سه تن از اصحاب رسانه که روزهای جنگ را درک کردهاند از خاطرات تلخ و شیرین و تفاوت رفتارهای آن روزهای مردم و مسئولان با آدمهای امروز میگویند.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، گفت و شنود از روزهای بیتکلف جنگ، بخواهی یا نخواهی به امروزمان طعنه میزند! این شد که دامان گفتگو حتی به سوال و جواب از رئیسجمهور هم کشیده شد! اگر بخش نخست گفتگو با سه تن از اصحاب رسانه که ایام جنگ را درک کردهاند نخواندهاید، آن را اینجا بخوانید.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت, اینجا,بخش دوم گفتگو با آقایان محمدتقی قدس، جواد میرحاج و مرتضی دهرویه با خاطراتی شنیدنی از ایام جنگ، پیشروی شماست. بیدرنگ شما را به مطالعه این گفتگو دعوت میکنیم.
,مرآت: شیرینترین خبری که از جبهه آوردند، چه بود؟
, مرآت: شیرینترین خبری که از جبهه آوردند، چه بود؟,قدس: روزی که اعلام کردند که خرمشهر آزاد شده است، من سال اول تربیت معلم را میگذراندم و در دانشگاه ملی در درکه تهران بودم. یادم هست دانشجویان به خیابان ریختند و غلغله و غوغا برپا شد.
,دهرویه: روز آزادی خرمشهر، کل تهران به خیابان آمده بود. یک قنادی روبروی منزل ما بود؛ به مردم التماس میکرد بیایید هرچقدر دوست دارید شیرینی بخورید! مردم بسیار خوشحال بودند. تلخترین خاطره من هم به روز پذیرش قطعنامه مربوط میشود. ما آن روز در دوکوهه بودیم. ساعت 2 رادیو پیام امام(ره) را اعلام کرد که من این جام زهر را مینوشم و قطعنامه را میپذیرم. همه پادگان یکپارچه اشک بود.
,میرحاج: من یکسال پس از بازهای که به جبهه اعزام شدم، به سربازی رفتم. بعد از آموزشی، از شهید محمود نصیری جدا شدم؛ ایشان به منطقه رفت و ما را به قزوین بردند. آقای علیخانیِ اصلاحطلب، آن زمان رئیس کمیته قزوین بود. فضای غمآلود آن روزهای جنگ باعث شد که اصرار کنم که مرا به جبهه اعزام کنند. مسئول تقسیم گفت حالا که اینقدر اصرار میکنی، تو را به سیستان و بلوچستان اعزام میکنم!
,در آنجا به گروه مبارزه با اشرار پیوستم! فضا، فضای بسیار غمآلودی بود. روزی رادیو گوش میکردم، ساعت 2 بعدازظهر بود. من بدون این که کفش بپوشم، از آسایشگاه بیرون رفتم، مسافتی را دویدم و بلند فریاد زدم جنگ تمام شد! چون گاهی شوخی میکردیم، ابتدا کسی باور نمیکرد و میگفتند دروغ میگوید! بار دیگر که رادیو اعلام کرد، رادیو را کنار بلندگو گذاشتم که همه خبر را بشنوند.
,خوشحال بودیم که جنگ تمام شده! اما کاش خوشحالی نمیکردیم. کاش جنگ جور دیگری تمام میشد.
,میخواهم از آقای رئیسجمهور سوال کنم!
, میخواهم از آقای رئیسجمهور سوال کنم!, میخواهم از آقای رئیسجمهور سوال کنم!,مرآت: اگر به عنوان یک خبرنگار، بخواهید یک مقام مسئول را درباره جنگ مورد پرسش قرار دهید؛ آن فرد چه کسی خواهد بود و چه سوالی خواهید پرسید؟
, مرآت: اگر به عنوان یک خبرنگار، بخواهید یک مقام مسئول را درباره جنگ مورد پرسش قرار دهید؛ آن فرد چه کسی خواهد بود و چه سوالی خواهید پرسید؟,دهرویه: اگر آن زمان مردم سخن مسئولان را میشنیدند، به خاطر این بود که مسئولان سختیها را در کنار مردم تحمل میکردند؛ نه مثل امروز که برخی در بریز و بپاش غرق شدهاند و زندگیشان را از زندگی مردم جدا کردهاند. من میخواهم از خود رئیسجمهور سوال کنم، چطور حاضر نمیشوی به خاطر کرونا زنگ یک مدرسه را بزنی اما دانشآموز باید حضوری در مدرسه درس بخواند!
,آن روزها، یک فرمانده خودش پیش از همه پای کار بود؛ خودش در خط مقدم میجنگید. چه شد که اینگونه شدیم؟ اگر قرار است مردم پای کار باشند، مسئولین باید کنار مردم باشند. این، خیلی از مشکلات را حل میکند.
,میرحاج: من پروسه مملکتداری را منحصر در یک نفر نمیدانم که او را مورد پرسش قرار دهم. قطعا یک نفر نمیتواند در جنگ به تنهایی تصمیمگیرنده باشد. اگر از قبول قطعنامه حرف میزنیم، یعنی همه مسئولان پذیرفتند و مردم هم بالاخره قبول کردند. بعضی از دوستان این سخن را نمیپذیرند. امروز هم قابل درک نیست که دولت، رئیسجمهور یا وزیر امور خارجه به تنهایی تصمیمگیرنده باشند.
,مثلا رئیسجمهور گفت من صبح جمعه متوجه گران شدن بنزین شدم؛ مسألهای که به مضحکهای در دست منتقدین تبدیل شد. اما مقام معظم رهبری گفت این تصمیمِ سران سه قوه بوده است. امروز هم نمیتوانیم یک نفر یا عدهای خاص را در بروز جنگ یا اتمام آن مقصر یا موثر بدانیم و مورد پرسش قرار دهیم، این کار به نظر من چندان منطقی نیست.
,مسئولانی داریم که مردم را به حضور نمیپذیرند!
, مسئولانی داریم که مردم را به حضور نمیپذیرند!, مسئولانی داریم که مردم را به حضور نمیپذیرند!,دهرویه: سخن من این است که ما امروز مسئولانی داریم که مردم را به حضور نمیپذیرند که خدای ناکرده آلوده نشوند!
,قدس: موقعیتها و جایگاهها فرق میکند. ضمن این که مسئولان نباید از مردم جدا باشند، اما بالاخره هر جایگاهی شرایط خاص خودش را دارد.
,دهرویه: با این همه، این سبک رفتار، برای من قابل قبول نیست.
,میرحاج: قبول دارم که آن زمان، فرمانده لشکر تا خط مقدم جنگ میآمد اما متأسفانه آن آدمها با آدمهای امروز قابل مقایسه نیستند. باید نوشت و باید آسیبشناسی کرد که چرا اینقدر بین آدمهای این زمان و آن زمان فاصله افتاده است. اما در مجموع این که بخواهیم بخشی از حاکمیت را مقصر و بخشی دیگر را منزه کنیم، کار عبثی است. همه کسانی که در این چهل و اندی سال مسئولیت داشتهاند، به اندازه مسئولیتشان در مسائل دخیلاند.
,خبرنگاران هم به اندازه خود مسئولیت دارند. متأسفانه بسیاری از همکاران ما هم به دنبال حفظ مصالح و منافع هستند. یکی از چیزهایی که حسرتش به دلم مانده است، شجاعت بچههای جنگ است. نقل شده است که روزی شهید اخلاقی با چند نفر از بسیجیها به استانداری میرود و میگوید استاندار کجاست؟ مسئول دفتر استاندار میگوید مرخصی است!
,شهید اخلاقی میگوید، برگه مرخصیاش کجاست؟ مسئول دفتر میگوید شما چه کارهای که برگه مرخصی استاندار را میخواهی؟ شهید اخلاقی یقه مسئول دفتر را میگیرد و میگوید برگه مرخصی استاندار کجاست؟ مگر استاندار وقتی بیرون میرود، برگه مرخصی نمینویسد؟ امروز ما دائما ملاحظه این و آن را میکنیم.
,مهاجری میگفت آرزو دارم آگهی چاپ نکنیم، جز آگهیهای رایگان فرهنگی!
, مهاجری میگفت آرزو دارم آگهی چاپ نکنیم، جز آگهیهای رایگان فرهنگی!, مهاجری میگفت آرزو دارم آگهی چاپ نکنیم، جز آگهیهای رایگان فرهنگی!,قدس: شرایط به کلی تغییر کرده است. یادم هست، آقای مهاجری، مدیرمسئول ما آن زمان میگفت آرزو دارم که آگهی چاپ نکنیم، جز آگهیهای رایگان فرهنگی؛ حالا خودشان هم که میخواهند نمایندگی نمونه انتخاب کنند، آن را انتخاب میکنند که بیشتر آگهی گرفته باشد!
,دهرویه: مدیر مدرسه ما در دبیرستان شهید یزدانپناه، آقای یزدی بود. دو نفر از برادرانش در لشکر 27، فرمانده گردان بودند. خود اینها پیش از دیگران به جبهه میرفتند. من رفیقی داشتم که به هم قول داده بودیم تا آخر عمر با هم باشیم! مسئول امور تربیتی ما به من گفت مرتضی برویم جبهه؟ گفتم برویم. رفتیم! رفیقم، نامهای برایم نوشت که خیلی بیمعرفتی، مگر قرار نبود تا آخر با هم باشیم؟
,خواستم برگردم؛ مسئولمان گفت ما با هم آمدیم! گفتم قول دادهام! برگشتم و رفیقم را راضی کردم و او رفت که آموزش ببیند و دوباره برگشتم جبهه. وقتی میدیدم که مدیرمان و برادرانش و مسئولان مدرسه، خودشان به جبهه میروند، منِ دانشآموز هم برای رفتن به جبهه ترغیب میشدم.
,مرآت: پرسش اول را آخر میپرسم؛ از سوابقتان در جبهه برایمان بگویید.
, مرآت: پرسش اول را آخر میپرسم؛ از سوابقتان در جبهه برایمان بگویید.,قدس: من در عملیات کربلای 5 به عنوان خبرنگار به منطقه اعزام شدم. مسئول ستاد تبلیغات جنگ، در آن زمان، آقای مسیح بروجردی بود؛ نوه امام(ره). روزها برای تهیه عکس و خبر میرفتیم و برمیگشتیم و عکسها و مطالب را با اتوبوس یا هواپیما به تهران میفرستادیم. یکروز در منطقهای جوانی به من اعتراض کرد که چرا کلاه سرت نیست؟ بالاخره مصاحبهام را گرفتم و با گروهی برمیگشتند، قصد برگشتن کردم.
,من هم از توابین هستم!
, من هم از توابین هستم!, من هم از توابین هستم!,در حین برگشت خمپارهای زدند و چند نفر از جمله خودم مجروح شدیم. مرا پشت وانتی گذاشتند. دیدم که یک شهید و یک مجروح دیگر پشت وانت هستند و ظاهرشان، ایرانی نیست. آن که مجروح بود گفت این که شهید شده، بسیار آدم شجاعی بود. پرسیدم از توابین بود؟ تأیید کرد. گفتم خود شما چطور؟ گفت من هم عراقی هستم. آن شب مرا به مرکز درمانی شهید بقایی اهواز بردند.
,مجروحی که کنار من خوابیده بود، به کسانی که برای دیدار من آمده بودند، گفت به فلانجا زنگ بزنید و بگویید فرمانده گردانتان اینجا خوابیده! نگاهش به من افتاد! گفت تو نبودی که صبح گفتم کلاه سرت بگذار؟ ما میرویم آنجا بجنگیم، شما میآیید که چه کنید؟ کار را برایش توضیح دادم! از آنجا مرا به تبریز بردند. و بعد به سمنان برگشتم.
,سفر دوم هم مربوط به عملیات والفجر 10 بود. مدتی آنجا بودم و شیمیایی شدم و باز مرا برگرداندند. عملیات دیگری که حضور داشتم، مرصاد بود که با تیپ قائم(عج) رفتیم. آقای سیدمسعود سیادتی، برادرش، دو پسرعمویش و پدرخانمش هم بودند. این آخرین سفری بود که به منطقه داشتم.
,بچههای مسجد سیسر در راه جنگ
, بچههای مسجد سیسر در راه جنگ, بچههای مسجد سیسر در راه جنگ,میرحاج: تابستان سال 63 بود؛ سوم دبیرستان را تمام کرده بودم. با چند نفر از بچههای مسجد امام جعفر صادق(ع) سیسر، به منطقه رفتیم. در آموزش به سه دسته تقسیم شدیم. دستهای امدادگر شده بودند، دستهای به پدافند هوایی رفته بودند و دستهای هم به مخابرات. من هم به مخابرات رفتم و آموزشهای مربوط به بیسیم را دیدم. به مقری رفتم بین اهواز و آبادان که به آن انرژی اتمی میگفتند.
,لشکر علیبنابیطالب(ع) آنجا مستقر بود و بچههای قم و سمنان و شاهرود و بخشی از بچههای تهران آنجا بودند. یادم هست شبی یک جوان سر به زیر از کنار ما رد شد؛ آقای فیضالله خلیلی با او خوش و بش کرد. من پرسیدم سِمَنی با؟ گفت نه بابا! زینالدین بود! فرمانده لشکر! گفتم زینالدین بین بچهها میچرخد؟ گفت شبها دستشوییها را هم میشوید! از همانجا مرید این شهید شدم.
,دهرویه: سیزده چهارده ساله بودم که دوست داشتم به جبهه بروم. شناسنامهام را دستکاری کردم اما پایگاه شهید بهشتی فهمید و نگذاشت! بار دوم میخواستم با گروه سرود مدرسه بروم که سفر منتفی شد. در نهایت در سن پانزده سالگی به جبهه رفتم و وقتی جنگ تمام شد، 17 ساله بودم. در منطقه شاخشمیران عراق، هفت روز در محاصره قرار گرفتیم.
,معلم عربیمان هم آنجا بود و شبها به مقر عراقیها میرفت و غذا میقاپید! دل و جرأت عجیبی داشت! در منطقه پاسگاه زید هم شیمیایی شدم. در آن ایام، روزی کسی به مادرم که به نانوایی رفته بود، میگوید پسرت شهید شده! پدرم هرروز به معراجالشهداء تهران میرفت که پیکرم را تحویل بگیرد! من در بیمارستان بستری بودم. اتفاقا مقام معظم رهبری برای عیادت از بیماران به بیمارستان آمدند.
,از جبهه که برگشتم، پدرم مرا نشناخت
, از جبهه که برگشتم، پدرم مرا نشناخت, از جبهه که برگشتم، پدرم مرا نشناخت,رهبری در آن بازدید هدیهای هم به بیماران میدادند. به خاطر اثر مواد شیمیایی، چشمهایم را بسته بودند. با آن وضعیت بلند شدم که یک هدیه دیگر از ایشان بگیرم! یکی از همراهان یا محافظان به من گفت کجا میروی؟ گفتم دستشویی! گفت دستشویی از آن طرف است!(میخندد) تمام پوستم به خاطر شیمیایی سیاه شده بود. بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. پدرم را باز کرد. گفتم سلام! گفت بله بفرمایید! گفتم بابا منم مرتضی! انقدر سیاه شده بودم که مرا نشناخت! در خانه غوغایی به پا شد. تازه فهمیدم خبر داده بودند که شهید شدهام!
,مرآت: از حضور شما در این گفتگو بسیار سپاسگزاریم. گفتگو در این باب برای ما فرصت مغتنمی بود. امیدواریم این گفتنها و شنیدنها ما را به رفتارهای آن دوران نزدیک کند.
, مرآت: از حضور شما در این گفتگو بسیار سپاسگزاریم. گفتگو در این باب برای ما فرصت مغتنمی بود. امیدواریم این گفتنها و شنیدنها ما را به رفتارهای آن دوران نزدیک کند.,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه