قد خورشید، کمکم از قد نخلها کوتاهتر میشود. و چه منظرهای! بابراس اگر شرقی بود، عاشق این ترکیب تصویر میشد! مثل یک نقاشیِ زیباست. ترکیب غروب و نخل و دشت و شریعه.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، روز گذشته بخش نخست سفرنامه اربعین را از نظر گذراندید. اگر آن را نخواندهاید، اینجا کلیک کنید! بخش نخست، شامل آغاز سفر و ماجراهای کاظمین و مدائن بود. اکنون با راننده جوانمردی که راضی شده بود مرا به مدائن ببرد در حال بازگشت به کاظمین هستیم! در نزدیکی بغداد، راننده فیلمهایی از تظاهرات روزهای گذشته در عراق نشانم میدهد و همین باعث میشود که گفتگوهایمان رنگ و بوی سیاسی بگیرد.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت, اینجا,,
وقتی مردم به آدمکُشها پناه میبرند!
, وقتی مردم به آدمکُشها پناه میبرند!, وقتی مردم به آدمکُشها پناه میبرند!,از شخصیتها حرف میزنیم؛ از مقتدیصدر گرفته تا صدام. از ناراحتی مردم از نابسامانیهای معیشتی میگوید؛ از نبود شغل، مسکن و مدیریت. حرفهایی که شاید نتوانم همهاش را اینجا بنویسم اما میخواهم از معادله سادهای بگویم که در ایران، عراق و شاید هرجای دیگری صادق است. وضع معیشت که خراب باشد، مردم ممکن است حتی به آدمکُشها پناه ببرند! کاش سیاستمدارها بیشتر مراقب معیشت مردم بودند و کمتر مراقب معیشت خودشان!
,از میانه بغداد میگذریم و باز برایم از نامها میگوید. جایی را نشان میدهد که اینجا «سوقالشورجه» است. برخی گفتهاند ممکن است شورجه واژهای کردی باشد و آن را نهر شور معنا کردهاند. ظاهرا مقبره نواب اربعه امام زمان(عج) هم در نزدیکی همین بازار شورجه واقع شده است. سفر دونفرهمان رو به پایان میرود. میگوید یادگاری نمیدهی؟ از کولهام بسته کوچک نخودچی متبرک حرم امام رضا(ع) را کف دستش میگذارم. میگویم و یادگاری تو؟ میگوید امشب را در خانهام میهمان باش!
,اما دیر شده است. خودش مرا به ونی میسپارد و سفارشم را میکند. مقصد: نجف اشرف. اهل ون همه عراقیاند و زائر. هم گرسنهام و هم خوابم میآید! برای اولی که نمیشود چارهای اندیشید، پس دومی را برمیگزینم! وقتی از خواب بیدار میشوم به نزدیکی نجف رسیدهایم. در میان ترافیک روان، روانهایم به سوی شهر علی. یک ساعتی از اذان گذشته است که راننده، جایی نگه میدارد و میگوید آخر خط است.
,با چک و چانه، پول ایرانی را قبول میکند و میروم لای جمعیتی که به سویی در حرکتاند! لابد این حجم از جمعیت به حرم میروند. نفسی میکشم در هوای گرفتهی دلگشای نجف. همان ابتدای راه، کمتر از ساعتی در صف میایستم تا سد جوع کنم! دوباره پیاده و لنگلنگان، راه میافتم به سمت حرم. اصلا نمیفهمم، کی به محوطه حرم رسیدهام. کولهام را به زحمت، به امانات میسپارم تا سبکبار باشم. جمعیت عجیب است! تصمیم میگیرم به صحن حضرت زهرا(س) بروم.
,,
به گمشدگان چه کار دارید؟
, به گمشدگان چه کار دارید؟, به گمشدگان چه کار دارید؟,از کنار حرم راهی است به سوی صحن. وارد که میشوم از دور گنبد حرم علی(ع) در قاب چشمانم مینشیند. شکری است با شکایت؛ شکر از بازجستن روزگار وصل و شکایت از خودم که لایق این درگاه نیستم. در دریای بزرگ صحن حضرت زهرا(س)، غرق میشوم. جایی را پیدا میکنم و نمازی میخوانم و زیر آسمان دراز میکشم. بلندگوهای صحن، پشت سر هم اسامی گمشدگان را اعلام میکنند. با خودم میگویم چه کارشان دارید؟ کاش من اینجا گم میشدم و هیچوقت پیدا نمیشدم!
,زیر رگبار اسمهای گمشدگان خوابم میبرد. نیمهشب اما قطرات باران بیدارم میکند. بلند میشوم تا به دعوت باران، به فضای مسقف صحن بروم. تا اذان صبح آنجا میمانم. اذان را که میگویند، به وضوخانه میروم. در راهروهای منتهی به وضوخانه هم کسانی هستند که خوابیدهاند! ندیدم در این شرایط و در این جمعیت، چهره دژمی که از اینگونه خوابیدن گلایه کند.
,برمیگردم و با همراهانی که نمیشناسمشان اما نقطه وصلمان، حرکت به سوی علی(ع) است، به سمت حرم میروم. وه که چه بهجتی است در حرم! رحمت بر آن کسی که سرود «ایوان نجف عجب صفایی دارد» نقل حرم علی، نقل صفاست! اینجا راحتتر میتوانم با تو سخن بگویم. میخواهم بگویم که مرا در زمره عاشقانت بپذیر اما بیفاصله یادم میآید سخن شریعتی را که میگفت چه رنجی بزرگتر از این که ملتی عاشق علی باشد و عاقبت یزید داشته باشد! و من اگر بر ترازو میایستادم، چه بسا وزنِ یزیدی داشتم! خجالت کشیدم از ابراز عشق به علی. گفتم بگذار با کلماتی که خودشان یادمان دادهاند، یادشان کنم.
,,
میهمانِ توام! پناهم بده!
, میهمانِ توام! پناهم بده!, میهمانِ توام! پناهم بده!,زیارتنامه هم اما عاشقانه است: «علی! میهمان توام! پناهم بده!» بین عشقبازیها، به فاصله شگفتمان با علی فکر میکنم. به یاد میآورم که علی میگفت هرجا دیدید پول مفتِ انبوهی جمع شده، بدانید لقمهای را از دهان فقیری گرفتهاند. من از فاصله خودمان با علی که حاصل فاصله فقیر و غنی است، میترسم! آیا میتوانستم برای کاستن از این فاصلهها کاری بکنم و نکردهام؟
,کولهبار شرمساری عشقآلودم را برمیدارم و به علی سلام میکنم و میروم. به دنبال ماشینهایی میگردم که به سمت کوفه میروند. در آن شلوغی، به زحمت خودم را در یک تاکسی میچپانم. گوینده عراقی در رادیو از حال و هوای اربعین میگوید و از «الحسین یجمعنا». پیش از سفر، وقتی خواندم که شعار امسال الحسین یجمعناست، اصلا خوشم نیامد که «حب» را از آن شعار پیشین گرفتهاند؛ اما در آن لحظه، معنای آن شعار بسیار بر دلم نشست!
,,
رونمایی از فرمانده میدان!
, رونمایی از فرمانده میدان!, رونمایی از فرمانده میدان!,سال گذشته حب حسین ما را جمع کرده بود و حالا خود حسین! انگار داریم فرمانده میدان را معرفی میکنیم. حسین، خودش به میدان آمده است! و چه شعار زیبایی است الحسین یجمعنا! در همین اندیشهها هستم که به خیابان منتهی به مسجد سهله میرسیم. من پیاده میشوم و دیگر مسافران به مسجد کوفه میروند. فاصلهای نسبتا طولانی را تا مسجد سهله طی میکنم. به سرعت، تحیت مسجد را بجا میآورم و بیرون میزنم.
,همان روبروی مسجد، سراغ طریقالعلماء را از یک موکبدار جوان عراقی میگیرم. مستقیم میروم تا در نزدیکی مسجد، به یک دوراهی برمیخورم. جمعیتی انبوه از سمت چپ و جمعیتی اندک از سمت راست میرفتند. از کسی پرسیدم این راهِ سمت راستی به طریقالعلماء میخورد؟ گفت برو درست است! در دلم گفتم علیکم بالیمین! و راه افتادم.
,مسیر بسیار خلوت بود. به فاصله کوتاهی خودم را در میان انبوه نخلها یافتم. هنوز تردید داشتم که این طریق، طریقالعلماء است. گهگاه خودم را در مسیر تنها میدیدم. مگر میشود این مسیر اینقدر خلوت باشد؟ چارهای نداشتم. دو سه ساعتی که پیادهروی کردم، وقت نماز رسید. صدای اذان میآمد که زنی منِ زائر را به خانهاش دعوت کرد. تشکر کردم و افتخار! اینجا زنها مردان غریبه را به خانهها دعوت میکنند بی آن که از آزارشان بهراسند! اینجا درِ خانهها به روی زائران باز است...
,در اولین خانه-حسینیهای که دیدم برای نماز توقف کردم؛ حسینیه سید حیدر الجابری. دم در وضویی گرفتم و داخل شدم. مردی مهربان از من استقبال کرد و جانمازم را پهن کرد. پس از نماز فهمیدم، حیدر الجابری خود اوست! جالب بود که نام بسیاری از حسینیههای خانگی، همان نام صاحبخانه بود. برنامهام این بود که نیمساعتی استراحت کنم و راه بیفتم. در این فاصله سر صحبت باز شد؛ نشان به این نشان که سه ساعت صحبت کردیم!
,,
علوهالفحل و ملاقات با مردی از نسل ابراهیم مجاب
, علوهالفحل و ملاقات با مردی از نسل ابراهیم مجاب, علوهالفحل و ملاقات با مردی از نسل ابراهیم مجاب,تحصیلات دانشگاهی دارد؛ معلم هنر است و سید؛ از نسل امام موسی کاظم(ع). خودش میگوید جد من «سیدابراهیم مجاب» است؛ نوه امام کاظم(ع) و نخستین کسی که در کربلا ساکن شد. او را «مجاب» خواندهاند چون مشهور است که نابینا بود و وقتی به کنار ضریح امام حسین(ع) هدایتش کردند و سلام داد، پاسخ سلامش آمد! حالا مردی از نسل ابراهیم مجاب، جواب سوالات مرا میداد.
,از نام منطقه برایم گفت: «العلوه الفحل». علوه، بلندی و تپه است و «فحل»، مردِ برجسته و نیکنام. از وجه تسمیه این منطقه که میپرسم میگوید در گذشته آب فرات بسیار بیش از این بوده و این منطقه زیر آب بوده است؛ تنها تپهای سر از آب برآورده بوده! علی(ع) هنگام بازگشت از نهروان، نبرد کوتاه و کوبنده با خوارج، همین بلندی را برای نماز خواندن با اصحاب انتخاب میکند و از آن پس، نام این بلندی، بلندیِ فحل میشود: العلوه الفحل.
,باز هم از منطقه برایم تعریف میکند. میگوید در 3 کیلومتری اینجا، کرنیشی(ساحل تفریحی رودخانه) است که مقام حضرت یونس، لقب گرفته است. مشهور است که اینجا همان نقطهای است که یونس از بطن حوت خارج شده است. داستان یونس را در قرآن بخوانید!
,سخن به پیادهروی اربعین میرسد و طریقالعلماء. میگوید پیش از صدام، پیادهروی اربعین را ممنوع کرده بودند اما علماء بیتوجه به این ممنوعیت پای در راه حسین(ع) میگذاشتند تا این که برای این لشکر پیاده، توپ و تانک فراهم میکنند و حتی در 15 کیلومتری کربلا، با هواپیما بر سرشان گلوله میریزند و شمار زیادی از راهپیمایان و علماء را به شهادت میرسانند.
,آقای معلم مجازات راهپیمایی اربعین را حسب مورد، یکسال حبس یا اعدام توصیف میکند! در چنین شرایطی، علماء و مردم طریق نخلستان را در پیش میگیرند و مردم یاری میکنند تا زائران به کربلا برسند. شبها شمعهایی که مردم روشن میکردند، راهنمای مسیر زائران میشود و روزها، خانههای مردم، پناهگاه و محل اختفای زائران! و اینچنین میراث پیادهروی اربعین به امثال من رسیده است!
,,
این حفرههای 16 ساله!
, این حفرههای 16 ساله!, این حفرههای 16 ساله!,سخن که به اینجا میرسد میگوید حرفها را بگذاریم برای بعد از ناهار. سفرهای میچیند رنگین با غذایی آشنا! ترکیب مرغ و بادمجان و سیبزمینی و پیاز. نامش ظاهرا «تِبسی» است. رویم نمیشود که بپرسم تِبسی شنیدم یا تِپسی! وقت ناهار هم نکات مهمی را از او میشنوم. میگوید ما معتقدیم بسیاری از کاستیها در خدماترسانیِ امسال، عامدانه است. از حفرههایی میگوید که 16 سال است در مسیر اصلی نجف-کربلا وجود دارد و پر نمیشود. از گیتهای بازرسی بدنی که در روزهای پنجشنبه، یعنی وقتی شمار زائران زیادتر میشود، کمتر میشود! از سرعتگیرهای عجیب! از عدم ساماندهی ترمینال در کربلا. میگوید برخی میخواهند نامی از اهلبیت(ع) باقی نماند و حالا از اربعین عصبانیاند.
,نقبی میزنم به ماجرای اعتراضات اخیر در عراق. او هم مثل راننده کاظمینی میگوید معیشت مردم عراق، تنگ است و صدالبته وقتی اعتراضی شکل میگیرد، خارجیها هم به میدان میآیند و ماهی خود را میگیرند. از حسش نسبت به ایران میپرسم. میکوشد جملهای را به فارسی بگوید: «ملت ایران و ملت عراق، برادران!» میگویم بگو برادرند! چندباری تکرارش میکند تا آهنگ کلامش، ایرانیتر شود. میخندیم.
,با خانواده پدری زندگی میکند. خانه کوچکی در نجف داشتهاند و همین کوچکی، مانعی برای راهاندازی یک حسینیه بوده. همین میشود که به علوهالفحل میآیند تا بتوانند حسینیهای ایجاد کنند و پذیرای زائران حسین(ع) باشند. امسال سومین سال است که درِ خانه-حسینیهاش به روی مردم باز است. وسط حرفهایمان برق چندباری میرود و میآید! اوضاع خوبی در برق ندارند.
,,
اندر احوالات اقتصاد عراق
, اندر احوالات اقتصاد عراق, اندر احوالات اقتصاد عراق,از اوضاع و احوال معلمی میپرسم. با تحصیلات دانشگاهی و 15 سال سابقه تدریس، به پول ما 9 میلیون تومان حقوق میگیرد اما میگوید با این حقوق از اقشار متوسط جامعه محسوب میشوم: «وقتی بنزین لیتری 4 هزار و 500 تومان، هر کیلو هندوانه 5 هزار تومان و یک کیلو پرتقال 15 هزار تومان باشد، حقوقی که میگیریم زیاد نیست.» شروع میکند به مقایسه قیمتها با ایران. میگوید اینجا یک همبرگر در یک فستفود نسبتا باکلاس به پول شما 50 هزار تومان است. مرور میکند خاطرههای آمدن به ایران را. در شاندیز، در رستورانی سردست سفارش میدهند؛ 120 هزار تومان. میگوید مشابه آن غذا با آن کیفیت و مخلفات، به پول شما در عراق، یک میلیون تومان آب میخورد!
,,
آزمون قرائت نماز!
, آزمون قرائت نماز!, آزمون قرائت نماز!,از بحثهای اقتصادی دور میشویم. حس معلمیاش گل میکند. میگوید حتی خیلی از عربها هم قرائت نمازشان درست نیست. همین را بهانه میکند که از من بخواهد «غیرالمغضوب علیهم» را تلفظ کنم. میخندد و دلگرمی میدهد: «تو که از من بهتر تفلظ میکنی!» میگویم خدا را شکر که یک عربزبان قرائتم را تأیید کرد!
,,
اشتباهی، درست آمدم!
, اشتباهی، درست آمدم!, اشتباهی، درست آمدم!,دارد دیر میشود! باید کمکم راه بیفتم. میپرسد از کدام طرف آمدی و وقتی توضیح میدهم، میگوید راه دورتر را انتخاب کردی! کمی جلوتر سیل مردم را که به طریقالعلماء میروند میبینی! حالا دلیل خلوتی جاده را میفهمم! میگویم: «اما اشتباهی درست آمدم!» شما هم اگر فرصت داشتید، اشتباهی، درست بروید و سری به حیدرالجابری بزنید! آشنایی با او در ابتدای مسیر برایم حس خوبی داشت. دفترم را به دستش میدهم و میگویم برایم یادگاری بنویس! مینویسد و امضا میکند و من با هزار حرفِ باقیمانده، دل به راه میزنم.
,یکی دو کیلومتر که پیاده میروم، سیل جمعیت را همانطور که معلم گفته بود میبینم و به آنها ملحق میشوم. حالا رسما در طریقالعلماء هستم. نخستین منطقهای که به آن میرسم، «الزرگه» است؛ منطقهای که دهپانزدهسال قبل، محمل قیام(!) و سپس سرکوب برخی از جریانهای انحرافی بوده و حالا جمعیت عجیب زائران حسین(ع) را میزبانی میکند.
,هوا گرم است و هرازچندی، کسی با آبپاش یا شلنگی در دست، حال زائران را خوبتر میکند. گهگاه نوحههایی با ضرباهنگی عجیب به گوش میرسد؛ درست شبیه مداحیهای خودمان که باید با باسِ بالا گوششان داد! با خودم فکر میکنم بعید است که این خلاقیت خود عراقیها باشد! به گمانم این سبک باید از مداحیهای ایرانی به اینجا سرایت کرده باشد. شاید هم سرچشمه هردو یکی است!
,,
کجا میخواهید بروید؟
, کجا میخواهید بروید؟, کجا میخواهید بروید؟,نوشته «الدار للبیع» را روی در و دیوار خانههای زیادی میبینم. با خودم میگویم کجا میخواهید بروید از کنارِ مسیرِ زائران حسین(ع)؟ کاش یکی از این خانههای فروشی برای من بود! پشت به آفتاب و رو به حسین(ع) در حرکتم. سه چهار کیلومتری که از ابتدای مسیر میگذرد، به یک دوراهی میرسیم. یکی به دل نخلستانها و ادامه طریقالعلماء میخورد و دیگری به مسیر اصلی.
,شمار زیادی از جمعیت به مسیر اصلی میروند و گروهی دیگر به مسیر نخلستان. باز هم علیکم بالیمین! به فاصله کوتاهی به کناره فرات میرسم. در همان ابتدا، شمار زیادی از هموطنان همیشه در صحنه را میبینم که تن به آب فرات سپردهاند. کاش آبتنیهایمان را میگذاشتیم برای ایران! تا میخواهد توی ذوقم بخورد، پابرهنههایی را میبینم که شمارشان کم نیست.
,احولی و بیانصافی است اگر در کنار آن تنبرهنهها، این پابرهنهها را نبینم. آفتابِ عصر طریقالعلماء هم تازنده است! باز به یاد میآورم سخنی را که واعظ عرب در حرم امامین در کاظمین میگفت. صورتهایی را میبینم که آفتاب رنگشان را تغییر داده و چه زیباتر شدهاند! کمی جلوتر، مردی میزی روی خاکها گذاشته و میگوید بفرمایید آب فرات! دیگر کسی نگاه نمیکند که آب تصفیهشده یا نه! مینوشیم و لذت میبریم!
,قدم زدن در طریق خاکی علماء به وجدم آورده است! کاش هیچوقت این راه را درست نکنند. کاش این راه، همیشه خاکی بماند. پیش میروم و به منطقه «اُمّنین» میرسم. ظاهرا هر آبادی محل زندگی عشیرهای است. بخشی از امنین را هم «عشیره حواطم» میخوانند. اگر درست فهمیده باشم، این عشیره فقط یک نام نیست و وابستگان آن در منطقه زندگی میکنند.
,,
اگر «بابراس» شرقی بود!
, اگر «بابراس» شرقی بود!, اگر «بابراس» شرقی بود!,قد خورشید، کمکم از قد نخلها کوتاهتر میشود. و چه منظرهای! بابراس اگر شرقی بود، عاشق این ترکیب تصویر میشد! مثل یک نقاشیِ زیباست. ترکیب غروب و نخل و دشت و شریعه. نزدیک غروب، به منطقهای به نام «اُمنعجه» رسیدهام و نعجه یعنی میش! این سوی شط که ما هستیم امنعجه است و آن سوی شط، «ام عباسیات». یکی از زیباترین قابهای غروبِ زندگیام را در امنعجه تماشا میکنم.
,کمی که پیش میروم، بوی نعنای تازه به ترکیب آسمانی نخلستان اضافه میشود. چندنفری مشغول چیدن سبزیاند در زمینی پر از نعنا. چنان عطر دلانگیزی فضا را فراگرفته که موضوع بحث همه پیادههای آن نقطه از مسیر است. دارد صدای قرآن از دور میآید و این یعنی اذان نزدیک است. در عراق مثل ایران، قرآنِ پیش از اذان را تبرکا و صرفا چند آیهای نمیخوانند! طولانیتر است و مَشتیتر!
,,
شب، آیتاللهالعظمی است!
, شب، آیتاللهالعظمی است!, شب، آیتاللهالعظمی است!,صدای قرآن از دور میآید؛ سوره اسراء: «و جعلنا اللیل و النهار آیتین... ما شب و روز را آیه قرار دادیم!» آری! شب، آیتاللهالعظمی است و روز هم؛ اما شبی که من میبینم، آیتاللهتر است! تاریکروشنِ قرآناندودِ نخلستان را دوست دارم. صدا، تصویر، عطر نعنا، بینور، حرکت! اللهاکبرِ اذان، به حسینیهای میرسم که قرار است منزلگاه شبم باشد؛ موکب و حسینیه انصارالحسین. نماز میخوانیم و زانو به زانو صف میکشیم برای شام. اهل حسینیه از هیچ خدمتی به زوار فروگذار نمیکنند.
,سفرهها را که برمیچینند، رختخوابها پهن میشود. فرصتی است برای گفتگو از نمای نزدیکتر با آدمها. بلند میشوم و میگویم هرکس ماساژ میخواهد بسمالله! یکی دو نفری که داوطلب میشوند، مشتریهایم زیاد میشود! و پیرمردها مشتریترند! قولنجشان را میشکنم و راحتشان میکنم! عاشق این خصیصه ایرانیها هستم که اینجور موقعها شروع میکنند به پرسیدن سوالهای پزشکی!
,قولنج پیرمردی که را شکستم، از مشکل کبدش گفت: «مهندس! به نظرت چکار کنم؟» شیطنتم گل کرد. گفتم:«حاجآقا! عمیق نفس بکشید و آب هم کافی بنوشید. تا میتوانید از ظرف پلاستیکی استفاده نکنید، خرمالو و هِل هم هرجا گیرتان آمد بخورید!» داشت با دقت گوش میکرد که ادامه دادم: «اما مهمترین چیز مضر برای کبد، سپردن کبد به غیرمتخصصهاست؛ کبدتان را به هرکسی نسپارید!»
,مأموریت ماساژ به پایان میرسد و باید دراز بکشم اما خوابم نمیآید. اندکی بعد، سکوت و تاریکی، وجه غالب حسینیه میشود. یکنفر اما تمام شب را بیدار است؛ موکبدارِ جاافتاده عراقی. گاهی چرخی میزند بین زائران تا خیالش از راحتیشان راحت شود؛ گاهی به نماز میایستد و گاهی به رتق و فتق امور زائران شب مشغول میشود. اذان صبح را که دادند، نماز خواندم و خوابیدم. ساعتی پس از طلوع، بیدار شدم. حسینیه خالی بود و رختخوابها همه در گوشهای منتظر فرارسیدن شب بودند! کمی – فقط کمی! شرمنده شدم که تنها آنجا خوابیده بودم!
,,
استعداد ویژه مردمان سرزمینم!
, استعداد ویژه مردمان سرزمینم!, استعداد ویژه مردمان سرزمینم!,جلوی حسینیه میزی گذاشته بودند و چای و گهگاه قهوه میدادند. رفتم و گفتم میخواهم کمک کنم! چای را من میریزم. من که به طور پیشفرض، به برادران عراقی شبیه بودم، حالا آفتاب تیرهترم کرده بود و شبیهتر شده بودم؛ همین باعث شده بود که زائران ایرانی گمان کنند، چایریزِ موکب هم مثل بقیه عراقی است. تجربه بانمکی بود. در آنجا بود که به یکی از استعدادهای خاص مردمان سرزمینم پی بردم؛ تشدید گذاشتن روی حرف نخست کلمه! واقعا چطور این کار را میکنید؟ چای که میریختم، خیلیها با کافِ مشدد میگفتند: «کافی! کافی» که یعنی به عربی گفته باشند کافی است! و میکوشیدند که از من به عربی تشکر کنند. وقتی میگفتند کافی، میگفتم: «کافی؟ یعنی قهوه میخواهید؟» تشکرشان را هم با «مخلصیم» جواب میدادم. میخندیدند که «اِ! ایرانی هستی!»
,دو سه ساعتی ایستادم به چای ریختن و لذت بردم! فرزند موکبدار هم استکانها را در ظرف آبی که خودش به چای ایرانی تبدیل شده بود، میشست! گهگاه میگفتم فلانی، بیا و این آب را عوض کن! میخندید که یعنی این سوسولبازیها به اینجا نمیآید، تمیز است! عمدا دیر حرکت کردم و به آرامترین شکل ممکن راه میرفتم! انگار نمیخواستم این مسیر به پایان برسد. حسینیه در نزدیکی «سدهالکوفه» بود؛ یک چهارراه که یک مسیرش طریقالعلماء بود و چپ و راستش، یکی به کفل و کوفه میرفت و دیگری به طریق اصلی کربلا. کمی جلوتر از سدهالکوفه، ایرانیها یک موکب بزرگ زدهاند و صدای مداحی ایرانی میآید. میدانم که این نوا را تا همیشه، قرین این سفر به یاد خواهم آورد و چقدر غم دارد صدای کریمی در این مداحی و چه دردی دارد این شعر.
,«با این که غم داشتیم/ صاحبعلم داشتیم/ عمومونو کشتن/ همینو کم داشتیم» همانجا گفتم این نوا با اینجا گره خورد. به این صدا برسم، به اینجا میرسم؛ به اینجا برسم، به این صدا میرسم. میشود دوباره به اینجا برسم؟ هنوز نرفته، وسط طریق، دلم دارد تنگ میشود. راه میافتم؛ آسمان صاف است اما باران میبارد! کمی جلوتر، مرد تنومندی را میبینم که لباس عربی مشکی بر تن دارد و دارد با دستهای بزرگش پیشانیبند میبندد به سر دختری نیموجبی! دخترک از خوشحالی روی پایش بند نیست. مداحی کریمی در ذهنم با تصویر این دخترک مخلوط میشود و دلم را میسوزاند!
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه