانک؛

«پوسیدگی»

«پوسیدگی»
قصد داریم در صفحه فرهنگی «دانا» هر هفته داستان هایی کوتاه از نویسندگان جوان منتشر کنیم. داستان هایی کوتاه که خواندن آن زمان بسیار کوتاهی از شما می گیرد.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ قصد داریم در صفحه فرهنگی «دانا» هر هفته داستان هایی کوتاه از نویسندگان جوان منتشر کنیم. داستان هایی کوتاه که خواندن آن زمان بسیار کوتاهی از شما می گیرد. 

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,

این هفته: «پوسیدگی»

, این هفته: «پوسیدگی», این هفته: «پوسیدگی»,

 به دانه های سبز وسفیدی که لابه لای انگشتانش درحال تکثیر بودند،مانند جسمی بیگانه ،نگاه میکرد .مدتی بود ؛ به او تعلق نداشت.به کارش نمی آمدو مایه خجالتش بود. صدای همکارش او را از فکر  در آورد _:«از کی تا حالا پرونده ها رو با این دقت میخونی؟!!»دستش را زیر میز بردوگفت:«نباید بدونم چی رو امضا میکنم؟»   _:«البته.اما تازگی ها یه جوری شدی!!!»دستپاچه شد پرسید:«منظورت چیه؟»  _:«حواسم بهت هست.دیر میای!! زود میری!!،از وقتی هم میای سرت تو پرونده هاست و با کسی حرف نمیزنی .اصلا انگار نه انگار سه نفر دیگه تو این اتاق  روزشونو با شما شب میکنن.خلاصه اینکه زیاد روبه راه نیستی.» حرفش را با چشمکی موزیانه خاتمه داد.   _:«من خوبم ،شماهام بد نیست،سرتون تو کار خودتون باشه» همکارش رفت پشت میز خودش نشست و پوشه ای را باز کرد و گفت: «به خاطر خودت میگم ،بچه های بخش میگن،این رفتارات به خاطر اینکه پست معاونت رو ازت گرفتن»  پر بیراه نمیگفت.از روزی که اورا عزل کردند ،رفتارش به کلی تغییر کرد. بعد از همه به اداره میامد و قبل همه اداره راترک میکرد در واقع سعی میکرد تا جایی که میشد با کسی رو به رو نشود تا مجبور نباشد بابت عزل شدنش هر بار توضیح بدهد.حالا که خوب فکر میکرد یادش آمددستش هم  از همان روز اولش، شروع به گندیدن کرده بود.با این وجود خودش را از تک وتا نیانداخت و گفت: «من به این اراجیف اهمیتی نمیدم ،شمام پیگیر نشو و وقتت رو تلف نکن» ووانمود کرد ،پرونده ی جلوی دستش را مطالعه میکند.

,

درحالی که همه ی فکرش مشغول یافتن راهی برای حل مشکلش بود.داشت فکر میکرد،پیش پزشک نمیتواند برود ،چون امکان داشت، بیمار ی مسری تشخیص داده شود و قرنطینه اش کنند،پس فقط همسرش میماند.اطمینان داشت رویا درک وحتی کمکش میکرد. درباز شدو آقای مردانی با غرولند داخل شد :«صد بار بهش گفتم این دندون لق رو بکن بنداز دور» بی اختیار دستش را لمس کرد وپرسید:«چی؟به کی گفتی؟»  _:«احمدی بابا همون کچله که تو بخش کار گزینی کارمیکنه»  _:«خوب؟»  _:«باز زنش  اداره رو گذاشته رو سرش ..مرتیکه بیعرضه از ترس زنش رفته تو آبدارخونه قایم شده...نمی دونم چرا طلاقش نمیده از شرش خلاص شه!!»  _:«مگه هر کی با زنش مشکل داره باید طلاقش بده؟»  _:«من اگه بودم تا حالا طلاقش داده بودم زنیکه بی حیا» دعوای آقای احمدی وزنش دلهره تازه ای به جانش انداخت.اگر رویا به خاطر بیماری ترکش می کرد چه؟ قبل از اتمام ساعت کاری دست از کار کشید و به خانه رفت.همینکه رسید از روی عادت به حمام رفت. در حمام زیر دوش ایستادو رد آب جاری راروی دست کپک زده اش دنبال کرد‌.زلالی آب ،کثافت لای انگشتانش را برجسته تر نشان میداد.صابون را برداشت و به جان دستش افتاد هر قدر بیشتر میشست ،کمتر پاک میشد .عصبانی شدو دستش را محکم به دیوار کوبید.

,

ناگهان انگشتانش از جا کنده شدندو روی زمین افتادند.کف حمام نشست و انگشتها را به نوبت سر جایشان جاداد.وبعد دستش را بالا گرفت. همان تکان خفیف کافی بود تا  انگشتان برای بار دوم فرو بریزند. حالا دستش لخت و عریان بود .گوشه حمام چمباتمه زد و باناباوری انگشتانی که با جریان اب راهی فاضلاب  میشدند را تماشا کردمدتی در همین حالت ماند .تا اینکه صدای رویا مانند سیلی محکمی بر سروصورتش فرود آمد.  _:«سعید  ابگرمکن ،خاموش شده باز ،بیا بیرون سرما نخوری‌»  سعید حوله را به تن کرد وبیرون آمد .در حالی که دستش را پنهان کرده بود. رویا به دستش اشاره کرد و پرسید:«حالت خوبه،چرا  دستتو قایم کردی؟»وبه سمت سعید رفت .سعید خودش را عقب کشیدو گفت:«همون جا بمون.جلو نیا »   _:« ،سعید بهم بگو پشتت چیرو قایم کردی.دارم نگرانت میشم سعید»

,

سعید رویا را به بیرون از اتاق هل دادو در را به رویش بست. صدای رویا از آن طرف در توی گوش سعید فرو می رفت:«درو باز کن سعید ...بزار بیام تو...سعید ...یه چیزی بگو  صدامو می شنویی؟!!»  سعید چیزی نمشنید.چون همه حواسش به این بود که رویا از ماجرا بویی نبرد. رویا مدتی پشت در ماند و وقتی مایوس شد .از آنجا رفت.نیمه های شب سعید  با قدم های اهسته به آشپزخانه رفت.کمی نان و پنیر خورد و برای خودش چای ریخت. و همینکه خواست به اتاقش بر گردد .رویا را در چهارچوب در دید ،پرسید:«چطور این وقت شب هنوز بیداری؟»رویا پاسخی نداد. سعید به سمت در رفت و خواست رویا را کنار بزند اما رویاتکان نخوردو راهش رابند آورد وگفت: «بشین سعید .باید باهم حرف بزنیم» سعید به یاد دستش افتاد،آن را پنهان کرد وگفت: «برو کنار رویا ..نمیبینی حالم خوب نیست ..بزار برم تو اتاقم »  :«آروم باش سعید...هر اتفاقی که افتاده باشه با هم حلش میکنیم»  سعید مضطرب شد:«چه اتفاقی ؟!!..چیزی نشده »رویا سعید را روی صندلی نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت: «دلیلی نداره مشکلت رو از من پنهون کنی ..من همسرتم . مشکل تو مشکل من هم هست.» سعید دلش میخواست دستش را جلوی رویا بگیرد و مشکلش را با او در میان بگذارد،می دانست رویا با او صادق است ،همانطور که همیشه بوده .اما از طرفی قادر نبود بر ترسش غلبه کند .(ترس از طرد شدن .) رویا دستهایش را زیر چانه قفل کردو گفت: «من سرا پا گوشم ،شروع کن»سکوتی کشدار میان آنها به جریان افتاد .سعید امیدوار بود با سکوتش رویا را از پافشاری منصرف کند و رویا در سکوت ذهنش راآماده پذیرش حادثه ای ناگوار میکرد .تا اینکه سعید دست از لجاجت برداشت و بالاخره به حرف آمد.:« تو میدونی که من همیشه تلاش کردم  زندگی بهتری داشته باشیم ‌‌.اما مدتیه که حس خوبی ندارم،چطور بگم احساس بیهوده گی میکنم،یه جوریکنواختی که کرخت و بی انگیزم کرده»مکث کرد تا واکنش رویا را تحلیل کند.رویا خونسرد بود و از حالت صورتش نمیشد فهمید در سرش چه میگذرد.سعید به ناچار ادامه داد.اینبار سعی کرد،به دور  از حواشی ،سر اصل مطلب برود برای همین اینطور اغاز کرد:« من مریض شدم رویا ..نمیدونم چه جور مرضیه ؟فقط میدونم هر چی که هست به زودی منو از پا در میاره...من..من ترسیدم» حرفش که تمام شد سرش را پایین انداخت.رویا بهت زده انتظار کشید ،تا سعید دوباره به حرف آمد:«صبحا که بیدار میشم  تا چند دقیقه نمی تونم ببینم. هربار میترسم ،برای همیشه توی تاریکی بمونم ودیگه نتونم ببینم.»رویا نفس بلندی کشید وگفت: «منو ترسوندی سعید ...این که مسئله ایی نیست . هوا که روشن شد با هم میریم دکتر.نگران نباش من مطمئنم خیلی زود درمان میشی» خوشبینی رویااضطراب سعید را دوچندان کرد،بلند شد و شروع کرد به راه رفتن.صدایش را بالا برد و دستهایش را در هوا تکان داد وفریاد زد:«فقط این نیست رویا ...(دستش را میان موهای سرش برد و مشتش را جلوی رویا باز کرد )میبینی ،هر بار همین قدر خورده مو»رویا خشکش زده بود .سعید تکه ای از دندان شکسته را از دهانش بیرون کشید وگفت: «تو این هفته این شیشمین دندونه که می افته تو دهنم ،انگار اصلا ریشه ندارن » رویا هنوز  هم ساکت بود.سعید دادزد :«چرا هیچی نمیگی؟ »رویا متوجه شده بود که سعید تمام مدت دست راستش راازاو پنهان میکرد .به دست سعید اشاره کرد.

,

سعید دستش را بالا آورد وگفت: «دیگه نیازی به  پنهان کاری نیست، بیا خوب نگاش کن ، این کپکها رو میبینی ،انگشتام همین جوری گندیدند و کنده شدند.میبینی رویا من دارم می پوسم» رویا به سعید نزدیک شد و دست پوسیده اش  را گرفت و انگشتان خودش  را از میان انگشتان سعید،رد کرد وگفت: «سعید ببین دستت سالمه من میتونم انگشتای دستتو لمس کنم اونا سر جاشونن نیفتادن،تو فقط یه کم خسته ایی ،استراحت کنی خوب میشی» سعید با ناباوری به دستش و رویا نگاه کرد.باورش نمیشد رویا تا آن اندازه سهل انگار باشد.

,

به قلم: خدیجه شیری

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه