اخبار داغ

دو روایت ناب از حضور شهید بلباسی در زلزله آذربایجان؛

تو دنبال حق ماموریتی؟! / آمده ریا کنه ولش کن...

تو دنبال حق ماموریتی؟! / آمده ریا کنه ولش کن...
شهید بلباسی در زلزله ورزقان با دلخوری به دوستش گفت: «مردمِ بی‌پناه، توی این شرایطند و تو دنبال حق ماموریتی؟!»، دوستش تا این جمله را شنید با شرمندگی سرش را پائین انداخت...
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از تبریزبیدار، همسر شهید مدافع حرم تازه تفحص شده «محمد بلباسی» نوشت: زلزله، همه چیز مردم ورزقان را آوار کرده بود روی سرشان. همه مدیران شروع کرده بودند در مورد لزوم حمایت از مردم زلزله زده حرف زدن! اما این حرف‌ها برای پیرمرد تنها، میان روستای تخریب شده سرپناه نمی‌شد.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, تبریزبیدار,

آقا محمد، محل کار بود و داشت وضعیت زلزله‌زده‌ها را از تلویزیون می‌دید که ناگهان از پشت میزش بلند شد و به دوستش گفت: «باید بریم تبریز!»

دوستش با تعجب پرسید: چرا حاجی؟ محمد جواب داد: «چرا داره؟ مگر نمی‌بینی خونه زندگی مردم رو؟»، دوستش توی ذهن سریع بخشنامه‌‌های اخیر را مرور کرد و گفت: ولی حاجی، از بالا دستوری نیومده که!

Image title

محمد جواب داد: «دستور؟! تو این وضعیت منتظر دستوری؟» دوستش که از رفتار محمد تعجب کرده بود گفت: ولی حاجی اگر بریم فعلا حق ماموریت را نمی‌دن‌ها!

اخم‌های حاج محمد رفت توی هم و با دلخوری گفت: «مردمِ بی‌پناه، توی این شرایطند و تو دنبال حق ماموریتی؟!»، دوستش تا این جمله را شنید با شرمندگی سرش را پائین انداخت...

حاجی آمد خانه و وسایلش را جمع کرد و رفت منطقه؛ همسرش دیگر عادت کرده بود، محمد هیچ‌وقت در کار خودش محدود نمی‌شد. آقا محمد خیلی زودتر از حضور رسمی‌ نیروهای نظامی برای کمک به مناطق زلزله زده رفت. دوستش درست می‌گفت... چون بعد از روزها، وقتی خسته و خاکی برگشت، نه اضافه حقوقی در کار بود و نه حق ماموریتی! اما پیرمرد روستایی لبخند می‌زد.»

«علی قنبری»، عکاس خبری در صفحه شخصی خود نوشت: در زلزله ورزقان مشغول عکاسی بودم که هر از چند گاهی می دیدم همه صحبت یکی به اسم بلباسی را می کنند خاص بودن فامیلی این بزرگوار باعث شد در ذهنم بماند.

اسم را می شنیدم و مشتاق تر بودم تا ببینمش. در طول این چند روز، از نزدیک شاهد فعالیت شخصی بودم که قد بلند داشت و کمی دماغ کشیده و‌موهای لخت. همیشه تمیز از چادر بیرون میرفت و خاکی برمی گشت.

 

از دوربین فراری بود.‌ اصلا عکس نمی گرفت. من هم پیش خودم می گفتم این را نگاه کن هنوز تو زمان اوایل انقلاب هست و داره خودش را نشان میده و میره لباس ها را خاک مالی میکنه برمی گرده میاد(خاک بر دهانم).

در چادر سرهنگ ذکریایی مسئول بسیج سازندگان استان مازندران که استان معین آذربایجان بودیم که چند باری از ایشان پرسیدم این بلباسی کیه؟

سرهنگ ذکریایی می گفت: بلباسی را پیدا کنی کار حل میشه، گفت: بلباسی آمده ریا کنه ولش کن بعید میدونم پیداش کنی همش در حال مصاحبه هست … و می رفت. منم به خیال اینکه بلباسی حتما قصد داره استخدام بشه و اینها بی خیالش شدم و به کار خودم پرداختم.

از تیم مازندران خداحافظی کردم و به دیگر جاهای زلزله زده سر زدم ولی قبل از ترک ورزقان یک عکس یادگاری جلوی چادر بسیج مازندران گرفتیم که جناب سرهنگ ذکریایی بنده خدا لباس نظامی داشت ولی شلوار نظامیش پاره شده بود و با زیرشلواری ایستاد تو عکس و عکس را هم همان جوان قد بلند (محمد بلباسی) انداخت و تمام شد…

گذشت و گذشت … تا اینکه هفت سال بعد یک روز تلویزیون را باز کردم و ‌دیدم آقا با خانواده شهدا دیدار داره و آنجا نوزادی را دادند تا ایشان اذان بگویند و آقا پرسید خانواده شهید بلباسی شما هستید؟

آقا با این سئوال یک جرقه نیمه کاره در ذهن من انداخت ولی کامل نشد برای همین مشغول خوردن میوه بودم که با لانگ شات تصویر تلویزیون برق از چشمانم پرید داشتم سکته می کردم.

روی عکس همان جوانی که در چادر بسیج سازندگی باهم بودیم و عکس یادگاری از ما گرفت نوشته بود شهید بلباسی…

Image title

دنیا روی سرم خراب شد؛ مادرم با آب قند و باد زدن هم نمی توانست هوشیارم کند. اینقدر گریه کردم که یک آن دیدم نصف شب هست و گریان جلوی کامپیوتر خوابم برده بود. چون دنبال عکس های آرشیو زلزله می گشتم همین چند فریم را پیدا کردم … و دوباره مادرم با صدای هق هق گریه من به سراغم آمد و داستان را برایش شرح دادم.

شهید بلباسی شرمنده که در کنارت زندگی کردم و تو را نشناختم و به جای عکاسی از شما دوربین دادم دست شما تا از ما عکس بگیری.

انتهای پیام/

 
,

آقا محمد، محل کار بود و داشت وضعیت زلزله‌زده‌ها را از تلویزیون می‌دید که ناگهان از پشت میزش بلند شد و به دوستش گفت: «باید بریم تبریز!»

,

دوستش با تعجب پرسید: چرا حاجی؟ محمد جواب داد: «چرا داره؟ مگر نمی‌بینی خونه زندگی مردم رو؟»، دوستش توی ذهن سریع بخشنامه‌‌های اخیر را مرور کرد و گفت: ولی حاجی، از بالا دستوری نیومده که!

,

Image title

, Image title,

محمد جواب داد: «دستور؟! تو این وضعیت منتظر دستوری؟» دوستش که از رفتار محمد تعجب کرده بود گفت: ولی حاجی اگر بریم فعلا حق ماموریت را نمی‌دن‌ها!

,

اخم‌های حاج محمد رفت توی هم و با دلخوری گفت: «مردمِ بی‌پناه، توی این شرایطند و تو دنبال حق ماموریتی؟!»، دوستش تا این جمله را شنید با شرمندگی سرش را پائین انداخت...

,

حاجی آمد خانه و وسایلش را جمع کرد و رفت منطقه؛ همسرش دیگر عادت کرده بود، محمد هیچ‌وقت در کار خودش محدود نمی‌شد. آقا محمد خیلی زودتر از حضور رسمی‌ نیروهای نظامی برای کمک به مناطق زلزله زده رفت. دوستش درست می‌گفت... چون بعد از روزها، وقتی خسته و خاکی برگشت، نه اضافه حقوقی در کار بود و نه حق ماموریتی! اما پیرمرد روستایی لبخند می‌زد.»

,

«علی قنبری»، عکاس خبری در صفحه شخصی خود نوشت: در زلزله ورزقان مشغول عکاسی بودم که هر از چند گاهی می دیدم همه صحبت یکی به اسم بلباسی را می کنند خاص بودن فامیلی این بزرگوار باعث شد در ذهنم بماند.

,

اسم را می شنیدم و مشتاق تر بودم تا ببینمش. در طول این چند روز، از نزدیک شاهد فعالیت شخصی بودم که قد بلند داشت و کمی دماغ کشیده و‌موهای لخت. همیشه تمیز از چادر بیرون میرفت و خاکی برمی گشت.

,

 

,

از دوربین فراری بود.‌ اصلا عکس نمی گرفت. من هم پیش خودم می گفتم این را نگاه کن هنوز تو زمان اوایل انقلاب هست و داره خودش را نشان میده و میره لباس ها را خاک مالی میکنه برمی گرده میاد(خاک بر دهانم).

,

در چادر سرهنگ ذکریایی مسئول بسیج سازندگان استان مازندران که استان معین آذربایجان بودیم که چند باری از ایشان پرسیدم این بلباسی کیه؟

,

سرهنگ ذکریایی می گفت: بلباسی را پیدا کنی کار حل میشه، گفت: بلباسی آمده ریا کنه ولش کن بعید میدونم پیداش کنی همش در حال مصاحبه هست … و می رفت. منم به خیال اینکه بلباسی حتما قصد داره استخدام بشه و اینها بی خیالش شدم و به کار خودم پرداختم.

,

از تیم مازندران خداحافظی کردم و به دیگر جاهای زلزله زده سر زدم ولی قبل از ترک ورزقان یک عکس یادگاری جلوی چادر بسیج مازندران گرفتیم که جناب سرهنگ ذکریایی بنده خدا لباس نظامی داشت ولی شلوار نظامیش پاره شده بود و با زیرشلواری ایستاد تو عکس و عکس را هم همان جوان قد بلند (محمد بلباسی) انداخت و تمام شد…

,

گذشت و گذشت … تا اینکه هفت سال بعد یک روز تلویزیون را باز کردم و ‌دیدم آقا با خانواده شهدا دیدار داره و آنجا نوزادی را دادند تا ایشان اذان بگویند و آقا پرسید خانواده شهید بلباسی شما هستید؟

,

آقا با این سئوال یک جرقه نیمه کاره در ذهن من انداخت ولی کامل نشد برای همین مشغول خوردن میوه بودم که با لانگ شات تصویر تلویزیون برق از چشمانم پرید داشتم سکته می کردم.

,

روی عکس همان جوانی که در چادر بسیج سازندگی باهم بودیم و عکس یادگاری از ما گرفت نوشته بود شهید بلباسی…

,

Image title

, Image title,

دنیا روی سرم خراب شد؛ مادرم با آب قند و باد زدن هم نمی توانست هوشیارم کند. اینقدر گریه کردم که یک آن دیدم نصف شب هست و گریان جلوی کامپیوتر خوابم برده بود. چون دنبال عکس های آرشیو زلزله می گشتم همین چند فریم را پیدا کردم … و دوباره مادرم با صدای هق هق گریه من به سراغم آمد و داستان را برایش شرح دادم.

,

شهید بلباسی شرمنده که در کنارت زندگی کردم و تو را نشناختم و به جای عکاسی از شما دوربین دادم دست شما تا از ما عکس بگیری.

,

انتهای پیام/

,
 
]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه