کولهام را به امانتداری میسپارم و رهسپار حرم حسین میشوم. قلم را در جیبم گذاشتهام. خم میشوم تا کفشهایم را بردارم. قلم میافتد. نه میکوشم که برش دارم و نه میتوانم! به سوی حرم میروم. کسی از عقب صدا میزند که این خودکار مال کیست؟ اعتنایی نمیکنم.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ دیروز در سفرنامهخوانی به حرم هاشمیات رفتیم؛ اینجا مهناویه است؛ جایی دور از مسیر پیادهروی زائران؛ نقطهای بکر در نزدیکی طویریج. مابقی ماجرای سفر را بخوانید:
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا,سرگذشتخوانیام در حرم «هاشمیات» به پایان میرسد. از پیرمردی که کتاب را برایم آورده بود، نام منطقه را میپرسم. میگوید اینجا «مهناویه» است. ظاهرا منطقه دیگری نیز در عراق به همین نام وجود دارد.
,از حرم بیرون میزنم. به فاصله اندکی از این حرم، حرم فرزندان امام موسی کاظم(ع) واقع شده است. خورشید، اندکاندک رو به غروب میرود که پای در خیابانی بسیار زیبا میگذارم که قرار است مرا به مزار «اولادالکاظم(ع)» برساند. دو طرف راه مملو از درختان نخل است و گوسفندانی که با صاحبانشان به خانه برمیگردند. یکی دو کیلومتری پیاده میروم تا به حرم فرزندان امام موسی میرسم.
,زیبایی بنا چنان مسحورم میکند که از جوانی که در آن حوالی پرسه میزند میخواهم تلفن همراهش را بدهد تا عکسی بگیرم! رنگبندی بنا را میبینید؟ شماره واتسآپم را به جوان میدهم تا عکسها را برایم بفرستد و خودم میروم تا زیارت کنم. سه آرامگاه در یک حرم. در یک سو، مزار «سیدحسن بن موسی الکاظم(ع)» و «سیده خدیجه بنت الامام الکاظم(ع)» قرار دارد و به فاصله کمی در انتهای محوطه حرم، بنایی دیگر به چشم میخورد که حافظ مزار «سلمان بن موسی الکاظم(ع)» است.
,ضریح سیده خدیجه مرمرین است و ضریح سلمان، چوبین. هرسه این امامزادهها، فرزندان بلافصل امام موسی کاظم(ع) هستند. شیخ مفید میگوید از امام کاظم(ع)، 37 فرزند دختر و پسر به جای ماند. فرزندان امام(ع)، انسانهای برجسته عصر خود بودند. امام(ع) نیز آنها را محرم خود میدانست و برخی از آنها را متولی امور مختلف میکرد.
,,
اخرجوها بسلام آمنین!
, اخرجوها بسلام آمنین!, اخرجوها بسلام آمنین!,آفتاب، غروب کرده است! باز هم صدای قرآن میآید:«ادخلوها بسلام آمنین...» اما من دارم از حرم خارج میشوم! نمیخواهم شب را در این منطقه بمانم؛ هرچند ظاهرا امنیت دارد. با ادخلوها بسلام، خارج میشوم و دل به جاده میزنم. آسمان نیمهابری است؛ اذان مغرب به افق مهناویه! کاش این واژهها میتوانست زیبایی مسیر را برایتان توصیف کند! در مسیر خانههایی را میبینم که از میان نخلها سربرآورده است. چه زندگی آرامی دارند این مردمان؛ دور از هیاهوی شهر...
,,
سلامی در گرگ و میش!
, سلامی در گرگ و میش!, سلامی در گرگ و میش!,و راستی! چه واژه زیبایی است سلام! به آدمهایی که نمیشناسمشان سلام میکنم؛ یعنی من با تو در صلحم! این اندیشهها به ویژه وقتی اندکی از ناحیه آدمها دلهره داری، چقدر آرامشبخش است! به یاد میآورم سخن علی(ع) را که گفت:«فرض الله... السلام امانا من المخاوف... خدا سلام را امانی در برابر ترسها قرار داده است...» و به یاد میآورم ماجرای ملاقات فرستادگان خدا با ابراهیم را. فرشتگان به ابراهیم «سلام» کردند تا از آنها نهراسد! حالا من به آدمهای آن مسیر خلوت، در گرگومیش سلام میکنم تا بگویم که با هم در آشتی هستیم!
,در همین فکرها هستم که یک تاکسی جلوی پایم ترمز میزند:«کجا میروی؟» میگویم کافی است مرا به مسیر پیادهروی برسانی! سوار میشوم و به سرعت به مقصد میرسیم. جایی در کنار موکبهای مسیرِ پیادهها، پیادهام میکند. میگویم فقط پول ایرانی به همراه دارم. میگوید اصلا پولی نیست! رایگان آوردمت. شرمسار از مهربانی راننده، به دنبال آبِ وضو میگردم.
,نمیدانم دقیقا کجا هستم. نشانهام پل هندی است؛ آیا از آن عبور کردهام یا نه؟ وضو میگیرم و در موکبی نماز میخوانم. تا نمازم تمام میشود، مردِ عربی سر صحبت را باز میکند و از سفر اخیرش به ایران میگوید. هم به مشهد رفته بودند و هم چرخی در شمال زده بودند. از امکانات و آب و هوا شگفتزده شده بود. عکسهای یادگاری سفرش را در تلفن همراهش نشانم میداد. از تلهکابین سوار شدنشان در نمکآبرود تا زیارت امام مهربانیها...
,,
زیارت سوریه بعد از زیارت اربعین...
, زیارت سوریه بعد از زیارت اربعین..., زیارت سوریه بعد از زیارت اربعین...,میگوید بعد از اربعین میخواهم برای زیارت به سوریه بروم. این آرزوی من است که از زبان آن مرد عرب میشنوم! خستهام اما راه میافتم. یکی دو ساعتی که پیاده میروم، مردی میگوید اینجا «حی عسکری» است؛ محل زندگی قبائل هندی. ساعتی بعد، پای سفره شام یک موکبدارِ مهربان مینشینم. باز هم ماهی و باز هم ماهی کرب. قبلا ذغالیاش را خورده بودم و حالا روغنیاش را میخورم! انصافا لذیذ است!
,کمی جلوتر، مردی چنان باولع غذا میخورَد که وسوسه میشوم! همان آبگوشتِ خودمان است؛ منتها با گوشت مرغ! نامش «تشریب دجاج» است؛ مخلوطی از مرغ و سیبزمینی و پیاز و زردچوبه و فلفل. وقت غذا خوردن، از مردی که کنارم در حال خوردن انگشتهایش(!) است میپرسم کجا هستیم؟ میگوید طویریج. میپرسم نام این خیابان چیست؟ میگوید خیابان طویریج! باز هم ماجرای آدرس دادن عراقیها! دلم به حال پستچیهای عراق میسوزد!
,هوا اندکی سرد است و من خستهتر از همیشه! میچپم در موکبی که مملو از آدمهاست. بیرون از موکب، یک مأمور پلیس دارد زباله جمع میکند و این آخرین تصویری است که پیش از خواب میبینم.
,,
بازگشت به جسرالهندیه!
, بازگشت به جسرالهندیه!, بازگشت به جسرالهندیه!,صبح، ساعتی پس از اذان حرکتم را آغاز میکنم. امروز پنجشنبه است و من دوست دارم، سفرم را تا امشب به پایان ببرم. شبِ جمعه را در کربلا بودن، غنیمتی است که کمتر به دست میآید. یکساعتی که پیاده میروم به پل سبز طویریج میرسم؛ «جسرالهندیه»! حالا علت سریعتر به مقصد رسیدنم با تاکسیِ دیشب برایم روشن میشود! بسیار عقبتر از آنجا که به سمت الهاشمیات حرکت کرده بودم، پیاده شده بودم و ماحصل چند ساعت پیادهروی، بازگشت دوباره به جسرالهندیه بود!
,بالای پل با خط دلانگیزی نوشتهاند:«رباجعل هذا البلد امنا: خدایا! این شهر را شهری امن قرار بده...» طویریج در زمان واقعه کربلا، محل زندگی قبیله «بنیاسد» بوده است؛ همان قبیلهای که در تدفین پیکر سیدالشهداء(ع) نقشی تام داشتند. برخی نقلها بیان میکنند که بنیاسد پس از واقعه عاشورا به منطقهای در استان اصفهان فعلی نقل مکان کردند.
,طویریج حالا بخشی از منطقه «هندیه» است. از میانه جسرالهندیه، به فرات که در غبار صبحگاهی، رازآلودتر از همیشه دیده میشود، مینگرم. کمی جلوتر از پیرمردِ موکبداری سوال میکنم که چرا نام این پل هندیه است؟ میگوید:«هم نام این منطقه هندیه است و هم کسی که دستور ساخت این پل را داد، یک وزیرِ زن هندی بود که نامش را فراموش کردهام! قبائل هندی نیز در این منطقه زندگی میکنند.»
,کمی جلوتر به میدانی میرسم که روبرویش مجسمه یک نظامی را قرار دادهاند:«حسن عباس آل طوفان الفتلاوی» اطلاعات درستی از او نمییابم الا این که شهید شده است و رهبر «فرقهالاولی» بوده است. او یک نظامی با درجه سرتیپی بوده و از او با نام «محافظ کربلا» یاد میکنند. جستجویم برای این که بدانم چگونه و توسط چه کسانی به شهادت رسیده بینتیجه میماند. بعدها که نامش را در اینترنت جستجو میکنم میفهمم که او فرمانده تیپ اول ارتش اهازیج است و در اردیبهشتماه سال 94، در جریان دفاع از منطقه «ناظم ثرثار» توسط عوامل داعش که برخی خودروها را بمبگذاری کرده بودند، به شهادت میرسد. آیین تشییع پیکرش باشکوه برگزار میشود و نماینده آیتالله سیستانی بر او نماز میخواند و حالا مجسمه او در نزدیکی پل طویریج، یادآور خدمات اوست.
,,
نوزادها به چه زبانی میخندند؟
, نوزادها به چه زبانی میخندند؟, نوزادها به چه زبانی میخندند؟,در حال تماشای جمعیت هستم که بازی یک پدر عرب با نوزادش، توجهم را جلب میکند. آرام گوشهای از خیابان کنار کالسکه نوزادش نشسته و او را میخنداند! به عربی چیزهایی میگوید و قربانصدقه فرزندش میرود! خنده بچهها چه زیباست! راستی! بچهها به چه زبانی میخندند؟ لبخند زبان مشترک آدمهاست؛ کوچک باشند یا بزرگ...
,منطقهها را یکییکی پشت سر میگذارم. جایی در 18 کیلومتری کربلا را ظاهرا «الاملییج» میخوانند؛ این را پیرمردی برایم مینویسد که هرچه این واژه را تکرار میکند متوجهش نمیشوم! کمی جلوتر، منطقهای است که محلیها به آن «دعوم» میگویند و یکی از معانی دعوم، «قرار ملاقات» است. این معنا و آن تصاویر وهمانگیز از جریان آدمها به سوی نقطهای خاص، دلم را میلرزاند؛ این رودخانه آدمها به سوی کدام قرار ملاقات در جریان است؟
,چند قدمی که پیش میروم، پیرمردی که از او نام منطقه را پرسیدهام به دنبالم میآید. میگوید ایرانی هستی؟ جواب که میدهم، بوسهای بر گونهام بر جای میگذارد و میرود! یک بوسه تنها! چند کیلومتری از منطقه دعوم، آکنده از درختان زیبایی است که جوانِ عرب، نامش را «کابرس» عنوان میکند! اما به گمانم باید نامش «کاربس» باشد!
,خلاصه هرجا که انبوه درختان کابرس یا کاربس(!) را در میانه خیابان دیدید، بدانید که به منطقه دعوم رسیدهاید. هرچه جلوتر میروم، موج جمعیت دلم را بیشتر میلرزاند! تنها حسین(ع) است که میتواند این لشکر پیاده را به سوی خود بخواند و تنها شهادت حسین(ع) است که چنین داغی در دل آدمیان برجای میگذارد. آیا اگر ضرورت ایجاب کند، ما، این جمعیت کثیر، در مکه گرد هم میآییم تا از اماممان در لحظه ظهور محافظت کنیم؟
,,
بنویس من وظیفهام را میشناسم
, بنویس من وظیفهام را میشناسم, بنویس من وظیفهام را میشناسم,جاده زیر پایمان میلغزد و میگذرد! 17 کیلومتر تا کربلا... 16 کیلومتر تا کربلا... به منطقهای به نام «المعهد الفنی» میرسم. مردی شیرازی که دفتر و دستکم را میبیند، میگوید بنویس من سوادِ آنچنانی ندارم اما وظیفهام را میشناسم. هرسال به زیارت اربعین میآیم هرچند که به لحاظ مالی در مضیقهام. چند قدمی با هم راه میرویم و گپ میزنیم و من از بودن در کنارش لذت میبرم! او هم تنها آمده است و من نمیخواهم تنهاییاش را برهم بزنم. از هم جدا میشویم و راه میافتم.
,,
گودال قتگاه پر از بوی سیب بود...
, گودال قتگاه پر از بوی سیب بود..., گودال قتگاه پر از بوی سیب بود...,جایی از مسیر، یک جوان ایرانی خداقوتی میگوید و دستش را دراز میکند که به لباسم عطر بزند. لباس و دستم بوی عطر میگیرند؛ عطر سیب... چه انتخاب زیبایی! دلم زیر و رو میشود وقتی عطر سیب با بند دوازدهم ترکیببند چهاردهپارهی زیبای علیرضا قزوه جایی در کوچهپسکوچههای ذهنم در هم میآمیزد:
,گودال قتلگاه پر از بوی سیب بود
,تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
,سرها رسید از پی هم مثل سیب سرخ
,اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود
,دارم به حبیبِ سالخورده سیدالشهداء(ع) فکر میکنم که تصویری از یک نوجوان 12-13 ساله بر کناره راه توجهم را جلب میکند. زیر عکسش نوشتهاند مرحوم فلانی، خادمالحسین(ع)! به راستی که اربعین تصور سنی ما را از خادمالحسین(ع)ها دگرگون کرده است! چه بسیار کودکانی که در مسیر، ولو به یک جرعه آب یا یک دستمال کاغذی، به خدمت زوار درآمدهاند. قبلا وقتی از خادمالحسین(ع) میگفتند، تصویر یک پیرمرد در ذهنم تداعی میشد اما حالا آن تصور پیشین، حد سنی ندارد!
,باز دارد دلم تنگ میشود! مگر میشود آدم جایی باشد و همزمان دلش برای آنجا تنگ شود؟ ملاباسم در آتش دلتنگیام میدمد. داریم به کربلا نزدیک میشویم که یک موکب، صدای مدیحه «تزورونی» را بلند کرده است: «تزورونی اعاهدکم... به زیارت من میآیید، با شما عهد میبندم... زوار من! خوشآمدید! اسامی شما را ثبت میکنم!» آیا حسین(ع) نام مرا هم ثبت میکند؟
,11 کیلومتر تا کربلا باقی است. به منطقهای به نام «سیدجوده» رسیدهام. یک کیلومتری که راه میروم، به «عامریه» میرسم. در فلوجه عراق هم منطقهای به همین نام وجود دارد که سه چهار سال پیش به تصرف داعش درآمده بود. از عامریه میگذرم و به «دخانیه» میرسم. سرعت راه رفتنم بیشتر شده است و شوق رسیدن هم. به منطقه «ابراهیمیه» رسیدهام در 7-8 کیلومتری شرق کربلا. این منطقه گهگاه شهید هم گرفته است و مطمع تروریستهایی بوده که در کمین زائران کربلا بودهاند.
,,
حسادت به گوسفندها!
, حسادت به گوسفندها!, حسادت به گوسفندها!,در همین ابراهیمیه است که شمار گوسفندانی که به دنبال صاحبانشان میروند، توجه هر بینندهای را جلب میکند. تا به حال به گوسفندان حسودی نکرده بودم! میبرندشان برای قربانی شدن نزد امام! وقتی که «اذا الوحوش حشرت» داریم، اهلیهای قربانی، چگونه محشور میشوند؟
,به سیطره ابراهیمیه نزدیک میشویم که یک موکبِ کفاشی میبینم. به گمانم روز آخر سفر، زمان مناسبی است که برای کفشهایی که پاهایم را سخت آزردهاند، کفی بگذارم! عربها به کفی، «دبان» میگویند. خادم کمسنوسال موکب، جانی به کفشهای مندرسم میبخشد و راهیام میکند. توان دارم که تمام این مسیر را دوباره پیاده بروم! میشود سفر از نو شروع شود؟
,سیطره ابراهیمیه را رد میکنم. حدودا در هفت کیلومتری کربلا هستم که خورشید، به قرارگاه اذان ظهر میرسد. از جمعیت جدا میشوم و به خیابانی فرعی میروم تا حسینیهای پیدا کنم. این خیابان، خیابانی است که انتهایش به محلهای به نام «الابتر» میرسد؛ جایی که مزار محمدبنابیالفتحالاخرس، از نوادگان امام موسیبنجعفر(ع) واقع شده است. ظاهرا به این خاندان، آلخرسان میگفتهاند. این واژه به معنای «لال» است و یکی از وجوه اطلاق این نام بر آنها این است که محمدبنابیالفتح، چنان در عبادات غرق بوده که کمتر کسی سخن گفتنش را شنیده. ظاهرا محمدبنابیالفتح از فقیهان برجسته زمان خود نیز بوده است.
,,
ترشان یا قیسی؛ مسأله این نیست!
, ترشان یا قیسی؛ مسأله این نیست!, ترشان یا قیسی؛ مسأله این نیست!,فرصت نمیشود که به مزارش سری بزنم. حسینیهای را در همان نزدیکی جاده کربلا مییابم و نماز میخوانم: حسینیه «الامام الحجهالمنتظر» چند دقیقهای استراحت میکنم و راه میافتم. در همان ابتدای مسیر، یک غذای دلانگیز مرا به خود میخواند! ترشان یا قیسی! چنانکه از نامش پیداست، خورشی است که با قیسی درستش کردهاند.
,دو سه کیلومتر پیادهروی مرا به خیابان «سیداسماعیل» میرساند. در برنامه سفرم، زیارت این امامزاده، آخرین مرحله سفر پیش از رسیدن به کربلاست. راستِ تابلوی مزار «سیداسماعیل» را میگیرم و پیاده در خیابانی فرعی راه میافتم. به گمانم از کنار جاده تا مزارش، دو سه کیلومتر راه است. به حرم میرسم و زیارتی میکنم. نسب «سیداسماعیل» نشان میدهد که با خواهرانی که در «الهاشمیات» زیارتشان کرده بودم، نسبتی دارد:«سیداسماعیلبن عبدالله بن جعفر الطیار، ابن زینب الکبری» اگر خطا نکنم، «سیداسماعیل» برادر «محمد» است؛ یار 18 ساله سیدالشهداء(ع) که در کربلا به شهادت رسید.
,تاریخ درباره «سیداسماعیل» سخنان گوناگونی دارد. شیخ طوسی او را در شمار اصحاب امام صادق(ع) ذکر کرده است! در زیارتنامهاش، عبارت «کشتهشده به دست بنیامیه» به چشم میخورد اما اهل تاریخ این گزاره را نادرست میدانند؛ چراکه به لحاظ زمانی، بنیامیه در هنگام درگذشت سیداسماعیل، منقرض شده بود.
,,
پاسخ منفی حسین(ع) به خواستگاری مروان از امکلثوم
, پاسخ منفی حسین(ع) به خواستگاری مروان از امکلثوم, پاسخ منفی حسین(ع) به خواستگاری مروان از امکلثوم,در کنار مزار «سیداسماعیل»، مزار خواهرش «امکلثوم» واقع شده است. میگویند او از اسرای کربلا بوده است و برخی به او لقب «صغری» دادهاند. ظاهرا معاویه به واسطه «مروان» با اهداف سیاسی، امکلثوم را برای یزید خواستگاری میکند اما داییاش، حسینبنعلی(ع) با این ازدواج مخالفت میکند. مروان به امام میگوید این ازدواج میتواند مایه آشتی بنیهاشم و بنیامیه شود اما امام(ع) میگوید ما برای خدا با شما دشمنیم؛ و این گونه از دشمنی با ازدواج از بین نمیرود! من، عجیبترین توصیف تاریخ از زبان پیامبر(ع) را درباره مروان شنیدهام! نقل است که وقتی مروان متولد شد، او را به نزد پیامبر(ص) آوردند؛ پیامبر(ص) در وصفی عجیب گفت:«الوزغ ابن الوزغ، الملعون ابن الملعون!»
,امکلثوم در نهایت با نوه جعفر، برادر علیبنابیطالب(ع)، ازدواج میکند.
,از مزار سیداسماعیل و امکلثوم بیرون میروم. فاصله تا جاده اصلی زیاد است؛ بنابراین به جاده پایین مزار میروم. از دور دیدهام که زوارِ پیاده در آن در حرکتاند. نام این منطقه سیداسماعیل است و نام آن خیابان، سیداسماعیل! به این طریق، طریق مدرسی میگویند. اگر خطا نکنم، ادامه طریقالعلماء از سمت چپ شط به این مسیر منتهی میشود؛ این را چند زائر هم تأیید میکنند.
,,
قنطرهالسلام؛ نمازگاه اهالی طویریج
, قنطرهالسلام؛ نمازگاه اهالی طویریج, قنطرهالسلام؛ نمازگاه اهالی طویریج,آفتاب عصرگاهیِ دلچسبی، زائران را مینوازد و رنگ خاصی بر مسیر میپاشد. مردی میگوید از همین مسیر که بروی، به «قنطرهالسلام» میرسی. یک ساعتی طول میکشد تا به منطقه «قنطرهالسلام» میرسم؛ جایی در دو سه کیلومتری شرق کربلا. قنطرهالسلام نقطهای است که اهالی طویریج در سفر بزرگ سالانهشان به کربلا، در روز عاشورا در آنجا نماز ظهر و عصر را اقامه میکنند. پس از قنطرهالسلام به منطقهای به نام «الشبانات» میرسم.
,اندکاندک، جمع مستان به ساختار شهری نزدیک میشوند! از مرد عربی میپرسم، اینجا کجاست؟ میگوید به کربلا رسیدهای! تابلوها دیگر نمینویسند تا کربلا چند کیلومتر مانده! مینویسند تا امام چند کیلومتر مانده! «2 کیلومتر تا امام» قلم و کاغذ را هنوز در دست دارم. هرچه به امام نزدیکتر میشوم، آغوش جمعیت، تنگتر میشود و امکان نوشتن کمتر.
,از عمود 55 سردرمیآوریم. اثری از تابش آفتاب نیست. شاید ساعتی تا اذان باقی باشد. به سوی عباسبنعلی(ع) در حرکتیم. «بنفسی انت یا اخی...» عباس، هموست که برادرش حسین(ع)، امام معصوم به او گفت فدایت شوم برادرم! و عباس برادر را مولا خطاب میکرد. جوششی است در درونم! من عباس را دوست دارم؛ عباسی که اماننامه نمیخواهد؛ تا با مولایش بماند و در کنار او جان بدهد. شنیدهایم که دوبار برای عباس اماننامه آوردند؛ یکبار عمر سعد و یکبار هم شمر که با مادر عباس، امالبنین از یک تیره و طایفه بودند. من عباسی که اماننامه نمیخواهد را دوست دارم!
,,
دعوم واقعی اینجاست!
, دعوم واقعی اینجاست!, دعوم واقعی اینجاست!,اما حسین که با لشکر 72 نفرهاش دلهای میلیونها حقجو را فتح کرده است... نمیدانم چرا یک پای دلم به شلمچه میرود؛ پیش شهدایی که در آرزوی ملاقات با حسین(ع) جان دادند. دعومِ واقعی اینجاست! به قرار ملاقات رسیدهایم. تا امام راهی نیست. دوشادوش جمعیت کشیده میشوم به سوی حرم. این، حرارت خون حسین است که جمعیت را به هیجان آورده است و پرچم حسین(ع) تا ابد بر فراز این دلها در اهتزار خواهد بود.
,میروم و میاندیشم، تا حسین را داریم، کی به ذلت دچار خواهیم شد؟ تا حسین را داریم، کی در برابر ستم و ستمگران به زانو درخواهیم آمد؟ تا حسین را داریم، کی شکست میخوریم؟ تا حسین را داریم، کی عقبنشینی میکنیم... من که باشم که از حسین بگویم... قرآنِ پیش از اذان را میخوانند. کولهام را به امانتداری میسپارم و رهسپار حرم حسین میشوم. قلم را در جیبم گذاشتهام. خم میشوم تا کفشهایم را بردارم. قلم میافتد. نه میکوشم که برش دارم و نه میتوانم! به سوی حرم میروم. کسی از عقب صدا میزند که این خودکار مال کیست؟ اعتنایی نمیکنم... من که باشم که از حسین بنویسم... بگذار قلمم، بیرون از حرم بماند...
,«پایان سفرنامه به خدای درختان انجیر»
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه