همیشه برایم سوال بوده! گنجشکها دو وقت، یکجا جمع میشوند و شلوغ میکنند! یکی اول صبح و یکی از هم قبل از غروب. گنجشکهای عراقی هم این خصلت را دارند! زبان گنجشکها گویا مشترک است! واقعا چرا یکجا جمع میشوند؟ چرا این درخت و آن دیگری نه؟[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، ساعتها به دنبال بلمی که مرا به آن سوی فرات ببرد، گشته بودم. جایی در میانه مسیر وقتی مستأصلانه از شرطهها از بلم پرسیدم، خودشان مرا با ماشین پلیس چند کیلومتری جلوتر بردند. آنجا پیرمردی نشانی تقریبی بلمگاه(!) را به من داد. ماجرای سفر در بخش سوم، اینجا تمام شد. بخش اول را اینجا، بخش دوم را اینجا و بخش سوم را اینجا میتوانید بیابید.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت, اینجا, اینجا, اینجا,,
به دنبال علی بگرد!
, به دنبال علی بگرد!, به دنبال علی بگرد!,مجبورم به همان راهی که پیرمرد گفته بروم. نگرانم که اگر پیشتر بروم، از «عوفی» بگذرم و مجبور به بازگشت شوم. تک و تنها در میان نخلها به سوی فرات میروم. نزدیک فرات آکنده از پوشش گیاهی است. نگرانم بابت گزندهها و مار و عقربهای احتمالی! خبری از بلم نیست. کنار فرات به عقب برمیگردم. زنی را در زمین کشاورزیاش مییابم. میپرسم این دور و بر خبری از بلم هست؟ میگوید «علی»نامی هست که مرا با بلمش به آن سوی شط میبرد و میآورد. به سمتی اشاره میکند و میگوید از آنجا برو و سپس برگرد به سمت فرات؛ او را خواهی یافت. کمی که میروم، از دور میبیند که درست نفهمیدهام علی را کجا باید پیدا کنم. خودش را به من میرساند و تا جایی همراهیام میکند. سر آخر میگوید کرایه علی، 500 عراقی است؛ بیشتر از تو نگیرد! باز جایی را نشان میدهد و میگوید از اینجا سرراست است؛ برو تا نزدیک فرات. میروم و در کناره فرات منتظر میمانم. یکی دو بلم از دور از مقابلم میگذرند و داد و فریادم برای این که مرا ببینند و ببرند، بیفایده است!
,,
من ابوالبلم هستم!
, من ابوالبلم هستم!, من ابوالبلم هستم!,بالاخره بلمی را میبینم که کسی را 100 متر دورتر در ساحل فرات پیاده میکند. بلند صدایش میزنم و از او میخواهم بماند! خودم را به او میرسانم. میگوید زائری؟ میگویم بله و میخواهم به آن سوی رود، به طریق بنیمسلم بروم. تعارف میکند که سوار بلم شوم. حس خوبی است! تلاشم برای یافتن بلم جواب داده بود. با قدمهایی کوتاه روی آن بلم نامتعادل، نزدیکش میشوم و نامش را میپرسم. میگوید علی هستم، «علی الخفاجی؛ ابوالبلم» لابد همان علی است که آن زن میگفت.
,طوری نگاهم میکند که انگار نمیخواهد راه بیفتد. با پارو آرام و بیمیل به کناره ساحل فرات ضربهای میزند تا بلم شناور شود. کمی هم ترسیدهام! اندکی که میگذرد میگوید از ایران آمدهای؟ تأیید میکنم و منتظر سوال بعدیاش میمانم. میگوید نمیخواهی نذر مسجدمان کنی؟ اول، منظورش را نمیگیرم اما بعد میگویم چقدر؟ شانه بالا میاندازد. حسب حرف آن زن، یک 5 هزار تومانی ایرانی به او میدهم. میگوید این که کم است؛ بیشتر نذر مسجد کن! یک ده هزار تومانی به دستش میدهم. موتور بلم را روشن میکند! میگوید میخواهی دوری بزنیم؟ میگویم پول بیشتری برای نذر کردن ندارم! برویم تا ساحل که به طریق بنیمسلم برسم. هردو میخندیم. چرخی در فرات میزنیم و من خیره در زیبایی فرات، دستی به آب میبرم.
,«کرار»، دوست علی، در آن سوی شط، در حال ماهیگیری است. نزدیک که میشویم سر بلم را میگیرد و به ساحل میچسباند تا بتوانم پیاده شوم. یک ماهی کوچک در کنار ساحل، در حال جان دادن است! دو ماهی هم در کنارش جان سپردهاند! دوست علی، تازه صیدشان کرده. نام ماهی، «حمری» است. این ماهی هم در جنوب و جنوب غرب ایران یافت میشود. تلفن همراه دوست علی را میگیرم و عکسی از علی و ماهیهای دوستش میگیرم!
,با علی و دوستش خداحافظی میکنم و به مسیر اصلی عبور زائران میروم. از منطقه «الطفیل» سردرآوردهام؛ تقریبا در 20 کیلومتری کفل. یکی دو ساعتی راه میروم و وقت نماز که میرسد، در حسینیهای آرام میگیرم. فرق اینسوی شط و آن سوی شط این است که در این سو، به دشواری میتوان ایرانی یافت. در حسینیه، حتی یک نفر ایرانی نبود. کولهام را بالشتی کردم تا ساعتی بیاسایم! هنوز نخوابیده بیدار میشوم، کولهام را برمیدارم و راه میافتم. چقدر این سبکباری برایم دلنشین است! این که آدمها بی هیچ دلبستگی به منزلی که در آن بودهاند، یکییکی از خواب بیدار میشوند و راه میافتند، چراغی را در جانم روشن میکند! کاش بتوانم به سوی مرگ هم، همینگونه حرکت کنم؛ سبکبار و بیخویش!
,چیزی که اینجا پای تابلوی موکبها به چشم میآید، نام عشیرهها و خاندانهاست؛ «آلسهلان»، «آلسعدون»، «آلخماس» و... وسط راه خوراکیهای خوشمزهای به آدم تعارف میکنند که نمیتواند نپذیرد! جایی، نوعی شیرینی دلربا تعارفم کردند. گفتم نامش چیست؟ گفت بنویس:«حلاوه برمه». باید درباره آمار مرض قند در عراق تحقیق کنم!
,,
در جستجوی نشانی از ابراهیم خلیل!
, در جستجوی نشانی از ابراهیم خلیل!, در جستجوی نشانی از ابراهیم خلیل!,کمی جلوتر، مردی یادم میدهد که در آن نزدیکی چگونه خودم را به محل معجزه حضرت ابراهیم(ع) و گلستان شدن آتش برسانم! با پرسوجو خیابانی را مییابم که مسیر نزدیکتری به این مکان دارد. اکنون در طفیل، در محدودهای به نام عیفار هستم. از کنار خیابان فرعی خلوتی میروم به دنبال نشانی از ابراهیم خلیل! یک کیلومتری پیاده میروم تا این که یک کامیونت، سوارم میکند و تا نزدیکی آن محل میبردم.
,جایی که پیادهام میکند بسیار خلوت و آرام است. از بین نخلها، در مسیری خاکی، میروم تا به محدودهای که با تکههایی از ورق آهن محصور شده میرسم. اینجا مقام ابراهیم است. سایهبانی گذاشتهاند برای مسافرانی چون من! و زیارتنامههایی برای ابراهیم بر در و دیوار دیده میشود. ابراهیم خلیل را دوست دارم! او همان مردی است که تحت هیچ شرایطی حاضر نشد دست از پرستش خدای یگانه بردارد! در زیارتنامهاش به وجه تسلیم بودنش اشارت رفته است:«یا من قال له ربه اسلم، فقال اسلمت لرب العالمین: خدایش به او گفت تسلیم شو، پس گفت تسلیم شدم برای خدای جهانیان!» در زیارتنامه ابراهیم ماجرای شگفت اطمینانطلبیاش هم یادآوری شده، وقتی که خدا به او دستور داد، گوشت پرندگانی را درهمآمیزد تا نمایی از زنده کردن مردگان را پیش چشم او بگذارد!
,,
اینجا «محرقه» است
, اینجا «محرقه» است, اینجا «محرقه» است,زیارتنامه ابراهیم را میخوانم و میروم سراغ خانهای که در آن نزدیکی است. در که میزنم، زنِ خانه دم در میآید و به تاخت میرود تا همسرش را صدا کند. پیرمردی که گمانم 80 سال را داشته باشد، بیرون میآید. میگوید اینجا تنهایی؟! میگویم از ابتدای سفر تنها بودهام. سوال میکنم از این منطقه. میگوید نام اینجا که زیارت کردی «المحرقه» است. بعد هم آیاتی از قرآن ردیف میکند و از ابراهیم میگوید.
,با او و با محرقه وداع میکنم. کمی جلوتر از زن جوانی میخواهم که نشانی محرقه را برایم بنویسد! درمیماند! مرا به نزد همسرش میبرد. همسرش پس از دقایقی فکر کردن میگوید بنویس:«المحرقه/ طفیل- قرب شیخ سلام» و توضیح میدهد که خیابان شیخ سلام مشهور است. با خودم فکر میکنم اگر کسی بخواهد نامهای به یکی از این خانهها بنویسد، دقیقا چه باید بکند؟ در همین فکرم که مرد، راه چارهای برای آدرس دادن بهتر به ذهنش میرسد. میگوید اینجا دقیقا در میانه مسیر حله و کفل است. 22 کیلومتری کفل و 22 کیلومتری حله. 10 کیلومتر هم تا عوفی باقی است.
,کمی جلوتر، از مردی دیگر درباره محرقه میپرسم. میگوید چند سال قبل، پژوهشگرانی آمدهاند و حفاری انجام دادهاند و آثار حریق گسترده در زیر خاکهای گرم منطقه یافتهاند. علماء هم بر صحت آنچه که به این منطقه منسوب میکنند، مهر تأیید میزنند. با دلی آکنده از یاد ابراهیم به مسیر اصلی برمیگردم و به سوی عوفی حرکت میکنم.
,,
شربت بنفش در مسیر سرخ!
, شربت بنفش در مسیر سرخ!, شربت بنفش در مسیر سرخ!,تشنگیام را با شربتی فرومینشانم! طعم آشنایی دارد. از موکبدار میپرسم نام شربت چیست؟ میگوید «عصیر زبیب» و زبیب همان کشمش خودمان است. شربت بنفش؛ در مسیر سرخ! کبابهای منطقه عیفار هم متفاوتاند! شمار زیادی از موکبها آتش و زغال فراهم کردهاند و کباب میپزند؛ آنقدر که باید به زائران تمنا کنند که بیایید و از ما کباب بگیرید. یکی دو جا میایستم تا طعم کبابهای عیفار را بچشم. انصافا هم خوشطعم است!
,شیرینی دومی که نامش را میپرسم، «مسموسه» است. غذاهای گوناگونی هم توسط موکبداران عرضه میشود که وسوسهکنندهاند! از «دلمه» گرفته تا «لبلبی» که این آخری، در ترکیه بسیار رواج دارد. لبلبی، غذایی است درستشده با نخود و نمک و ادویهجات و آب! بر خلاف ظاهرش، خوشطعم است. «حلاوه حلیب» هم چیزی شبیه فرنی خود ماست که اگر امتحانش کنید، مشتریاش میشوید!
,بالاخره به خیابان ابتدای عوفی میرسم. مقصدم، مرقد «شریفهبنتالحسن(ع)» است. عوفی منطقهای آرام از مناطق حله است. از کنار خیابان آرام به سوی مرقد شریفه قدم میزنم. میدانم که دور است اما عجلهای ندارم. به گمانم یکساعتی تا غروب مانده باشد. شهر را تماشا میکنم و میروم. جایی از مسیر، انبوه گنجشکها روی یکی دو درخت جمع شدهاند و سروصدا به راه انداختهاند!
,,
سمفونی گنجشکها در عوفی!
, سمفونی گنجشکها در عوفی!, سمفونی گنجشکها در عوفی!,همیشه برایم سوال بوده! گنجشکها دو وقت، یکجا جمع میشوند و شلوغ میکنند! یکی اول صبح و یکی از هم قبل از غروب. گنجشکهای عراقی هم این خصلت را دارند! زبان گنجشکها گویا مشترک است! واقعا چرا یکجا جمع میشوند؟ چرا این درخت و آن دیگری نه؟ این همه گنجشک با هم چه میگویند؟ شنیدهام که گنجشگها لهجه دارند؛ اما تفاوتی میان حرفهای این گنجشکها و گنجشکهای شهرمان حس نمیکنم! میایستم و اندکی به سمفونی گنجشکها گوش میدهم و خستگی در میکنم و بعد راه میافتم.
,اینجا چون در مسیر پیادهروی نیست، طبعا از موکب هم خبری نیست اما جایی در مسیر، مغازهداری که میبیند، کوله بر پشت و پیاده میروم، یک آبمیوه تگری برایم میآورد که در آن حال و هوا در حکم کیمیاست! همینطور که پیاده میروم، راننده یک تاکسی، کنارم نگه میدارد و به اصرار میکوشد مرا متقاعد کند که شب را در خانهاش میهمان باشم. قانون نانوشتهام میگوید فقط موتور و کامیونت مجاز است! مهرش آنقدر زیاد است که شرمنده میشوم از رد کردن درخواستش. کمی که پیش میروم، کامیونتی نگه میدارد تا سوارم کند:«کجا میروی؟» نام «مرقد شریفه» را که میشنود، نیمخیز میشود و در را برایم باز میکند. میرویم به سوی مرقد. چندباری او را با لفظ «سیدی» خطاب میکنم. بالاخره به تنگ میآید:«نگو سیدی! من خادم توام!» شمارهاش را میدهد که زیارت کنم و بعد با او تماس بگیرم تا بیاید و مرا به خانهاش ببرد اما میگویم که میخواهم شب را در مرقد بخوابم.
,,
قانون نانوشته حاکم بر مرقد شریفه!
, قانون نانوشته حاکم بر مرقد شریفه!, قانون نانوشته حاکم بر مرقد شریفه!,بالاخره به مقصد میرسیم. راننده عراقی کولهبار مهرش را میبرد تا لابد جای دیگری، نثار کس دیگری کند. من هم میروم تا به زیارت دختر امام حسن(ع) مشرف شوم. حتی بیرون از ورودی، اولین چیزی که به چشم میآید، شمار عجیب بنرها و پارچههایی است که به واسطه آن از شریفهبنتالحسن(ع) بابت روا شدن حاجات و شفای امراض تشکر کردهاند؛ انگار قانون نانوشتهای اینجا حاکم است که هرکس حاجتش را گرفت، بیاید و اعلام کند. در میان فنسهای بازار متصل به مرقد، لباسهای نوزادانه نیز به عنوان دخیل دیده میشود؛ و چه غمافزاست...
,صدای قرآنِ متصل به اذان مغرب در فضا پیچیده است و چه عجیب! قرآن هم از ابراهیم میگوید:«خدایا! فرزندم را در سرزمینی بیآب و علف، ساکن کردم...» یاد ابراهیم از عوفی تا مرقد شریفه امتداد یافته است! وارد محوطه حرم میشوم. بیش از حد تصور، وسیع است و شمار زائران، بیشمار. وضو میگیرم و خودم را به نماز جماعت میرسانم. پس از نماز به سرداب میروم تا زیارتنامه بخوانم. حرمی است فرحافزا و آرامشبخش.
,کرامات پرشمار به سیده شریفه، لقب «طبیبه علویین» داده است. در نسبش اختلافاتی هست اما در کرامتش نه! مشهور است که در کاروان اسرای کربلا بوده و در مکان فعلی، بر اثر رنجها و آزارها جان سپرده است. حال خوشی دارد زیارتنامه خواندن و دعا خواندن در حرمش. و جالب این که یک زیارتنامه زنانه برای حرمش چاپ کردهاند. زیارتنامهای شامل ادعیه مربوط به خودش، حضرت زهرا(س)، امالبنین(س)، نرجس(س) و... سیراب که میشوم، میروم و مثل زائرهای دیگر، از حرم پتو به امانت میگیرم و در کنار مزارش، زیر آسمانِ محصور در چاردیواری بزرگ حرم، میخوابم. انتظار دارید در چنین مکان معنوی و مهمی چه خوابی ببینید؟
,,
جشن تولد مشترک با یک مرد عراقی!
, جشن تولد مشترک با یک مرد عراقی!, جشن تولد مشترک با یک مرد عراقی!,خواب میبینم که خانوادهام، برای من و یک مرد عراقی، در سالنی، جشن تولد مشترک گرفتهاند!(روز آغاز سفر روز تولدم بود!) جمعیت خوبی هم آمده! آخر مراسم، یک فیلم پخش میشود که گویا تکراری است و بخشی از جمعیت به همین خاطر از سالن میرود! مراسم که تمام میشود، به طبقه دوم سالن میروم اما جوانی عصبانی به من حملهور میشود؛ میخواهد مرا بکشد اما خودم را کنار میکشم و او از فاصلهای زیاد نقش زمین میشود!
,برای نماز بیدار میشوم. این هم شد خواب؟! در این مکان؟! اما بگذار بنویسم که چه خوب است که اجازه میدهند زائر در حرم بخوابد! این نقدِ دیرپای من به مدیریت حرم رضوی است! و بعدا شاید بیشتر از آن بگویم؛ شاید! تا نماز میخوانم و زیارت وداع، بینالطلوعین هم گذشته است. در صحن حرم، طلوع را تماشا میکنم؛ طلوع در عوفی. باید به ادامه سفر برسم.
,در کنار حرم، حمام هم موجود است. دوست دارم لااقل آبی به موهایم بزنم! از مغازهای در آن حوالی سراغ یک شامپوی کوچک را میگیرم. مغازهدار یک شامپوی دو بند انگشتی به دستم میدهد و میگوید 2 هزار عراقی! 20 هزار تومان برای دو بند انگشت شامپو؟! خوب که فکر میکنم میبینم موهایم خیلی هم تمیز است!
,,
چون خمشانِ بیگنه روی بر آسمان مکن!
, چون خمشانِ بیگنه روی بر آسمان مکن!, چون خمشانِ بیگنه روی بر آسمان مکن!,چند دقیقهای پس از طلوع راه میافتم. مسیری به سوی کربلا نشانم میدهند که هیچ راهپیمایی ندارد. همان ابتدای مسیر، چند سگ آرام پشت سرم میآیند! یکیشان، تا میایستم، میایستد و اینسو و آنسو را نگاه میکند! جوری که انگار خودش را به آن راه زده باشد! ناخودآگاه یاد مولانا میافتم:«چون خمشانِ بیگنه، روی بر آسمان مکن!» هر چند قدم مجبورم بایستم تا او فاصله قانونیاش را با من رعایت کند. سگها دارند مشایعتم میکنند! کمکم به حضورشان عادت میکنم؛ آنقدر که وقتی دور میشوند، من میایستم تا برسند! رشته این مشایعت سگی را یک موتورسوار پاره میکند.
,جوانی میپرسد میخواهی به طریق پیادهها برسی؟ جواب مثبتم همان و موتورسواری در کوچهپسکوچههای عوفی همان! همان اول صبحی، انرژی میگیرم. در همان چند دقیقهای که پشت سرش روی موتور نشستهام با هم حرف میزنیم و دوست میشویم. به ادامه طریق میرساندم. از موتور که پیاده میشوم، گونهاش را نزدیک میکند که یعنی ببوس! عراقیها فقط یکبار میبوسند، بر خلاف ما ایرانیها که سهبار میبوسیم! آه که چقدر دلم برای آن تکبوسه خالصانه صبحگاهی تنگ میشود!
,همینطور که پیش میروم، به «بنیصالح» میرسم. در میانه راه، پیرمردی عرب، برایم از رنجی که زائران در سالهای دور برای زیارت میکشیدند، میگوید. حرف جالبی میزند. میگوید همیشه روشنایی برای نشان دادن مسیر امن است اما زمانی بود که مردم در جایجای مسیر شمع روشن میکردند تا به زائران علامت بدهند که از تاریکی بروید، اینجا مأموری در انتظار شماست! حتی کسانی که زوار را راهنمایی میکردند، به یکسال حبس محکوم میشدند. از خانوادهای یاد میکند که برای مواجه نشدن با مأموران، با بلم در فرات میرفتند؛ بلمشان واژگون شد و کودکِ خانواده در فرات ماند برای همیشه.
,,
این مرد، عراقی است!
, این مرد، عراقی است!, این مرد، عراقی است!,مرد جاافتادهای که شاهد گفتگوی ماست جلو میآید. با من به فارسی سلام و علیک میکند و با مردِ عرب، به عربی! گمانم این است که اهوازی است. در پرسش و پاسخم با مردِ عرب مشارکت میکند و سر آخر با هم از او خداحافظی میکنیم و همراه میشویم. یک روحانی هم همسفر اوست. روحانی جوان میگوید این مرد، عراقی است؛ زندگیاش هم داستان جالبی دارد؛ میخواهی از خودش بپرسی؟
,این جملات آغاز یک گفتگوی طولانی است. بخشی از مسیر را با او قدم میزنم و سخن میگویم. «ابوحامد» اهل بغداد است. در سال 1361، وقتی فشار صدام برای به میدان کشیدن مردان عراق در جنگ با برادران مسلمانشان شدت میگیرد، با گروهی به سلیمانیه میرود. راهنمایی هم همراه آنهاست. مدتی که در سلیمانیه میمانند، راهنما احساس خطر میکند و آنها را به الاماره میبرد و از آنجا از طریق هورالعظیم، به اهواز میآیند و یکراست میروند پیش سپاهیها.
,بچههای سپاه آنها را دو ماه در خانهای سکنی میدهند تا هم بر آنها نظارت کنند و هم شرایط را برای ورودشان به سپاه بدر فراهم کنند. بالاخره ابوحامد هم پس از دو ماه، وارد سپاه بدر میشود. فرمانده وقت، شهید اسماعیل دقایقی است. خلق و خوی شهید دقایقی، رابطهای عاطفی میان او و عراقیها ایجاد کرده بود. ابوحامد میگوید شمار عراقیهایی که مثل من بودند، بیش از 10 هزار نفر بود.
,او تجربه حضور در کربلای 5، حلبچه، کربلای 2، شاخ شمیران و مرصاد را دارد. میگوید پس از مرصاد، هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه گفته است اگر لشکر بدر را درجه 2 بدانیم، در حقش ظلم کردهایم. شبی که خبر حمله منافقین میرسد، ابوحامد در مشهد و در مرخصی است. شب بعد، با گروهی از رزمندگان به سمت کرمانشاه حرکت میکنند و در صحنه نبرد با منافقین حاضر میشوند.
,یکی از نکاتی که او درباره منافقین در ذهن دارد، آموزش ویژه آنها به زنان است. میگوید منافقین زنان مبارزی تربیت کرده بودند که میپریدند و صاف به هدف میزدند! فرمانده لشکر شهید کاظمی است و فرمانده گردان حامد خزری. فرمانده گردان، رزمندهها را تشجیع میکند:«اگر نمیخواهید سر امام پایین باشد، باید بجنگید.» بدریون همان رزمندگانی هستند که در شاخ شمیران، محاصره شدند و لشکر محمد رسولالله(ص) حصر را شکست؛ این را میگوید که بگوید از محاصره و شهادت نمیترسیدیم.
,پیش از آغاز عملیات، نیروها به کمینگاه میروند. حامد خزری میگوید تا من نگفتهام کسی شلیک نمیکند! «ابوحامد» صحنههای جنگ را در نظرش مجسم میکند. میگوید حامد در لحظهای خاص و پس از آن که نیروهای منافقین کاملا در تنگهای قرار گرفتند، شلیک کرد و پس از شلیک او تنگه برای منافقین جهنم شد. بیش از 50 تانک در یک لحظه به آتش کشیده شد!
,جنگ سرانجام به پایان میرسد اما صدام همچنان بر سر کار است؛ بنابراین روشن است که «ابوحامد» نمیتواند به عراق بازگردد. یکسال که از جنگ میگذرد، دوست ایرانی و سپاهی ابوحامد، دختری را در نیشابور به او معرفی میکند. با پدر دختر که صحبت میکنند، جواب رد میشنوند؛ اما پدرِ دوست ابوحامد که روحانی است، به پدر دختر جملهای میگوید که آغاز یک وصلت میشود:«تو در قیامت مسئول این پاسخ منفی خواهی بود!»
,,
با من ازدواج میکنی؟
, با من ازدواج میکنی؟, با من ازدواج میکنی؟,نوبت به گفتگو با خود دختر میرسد. «ابوحامد» گربه را دم حجله میکشد:«من به خاطر اسلام از وطنم، به اینجا آمدهام. ولایت بگوید به افغانستان بروید، همینک میروم. یعنی هرچه او بگوید، حرفی نخواهم داشت؛ با این شرایط با من ازدواج میکنی؟» نشان به این نشان که از آن روزها 30 سال میگذرد و ابوحامد و همسر نیشابوریاش خوشبختاند!
,ابوحامد تا ده سال از خانوادهاش بیخبر است. پس از ده سال، با تلفن و پیغام و پسغام، حالی از آنها میپرسد و نامهای مینویسد. نامهها اما توسط رژیم صدام خوانده میشود و خانواده، تحت فشار قرار میگیرند. خبر این دنائت به ابوحامد میرسد و او ناگزیر میشود که حتی از نامهنگاری هم خودداری کند. زمان میگذرد. حالا 25 سال از آخرین دیدار «ابوحامد» با خانوادهاش گذشته است که اجازه مییابند به عراق سفر کنند.
,بخش پنجم این سفرنامه، فردا منتشر میشود.
, بخش پنجم این سفرنامه، فردا منتشر میشود.,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه