روز هشتم ماه رمضان سال ۵۴ بود که با خودروی مخصوصشان آمدند و کَت بسته مرا تحویل ساواک دادند.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، اسناد زنده جنایات آمریکا؛ گزارهای مقرون به واقعیت است در توصیفشان؛ همانهایی که در شکنجهگاههای ظلمانیِ تاریخ به صلابه کشیدندشان و آنها، به رسم جوانمردی دم نزدند. خلیل نجار یکی از صدها سند جاوید و نجاتیافته از مهلکه قربانگاه مخوفی به نام زندان قصر شاه است؛ شکنجهگاهی تحت سیاستِ داعیهداران حقوق بشر که عُمّال شاهنشاه مجری اِعمال انواع جنایات ضد انسانی بر جسم و روح شان بودند.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,از احراق با ته سیگار بر بدن عریانشان گرفته تا شکنجه نوامیس و مادرانی که خواهان پایان استبداد و ظلم به سرزمین و مام وطنشان بودند. پس از ۴۵ سال هنوز آثار شکنجه بر کف پای این رزمنده باقی است؛ اثری که نمادی از ظلمی است که دلالت میکند بر نقض حقوقی به نام انسانیت آن هم از نوع ضد بشر آمریکایی! و این نمونهای از واقعیات خفته و دردآور در قلب تاریخ است که زیر مفهوم حقوق بشر مخفی مانده است!
,پای صحبتهای این آزاده جانباز سرافراز نشستیم. اصالتا سرخهای بود و دوست و همبازی کودکی رئیسجمهور روحانی! به گفته خودش در سالهای دور که فقر شدید مالی خانواده امکان مهاجرت به سمنان برای ادامه تحصیل را از او سلب کرده بود؛ پس از اتمام سیکلاش راهی پایتخت میشود؛ که هم بهانهای برای ادامه پایِ تخته نشستنش فراهم شود و هم شغلی دست و پا کند تا کمک معاش خانواده باشد.
,این آزاده جانباز سرافراز اینگونه راوی زندگیاش میشود: پس از مهاجرت به تهران برای یکسال در یک کفاشی مشغول به کار شدم. همزمان در آزمون نیروی هوایی شرکت کردم و پذیرفته شدم. پس از جذب در نیروی هوایی، شبخوانیام تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داشت. پس از آن به علت پارهای از سختگیریها که ممکن بود از ازدواج با همسر مورد علاقهام منعم کنند از نیروی هوایی استعفا دادم! البته این استعفا همزمان شده بود با پایان تعهد هفت سالهام در نیروی هوایی.
,پیگیری تحتالجلدیِ مبارزه بچهمسلمانها با حکومت پهلوی
, پیگیری تحتالجلدیِ مبارزه بچهمسلمانها با حکومت پهلوی, پیگیری تحتالجلدیِ مبارزه بچهمسلمانها با حکومت پهلوی,تقارن بیکاری و ازدواج، مجابم کرد، ثانیهای را از دست ندهم و در کوچه و برزن پایتخت و مرور این روزنامه و آن آگهی جویای شغلی باشم که مرا به آب و نان حلالی برساند. البته تنها رفیق صمیمیام حسن حُسنان سرخهای الاصل، همپای من جویای کاری برای خودش بود. در آن روزهای دوندگی برای شغل، کم و بیش بحث مبارزه دانشجویان و بچهمسلمانها و سرشاخ شدنشان با حکومت را هم پیگیری میکردیم؛ البته تحتالجلدی و آرام، آن هم به علت شرایط خفقانی که بر شهر و کشورمان حاکم بود!
,بالاخره یک روز در صفحه آگهی اشتغالِ روزنامه، تیتر «استخدام در سفارت آمریکا» نظرمان را جلب کرد؛ آن هم در قسمت واحد نظامی یا آرمیشمَک. قرار بود الباقی مستشاران آمریکایی هم به کشورمان بیایند ؛ حدود ۴۰ هزار نیرو را پیشبینی کرده بودند و منتظر ۱۰ هزار نیروی باقیمانده بودند. انتظار داشتم سابقه فعالیت در نیروی هوایی اینجا به کارم بیاید؛ مقداری هم زبان خوانده بودم و کم و بیش به تایپ فارسی و لاتین مسلط بودم.
,پای ثابتِ مباحث داغِ سیاسیِ حسینیه ارشاد
, پای ثابتِ مباحث داغِ سیاسیِ حسینیه ارشاد, پای ثابتِ مباحث داغِ سیاسیِ حسینیه ارشاد,هرچه بود فرمهای مربوطه را هدفمند پر کردم و منتظر ماندم؛ نیت ما هم که برای جذب در واحد نظامی آمریکا هر چند از خلق خدا پنهان اما بر خدایمان آشکار بود. بحث مبارزه مخفیانه مطرح بود و الزاما مجبور به پنهانکاری بودیم؛ مباحث سیاسی را بسته و در خفا پیگیری میکردیم ؛ حضورمان در مراسمهای مذهبی اما پررنگ بود؛ در حسینیه ارشاد و منبرهای آقای فلسفی همیشه پای ثابت مباحث داغ سیاسی بودیم؛ با ضبطِ صوت کوچکی سخنرانی را با نوار پر کرده و هوشمندانه، منتشر میکردیم.
,در همین گیر و دارها بعد از دو ماه انتظار، بالاخره با جذبم در واحد نظامی سفارت آمریکا موافقت شد. با حضور این همه نیروی نظامی مستشار، نگران زندگی مردم بودیم؛ شاه مثل موم در مشت آمریکا بود؛ بماند که در این بین فقط نیتمان برای جذب در سفارت که همچنان رازی بین من و شهید حسن حُسنان بود کمی ما را برای تحقق هدفمان دلگرم میکرد.
,در قسمت maintenance ،( تعمیرگاه) آمریکائیان مشغول به کار شدم شهید حُسنان به خاطر مشکل چشماش کمی برنامه کار در سفارت را عقب انداخت؛ اما همزمان به فعالیتهای سیاسیاش ادامه میداد. برای ادامه هرچه بهتر مبارزات انقلابی و رعایت مسائل امنیتی مجبور به اجاره خانهی تیمی شد؛ فاصله تعمیرگاه مستشاری با خانه تیمی شهید حسنان ۱۰۰ متر بود.
,آن روزها من در خدمت «تَک سار جِنت اُدانِل» (گروهبان یکم) هم بودم؛ تأمین مالی و حقوقیشان توسط حکومتِ مستبد شاه در حد اعلا بود. خلاصه اینکه در رفاه کامل بودند از منزل عیانی گرفته تا خودروی آنچنانی. یک خودروی اُپِل هم در محل کار مستقر بود که بیشتر در اختیار شهید حسنان میگذاشتم. شرکت در جلسات، نوار پر کردن و انتشار کاسِتها، اعلامیه ها و روشنگریها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز شهید حسنان این مبارز نفوذی در سفارت، طی تسویهحساب درون گروهی به شهادت رسید.
,افراخته زیر شکنجههای ساواک دوام نیاورد؛ مرا کتبسته بردند!
, افراخته زیر شکنجههای ساواک دوام نیاورد؛ مرا کتبسته بردند!, افراخته زیر شکنجههای ساواک دوام نیاورد؛ مرا کتبسته بردند!,پس از مدتی چون بحث دوستی من با وی و استفاده مداوم از خودروی اُپل که در اختیارش میگذاشتم، مطرح بود، دیری نپائید که موضع روشنگری و اقدامات پنهانیام با تگگوییهای وحید افراخته که زیر شکنجه ساواک دوام نیاورد، افشا شد. روز هشتم ماه رمضان سال ۵۴ بود که با خودروی مخصوصشان آمدند و کَت بسته مرا تحویل ساواک دادند.
,در زندان فقط یک مسئله مطرح بود: همه متهماند به دشمنی با شاه و تا زمان اثبات عکس این قضیه، شکنجه یک تسویهحساب عادی بود. این ترفندِ ساواک بود در غیر اینصورت پروندهها را سنگین میکردند، هدفشان فقط حبسهای طولانی بود و شکنجه و اعدام. در فرایند اعتراف کشیدنشان هم شکنجهگر را عوض میکردند؛ از شکنجه من چیزی عایدشان نشد چون بارها متذکر شدم: تنها رفیق مبارزم شهید حُسنان بود که دیگر نیست.
,تنبیه بدنی زیاد بود؛ از اصابت ضربات سنگین به کف پا گرفته تا آویزان کردن وارونه و سوزاندن بدن عریان با ته سیگار. در شکنجهی کف پا، پا را به تخته و چوبی میبستند و با تمام توان با کابلی محکم، به کف پا ضربه میزدند آنقدر این ضربات ادامه داشت تا پا، ورم میکرد و نهایت به تجمیع خونابه و چرک ختم میشد.
,شب و روز مبارزان با آه و ناله سپری میشد، آویزانمان میکردند، احراق با اتو و ناخن کشیدن هم از شکنجههای متداول در قصری به نام زندان مخوف شاه بود که افسارش دست مستبدان آمریکایی بود. شکنجههای فیزیکی و بدنی را که تحمل میکردیم؛ با روانمان بازی میکردند؛ دست گذاشتن روی اعتقادات و توهین به مقدسات ، شکنجه بد روحی بود که حالا حتی مرور خاطراتش هم آزار دهنده است.
,حقوق بشر آمریکایی؛ دیدار با مادر از پسِ میلههای ستبر زندان
, حقوق بشر آمریکایی؛ دیدار با مادر از پسِ میلههای ستبر زندان, حقوق بشر آمریکایی؛ دیدار با مادر از پسِ میلههای ستبر زندان,یک نمونه از حقوق بشر آمریکایی را در روزهای اسارت و در جریان ملاقات حضوری با مادرم، به عینه حس کردم؛ روزی که مادر، آن سویِ بند، تنها باید از دور نظارهگر فرزند در بندش میبود. این دیدارها با وجود اینکه عموما پنج دقیقه یا کمتر به طول میانجامید و میلههای ستبر زندان حائلی میان ما بود و نگهبانی هم کنارمان مستقر، باز هم، بیمِ تبادل اطلاعات داشتند.
,مادرم به فارسی مسلط نبود و با لهجه سرخهای، صحبت میکرد؛ از این رو ملاقاتمان را قطع کردند و دیدارمان از فاصله دور بود و بدون تبادل دیالوگی. در زندان با همه شکنجهها، فکرمان درگیر سرنوشت مملکتمان هم بود. آن روزها، به تمام معنا، کل مملکتمان تحت لوای بهرهکشان و زورگویان آمریکایی بود. ریز مسائل کشورمان روی میزهاشان واکاوی میشد. حتی در تعیین مدیر و وکیل هم دخالت داشتند.
,تلخترین شکنجهها: شنیدن فریادِ زنان و دخترانِ آزادیخواهِ در حال شکنجه
, تلخترین شکنجهها: شنیدن فریادِ زنان و دخترانِ آزادیخواهِ در حال شکنجه, تلخترین شکنجهها: شنیدن فریادِ زنان و دخترانِ آزادیخواهِ در حال شکنجه,به ظاهر با نیت عمران و آبادی، وارد کشورمان شدند اما اهداف شومشان مثل دم خروس بیرون زده بود. ما از ثروتی چون معادن بکر و نفت بهرهمند بودیم و هدف غایی آنها چپاول این ثروتها بود؛ به معنای کامل، استعمار وارد ایران شده بود و کشورمان تحت سلطه ناقضان حق بشریت بود. از تلخترین شکنجه در زندان هم بگویم که فریاد زنان و دخترانی بود که خواب تلخ نیمهشبهای سیاه زندانی را تلختر میکرد؛ دختران و زنانی که به جرم آزادیخواهی مشروع در بندهای مختلف زندان قصر شاه شکنجه میشدند.
,برای اعتراف مادر، پای دختر بچههای بیگناه را به میان کشیده و عذابش میدادند تا مادر لب به سخن بگشاید. ایام تلخی بود و آزادیام از زندان، مقارن شده بود با بازگشت امام به کشور، میتوانم بگویم همه تلخی زندان را با فرمان امام برای بر هم زدن حکومت نظامی و تمکین جانانه مردم به کل فراموش کرده بودم. شرایط کشور تقریبا به آرامش نسبی رسیده بود و در آن سالها مدتی در سِمَت شهرداری سرخه و سپس به عنوان بخشدار مرکزی سمنان به کشور خدمت کردم.
,در همین کش و قوس به هم ریختگیِ اوایل انقلاب، باز هم ناقوس جنگ به صدا در آمد. این بار هم دست پلید مدعیان حقوق بشر کاملا هویدا بود. لشکریان صدام معدود بودند و امکاناتشان کم اما روز به روز تانکهاشان اضافه شد و منابع تسلیحاتیشان غنی. مصداق دشمنی آمریکا با انقلاب اینبار در پشتیبانی و حمایتشان از رژیم بعثی عراق متجلی شده و اینگونه بود که بار دیگر با اقدامات ضد حقوق بشری آمریکا صدای زنگ جنگ در منطقه نواخته شد.
,از گروگانِ استانداری بودن رهیدم و عازم جبهه شدم
, از گروگانِ استانداری بودن رهیدم و عازم جبهه شدم, از گروگانِ استانداری بودن رهیدم و عازم جبهه شدم,بارها به صورت تیمی و برای بازدید با مقامات عالیرتبه استانی به مناطق جنگی اعزام میشدم؛ البته این بازدیدها، داوطلبانه بود اما در جریان عملیات مرصاد خود را از گروگان خدمت در استانداری رهانیدم و به عنوان رزمنده عازم جبهه شدم. آن روزها دیگر بخشدار نبودم و در کِسوَت معاون مدیرکلی سیاسی انتظامی استانداری سمنان افتخار حضور در عملیات مرصاد را پیدا کردم؛ عملیاتی که نماد کامل مقاومت بزرگمردان تاریخ بود.
,با ایستادگی مثال زدنی دلاورمردان این حماسه، عملیاتِ فروغِ جاویدِ روسیاهانِ تاریخ، با به دَرَک واصل شدن ۸۰ درصد منافقان، ناکام ماند. همرزمی با شهید اخلاقی و دیگر شهدا، از اتفاقات مبارک زندگیام محسوب میشود هر چند خودم جامانده کاروانم. لحظهای درنگ میکند و بغض پس حنجرهاش را میبلعد؛ همانطور که با شنیدن گلبانگ اذان مغرب آستین پیراهنش را برای وضو بالا میزند زیر لب این بیت را زمزمه میکند:
,«بی دردهای خفته به مرداب عافیت/ باید حساب خویش ز مردان جدا کنند...»
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه