محسن، جوان قزوینی گفت: بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح قزوین؛ آدمها پستی و بلندیهای بسیاری را در زندگی تجربه میکنند و پشت سر میگذارند؛ گاهی برخی اتفاقات یا بهتر است بگوییم انتخابها باعث میشود که مسیر زندگی افراد تغییر کند.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, صبح قزوین,درواقع هر کسی داستان زندگی خود را دارد و یک تصمیم درست یا اشتباه در بزنگاههای زندگی میتواند تاثیر مثبت یا منفی را در ادامه راه داشته باشد؛ در این میان تغییر و تحولات در زندگی برخی افراد میتواند تجربه خوبی برای سایرین باشد.
در این گفتگو میخواهیم به زندگی پسر جوان قزوینی بپردازیم که به نوعی با تغییر و تحول مواجه شده است. محسن ۲۳ ساله و دانشجوی نرم افزار و پسر بزرگ خانواده است که دو برادر کوچکتر از خود در سنین ۹ و هفت ساله دارد.
کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.
در کودکی بچه درسخوانی بودم و چون مادرم دانشجو بود و پدرم هم که سرکار میرفت بنابراین خودم کارهای شخصیام را برعهده داشتم و فرد مستقلی بودم. درسم خوب بود و به اصطلاح همیشه بچه مثبت کلاس بودم و تا اول دبیرستان همین روال ادامه داشت؛ شاگرد اول کلاس و پسر ساکتی که سرش به کار خودش بود.
چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟
رشته تجربی را انتخاب کردم و دوم دبیرستان بودم که محل سکونتمان را تغییر دادیم و به منطقهای دیگر از قزوین نقل مکان کردیم که نقطه شروع تغییرات من در همان زمان اتفاق افتاد. چند رفیق پیدا کردم که همکلاسی بودیم اما آنها تفاوتهای زیادی با من داشتند به طور مثال سیگار میکشیدند و با جنس مخالف ارتباط داشتند. کم کم من هم به سمت این کارها کشیده شدم؛ فکر میکردم با سیگار کشیدن خیلی بزرگ میشوم یا با تغییر ظاهر و تیپهای بهروز خودنمایی میکردم.
به چه کارهایی روی آورده بودید؟
سیگار کشیدنهایم زیاد شده بود و روزی ۱۰ الی ۱۵ نخ سیگار میکشیدم و جزو لاتهای محله شده بودم که تا نیمههای شب در پارک جمع میشدیم و به سیگار کشیدن و پاسور بازی کردن مشغول بودیم.
از مدرسه فرار میکردم و بهانههای مختلف میآوردم. خیلی بد دهن شده بودم، حرفهای زشت و رکیک برایم عادی شده بود؛ صحبت کردن و تیکه انداختن به دخترها برایم عادی شده بود و راحت با جنس مخالف دوست میشدم و صحبت میکردیم و میخندیدم!
دیگر رسماً سیگاری شده بودم همدمم و با یک دخترخانمی هم دوست شده بودم که بعد از یک مدت جدا شدیم و این مسئله خیلی به من ضربه زد و از لحاظ روحی خیلی آسیب دیده بودم و مصرف سیگارم بالاتر رفته بود.
در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟
سوم دبیرستان هشت تا درس را تجدید شدم و رسماً دیگر کل زندگی را رها کرده بودم و خودم هم بلاتکلیف و بیهدف شده بودم. دیپلم که نگرفته بودم آن هم من که در کل فامیل به درسخوان بودن معروف بودم و همه فکر میکردند که حتما در کنکور رتبه خوبی میآورم. حالا کنکور نداده بودم که هیچ حتی دیپلم هم نتوانستم بگیرم.
پدرم عضو شورای حوزه بسیج و از بچگی پای منبر و مسجد بود و مادرم هم کارشناسی الهیات و فلسفه اسلامی داشت و من شده بودم پسری که اصلا معلوم نیست دارد چه کار میکند و خودش را به راحتی بدبخت کرده و چوب حراج به آبرویش میزند؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم.
بعد از دوران مدرسه چه کردید؟
یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم.
با لطفی که پدرم در حقم کرد در سالهای 95 و 96 خدمت سربازی را تمام کردم و بعد از اینکه آمدم، دست پدرم را بوسیدم و گفتم ممنون که باعث شدی من به سربازی بروم و بزرگ شوم. دوران سربازی با تمام خوبی و بدیهایش تمام شد؛ حس جالبی داشتم که خدمت سربازیم را تمام کردم.
چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟
اتاق دنجی در گوشه حیاط به دور از خانواده برای خودم درست کرده بودم و اسمش را “جزیره” گذاشته بودم که یکی از همان روزها مادرم به اتاقم آمد و چند خاطره از شهید “ابراهیم رحمانی” برایم تعریف کرد.
آن زمان که این شهید بزرگوار میخواستند عازم جبهه شوند، مادرم کودک بود و خاطراتی از او داشت که به طور مثال برایم تعریف کرد که در سن 9 سالگی بوده که شهید رحمانی با منطق و مهربانی برای مادرم از حجاب توضیح داده بود که “شما الان به سن تکلیف رسیدی و دیگر نباید آستین کوتاه بپوشید” و مادرم میگفت که این راهنماییهای شهید خیلی برای او موثر بوده است. خاطرات شهید برایم جالب بود و از دیدگاه و نوع برخورد آن شهید بسیار خوشم آمد.
پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.
در کوچه ما یک حسینیه به نام حسینیه موسی بن جعفر(ع) وجود داشت که به نیابت از شهید ابراهیم رحمانی درست شده بود که بیشتر باعث شد تا دنبالش بروم و ببینم که اصلا این شهید چه کسی بوده و بیشتر بشناسمش. یک روز نشسته بودم در جزیره(اتاقم) و در اینترنت دنبال اطلاعات این شهید میگشتم و تصاویر و اطلاعاتش را جستجو میکردم تا در برنامه word طراحی کنم و برای خودم داشته باشم. حدود سه ساعت طول کشید و بعد به خانه رفتم تا چایی بخورم که دیدم مادرم گریه میکند.
با تعجب پرسیدم: چی شده؟
مادر گفت: وقتی در اتاقت داشتی طراحی میکردی؛ حواست نبود و من چند دقیقه داشتم تماشایت میکردم؛ انگار تا حالا انقدر زیبا ندیده بودمت.
مادرم یک ماجرای عجیب دیگری هم تعریف کرد و گفت که “وقتی وارد خانه شدم؛ عطر گلاب و بوی خوش عجیبی به مشامم رسید که تا حالا انگار عطری به این خوبی حس نکرده بودم و گریهام گرفت”.
در دلم گفتم: مگر میشود؟ عطر گلاب؟ چه ربطی به شهید دارد؟ با خودم گفتم شاید مادرم برای دل خوشی من این طور تعریف میکند.
چایی خوردم و رفتم سمت جزیره (اتاقم) انتهای حیاط؛ همین که پایم را داخل اتاق گذاشتم همان عطری به مشامم خورد که مادرم تعریفش را کرده بود! عطری که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود. خیلی برایم تعجب آور و سوال برانگیز بود.
همین نکته کوچک باعث شد بیشتر دنبال این شهید بروم و به این فکر افتادم که مستند زندگی شهید رحمانی را بسازم.
شهید رحمانی را چطور شناختید؟
برای مصاحبه با خانواده شهید رفتم و همرزم شهید را هم پیدا کردم که لحظه شهادت پیش ایشان بود. اخلاق، رشادتها و فداکاریهایی که از زمان کودکی تا زمان شهادت داشتند را شنیدم و یاد حرف شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت: شهید شدن ثمره یک عمر شهیدوار زندگی کردن است.
مزار شهید را در گلزار شهدا پیدا کردم؛ اولین بار که رفتم اصلا غریب نبودم و دلم نمیآمد از آنجا دل بکنم؛ همین بار اول باعث شد پاتوق من مزار شهدا باشد به طوری که میرفتم سه چهار ساعت سر مزار ابراهیم مینشستم.
تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟
فکرش را بکنید آن آدم قبلی انگار داشت یک آدم دیگری میشد و دوستانم تیکه میانداختند، آشناها میگفتند حتما میخواهد وارد کار دولتی شود که این طور تغییر کرده است.
خیلی تیکهها و حرفها شنیدم اما برایم مهم نبود چون یک رفیق پیدا کرده بودم که همیشه کنارم حسش میکردم. هر موقع میخواستم با او حرف میزدم. خانواده هم اوایل خیلی تعجب میکردند، چون از کارهای بدی که دیگر برایم عادت شده بود خبر داشتند اما زیاد به رویم نمیآوردند.
با اینکه در این مدت خیلی خانوادهام را اذیت کرده بودم اما وقتی دیدند دنبال کار مستند و شهدا هستم ازهیچ کمکی دریغ نکردند؛ چه در بحث مالی که پدرم و در بحث فیلمنامه و تدوین و ویرایش که مادرم خیلی کمک کردند و تنهایم نگذاشتند.
اوایل که برخی اطرافیان و دوستانم خیلی مسخرهام میکردند و میگفتند که “تو هم جَوگیر شدهای و معلوم نیست که چه کار میکنی”.
اما من در راهم ثابت قدم بودم و دیگر شبها تا آخر وقت بیرون نمیرفتم و سیگار را کلا کنار گذاشته بودم و کم کم از دوستانی که من را به راه بد کشانده بودند فاصله گرفتم و قطع رابطه کردم و کاملا یک محسن جدید شده بودم.
توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
توبه حسی دارد که قابل وصف نیست؛ در همین دنیا توبه کردم و به خدا رسیدم و خدا عزت را به من بخشید و الان از نظر مردم شخصی مذهبی، انقلابی و بسیجی هستم به طوری که دوستانم من را “شهید” صدا میکنند.
یک روزی با حالت ناامیدی پیش خودم میگفتم که “خدایا من این همه گناه کردهام، آخه مگر میشود گناههایم بخشیده شود؟” شب قرآن را باز کردم و صفحه ۳۶۶ سوره الفرقان آمد؛ “کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، که خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل میکند”.
بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟
خداوند همیشه آمرزنده و مهربان است؛ بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند به طوری که عید همان سالی که توبه کردم، شهدا طلبیدند و توفیق خادمی مناطق جنگی جنوب را پیدا کردم.
تابستان همان سال به اردوی جهادی در لرستان رفتم و یک ماه بعد دوباره شهدا طلبیدند و برای خادمی به غرب کشور رفتم؛ حُسن ختام همه اینها در اربعین سال گذشته بود که درسته جا ماندم و به کربلا نرسیدم و کلی از آقا گلایه کردم اما باز سیدالشهدا این دفعه طلبید و شدم خادم الرضا و در موکب آستان قدس رضوی در مرز مهران برای زائران سیدالشهدا خدمت و نوکری کردم.
چیزی بیشتر از بندگی برای خدا و دوستی با شهدا برام جذاب نیست و همین راه را با توکل به خدا ادامه میدهم چون دریای عظمت خداوند انقدر بزرگ است که هرچقدر بندگی کنید، تمام شدنی نیست و به مراتب به درجات بالاتری خواهی رسید و بقول شهید حمید سیاهکالی مرادی با خدای خودت عشق بازی میکنید.
بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟
توبه آسان هم نبود یعنی اوایل ترک عادتهایی که داشتم واقعا سخت بود اما بعد از اینکه توانستم به لطف خداوند همه عادات زشتم را کنار بگذارم و از امتحان الهی سربلند بیرون بیایم، درهای رحمت الهی به رویم باز شد.
از لحاظ معنوی و روحی شرایط خوبی پیدا کردم و همیشه خوشحال و شاد هستم و دوست دارم به همنوع خودم هر کمکی که از دستم بر میآد انجام دهم؛ از لحاظ مادی و جایگاه اجتماعی هم کلاسهای هلال احمر و نرم افزار را گذراندم و اکنون هم علاوهبر دانشجو بودن نیز شاغل هم هستم و اینها همه لطف و بخشندگی خدا و رفقای شهیدم بوده است.
مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟
ایمان به خدا، اهل بیت(ع) و شهدا باعث شد که در مسیر پایدار بمانم؛ مطالعه زندگینامه شهدا بسیار در زندگیام تاثیر داشت و باعث شد مصممتر از گذشته به راهم ادامه دهم.
سلام بر ابراهیم( شهید ابراهیم هادی)، یادت باشد( شهید حمید سیاهکالی مرادی)، به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)، خاک های نرم کوشک ( شهید برونسی)، تو شهید نمیشوی ( شهید بیضایی)، سربلند ( شهید محسن حججی)، کاش برگردی ( شهید ذکریا شیری) و پرواز تا بی نهایت( شهید بابایی) از جمله کتابهایی هستند که مطالعه کردم و به همه جوانان و نوجوانان هم توصیه میکنم که مطالعه کنند.
آیا اتفاق یا خواب جالبی در این مدیت رخ داده که برایتان یک نشانه باشد.
بله؛ از خادمی شهدای غرب که برگشته بودیم که یکی از دوستان یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: محسن خواب دیدم که شهید شدی اما پیکرت را به جای قزوین به کرمان بردند.
مادرم هم خواب دیده بود که با شهید حمید سیاهکالی مرادی همکار شدهام و باهم نهار میخوریم و بار دیگر خواب دیده بود که شهدا درحالی که زنده هستند به جای دست، بال فرشته دارند و در آن بین من هم دیده بود که در میان شهدا هستم.
یک بار هم خودم از شهید حمید سیاهکالی مرادی گلایه کردم که چرا در خواب نمیبینمش که شب در خواب دیدم یک برگه امتحانی دستم است که انتهای آن را با خون مهر زدند و اسامی شهدای مدافع حرم نوشته شده که نام من هم بین آنهاست.
چند روز پیش هم مادرم خواب دیده بود که شهید حاج قاسم سلیمانی و یکی از مادران شهید که مادرم خیلی به او علاقه دارد با پسر شهیدش آمده بود و گفته بود که خیالت راحت ما حواسمان به پسرت است.
به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟
کسانی که در راه تغییر سبک زندگی و کنار گذاشتن عادات بد شکست میخورند به دلیل این است که هدف مشخصی ندارند، انسان با امید و هدف زنده است اگر هدفی را مشخص کنند که بتواند سیم اتصال بنده با خدا را وصل کند؛ هیچ وقت شکست نمیخورند چون خدای مهربان نمیگذارد که این اتفاق بیفتد و به نظرم بهترین سیم اتصال بین بنده و خدا، شهدا هستند.
احساس خوشبختی میکنید؟
بله؛ احساس خوشبختی خیلی زیادی دارم، چون هرچیزی که در این دنیا لازم است را دارم و از همه مهمتر عشق به خدا و دوستی با ائمه و اهل بیت و رفاقت با شهدا را به دست آوردم.
چه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟
بیشترین توسلهایم به فاطمه زهرا (س) است و قول و قرار گذاشتم اگر مرتکب گناه شدم ایشان را دیگر حضرت مادر صدا نکنم
و همین باعث شده بین من و گناه یک دیوار خیلی بزرگ کشیده شود که حتی هوس گناه هم نکنم البته با توکل به خداوند.
دو موردی که خیلی به من کمک کردند و میدانم که بزرگترین اثر را در من گذاشتند نماز و قرآن بود؛ نماز اول وقت و با دانستن معنی نماز که بدانم دارم به خدای خودم چه میگویم و روزی یک صفحه قرآن با معنی ختم میکنم.
این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
خدا: “عشق گمشده که از بنده خدا به خود خدا رسیدم”.
گناه: “شیطان در آخرت به گناهکاران میگوید: شما به اختیار خودتان گناه کردید و من فقط دعوتتان کردم و به جای خدا، من را سرپرست گرفتید”.
توبه: “الحمدالله که دارمت خدای رحمان رحیم”.
امام زمان(عج): “آقای غریبم که خیلی وقتها از او غافلم و تمام سعی من بر این است که دلش را نشکانم”.
شهدا: “السابقون السابقون؛ اولئک المقربون. بندههای خاص خدا که کافیه باهاشون رفیق باشید چون هیچ وقت شما را رها نمیکنند و همیشه دستتان را میگیرند”.
پاکی : “حس آرامش بابت روحی که به امانت به انسان داده شده و خوب ازش مراقبت میکنید و میدانید که خدا میبیند”.
گذشته: “خیلیها از گذشته بد خود ناراحتاند یا افسوسش را میخورند اما من از گذشته و کارهای اشتباهم پلی ساختم برای ادامه زندگیم و هرکاری که در گذشته به اشتباه انجام میدادم نیز اکنون برعکس آن را انجام میدهم تا جبران کنم. ادب از که آموختی از بی ادبان، از بی ادبی خودم ادب ساختم البته به لطف حق تعالی و شهدا”.
آینده: “به آینده خوش بینم چون به خدا ایمان دارم و امیدوارم که عاقبت همه ختم به خیر و شهادت شود.
و اما حرف پایانی؟
به امید روز شهادت…
انتهای پیام/
درواقع هر کسی داستان زندگی خود را دارد و یک تصمیم درست یا اشتباه در بزنگاههای زندگی میتواند تاثیر مثبت یا منفی را در ادامه راه داشته باشد؛ در این میان تغییر و تحولات در زندگی برخی افراد میتواند تجربه خوبی برای سایرین باشد.
در این گفتگو میخواهیم به زندگی پسر جوان قزوینی بپردازیم که به نوعی با تغییر و تحول مواجه شده است. محسن ۲۳ ساله و دانشجوی نرم افزار و پسر بزرگ خانواده است که دو برادر کوچکتر از خود در سنین ۹ و هفت ساله دارد.
کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.
در کودکی بچه درسخوانی بودم و چون مادرم دانشجو بود و پدرم هم که سرکار میرفت بنابراین خودم کارهای شخصیام را برعهده داشتم و فرد مستقلی بودم. درسم خوب بود و به اصطلاح همیشه بچه مثبت کلاس بودم و تا اول دبیرستان همین روال ادامه داشت؛ شاگرد اول کلاس و پسر ساکتی که سرش به کار خودش بود.
چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟
رشته تجربی را انتخاب کردم و دوم دبیرستان بودم که محل سکونتمان را تغییر دادیم و به منطقهای دیگر از قزوین نقل مکان کردیم که نقطه شروع تغییرات من در همان زمان اتفاق افتاد. چند رفیق پیدا کردم که همکلاسی بودیم اما آنها تفاوتهای زیادی با من داشتند به طور مثال سیگار میکشیدند و با جنس مخالف ارتباط داشتند. کم کم من هم به سمت این کارها کشیده شدم؛ فکر میکردم با سیگار کشیدن خیلی بزرگ میشوم یا با تغییر ظاهر و تیپهای بهروز خودنمایی میکردم.
به چه کارهایی روی آورده بودید؟
سیگار کشیدنهایم زیاد شده بود و روزی ۱۰ الی ۱۵ نخ سیگار میکشیدم و جزو لاتهای محله شده بودم که تا نیمههای شب در پارک جمع میشدیم و به سیگار کشیدن و پاسور بازی کردن مشغول بودیم.
از مدرسه فرار میکردم و بهانههای مختلف میآوردم. خیلی بد دهن شده بودم، حرفهای زشت و رکیک برایم عادی شده بود؛ صحبت کردن و تیکه انداختن به دخترها برایم عادی شده بود و راحت با جنس مخالف دوست میشدم و صحبت میکردیم و میخندیدم!
دیگر رسماً سیگاری شده بودم همدمم و با یک دخترخانمی هم دوست شده بودم که بعد از یک مدت جدا شدیم و این مسئله خیلی به من ضربه زد و از لحاظ روحی خیلی آسیب دیده بودم و مصرف سیگارم بالاتر رفته بود.
در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟
سوم دبیرستان هشت تا درس را تجدید شدم و رسماً دیگر کل زندگی را رها کرده بودم و خودم هم بلاتکلیف و بیهدف شده بودم. دیپلم که نگرفته بودم آن هم من که در کل فامیل به درسخوان بودن معروف بودم و همه فکر میکردند که حتما در کنکور رتبه خوبی میآورم. حالا کنکور نداده بودم که هیچ حتی دیپلم هم نتوانستم بگیرم.
پدرم عضو شورای حوزه بسیج و از بچگی پای منبر و مسجد بود و مادرم هم کارشناسی الهیات و فلسفه اسلامی داشت و من شده بودم پسری که اصلا معلوم نیست دارد چه کار میکند و خودش را به راحتی بدبخت کرده و چوب حراج به آبرویش میزند؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم.
بعد از دوران مدرسه چه کردید؟
یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم.
با لطفی که پدرم در حقم کرد در سالهای 95 و 96 خدمت سربازی را تمام کردم و بعد از اینکه آمدم، دست پدرم را بوسیدم و گفتم ممنون که باعث شدی من به سربازی بروم و بزرگ شوم. دوران سربازی با تمام خوبی و بدیهایش تمام شد؛ حس جالبی داشتم که خدمت سربازیم را تمام کردم.
چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟
اتاق دنجی در گوشه حیاط به دور از خانواده برای خودم درست کرده بودم و اسمش را “جزیره” گذاشته بودم که یکی از همان روزها مادرم به اتاقم آمد و چند خاطره از شهید “ابراهیم رحمانی” برایم تعریف کرد.
آن زمان که این شهید بزرگوار میخواستند عازم جبهه شوند، مادرم کودک بود و خاطراتی از او داشت که به طور مثال برایم تعریف کرد که در سن 9 سالگی بوده که شهید رحمانی با منطق و مهربانی برای مادرم از حجاب توضیح داده بود که “شما الان به سن تکلیف رسیدی و دیگر نباید آستین کوتاه بپوشید” و مادرم میگفت که این راهنماییهای شهید خیلی برای او موثر بوده است. خاطرات شهید برایم جالب بود و از دیدگاه و نوع برخورد آن شهید بسیار خوشم آمد.
پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.
در کوچه ما یک حسینیه به نام حسینیه موسی بن جعفر(ع) وجود داشت که به نیابت از شهید ابراهیم رحمانی درست شده بود که بیشتر باعث شد تا دنبالش بروم و ببینم که اصلا این شهید چه کسی بوده و بیشتر بشناسمش. یک روز نشسته بودم در جزیره(اتاقم) و در اینترنت دنبال اطلاعات این شهید میگشتم و تصاویر و اطلاعاتش را جستجو میکردم تا در برنامه word طراحی کنم و برای خودم داشته باشم. حدود سه ساعت طول کشید و بعد به خانه رفتم تا چایی بخورم که دیدم مادرم گریه میکند.
با تعجب پرسیدم: چی شده؟
مادر گفت: وقتی در اتاقت داشتی طراحی میکردی؛ حواست نبود و من چند دقیقه داشتم تماشایت میکردم؛ انگار تا حالا انقدر زیبا ندیده بودمت.
مادرم یک ماجرای عجیب دیگری هم تعریف کرد و گفت که “وقتی وارد خانه شدم؛ عطر گلاب و بوی خوش عجیبی به مشامم رسید که تا حالا انگار عطری به این خوبی حس نکرده بودم و گریهام گرفت”.
در دلم گفتم: مگر میشود؟ عطر گلاب؟ چه ربطی به شهید دارد؟ با خودم گفتم شاید مادرم برای دل خوشی من این طور تعریف میکند.
چایی خوردم و رفتم سمت جزیره (اتاقم) انتهای حیاط؛ همین که پایم را داخل اتاق گذاشتم همان عطری به مشامم خورد که مادرم تعریفش را کرده بود! عطری که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود. خیلی برایم تعجب آور و سوال برانگیز بود.
همین نکته کوچک باعث شد بیشتر دنبال این شهید بروم و به این فکر افتادم که مستند زندگی شهید رحمانی را بسازم.
شهید رحمانی را چطور شناختید؟
برای مصاحبه با خانواده شهید رفتم و همرزم شهید را هم پیدا کردم که لحظه شهادت پیش ایشان بود. اخلاق، رشادتها و فداکاریهایی که از زمان کودکی تا زمان شهادت داشتند را شنیدم و یاد حرف شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت: شهید شدن ثمره یک عمر شهیدوار زندگی کردن است.
مزار شهید را در گلزار شهدا پیدا کردم؛ اولین بار که رفتم اصلا غریب نبودم و دلم نمیآمد از آنجا دل بکنم؛ همین بار اول باعث شد پاتوق من مزار شهدا باشد به طوری که میرفتم سه چهار ساعت سر مزار ابراهیم مینشستم.
تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟
فکرش را بکنید آن آدم قبلی انگار داشت یک آدم دیگری میشد و دوستانم تیکه میانداختند، آشناها میگفتند حتما میخواهد وارد کار دولتی شود که این طور تغییر کرده است.
خیلی تیکهها و حرفها شنیدم اما برایم مهم نبود چون یک رفیق پیدا کرده بودم که همیشه کنارم حسش میکردم. هر موقع میخواستم با او حرف میزدم. خانواده هم اوایل خیلی تعجب میکردند، چون از کارهای بدی که دیگر برایم عادت شده بود خبر داشتند اما زیاد به رویم نمیآوردند.
با اینکه در این مدت خیلی خانوادهام را اذیت کرده بودم اما وقتی دیدند دنبال کار مستند و شهدا هستم ازهیچ کمکی دریغ نکردند؛ چه در بحث مالی که پدرم و در بحث فیلمنامه و تدوین و ویرایش که مادرم خیلی کمک کردند و تنهایم نگذاشتند.
اوایل که برخی اطرافیان و دوستانم خیلی مسخرهام میکردند و میگفتند که “تو هم جَوگیر شدهای و معلوم نیست که چه کار میکنی”.
اما من در راهم ثابت قدم بودم و دیگر شبها تا آخر وقت بیرون نمیرفتم و سیگار را کلا کنار گذاشته بودم و کم کم از دوستانی که من را به راه بد کشانده بودند فاصله گرفتم و قطع رابطه کردم و کاملا یک محسن جدید شده بودم.
توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
توبه حسی دارد که قابل وصف نیست؛ در همین دنیا توبه کردم و به خدا رسیدم و خدا عزت را به من بخشید و الان از نظر مردم شخصی مذهبی، انقلابی و بسیجی هستم به طوری که دوستانم من را “شهید” صدا میکنند.
یک روزی با حالت ناامیدی پیش خودم میگفتم که “خدایا من این همه گناه کردهام، آخه مگر میشود گناههایم بخشیده شود؟” شب قرآن را باز کردم و صفحه ۳۶۶ سوره الفرقان آمد؛ “کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، که خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل میکند”.
بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟
خداوند همیشه آمرزنده و مهربان است؛ بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند به طوری که عید همان سالی که توبه کردم، شهدا طلبیدند و توفیق خادمی مناطق جنگی جنوب را پیدا کردم.
تابستان همان سال به اردوی جهادی در لرستان رفتم و یک ماه بعد دوباره شهدا طلبیدند و برای خادمی به غرب کشور رفتم؛ حُسن ختام همه اینها در اربعین سال گذشته بود که درسته جا ماندم و به کربلا نرسیدم و کلی از آقا گلایه کردم اما باز سیدالشهدا این دفعه طلبید و شدم خادم الرضا و در موکب آستان قدس رضوی در مرز مهران برای زائران سیدالشهدا خدمت و نوکری کردم.
چیزی بیشتر از بندگی برای خدا و دوستی با شهدا برام جذاب نیست و همین راه را با توکل به خدا ادامه میدهم چون دریای عظمت خداوند انقدر بزرگ است که هرچقدر بندگی کنید، تمام شدنی نیست و به مراتب به درجات بالاتری خواهی رسید و بقول شهید حمید سیاهکالی مرادی با خدای خودت عشق بازی میکنید.
بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟
توبه آسان هم نبود یعنی اوایل ترک عادتهایی که داشتم واقعا سخت بود اما بعد از اینکه توانستم به لطف خداوند همه عادات زشتم را کنار بگذارم و از امتحان الهی سربلند بیرون بیایم، درهای رحمت الهی به رویم باز شد.
از لحاظ معنوی و روحی شرایط خوبی پیدا کردم و همیشه خوشحال و شاد هستم و دوست دارم به همنوع خودم هر کمکی که از دستم بر میآد انجام دهم؛ از لحاظ مادی و جایگاه اجتماعی هم کلاسهای هلال احمر و نرم افزار را گذراندم و اکنون هم علاوهبر دانشجو بودن نیز شاغل هم هستم و اینها همه لطف و بخشندگی خدا و رفقای شهیدم بوده است.
مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟
ایمان به خدا، اهل بیت(ع) و شهدا باعث شد که در مسیر پایدار بمانم؛ مطالعه زندگینامه شهدا بسیار در زندگیام تاثیر داشت و باعث شد مصممتر از گذشته به راهم ادامه دهم.
سلام بر ابراهیم( شهید ابراهیم هادی)، یادت باشد( شهید حمید سیاهکالی مرادی)، به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)، خاک های نرم کوشک ( شهید برونسی)، تو شهید نمیشوی ( شهید بیضایی)، سربلند ( شهید محسن حججی)، کاش برگردی ( شهید ذکریا شیری) و پرواز تا بی نهایت( شهید بابایی) از جمله کتابهایی هستند که مطالعه کردم و به همه جوانان و نوجوانان هم توصیه میکنم که مطالعه کنند.
آیا اتفاق یا خواب جالبی در این مدیت رخ داده که برایتان یک نشانه باشد.
بله؛ از خادمی شهدای غرب که برگشته بودیم که یکی از دوستان یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: محسن خواب دیدم که شهید شدی اما پیکرت را به جای قزوین به کرمان بردند.
مادرم هم خواب دیده بود که با شهید حمید سیاهکالی مرادی همکار شدهام و باهم نهار میخوریم و بار دیگر خواب دیده بود که شهدا درحالی که زنده هستند به جای دست، بال فرشته دارند و در آن بین من هم دیده بود که در میان شهدا هستم.
یک بار هم خودم از شهید حمید سیاهکالی مرادی گلایه کردم که چرا در خواب نمیبینمش که شب در خواب دیدم یک برگه امتحانی دستم است که انتهای آن را با خون مهر زدند و اسامی شهدای مدافع حرم نوشته شده که نام من هم بین آنهاست.
چند روز پیش هم مادرم خواب دیده بود که شهید حاج قاسم سلیمانی و یکی از مادران شهید که مادرم خیلی به او علاقه دارد با پسر شهیدش آمده بود و گفته بود که خیالت راحت ما حواسمان به پسرت است.
به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟
کسانی که در راه تغییر سبک زندگی و کنار گذاشتن عادات بد شکست میخورند به دلیل این است که هدف مشخصی ندارند، انسان با امید و هدف زنده است اگر هدفی را مشخص کنند که بتواند سیم اتصال بنده با خدا را وصل کند؛ هیچ وقت شکست نمیخورند چون خدای مهربان نمیگذارد که این اتفاق بیفتد و به نظرم بهترین سیم اتصال بین بنده و خدا، شهدا هستند.
احساس خوشبختی میکنید؟
بله؛ احساس خوشبختی خیلی زیادی دارم، چون هرچیزی که در این دنیا لازم است را دارم و از همه مهمتر عشق به خدا و دوستی با ائمه و اهل بیت و رفاقت با شهدا را به دست آوردم.
چه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟
بیشترین توسلهایم به فاطمه زهرا (س) است و قول و قرار گذاشتم اگر مرتکب گناه شدم ایشان را دیگر حضرت مادر صدا نکنم
و همین باعث شده بین من و گناه یک دیوار خیلی بزرگ کشیده شود که حتی هوس گناه هم نکنم البته با توکل به خداوند.
دو موردی که خیلی به من کمک کردند و میدانم که بزرگترین اثر را در من گذاشتند نماز و قرآن بود؛ نماز اول وقت و با دانستن معنی نماز که بدانم دارم به خدای خودم چه میگویم و روزی یک صفحه قرآن با معنی ختم میکنم.
این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
خدا: “عشق گمشده که از بنده خدا به خود خدا رسیدم”.
گناه: “شیطان در آخرت به گناهکاران میگوید: شما به اختیار خودتان گناه کردید و من فقط دعوتتان کردم و به جای خدا، من را سرپرست گرفتید”.
توبه: “الحمدالله که دارمت خدای رحمان رحیم”.
امام زمان(عج): “آقای غریبم که خیلی وقتها از او غافلم و تمام سعی من بر این است که دلش را نشکانم”.
شهدا: “السابقون السابقون؛ اولئک المقربون. بندههای خاص خدا که کافیه باهاشون رفیق باشید چون هیچ وقت شما را رها نمیکنند و همیشه دستتان را میگیرند”.
پاکی : “حس آرامش بابت روحی که به امانت به انسان داده شده و خوب ازش مراقبت میکنید و میدانید که خدا میبیند”.
گذشته: “خیلیها از گذشته بد خود ناراحتاند یا افسوسش را میخورند اما من از گذشته و کارهای اشتباهم پلی ساختم برای ادامه زندگیم و هرکاری که در گذشته به اشتباه انجام میدادم نیز اکنون برعکس آن را انجام میدهم تا جبران کنم. ادب از که آموختی از بی ادبان، از بی ادبی خودم ادب ساختم البته به لطف حق تعالی و شهدا”.
آینده: “به آینده خوش بینم چون به خدا ایمان دارم و امیدوارم که عاقبت همه ختم به خیر و شهادت شود.
و اما حرف پایانی؟
به امید روز شهادت…
انتهای پیام/
درواقع هر کسی داستان زندگی خود را دارد و یک تصمیم درست یا اشتباه در بزنگاههای زندگی میتواند تاثیر مثبت یا منفی را در ادامه راه داشته باشد؛ در این میان تغییر و تحولات در زندگی برخی افراد میتواند تجربه خوبی برای سایرین باشد.
در این گفتگو میخواهیم به زندگی پسر جوان قزوینی بپردازیم که به نوعی با تغییر و تحول مواجه شده است. محسن ۲۳ ساله و دانشجوی نرم افزار و پسر بزرگ خانواده است که دو برادر کوچکتر از خود در سنین ۹ و هفت ساله دارد.
کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.
در کودکی بچه درسخوانی بودم و چون مادرم دانشجو بود و پدرم هم که سرکار میرفت بنابراین خودم کارهای شخصیام را برعهده داشتم و فرد مستقلی بودم. درسم خوب بود و به اصطلاح همیشه بچه مثبت کلاس بودم و تا اول دبیرستان همین روال ادامه داشت؛ شاگرد اول کلاس و پسر ساکتی که سرش به کار خودش بود.
چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟
رشته تجربی را انتخاب کردم و دوم دبیرستان بودم که محل سکونتمان را تغییر دادیم و به منطقهای دیگر از قزوین نقل مکان کردیم که نقطه شروع تغییرات من در همان زمان اتفاق افتاد. چند رفیق پیدا کردم که همکلاسی بودیم اما آنها تفاوتهای زیادی با من داشتند به طور مثال سیگار میکشیدند و با جنس مخالف ارتباط داشتند. کم کم من هم به سمت این کارها کشیده شدم؛ فکر میکردم با سیگار کشیدن خیلی بزرگ میشوم یا با تغییر ظاهر و تیپهای بهروز خودنمایی میکردم.
به چه کارهایی روی آورده بودید؟
سیگار کشیدنهایم زیاد شده بود و روزی ۱۰ الی ۱۵ نخ سیگار میکشیدم و جزو لاتهای محله شده بودم که تا نیمههای شب در پارک جمع میشدیم و به سیگار کشیدن و پاسور بازی کردن مشغول بودیم.
از مدرسه فرار میکردم و بهانههای مختلف میآوردم. خیلی بد دهن شده بودم، حرفهای زشت و رکیک برایم عادی شده بود؛ صحبت کردن و تیکه انداختن به دخترها برایم عادی شده بود و راحت با جنس مخالف دوست میشدم و صحبت میکردیم و میخندیدم!
دیگر رسماً سیگاری شده بودم همدمم و با یک دخترخانمی هم دوست شده بودم که بعد از یک مدت جدا شدیم و این مسئله خیلی به من ضربه زد و از لحاظ روحی خیلی آسیب دیده بودم و مصرف سیگارم بالاتر رفته بود.
در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟
سوم دبیرستان هشت تا درس را تجدید شدم و رسماً دیگر کل زندگی را رها کرده بودم و خودم هم بلاتکلیف و بیهدف شده بودم. دیپلم که نگرفته بودم آن هم من که در کل فامیل به درسخوان بودن معروف بودم و همه فکر میکردند که حتما در کنکور رتبه خوبی میآورم. حالا کنکور نداده بودم که هیچ حتی دیپلم هم نتوانستم بگیرم.
پدرم عضو شورای حوزه بسیج و از بچگی پای منبر و مسجد بود و مادرم هم کارشناسی الهیات و فلسفه اسلامی داشت و من شده بودم پسری که اصلا معلوم نیست دارد چه کار میکند و خودش را به راحتی بدبخت کرده و چوب حراج به آبرویش میزند؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم.
بعد از دوران مدرسه چه کردید؟
یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم.
با لطفی که پدرم در حقم کرد در سالهای 95 و 96 خدمت سربازی را تمام کردم و بعد از اینکه آمدم، دست پدرم را بوسیدم و گفتم ممنون که باعث شدی من به سربازی بروم و بزرگ شوم. دوران سربازی با تمام خوبی و بدیهایش تمام شد؛ حس جالبی داشتم که خدمت سربازیم را تمام کردم.
چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟
اتاق دنجی در گوشه حیاط به دور از خانواده برای خودم درست کرده بودم و اسمش را “جزیره” گذاشته بودم که یکی از همان روزها مادرم به اتاقم آمد و چند خاطره از شهید “ابراهیم رحمانی” برایم تعریف کرد.
آن زمان که این شهید بزرگوار میخواستند عازم جبهه شوند، مادرم کودک بود و خاطراتی از او داشت که به طور مثال برایم تعریف کرد که در سن 9 سالگی بوده که شهید رحمانی با منطق و مهربانی برای مادرم از حجاب توضیح داده بود که “شما الان به سن تکلیف رسیدی و دیگر نباید آستین کوتاه بپوشید” و مادرم میگفت که این راهنماییهای شهید خیلی برای او موثر بوده است. خاطرات شهید برایم جالب بود و از دیدگاه و نوع برخورد آن شهید بسیار خوشم آمد.
پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.
در کوچه ما یک حسینیه به نام حسینیه موسی بن جعفر(ع) وجود داشت که به نیابت از شهید ابراهیم رحمانی درست شده بود که بیشتر باعث شد تا دنبالش بروم و ببینم که اصلا این شهید چه کسی بوده و بیشتر بشناسمش. یک روز نشسته بودم در جزیره(اتاقم) و در اینترنت دنبال اطلاعات این شهید میگشتم و تصاویر و اطلاعاتش را جستجو میکردم تا در برنامه word طراحی کنم و برای خودم داشته باشم. حدود سه ساعت طول کشید و بعد به خانه رفتم تا چایی بخورم که دیدم مادرم گریه میکند.
با تعجب پرسیدم: چی شده؟
مادر گفت: وقتی در اتاقت داشتی طراحی میکردی؛ حواست نبود و من چند دقیقه داشتم تماشایت میکردم؛ انگار تا حالا انقدر زیبا ندیده بودمت.
مادرم یک ماجرای عجیب دیگری هم تعریف کرد و گفت که “وقتی وارد خانه شدم؛ عطر گلاب و بوی خوش عجیبی به مشامم رسید که تا حالا انگار عطری به این خوبی حس نکرده بودم و گریهام گرفت”.
در دلم گفتم: مگر میشود؟ عطر گلاب؟ چه ربطی به شهید دارد؟ با خودم گفتم شاید مادرم برای دل خوشی من این طور تعریف میکند.
چایی خوردم و رفتم سمت جزیره (اتاقم) انتهای حیاط؛ همین که پایم را داخل اتاق گذاشتم همان عطری به مشامم خورد که مادرم تعریفش را کرده بود! عطری که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود. خیلی برایم تعجب آور و سوال برانگیز بود.
همین نکته کوچک باعث شد بیشتر دنبال این شهید بروم و به این فکر افتادم که مستند زندگی شهید رحمانی را بسازم.
شهید رحمانی را چطور شناختید؟
برای مصاحبه با خانواده شهید رفتم و همرزم شهید را هم پیدا کردم که لحظه شهادت پیش ایشان بود. اخلاق، رشادتها و فداکاریهایی که از زمان کودکی تا زمان شهادت داشتند را شنیدم و یاد حرف شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت: شهید شدن ثمره یک عمر شهیدوار زندگی کردن است.
مزار شهید را در گلزار شهدا پیدا کردم؛ اولین بار که رفتم اصلا غریب نبودم و دلم نمیآمد از آنجا دل بکنم؛ همین بار اول باعث شد پاتوق من مزار شهدا باشد به طوری که میرفتم سه چهار ساعت سر مزار ابراهیم مینشستم.
تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟
فکرش را بکنید آن آدم قبلی انگار داشت یک آدم دیگری میشد و دوستانم تیکه میانداختند، آشناها میگفتند حتما میخواهد وارد کار دولتی شود که این طور تغییر کرده است.
خیلی تیکهها و حرفها شنیدم اما برایم مهم نبود چون یک رفیق پیدا کرده بودم که همیشه کنارم حسش میکردم. هر موقع میخواستم با او حرف میزدم. خانواده هم اوایل خیلی تعجب میکردند، چون از کارهای بدی که دیگر برایم عادت شده بود خبر داشتند اما زیاد به رویم نمیآوردند.
با اینکه در این مدت خیلی خانوادهام را اذیت کرده بودم اما وقتی دیدند دنبال کار مستند و شهدا هستم ازهیچ کمکی دریغ نکردند؛ چه در بحث مالی که پدرم و در بحث فیلمنامه و تدوین و ویرایش که مادرم خیلی کمک کردند و تنهایم نگذاشتند.
اوایل که برخی اطرافیان و دوستانم خیلی مسخرهام میکردند و میگفتند که “تو هم جَوگیر شدهای و معلوم نیست که چه کار میکنی”.
اما من در راهم ثابت قدم بودم و دیگر شبها تا آخر وقت بیرون نمیرفتم و سیگار را کلا کنار گذاشته بودم و کم کم از دوستانی که من را به راه بد کشانده بودند فاصله گرفتم و قطع رابطه کردم و کاملا یک محسن جدید شده بودم.
توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
توبه حسی دارد که قابل وصف نیست؛ در همین دنیا توبه کردم و به خدا رسیدم و خدا عزت را به من بخشید و الان از نظر مردم شخصی مذهبی، انقلابی و بسیجی هستم به طوری که دوستانم من را “شهید” صدا میکنند.
یک روزی با حالت ناامیدی پیش خودم میگفتم که “خدایا من این همه گناه کردهام، آخه مگر میشود گناههایم بخشیده شود؟” شب قرآن را باز کردم و صفحه ۳۶۶ سوره الفرقان آمد؛ “کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، که خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل میکند”.
بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟
خداوند همیشه آمرزنده و مهربان است؛ بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند به طوری که عید همان سالی که توبه کردم، شهدا طلبیدند و توفیق خادمی مناطق جنگی جنوب را پیدا کردم.
تابستان همان سال به اردوی جهادی در لرستان رفتم و یک ماه بعد دوباره شهدا طلبیدند و برای خادمی به غرب کشور رفتم؛ حُسن ختام همه اینها در اربعین سال گذشته بود که درسته جا ماندم و به کربلا نرسیدم و کلی از آقا گلایه کردم اما باز سیدالشهدا این دفعه طلبید و شدم خادم الرضا و در موکب آستان قدس رضوی در مرز مهران برای زائران سیدالشهدا خدمت و نوکری کردم.
چیزی بیشتر از بندگی برای خدا و دوستی با شهدا برام جذاب نیست و همین راه را با توکل به خدا ادامه میدهم چون دریای عظمت خداوند انقدر بزرگ است که هرچقدر بندگی کنید، تمام شدنی نیست و به مراتب به درجات بالاتری خواهی رسید و بقول شهید حمید سیاهکالی مرادی با خدای خودت عشق بازی میکنید.
بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟
توبه آسان هم نبود یعنی اوایل ترک عادتهایی که داشتم واقعا سخت بود اما بعد از اینکه توانستم به لطف خداوند همه عادات زشتم را کنار بگذارم و از امتحان الهی سربلند بیرون بیایم، درهای رحمت الهی به رویم باز شد.
از لحاظ معنوی و روحی شرایط خوبی پیدا کردم و همیشه خوشحال و شاد هستم و دوست دارم به همنوع خودم هر کمکی که از دستم بر میآد انجام دهم؛ از لحاظ مادی و جایگاه اجتماعی هم کلاسهای هلال احمر و نرم افزار را گذراندم و اکنون هم علاوهبر دانشجو بودن نیز شاغل هم هستم و اینها همه لطف و بخشندگی خدا و رفقای شهیدم بوده است.
مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟
ایمان به خدا، اهل بیت(ع) و شهدا باعث شد که در مسیر پایدار بمانم؛ مطالعه زندگینامه شهدا بسیار در زندگیام تاثیر داشت و باعث شد مصممتر از گذشته به راهم ادامه دهم.
سلام بر ابراهیم( شهید ابراهیم هادی)، یادت باشد( شهید حمید سیاهکالی مرادی)، به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)، خاک های نرم کوشک ( شهید برونسی)، تو شهید نمیشوی ( شهید بیضایی)، سربلند ( شهید محسن حججی)، کاش برگردی ( شهید ذکریا شیری) و پرواز تا بی نهایت( شهید بابایی) از جمله کتابهایی هستند که مطالعه کردم و به همه جوانان و نوجوانان هم توصیه میکنم که مطالعه کنند.
آیا اتفاق یا خواب جالبی در این مدیت رخ داده که برایتان یک نشانه باشد.
بله؛ از خادمی شهدای غرب که برگشته بودیم که یکی از دوستان یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: محسن خواب دیدم که شهید شدی اما پیکرت را به جای قزوین به کرمان بردند.
مادرم هم خواب دیده بود که با شهید حمید سیاهکالی مرادی همکار شدهام و باهم نهار میخوریم و بار دیگر خواب دیده بود که شهدا درحالی که زنده هستند به جای دست، بال فرشته دارند و در آن بین من هم دیده بود که در میان شهدا هستم.
یک بار هم خودم از شهید حمید سیاهکالی مرادی گلایه کردم که چرا در خواب نمیبینمش که شب در خواب دیدم یک برگه امتحانی دستم است که انتهای آن را با خون مهر زدند و اسامی شهدای مدافع حرم نوشته شده که نام من هم بین آنهاست.
چند روز پیش هم مادرم خواب دیده بود که شهید حاج قاسم سلیمانی و یکی از مادران شهید که مادرم خیلی به او علاقه دارد با پسر شهیدش آمده بود و گفته بود که خیالت راحت ما حواسمان به پسرت است.
به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟
کسانی که در راه تغییر سبک زندگی و کنار گذاشتن عادات بد شکست میخورند به دلیل این است که هدف مشخصی ندارند، انسان با امید و هدف زنده است اگر هدفی را مشخص کنند که بتواند سیم اتصال بنده با خدا را وصل کند؛ هیچ وقت شکست نمیخورند چون خدای مهربان نمیگذارد که این اتفاق بیفتد و به نظرم بهترین سیم اتصال بین بنده و خدا، شهدا هستند.
احساس خوشبختی میکنید؟
بله؛ احساس خوشبختی خیلی زیادی دارم، چون هرچیزی که در این دنیا لازم است را دارم و از همه مهمتر عشق به خدا و دوستی با ائمه و اهل بیت و رفاقت با شهدا را به دست آوردم.
چه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟
بیشترین توسلهایم به فاطمه زهرا (س) است و قول و قرار گذاشتم اگر مرتکب گناه شدم ایشان را دیگر حضرت مادر صدا نکنم
و همین باعث شده بین من و گناه یک دیوار خیلی بزرگ کشیده شود که حتی هوس گناه هم نکنم البته با توکل به خداوند.
دو موردی که خیلی به من کمک کردند و میدانم که بزرگترین اثر را در من گذاشتند نماز و قرآن بود؛ نماز اول وقت و با دانستن معنی نماز که بدانم دارم به خدای خودم چه میگویم و روزی یک صفحه قرآن با معنی ختم میکنم.
این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
خدا: “عشق گمشده که از بنده خدا به خود خدا رسیدم”.
گناه: “شیطان در آخرت به گناهکاران میگوید: شما به اختیار خودتان گناه کردید و من فقط دعوتتان کردم و به جای خدا، من را سرپرست گرفتید”.
توبه: “الحمدالله که دارمت خدای رحمان رحیم”.
امام زمان(عج): “آقای غریبم که خیلی وقتها از او غافلم و تمام سعی من بر این است که دلش را نشکانم”.
شهدا: “السابقون السابقون؛ اولئک المقربون. بندههای خاص خدا که کافیه باهاشون رفیق باشید چون هیچ وقت شما را رها نمیکنند و همیشه دستتان را میگیرند”.
پاکی : “حس آرامش بابت روحی که به امانت به انسان داده شده و خوب ازش مراقبت میکنید و میدانید که خدا میبیند”.
گذشته: “خیلیها از گذشته بد خود ناراحتاند یا افسوسش را میخورند اما من از گذشته و کارهای اشتباهم پلی ساختم برای ادامه زندگیم و هرکاری که در گذشته به اشتباه انجام میدادم نیز اکنون برعکس آن را انجام میدهم تا جبران کنم. ادب از که آموختی از بی ادبان، از بی ادبی خودم ادب ساختم البته به لطف حق تعالی و شهدا”.
آینده: “به آینده خوش بینم چون به خدا ایمان دارم و امیدوارم که عاقبت همه ختم به خیر و شهادت شود.
و اما حرف پایانی؟
به امید روز شهادت…
انتهای پیام/
درواقع هر کسی داستان زندگی خود را دارد و یک تصمیم درست یا اشتباه در بزنگاههای زندگی میتواند تاثیر مثبت یا منفی را در ادامه راه داشته باشد؛ در این میان تغییر و تحولات در زندگی برخی افراد میتواند تجربه خوبی برای سایرین باشد.
در این گفتگو میخواهیم به زندگی پسر جوان قزوینی بپردازیم که به نوعی با تغییر و تحول مواجه شده است. محسن ۲۳ ساله و دانشجوی نرم افزار و پسر بزرگ خانواده است که دو برادر کوچکتر از خود در سنین ۹ و هفت ساله دارد.
کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.
در کودکی بچه درسخوانی بودم و چون مادرم دانشجو بود و پدرم هم که سرکار میرفت بنابراین خودم کارهای شخصیام را برعهده داشتم و فرد مستقلی بودم. درسم خوب بود و به اصطلاح همیشه بچه مثبت کلاس بودم و تا اول دبیرستان همین روال ادامه داشت؛ شاگرد اول کلاس و پسر ساکتی که سرش به کار خودش بود.
چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟
رشته تجربی را انتخاب کردم و دوم دبیرستان بودم که محل سکونتمان را تغییر دادیم و به منطقهای دیگر از قزوین نقل مکان کردیم که نقطه شروع تغییرات من در همان زمان اتفاق افتاد. چند رفیق پیدا کردم که همکلاسی بودیم اما آنها تفاوتهای زیادی با من داشتند به طور مثال سیگار میکشیدند و با جنس مخالف ارتباط داشتند. کم کم من هم به سمت این کارها کشیده شدم؛ فکر میکردم با سیگار کشیدن خیلی بزرگ میشوم یا با تغییر ظاهر و تیپهای بهروز خودنمایی میکردم.
به چه کارهایی روی آورده بودید؟
سیگار کشیدنهایم زیاد شده بود و روزی ۱۰ الی ۱۵ نخ سیگار میکشیدم و جزو لاتهای محله شده بودم که تا نیمههای شب در پارک جمع میشدیم و به سیگار کشیدن و پاسور بازی کردن مشغول بودیم.
از مدرسه فرار میکردم و بهانههای مختلف میآوردم. خیلی بد دهن شده بودم، حرفهای زشت و رکیک برایم عادی شده بود؛ صحبت کردن و تیکه انداختن به دخترها برایم عادی شده بود و راحت با جنس مخالف دوست میشدم و صحبت میکردیم و میخندیدم!
دیگر رسماً سیگاری شده بودم همدمم و با یک دخترخانمی هم دوست شده بودم که بعد از یک مدت جدا شدیم و این مسئله خیلی به من ضربه زد و از لحاظ روحی خیلی آسیب دیده بودم و مصرف سیگارم بالاتر رفته بود.
در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟
سوم دبیرستان هشت تا درس را تجدید شدم و رسماً دیگر کل زندگی را رها کرده بودم و خودم هم بلاتکلیف و بیهدف شده بودم. دیپلم که نگرفته بودم آن هم من که در کل فامیل به درسخوان بودن معروف بودم و همه فکر میکردند که حتما در کنکور رتبه خوبی میآورم. حالا کنکور نداده بودم که هیچ حتی دیپلم هم نتوانستم بگیرم.
پدرم عضو شورای حوزه بسیج و از بچگی پای منبر و مسجد بود و مادرم هم کارشناسی الهیات و فلسفه اسلامی داشت و من شده بودم پسری که اصلا معلوم نیست دارد چه کار میکند و خودش را به راحتی بدبخت کرده و چوب حراج به آبرویش میزند؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم.
بعد از دوران مدرسه چه کردید؟
یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم.
با لطفی که پدرم در حقم کرد در سالهای 95 و 96 خدمت سربازی را تمام کردم و بعد از اینکه آمدم، دست پدرم را بوسیدم و گفتم ممنون که باعث شدی من به سربازی بروم و بزرگ شوم. دوران سربازی با تمام خوبی و بدیهایش تمام شد؛ حس جالبی داشتم که خدمت سربازیم را تمام کردم.
چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟
اتاق دنجی در گوشه حیاط به دور از خانواده برای خودم درست کرده بودم و اسمش را “جزیره” گذاشته بودم که یکی از همان روزها مادرم به اتاقم آمد و چند خاطره از شهید “ابراهیم رحمانی” برایم تعریف کرد.
آن زمان که این شهید بزرگوار میخواستند عازم جبهه شوند، مادرم کودک بود و خاطراتی از او داشت که به طور مثال برایم تعریف کرد که در سن 9 سالگی بوده که شهید رحمانی با منطق و مهربانی برای مادرم از حجاب توضیح داده بود که “شما الان به سن تکلیف رسیدی و دیگر نباید آستین کوتاه بپوشید” و مادرم میگفت که این راهنماییهای شهید خیلی برای او موثر بوده است. خاطرات شهید برایم جالب بود و از دیدگاه و نوع برخورد آن شهید بسیار خوشم آمد.
پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.
در کوچه ما یک حسینیه به نام حسینیه موسی بن جعفر(ع) وجود داشت که به نیابت از شهید ابراهیم رحمانی درست شده بود که بیشتر باعث شد تا دنبالش بروم و ببینم که اصلا این شهید چه کسی بوده و بیشتر بشناسمش. یک روز نشسته بودم در جزیره(اتاقم) و در اینترنت دنبال اطلاعات این شهید میگشتم و تصاویر و اطلاعاتش را جستجو میکردم تا در برنامه word طراحی کنم و برای خودم داشته باشم. حدود سه ساعت طول کشید و بعد به خانه رفتم تا چایی بخورم که دیدم مادرم گریه میکند.
با تعجب پرسیدم: چی شده؟
مادر گفت: وقتی در اتاقت داشتی طراحی میکردی؛ حواست نبود و من چند دقیقه داشتم تماشایت میکردم؛ انگار تا حالا انقدر زیبا ندیده بودمت.
مادرم یک ماجرای عجیب دیگری هم تعریف کرد و گفت که “وقتی وارد خانه شدم؛ عطر گلاب و بوی خوش عجیبی به مشامم رسید که تا حالا انگار عطری به این خوبی حس نکرده بودم و گریهام گرفت”.
در دلم گفتم: مگر میشود؟ عطر گلاب؟ چه ربطی به شهید دارد؟ با خودم گفتم شاید مادرم برای دل خوشی من این طور تعریف میکند.
چایی خوردم و رفتم سمت جزیره (اتاقم) انتهای حیاط؛ همین که پایم را داخل اتاق گذاشتم همان عطری به مشامم خورد که مادرم تعریفش را کرده بود! عطری که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود. خیلی برایم تعجب آور و سوال برانگیز بود.
همین نکته کوچک باعث شد بیشتر دنبال این شهید بروم و به این فکر افتادم که مستند زندگی شهید رحمانی را بسازم.
شهید رحمانی را چطور شناختید؟
برای مصاحبه با خانواده شهید رفتم و همرزم شهید را هم پیدا کردم که لحظه شهادت پیش ایشان بود. اخلاق، رشادتها و فداکاریهایی که از زمان کودکی تا زمان شهادت داشتند را شنیدم و یاد حرف شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت: شهید شدن ثمره یک عمر شهیدوار زندگی کردن است.
مزار شهید را در گلزار شهدا پیدا کردم؛ اولین بار که رفتم اصلا غریب نبودم و دلم نمیآمد از آنجا دل بکنم؛ همین بار اول باعث شد پاتوق من مزار شهدا باشد به طوری که میرفتم سه چهار ساعت سر مزار ابراهیم مینشستم.
تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟
فکرش را بکنید آن آدم قبلی انگار داشت یک آدم دیگری میشد و دوستانم تیکه میانداختند، آشناها میگفتند حتما میخواهد وارد کار دولتی شود که این طور تغییر کرده است.
خیلی تیکهها و حرفها شنیدم اما برایم مهم نبود چون یک رفیق پیدا کرده بودم که همیشه کنارم حسش میکردم. هر موقع میخواستم با او حرف میزدم. خانواده هم اوایل خیلی تعجب میکردند، چون از کارهای بدی که دیگر برایم عادت شده بود خبر داشتند اما زیاد به رویم نمیآوردند.
با اینکه در این مدت خیلی خانوادهام را اذیت کرده بودم اما وقتی دیدند دنبال کار مستند و شهدا هستم ازهیچ کمکی دریغ نکردند؛ چه در بحث مالی که پدرم و در بحث فیلمنامه و تدوین و ویرایش که مادرم خیلی کمک کردند و تنهایم نگذاشتند.
اوایل که برخی اطرافیان و دوستانم خیلی مسخرهام میکردند و میگفتند که “تو هم جَوگیر شدهای و معلوم نیست که چه کار میکنی”.
اما من در راهم ثابت قدم بودم و دیگر شبها تا آخر وقت بیرون نمیرفتم و سیگار را کلا کنار گذاشته بودم و کم کم از دوستانی که من را به راه بد کشانده بودند فاصله گرفتم و قطع رابطه کردم و کاملا یک محسن جدید شده بودم.
توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
توبه حسی دارد که قابل وصف نیست؛ در همین دنیا توبه کردم و به خدا رسیدم و خدا عزت را به من بخشید و الان از نظر مردم شخصی مذهبی، انقلابی و بسیجی هستم به طوری که دوستانم من را “شهید” صدا میکنند.
یک روزی با حالت ناامیدی پیش خودم میگفتم که “خدایا من این همه گناه کردهام، آخه مگر میشود گناههایم بخشیده شود؟” شب قرآن را باز کردم و صفحه ۳۶۶ سوره الفرقان آمد؛ “کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، که خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل میکند”.
بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟
خداوند همیشه آمرزنده و مهربان است؛ بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند به طوری که عید همان سالی که توبه کردم، شهدا طلبیدند و توفیق خادمی مناطق جنگی جنوب را پیدا کردم.
تابستان همان سال به اردوی جهادی در لرستان رفتم و یک ماه بعد دوباره شهدا طلبیدند و برای خادمی به غرب کشور رفتم؛ حُسن ختام همه اینها در اربعین سال گذشته بود که درسته جا ماندم و به کربلا نرسیدم و کلی از آقا گلایه کردم اما باز سیدالشهدا این دفعه طلبید و شدم خادم الرضا و در موکب آستان قدس رضوی در مرز مهران برای زائران سیدالشهدا خدمت و نوکری کردم.
چیزی بیشتر از بندگی برای خدا و دوستی با شهدا برام جذاب نیست و همین راه را با توکل به خدا ادامه میدهم چون دریای عظمت خداوند انقدر بزرگ است که هرچقدر بندگی کنید، تمام شدنی نیست و به مراتب به درجات بالاتری خواهی رسید و بقول شهید حمید سیاهکالی مرادی با خدای خودت عشق بازی میکنید.
بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟
توبه آسان هم نبود یعنی اوایل ترک عادتهایی که داشتم واقعا سخت بود اما بعد از اینکه توانستم به لطف خداوند همه عادات زشتم را کنار بگذارم و از امتحان الهی سربلند بیرون بیایم، درهای رحمت الهی به رویم باز شد.
از لحاظ معنوی و روحی شرایط خوبی پیدا کردم و همیشه خوشحال و شاد هستم و دوست دارم به همنوع خودم هر کمکی که از دستم بر میآد انجام دهم؛ از لحاظ مادی و جایگاه اجتماعی هم کلاسهای هلال احمر و نرم افزار را گذراندم و اکنون هم علاوهبر دانشجو بودن نیز شاغل هم هستم و اینها همه لطف و بخشندگی خدا و رفقای شهیدم بوده است.
مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟
ایمان به خدا، اهل بیت(ع) و شهدا باعث شد که در مسیر پایدار بمانم؛ مطالعه زندگینامه شهدا بسیار در زندگیام تاثیر داشت و باعث شد مصممتر از گذشته به راهم ادامه دهم.
سلام بر ابراهیم( شهید ابراهیم هادی)، یادت باشد( شهید حمید سیاهکالی مرادی)، به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)، خاک های نرم کوشک ( شهید برونسی)، تو شهید نمیشوی ( شهید بیضایی)، سربلند ( شهید محسن حججی)، کاش برگردی ( شهید ذکریا شیری) و پرواز تا بی نهایت( شهید بابایی) از جمله کتابهایی هستند که مطالعه کردم و به همه جوانان و نوجوانان هم توصیه میکنم که مطالعه کنند.
آیا اتفاق یا خواب جالبی در این مدیت رخ داده که برایتان یک نشانه باشد.
بله؛ از خادمی شهدای غرب که برگشته بودیم که یکی از دوستان یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: محسن خواب دیدم که شهید شدی اما پیکرت را به جای قزوین به کرمان بردند.
مادرم هم خواب دیده بود که با شهید حمید سیاهکالی مرادی همکار شدهام و باهم نهار میخوریم و بار دیگر خواب دیده بود که شهدا درحالی که زنده هستند به جای دست، بال فرشته دارند و در آن بین من هم دیده بود که در میان شهدا هستم.
یک بار هم خودم از شهید حمید سیاهکالی مرادی گلایه کردم که چرا در خواب نمیبینمش که شب در خواب دیدم یک برگه امتحانی دستم است که انتهای آن را با خون مهر زدند و اسامی شهدای مدافع حرم نوشته شده که نام من هم بین آنهاست.
چند روز پیش هم مادرم خواب دیده بود که شهید حاج قاسم سلیمانی و یکی از مادران شهید که مادرم خیلی به او علاقه دارد با پسر شهیدش آمده بود و گفته بود که خیالت راحت ما حواسمان به پسرت است.
به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟
کسانی که در راه تغییر سبک زندگی و کنار گذاشتن عادات بد شکست میخورند به دلیل این است که هدف مشخصی ندارند، انسان با امید و هدف زنده است اگر هدفی را مشخص کنند که بتواند سیم اتصال بنده با خدا را وصل کند؛ هیچ وقت شکست نمیخورند چون خدای مهربان نمیگذارد که این اتفاق بیفتد و به نظرم بهترین سیم اتصال بین بنده و خدا، شهدا هستند.
احساس خوشبختی میکنید؟
بله؛ احساس خوشبختی خیلی زیادی دارم، چون هرچیزی که در این دنیا لازم است را دارم و از همه مهمتر عشق به خدا و دوستی با ائمه و اهل بیت و رفاقت با شهدا را به دست آوردم.
چه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟
بیشترین توسلهایم به فاطمه زهرا (س) است و قول و قرار گذاشتم اگر مرتکب گناه شدم ایشان را دیگر حضرت مادر صدا نکنم
و همین باعث شده بین من و گناه یک دیوار خیلی بزرگ کشیده شود که حتی هوس گناه هم نکنم البته با توکل به خداوند.
دو موردی که خیلی به من کمک کردند و میدانم که بزرگترین اثر را در من گذاشتند نماز و قرآن بود؛ نماز اول وقت و با دانستن معنی نماز که بدانم دارم به خدای خودم چه میگویم و روزی یک صفحه قرآن با معنی ختم میکنم.
این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
خدا: “عشق گمشده که از بنده خدا به خود خدا رسیدم”.
گناه: “شیطان در آخرت به گناهکاران میگوید: شما به اختیار خودتان گناه کردید و من فقط دعوتتان کردم و به جای خدا، من را سرپرست گرفتید”.
توبه: “الحمدالله که دارمت خدای رحمان رحیم”.
امام زمان(عج): “آقای غریبم که خیلی وقتها از او غافلم و تمام سعی من بر این است که دلش را نشکانم”.
شهدا: “السابقون السابقون؛ اولئک المقربون. بندههای خاص خدا که کافیه باهاشون رفیق باشید چون هیچ وقت شما را رها نمیکنند و همیشه دستتان را میگیرند”.
پاکی : “حس آرامش بابت روحی که به امانت به انسان داده شده و خوب ازش مراقبت میکنید و میدانید که خدا میبیند”.
گذشته: “خیلیها از گذشته بد خود ناراحتاند یا افسوسش را میخورند اما من از گذشته و کارهای اشتباهم پلی ساختم برای ادامه زندگیم و هرکاری که در گذشته به اشتباه انجام میدادم نیز اکنون برعکس آن را انجام میدهم تا جبران کنم. ادب از که آموختی از بی ادبان، از بی ادبی خودم ادب ساختم البته به لطف حق تعالی و شهدا”.
آینده: “به آینده خوش بینم چون به خدا ایمان دارم و امیدوارم که عاقبت همه ختم به خیر و شهادت شود.
و اما حرف پایانی؟
به امید روز شهادت…
انتهای پیام/
درواقع هر کسی داستان زندگی خود را دارد و یک تصمیم درست یا اشتباه در بزنگاههای زندگی میتواند تاثیر مثبت یا منفی را در ادامه راه داشته باشد؛ در این میان تغییر و تحولات در زندگی برخی افراد میتواند تجربه خوبی برای سایرین باشد.
در این گفتگو میخواهیم به زندگی پسر جوان قزوینی بپردازیم که به نوعی با تغییر و تحول مواجه شده است. محسن ۲۳ ساله و دانشجوی نرم افزار و پسر بزرگ خانواده است که دو برادر کوچکتر از خود در سنین ۹ و هفت ساله دارد.
کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.
در کودکی بچه درسخوانی بودم و چون مادرم دانشجو بود و پدرم هم که سرکار میرفت بنابراین خودم کارهای شخصیام را برعهده داشتم و فرد مستقلی بودم. درسم خوب بود و به اصطلاح همیشه بچه مثبت کلاس بودم و تا اول دبیرستان همین روال ادامه داشت؛ شاگرد اول کلاس و پسر ساکتی که سرش به کار خودش بود.
چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟
رشته تجربی را انتخاب کردم و دوم دبیرستان بودم که محل سکونتمان را تغییر دادیم و به منطقهای دیگر از قزوین نقل مکان کردیم که نقطه شروع تغییرات من در همان زمان اتفاق افتاد. چند رفیق پیدا کردم که همکلاسی بودیم اما آنها تفاوتهای زیادی با من داشتند به طور مثال سیگار میکشیدند و با جنس مخالف ارتباط داشتند. کم کم من هم به سمت این کارها کشیده شدم؛ فکر میکردم با سیگار کشیدن خیلی بزرگ میشوم یا با تغییر ظاهر و تیپهای بهروز خودنمایی میکردم.
به چه کارهایی روی آورده بودید؟
سیگار کشیدنهایم زیاد شده بود و روزی ۱۰ الی ۱۵ نخ سیگار میکشیدم و جزو لاتهای محله شده بودم که تا نیمههای شب در پارک جمع میشدیم و به سیگار کشیدن و پاسور بازی کردن مشغول بودیم.
از مدرسه فرار میکردم و بهانههای مختلف میآوردم. خیلی بد دهن شده بودم، حرفهای زشت و رکیک برایم عادی شده بود؛ صحبت کردن و تیکه انداختن به دخترها برایم عادی شده بود و راحت با جنس مخالف دوست میشدم و صحبت میکردیم و میخندیدم!
دیگر رسماً سیگاری شده بودم همدمم و با یک دخترخانمی هم دوست شده بودم که بعد از یک مدت جدا شدیم و این مسئله خیلی به من ضربه زد و از لحاظ روحی خیلی آسیب دیده بودم و مصرف سیگارم بالاتر رفته بود.
در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟
سوم دبیرستان هشت تا درس را تجدید شدم و رسماً دیگر کل زندگی را رها کرده بودم و خودم هم بلاتکلیف و بیهدف شده بودم. دیپلم که نگرفته بودم آن هم من که در کل فامیل به درسخوان بودن معروف بودم و همه فکر میکردند که حتما در کنکور رتبه خوبی میآورم. حالا کنکور نداده بودم که هیچ حتی دیپلم هم نتوانستم بگیرم.
پدرم عضو شورای حوزه بسیج و از بچگی پای منبر و مسجد بود و مادرم هم کارشناسی الهیات و فلسفه اسلامی داشت و من شده بودم پسری که اصلا معلوم نیست دارد چه کار میکند و خودش را به راحتی بدبخت کرده و چوب حراج به آبرویش میزند؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم.
بعد از دوران مدرسه چه کردید؟
یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم.
با لطفی که پدرم در حقم کرد در سالهای 95 و 96 خدمت سربازی را تمام کردم و بعد از اینکه آمدم، دست پدرم را بوسیدم و گفتم ممنون که باعث شدی من به سربازی بروم و بزرگ شوم. دوران سربازی با تمام خوبی و بدیهایش تمام شد؛ حس جالبی داشتم که خدمت سربازیم را تمام کردم.
چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟
اتاق دنجی در گوشه حیاط به دور از خانواده برای خودم درست کرده بودم و اسمش را “جزیره” گذاشته بودم که یکی از همان روزها مادرم به اتاقم آمد و چند خاطره از شهید “ابراهیم رحمانی” برایم تعریف کرد.
آن زمان که این شهید بزرگوار میخواستند عازم جبهه شوند، مادرم کودک بود و خاطراتی از او داشت که به طور مثال برایم تعریف کرد که در سن 9 سالگی بوده که شهید رحمانی با منطق و مهربانی برای مادرم از حجاب توضیح داده بود که “شما الان به سن تکلیف رسیدی و دیگر نباید آستین کوتاه بپوشید” و مادرم میگفت که این راهنماییهای شهید خیلی برای او موثر بوده است. خاطرات شهید برایم جالب بود و از دیدگاه و نوع برخورد آن شهید بسیار خوشم آمد.
پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.
در کوچه ما یک حسینیه به نام حسینیه موسی بن جعفر(ع) وجود داشت که به نیابت از شهید ابراهیم رحمانی درست شده بود که بیشتر باعث شد تا دنبالش بروم و ببینم که اصلا این شهید چه کسی بوده و بیشتر بشناسمش. یک روز نشسته بودم در جزیره(اتاقم) و در اینترنت دنبال اطلاعات این شهید میگشتم و تصاویر و اطلاعاتش را جستجو میکردم تا در برنامه word طراحی کنم و برای خودم داشته باشم. حدود سه ساعت طول کشید و بعد به خانه رفتم تا چایی بخورم که دیدم مادرم گریه میکند.
با تعجب پرسیدم: چی شده؟
مادر گفت: وقتی در اتاقت داشتی طراحی میکردی؛ حواست نبود و من چند دقیقه داشتم تماشایت میکردم؛ انگار تا حالا انقدر زیبا ندیده بودمت.
مادرم یک ماجرای عجیب دیگری هم تعریف کرد و گفت که “وقتی وارد خانه شدم؛ عطر گلاب و بوی خوش عجیبی به مشامم رسید که تا حالا انگار عطری به این خوبی حس نکرده بودم و گریهام گرفت”.
در دلم گفتم: مگر میشود؟ عطر گلاب؟ چه ربطی به شهید دارد؟ با خودم گفتم شاید مادرم برای دل خوشی من این طور تعریف میکند.
چایی خوردم و رفتم سمت جزیره (اتاقم) انتهای حیاط؛ همین که پایم را داخل اتاق گذاشتم همان عطری به مشامم خورد که مادرم تعریفش را کرده بود! عطری که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود. خیلی برایم تعجب آور و سوال برانگیز بود.
همین نکته کوچک باعث شد بیشتر دنبال این شهید بروم و به این فکر افتادم که مستند زندگی شهید رحمانی را بسازم.
شهید رحمانی را چطور شناختید؟
برای مصاحبه با خانواده شهید رفتم و همرزم شهید را هم پیدا کردم که لحظه شهادت پیش ایشان بود. اخلاق، رشادتها و فداکاریهایی که از زمان کودکی تا زمان شهادت داشتند را شنیدم و یاد حرف شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت: شهید شدن ثمره یک عمر شهیدوار زندگی کردن است.
مزار شهید را در گلزار شهدا پیدا کردم؛ اولین بار که رفتم اصلا غریب نبودم و دلم نمیآمد از آنجا دل بکنم؛ همین بار اول باعث شد پاتوق من مزار شهدا باشد به طوری که میرفتم سه چهار ساعت سر مزار ابراهیم مینشستم.
تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟
فکرش را بکنید آن آدم قبلی انگار داشت یک آدم دیگری میشد و دوستانم تیکه میانداختند، آشناها میگفتند حتما میخواهد وارد کار دولتی شود که این طور تغییر کرده است.
خیلی تیکهها و حرفها شنیدم اما برایم مهم نبود چون یک رفیق پیدا کرده بودم که همیشه کنارم حسش میکردم. هر موقع میخواستم با او حرف میزدم. خانواده هم اوایل خیلی تعجب میکردند، چون از کارهای بدی که دیگر برایم عادت شده بود خبر داشتند اما زیاد به رویم نمیآوردند.
با اینکه در این مدت خیلی خانوادهام را اذیت کرده بودم اما وقتی دیدند دنبال کار مستند و شهدا هستم ازهیچ کمکی دریغ نکردند؛ چه در بحث مالی که پدرم و در بحث فیلمنامه و تدوین و ویرایش که مادرم خیلی کمک کردند و تنهایم نگذاشتند.
اوایل که برخی اطرافیان و دوستانم خیلی مسخرهام میکردند و میگفتند که “تو هم جَوگیر شدهای و معلوم نیست که چه کار میکنی”.
اما من در راهم ثابت قدم بودم و دیگر شبها تا آخر وقت بیرون نمیرفتم و سیگار را کلا کنار گذاشته بودم و کم کم از دوستانی که من را به راه بد کشانده بودند فاصله گرفتم و قطع رابطه کردم و کاملا یک محسن جدید شده بودم.
توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
توبه حسی دارد که قابل وصف نیست؛ در همین دنیا توبه کردم و به خدا رسیدم و خدا عزت را به من بخشید و الان از نظر مردم شخصی مذهبی، انقلابی و بسیجی هستم به طوری که دوستانم من را “شهید” صدا میکنند.
یک روزی با حالت ناامیدی پیش خودم میگفتم که “خدایا من این همه گناه کردهام، آخه مگر میشود گناههایم بخشیده شود؟” شب قرآن را باز کردم و صفحه ۳۶۶ سوره الفرقان آمد؛ “کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، که خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل میکند”.
بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟
خداوند همیشه آمرزنده و مهربان است؛ بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند به طوری که عید همان سالی که توبه کردم، شهدا طلبیدند و توفیق خادمی مناطق جنگی جنوب را پیدا کردم.
تابستان همان سال به اردوی جهادی در لرستان رفتم و یک ماه بعد دوباره شهدا طلبیدند و برای خادمی به غرب کشور رفتم؛ حُسن ختام همه اینها در اربعین سال گذشته بود که درسته جا ماندم و به کربلا نرسیدم و کلی از آقا گلایه کردم اما باز سیدالشهدا این دفعه طلبید و شدم خادم الرضا و در موکب آستان قدس رضوی در مرز مهران برای زائران سیدالشهدا خدمت و نوکری کردم.
چیزی بیشتر از بندگی برای خدا و دوستی با شهدا برام جذاب نیست و همین راه را با توکل به خدا ادامه میدهم چون دریای عظمت خداوند انقدر بزرگ است که هرچقدر بندگی کنید، تمام شدنی نیست و به مراتب به درجات بالاتری خواهی رسید و بقول شهید حمید سیاهکالی مرادی با خدای خودت عشق بازی میکنید.
بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟
توبه آسان هم نبود یعنی اوایل ترک عادتهایی که داشتم واقعا سخت بود اما بعد از اینکه توانستم به لطف خداوند همه عادات زشتم را کنار بگذارم و از امتحان الهی سربلند بیرون بیایم، درهای رحمت الهی به رویم باز شد.
از لحاظ معنوی و روحی شرایط خوبی پیدا کردم و همیشه خوشحال و شاد هستم و دوست دارم به همنوع خودم هر کمکی که از دستم بر میآد انجام دهم؛ از لحاظ مادی و جایگاه اجتماعی هم کلاسهای هلال احمر و نرم افزار را گذراندم و اکنون هم علاوهبر دانشجو بودن نیز شاغل هم هستم و اینها همه لطف و بخشندگی خدا و رفقای شهیدم بوده است.
مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟
ایمان به خدا، اهل بیت(ع) و شهدا باعث شد که در مسیر پایدار بمانم؛ مطالعه زندگینامه شهدا بسیار در زندگیام تاثیر داشت و باعث شد مصممتر از گذشته به راهم ادامه دهم.
سلام بر ابراهیم( شهید ابراهیم هادی)، یادت باشد( شهید حمید سیاهکالی مرادی)، به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)، خاک های نرم کوشک ( شهید برونسی)، تو شهید نمیشوی ( شهید بیضایی)، سربلند ( شهید محسن حججی)، کاش برگردی ( شهید ذکریا شیری) و پرواز تا بی نهایت( شهید بابایی) از جمله کتابهایی هستند که مطالعه کردم و به همه جوانان و نوجوانان هم توصیه میکنم که مطالعه کنند.
آیا اتفاق یا خواب جالبی در این مدیت رخ داده که برایتان یک نشانه باشد.
بله؛ از خادمی شهدای غرب که برگشته بودیم که یکی از دوستان یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: محسن خواب دیدم که شهید شدی اما پیکرت را به جای قزوین به کرمان بردند.
مادرم هم خواب دیده بود که با شهید حمید سیاهکالی مرادی همکار شدهام و باهم نهار میخوریم و بار دیگر خواب دیده بود که شهدا درحالی که زنده هستند به جای دست، بال فرشته دارند و در آن بین من هم دیده بود که در میان شهدا هستم.
یک بار هم خودم از شهید حمید سیاهکالی مرادی گلایه کردم که چرا در خواب نمیبینمش که شب در خواب دیدم یک برگه امتحانی دستم است که انتهای آن را با خون مهر زدند و اسامی شهدای مدافع حرم نوشته شده که نام من هم بین آنهاست.
چند روز پیش هم مادرم خواب دیده بود که شهید حاج قاسم سلیمانی و یکی از مادران شهید که مادرم خیلی به او علاقه دارد با پسر شهیدش آمده بود و گفته بود که خیالت راحت ما حواسمان به پسرت است.
به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟
کسانی که در راه تغییر سبک زندگی و کنار گذاشتن عادات بد شکست میخورند به دلیل این است که هدف مشخصی ندارند، انسان با امید و هدف زنده است اگر هدفی را مشخص کنند که بتواند سیم اتصال بنده با خدا را وصل کند؛ هیچ وقت شکست نمیخورند چون خدای مهربان نمیگذارد که این اتفاق بیفتد و به نظرم بهترین سیم اتصال بین بنده و خدا، شهدا هستند.
احساس خوشبختی میکنید؟
بله؛ احساس خوشبختی خیلی زیادی دارم، چون هرچیزی که در این دنیا لازم است را دارم و از همه مهمتر عشق به خدا و دوستی با ائمه و اهل بیت و رفاقت با شهدا را به دست آوردم.
چه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟
بیشترین توسلهایم به فاطمه زهرا (س) است و قول و قرار گذاشتم اگر مرتکب گناه شدم ایشان را دیگر حضرت مادر صدا نکنم
و همین باعث شده بین من و گناه یک دیوار خیلی بزرگ کشیده شود که حتی هوس گناه هم نکنم البته با توکل به خداوند.
دو موردی که خیلی به من کمک کردند و میدانم که بزرگترین اثر را در من گذاشتند نماز و قرآن بود؛ نماز اول وقت و با دانستن معنی نماز که بدانم دارم به خدای خودم چه میگویم و روزی یک صفحه قرآن با معنی ختم میکنم.
این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
خدا: “عشق گمشده که از بنده خدا به خود خدا رسیدم”.
گناه: “شیطان در آخرت به گناهکاران میگوید: شما به اختیار خودتان گناه کردید و من فقط دعوتتان کردم و به جای خدا، من را سرپرست گرفتید”.
توبه: “الحمدالله که دارمت خدای رحمان رحیم”.
امام زمان(عج): “آقای غریبم که خیلی وقتها از او غافلم و تمام سعی من بر این است که دلش را نشکانم”.
شهدا: “السابقون السابقون؛ اولئک المقربون. بندههای خاص خدا که کافیه باهاشون رفیق باشید چون هیچ وقت شما را رها نمیکنند و همیشه دستتان را میگیرند”.
پاکی : “حس آرامش بابت روحی که به امانت به انسان داده شده و خوب ازش مراقبت میکنید و میدانید که خدا میبیند”.
گذشته: “خیلیها از گذشته بد خود ناراحتاند یا افسوسش را میخورند اما من از گذشته و کارهای اشتباهم پلی ساختم برای ادامه زندگیم و هرکاری که در گذشته به اشتباه انجام میدادم نیز اکنون برعکس آن را انجام میدهم تا جبران کنم. ادب از که آموختی از بی ادبان، از بی ادبی خودم ادب ساختم البته به لطف حق تعالی و شهدا”.
آینده: “به آینده خوش بینم چون به خدا ایمان دارم و امیدوارم که عاقبت همه ختم به خیر و شهادت شود.
و اما حرف پایانی؟
به امید روز شهادت…
انتهای پیام/
درواقع هر کسی داستان زندگی خود را دارد و یک تصمیم درست یا اشتباه در بزنگاههای زندگی میتواند تاثیر مثبت یا منفی را در ادامه راه داشته باشد؛ در این میان تغییر و تحولات در زندگی برخی افراد میتواند تجربه خوبی برای سایرین باشد.
در این گفتگو میخواهیم به زندگی پسر جوان قزوینی بپردازیم که به نوعی با تغییر و تحول مواجه شده است. محسن ۲۳ ساله و دانشجوی نرم افزار و پسر بزرگ خانواده است که دو برادر کوچکتر از خود در سنین ۹ و هفت ساله دارد.
کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.
در کودکی بچه درسخوانی بودم و چون مادرم دانشجو بود و پدرم هم که سرکار میرفت بنابراین خودم کارهای شخصیام را برعهده داشتم و فرد مستقلی بودم. درسم خوب بود و به اصطلاح همیشه بچه مثبت کلاس بودم و تا اول دبیرستان همین روال ادامه داشت؛ شاگرد اول کلاس و پسر ساکتی که سرش به کار خودش بود.
چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟
رشته تجربی را انتخاب کردم و دوم دبیرستان بودم که محل سکونتمان را تغییر دادیم و به منطقهای دیگر از قزوین نقل مکان کردیم که نقطه شروع تغییرات من در همان زمان اتفاق افتاد. چند رفیق پیدا کردم که همکلاسی بودیم اما آنها تفاوتهای زیادی با من داشتند به طور مثال سیگار میکشیدند و با جنس مخالف ارتباط داشتند. کم کم من هم به سمت این کارها کشیده شدم؛ فکر میکردم با سیگار کشیدن خیلی بزرگ میشوم یا با تغییر ظاهر و تیپهای بهروز خودنمایی میکردم.
به چه کارهایی روی آورده بودید؟
سیگار کشیدنهایم زیاد شده بود و روزی ۱۰ الی ۱۵ نخ سیگار میکشیدم و جزو لاتهای محله شده بودم که تا نیمههای شب در پارک جمع میشدیم و به سیگار کشیدن و پاسور بازی کردن مشغول بودیم.
از مدرسه فرار میکردم و بهانههای مختلف میآوردم. خیلی بد دهن شده بودم، حرفهای زشت و رکیک برایم عادی شده بود؛ صحبت کردن و تیکه انداختن به دخترها برایم عادی شده بود و راحت با جنس مخالف دوست میشدم و صحبت میکردیم و میخندیدم!
دیگر رسماً سیگاری شده بودم همدمم و با یک دخترخانمی هم دوست شده بودم که بعد از یک مدت جدا شدیم و این مسئله خیلی به من ضربه زد و از لحاظ روحی خیلی آسیب دیده بودم و مصرف سیگارم بالاتر رفته بود.
در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟
سوم دبیرستان هشت تا درس را تجدید شدم و رسماً دیگر کل زندگی را رها کرده بودم و خودم هم بلاتکلیف و بیهدف شده بودم. دیپلم که نگرفته بودم آن هم من که در کل فامیل به درسخوان بودن معروف بودم و همه فکر میکردند که حتما در کنکور رتبه خوبی میآورم. حالا کنکور نداده بودم که هیچ حتی دیپلم هم نتوانستم بگیرم.
پدرم عضو شورای حوزه بسیج و از بچگی پای منبر و مسجد بود و مادرم هم کارشناسی الهیات و فلسفه اسلامی داشت و من شده بودم پسری که اصلا معلوم نیست دارد چه کار میکند و خودش را به راحتی بدبخت کرده و چوب حراج به آبرویش میزند؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم.
بعد از دوران مدرسه چه کردید؟
یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم.
با لطفی که پدرم در حقم کرد در سالهای 95 و 96 خدمت سربازی را تمام کردم و بعد از اینکه آمدم، دست پدرم را بوسیدم و گفتم ممنون که باعث شدی من به سربازی بروم و بزرگ شوم. دوران سربازی با تمام خوبی و بدیهایش تمام شد؛ حس جالبی داشتم که خدمت سربازیم را تمام کردم.
چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟
اتاق دنجی در گوشه حیاط به دور از خانواده برای خودم درست کرده بودم و اسمش را “جزیره” گذاشته بودم که یکی از همان روزها مادرم به اتاقم آمد و چند خاطره از شهید “ابراهیم رحمانی” برایم تعریف کرد.
آن زمان که این شهید بزرگوار میخواستند عازم جبهه شوند، مادرم کودک بود و خاطراتی از او داشت که به طور مثال برایم تعریف کرد که در سن 9 سالگی بوده که شهید رحمانی با منطق و مهربانی برای مادرم از حجاب توضیح داده بود که “شما الان به سن تکلیف رسیدی و دیگر نباید آستین کوتاه بپوشید” و مادرم میگفت که این راهنماییهای شهید خیلی برای او موثر بوده است. خاطرات شهید برایم جالب بود و از دیدگاه و نوع برخورد آن شهید بسیار خوشم آمد.
پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.
در کوچه ما یک حسینیه به نام حسینیه موسی بن جعفر(ع) وجود داشت که به نیابت از شهید ابراهیم رحمانی درست شده بود که بیشتر باعث شد تا دنبالش بروم و ببینم که اصلا این شهید چه کسی بوده و بیشتر بشناسمش. یک روز نشسته بودم در جزیره(اتاقم) و در اینترنت دنبال اطلاعات این شهید میگشتم و تصاویر و اطلاعاتش را جستجو میکردم تا در برنامه word طراحی کنم و برای خودم داشته باشم. حدود سه ساعت طول کشید و بعد به خانه رفتم تا چایی بخورم که دیدم مادرم گریه میکند.
با تعجب پرسیدم: چی شده؟
مادر گفت: وقتی در اتاقت داشتی طراحی میکردی؛ حواست نبود و من چند دقیقه داشتم تماشایت میکردم؛ انگار تا حالا انقدر زیبا ندیده بودمت.
مادرم یک ماجرای عجیب دیگری هم تعریف کرد و گفت که “وقتی وارد خانه شدم؛ عطر گلاب و بوی خوش عجیبی به مشامم رسید که تا حالا انگار عطری به این خوبی حس نکرده بودم و گریهام گرفت”.
در دلم گفتم: مگر میشود؟ عطر گلاب؟ چه ربطی به شهید دارد؟ با خودم گفتم شاید مادرم برای دل خوشی من این طور تعریف میکند.
چایی خوردم و رفتم سمت جزیره (اتاقم) انتهای حیاط؛ همین که پایم را داخل اتاق گذاشتم همان عطری به مشامم خورد که مادرم تعریفش را کرده بود! عطری که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود. خیلی برایم تعجب آور و سوال برانگیز بود.
همین نکته کوچک باعث شد بیشتر دنبال این شهید بروم و به این فکر افتادم که مستند زندگی شهید رحمانی را بسازم.
شهید رحمانی را چطور شناختید؟
برای مصاحبه با خانواده شهید رفتم و همرزم شهید را هم پیدا کردم که لحظه شهادت پیش ایشان بود. اخلاق، رشادتها و فداکاریهایی که از زمان کودکی تا زمان شهادت داشتند را شنیدم و یاد حرف شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت: شهید شدن ثمره یک عمر شهیدوار زندگی کردن است.
مزار شهید را در گلزار شهدا پیدا کردم؛ اولین بار که رفتم اصلا غریب نبودم و دلم نمیآمد از آنجا دل بکنم؛ همین بار اول باعث شد پاتوق من مزار شهدا باشد به طوری که میرفتم سه چهار ساعت سر مزار ابراهیم مینشستم.
تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟
فکرش را بکنید آن آدم قبلی انگار داشت یک آدم دیگری میشد و دوستانم تیکه میانداختند، آشناها میگفتند حتما میخواهد وارد کار دولتی شود که این طور تغییر کرده است.
خیلی تیکهها و حرفها شنیدم اما برایم مهم نبود چون یک رفیق پیدا کرده بودم که همیشه کنارم حسش میکردم. هر موقع میخواستم با او حرف میزدم. خانواده هم اوایل خیلی تعجب میکردند، چون از کارهای بدی که دیگر برایم عادت شده بود خبر داشتند اما زیاد به رویم نمیآوردند.
با اینکه در این مدت خیلی خانوادهام را اذیت کرده بودم اما وقتی دیدند دنبال کار مستند و شهدا هستم ازهیچ کمکی دریغ نکردند؛ چه در بحث مالی که پدرم و در بحث فیلمنامه و تدوین و ویرایش که مادرم خیلی کمک کردند و تنهایم نگذاشتند.
اوایل که برخی اطرافیان و دوستانم خیلی مسخرهام میکردند و میگفتند که “تو هم جَوگیر شدهای و معلوم نیست که چه کار میکنی”.
اما من در راهم ثابت قدم بودم و دیگر شبها تا آخر وقت بیرون نمیرفتم و سیگار را کلا کنار گذاشته بودم و کم کم از دوستانی که من را به راه بد کشانده بودند فاصله گرفتم و قطع رابطه کردم و کاملا یک محسن جدید شده بودم.
توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
توبه حسی دارد که قابل وصف نیست؛ در همین دنیا توبه کردم و به خدا رسیدم و خدا عزت را به من بخشید و الان از نظر مردم شخصی مذهبی، انقلابی و بسیجی هستم به طوری که دوستانم من را “شهید” صدا میکنند.
یک روزی با حالت ناامیدی پیش خودم میگفتم که “خدایا من این همه گناه کردهام، آخه مگر میشود گناههایم بخشیده شود؟” شب قرآن را باز کردم و صفحه ۳۶۶ سوره الفرقان آمد؛ “کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، که خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل میکند”.
بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟
خداوند همیشه آمرزنده و مهربان است؛ بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند به طوری که عید همان سالی که توبه کردم، شهدا طلبیدند و توفیق خادمی مناطق جنگی جنوب را پیدا کردم.
تابستان همان سال به اردوی جهادی در لرستان رفتم و یک ماه بعد دوباره شهدا طلبیدند و برای خادمی به غرب کشور رفتم؛ حُسن ختام همه اینها در اربعین سال گذشته بود که درسته جا ماندم و به کربلا نرسیدم و کلی از آقا گلایه کردم اما باز سیدالشهدا این دفعه طلبید و شدم خادم الرضا و در موکب آستان قدس رضوی در مرز مهران برای زائران سیدالشهدا خدمت و نوکری کردم.
چیزی بیشتر از بندگی برای خدا و دوستی با شهدا برام جذاب نیست و همین راه را با توکل به خدا ادامه میدهم چون دریای عظمت خداوند انقدر بزرگ است که هرچقدر بندگی کنید، تمام شدنی نیست و به مراتب به درجات بالاتری خواهی رسید و بقول شهید حمید سیاهکالی مرادی با خدای خودت عشق بازی میکنید.
بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟
توبه آسان هم نبود یعنی اوایل ترک عادتهایی که داشتم واقعا سخت بود اما بعد از اینکه توانستم به لطف خداوند همه عادات زشتم را کنار بگذارم و از امتحان الهی سربلند بیرون بیایم، درهای رحمت الهی به رویم باز شد.
از لحاظ معنوی و روحی شرایط خوبی پیدا کردم و همیشه خوشحال و شاد هستم و دوست دارم به همنوع خودم هر کمکی که از دستم بر میآد انجام دهم؛ از لحاظ مادی و جایگاه اجتماعی هم کلاسهای هلال احمر و نرم افزار را گذراندم و اکنون هم علاوهبر دانشجو بودن نیز شاغل هم هستم و اینها همه لطف و بخشندگی خدا و رفقای شهیدم بوده است.
مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟
ایمان به خدا، اهل بیت(ع) و شهدا باعث شد که در مسیر پایدار بمانم؛ مطالعه زندگینامه شهدا بسیار در زندگیام تاثیر داشت و باعث شد مصممتر از گذشته به راهم ادامه دهم.
سلام بر ابراهیم( شهید ابراهیم هادی)، یادت باشد( شهید حمید سیاهکالی مرادی)، به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)، خاک های نرم کوشک ( شهید برونسی)، تو شهید نمیشوی ( شهید بیضایی)، سربلند ( شهید محسن حججی)، کاش برگردی ( شهید ذکریا شیری) و پرواز تا بی نهایت( شهید بابایی) از جمله کتابهایی هستند که مطالعه کردم و به همه جوانان و نوجوانان هم توصیه میکنم که مطالعه کنند.
آیا اتفاق یا خواب جالبی در این مدیت رخ داده که برایتان یک نشانه باشد.
بله؛ از خادمی شهدای غرب که برگشته بودیم که یکی از دوستان یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: محسن خواب دیدم که شهید شدی اما پیکرت را به جای قزوین به کرمان بردند.
مادرم هم خواب دیده بود که با شهید حمید سیاهکالی مرادی همکار شدهام و باهم نهار میخوریم و بار دیگر خواب دیده بود که شهدا درحالی که زنده هستند به جای دست، بال فرشته دارند و در آن بین من هم دیده بود که در میان شهدا هستم.
یک بار هم خودم از شهید حمید سیاهکالی مرادی گلایه کردم که چرا در خواب نمیبینمش که شب در خواب دیدم یک برگه امتحانی دستم است که انتهای آن را با خون مهر زدند و اسامی شهدای مدافع حرم نوشته شده که نام من هم بین آنهاست.
چند روز پیش هم مادرم خواب دیده بود که شهید حاج قاسم سلیمانی و یکی از مادران شهید که مادرم خیلی به او علاقه دارد با پسر شهیدش آمده بود و گفته بود که خیالت راحت ما حواسمان به پسرت است.
به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟
کسانی که در راه تغییر سبک زندگی و کنار گذاشتن عادات بد شکست میخورند به دلیل این است که هدف مشخصی ندارند، انسان با امید و هدف زنده است اگر هدفی را مشخص کنند که بتواند سیم اتصال بنده با خدا را وصل کند؛ هیچ وقت شکست نمیخورند چون خدای مهربان نمیگذارد که این اتفاق بیفتد و به نظرم بهترین سیم اتصال بین بنده و خدا، شهدا هستند.
احساس خوشبختی میکنید؟
بله؛ احساس خوشبختی خیلی زیادی دارم، چون هرچیزی که در این دنیا لازم است را دارم و از همه مهمتر عشق به خدا و دوستی با ائمه و اهل بیت و رفاقت با شهدا را به دست آوردم.
چه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟
بیشترین توسلهایم به فاطمه زهرا (س) است و قول و قرار گذاشتم اگر مرتکب گناه شدم ایشان را دیگر حضرت مادر صدا نکنم
و همین باعث شده بین من و گناه یک دیوار خیلی بزرگ کشیده شود که حتی هوس گناه هم نکنم البته با توکل به خداوند.
دو موردی که خیلی به من کمک کردند و میدانم که بزرگترین اثر را در من گذاشتند نماز و قرآن بود؛ نماز اول وقت و با دانستن معنی نماز که بدانم دارم به خدای خودم چه میگویم و روزی یک صفحه قرآن با معنی ختم میکنم.
این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
خدا: “عشق گمشده که از بنده خدا به خود خدا رسیدم”.
گناه: “شیطان در آخرت به گناهکاران میگوید: شما به اختیار خودتان گناه کردید و من فقط دعوتتان کردم و به جای خدا، من را سرپرست گرفتید”.
توبه: “الحمدالله که دارمت خدای رحمان رحیم”.
امام زمان(عج): “آقای غریبم که خیلی وقتها از او غافلم و تمام سعی من بر این است که دلش را نشکانم”.
شهدا: “السابقون السابقون؛ اولئک المقربون. بندههای خاص خدا که کافیه باهاشون رفیق باشید چون هیچ وقت شما را رها نمیکنند و همیشه دستتان را میگیرند”.
پاکی : “حس آرامش بابت روحی که به امانت به انسان داده شده و خوب ازش مراقبت میکنید و میدانید که خدا میبیند”.
گذشته: “خیلیها از گذشته بد خود ناراحتاند یا افسوسش را میخورند اما من از گذشته و کارهای اشتباهم پلی ساختم برای ادامه زندگیم و هرکاری که در گذشته به اشتباه انجام میدادم نیز اکنون برعکس آن را انجام میدهم تا جبران کنم. ادب از که آموختی از بی ادبان، از بی ادبی خودم ادب ساختم البته به لطف حق تعالی و شهدا”.
آینده: “به آینده خوش بینم چون به خدا ایمان دارم و امیدوارم که عاقبت همه ختم به خیر و شهادت شود.
و اما حرف پایانی؟
به امید روز شهادت…
انتهای پیام/
درواقع هر کسی داستان زندگی خود را دارد و یک تصمیم درست یا اشتباه در بزنگاههای زندگی میتواند تاثیر مثبت یا منفی را در ادامه راه داشته باشد؛ در این میان تغییر و تحولات در زندگی برخی افراد میتواند تجربه خوبی برای سایرین باشد.
,در این گفتگو میخواهیم به زندگی پسر جوان قزوینی بپردازیم که به نوعی با تغییر و تحول مواجه شده است. محسن ۲۳ ساله و دانشجوی نرم افزار و پسر بزرگ خانواده است که دو برادر کوچکتر از خود در سنین ۹ و هفت ساله دارد.
,کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.
, کمی از کودکی و گذشته خودتان برایمان بگویید.,در کودکی بچه درسخوانی بودم و چون مادرم دانشجو بود و پدرم هم که سرکار میرفت بنابراین خودم کارهای شخصیام را برعهده داشتم و فرد مستقلی بودم. درسم خوب بود و به اصطلاح همیشه بچه مثبت کلاس بودم و تا اول دبیرستان همین روال ادامه داشت؛ شاگرد اول کلاس و پسر ساکتی که سرش به کار خودش بود.
,چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟
, چه زمانی سبک زندگیتان تغییر کرد؟ چه افرادی در موثر بودند؟,رشته تجربی را انتخاب کردم و دوم دبیرستان بودم که محل سکونتمان را تغییر دادیم و به منطقهای دیگر از قزوین نقل مکان کردیم که نقطه شروع تغییرات من در همان زمان اتفاق افتاد. چند رفیق پیدا کردم که همکلاسی بودیم اما آنها تفاوتهای زیادی با من داشتند به طور مثال سیگار میکشیدند و با جنس مخالف ارتباط داشتند. کم کم من هم به سمت این کارها کشیده شدم؛ فکر میکردم با سیگار کشیدن خیلی بزرگ میشوم یا با تغییر ظاهر و تیپهای بهروز خودنمایی میکردم.
,به چه کارهایی روی آورده بودید؟
, به چه کارهایی روی آورده بودید؟,سیگار کشیدنهایم زیاد شده بود و روزی ۱۰ الی ۱۵ نخ سیگار میکشیدم و جزو لاتهای محله شده بودم که تا نیمههای شب در پارک جمع میشدیم و به سیگار کشیدن و پاسور بازی کردن مشغول بودیم.
,از مدرسه فرار میکردم و بهانههای مختلف میآوردم. خیلی بد دهن شده بودم، حرفهای زشت و رکیک برایم عادی شده بود؛ صحبت کردن و تیکه انداختن به دخترها برایم عادی شده بود و راحت با جنس مخالف دوست میشدم و صحبت میکردیم و میخندیدم!
,دیگر رسماً سیگاری شده بودم همدمم و با یک دخترخانمی هم دوست شده بودم که بعد از یک مدت جدا شدیم و این مسئله خیلی به من ضربه زد و از لحاظ روحی خیلی آسیب دیده بودم و مصرف سیگارم بالاتر رفته بود.
,در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟
, در ادامه راه چه اتفاقاتی افتاد؟,سوم دبیرستان هشت تا درس را تجدید شدم و رسماً دیگر کل زندگی را رها کرده بودم و خودم هم بلاتکلیف و بیهدف شده بودم. دیپلم که نگرفته بودم آن هم من که در کل فامیل به درسخوان بودن معروف بودم و همه فکر میکردند که حتما در کنکور رتبه خوبی میآورم. حالا کنکور نداده بودم که هیچ حتی دیپلم هم نتوانستم بگیرم.
,پدرم عضو شورای حوزه بسیج و از بچگی پای منبر و مسجد بود و مادرم هم کارشناسی الهیات و فلسفه اسلامی داشت و من شده بودم پسری که اصلا معلوم نیست دارد چه کار میکند و خودش را به راحتی بدبخت کرده و چوب حراج به آبرویش میزند؛ این طور برایتان بگویم که کلا زندگیم تغییر کرده بود و من یک آدم دیگری شده بودم.
,بعد از دوران مدرسه چه کردید؟
, بعد از دوران مدرسه چه کردید؟,یکی از روزها که در اتاقم که گوشه حیاط بود نشسته بودم؛ پدرم آمد و گفت که باید به خدمت سربازی بروم. صبح روز بعد ساعت هفت رفتم دنبال کارهای اعزام به خدمت و چند روزه انجامش دادم و خانه آمده و گفتم که عازم خدمت سربازی هستم.
,با لطفی که پدرم در حقم کرد در سالهای 95 و 96 خدمت سربازی را تمام کردم و بعد از اینکه آمدم، دست پدرم را بوسیدم و گفتم ممنون که باعث شدی من به سربازی بروم و بزرگ شوم. دوران سربازی با تمام خوبی و بدیهایش تمام شد؛ حس جالبی داشتم که خدمت سربازیم را تمام کردم.
,چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟
, چه شد که تصمیم به تغییر گرفتید و از گذشته خداحافظی و تبدیل به یک فرد جدید شدید؟,اتاق دنجی در گوشه حیاط به دور از خانواده برای خودم درست کرده بودم و اسمش را “جزیره” گذاشته بودم که یکی از همان روزها مادرم به اتاقم آمد و چند خاطره از شهید “ابراهیم رحمانی” برایم تعریف کرد.
,آن زمان که این شهید بزرگوار میخواستند عازم جبهه شوند، مادرم کودک بود و خاطراتی از او داشت که به طور مثال برایم تعریف کرد که در سن 9 سالگی بوده که شهید رحمانی با منطق و مهربانی برای مادرم از حجاب توضیح داده بود که “شما الان به سن تکلیف رسیدی و دیگر نباید آستین کوتاه بپوشید” و مادرم میگفت که این راهنماییهای شهید خیلی برای او موثر بوده است. خاطرات شهید برایم جالب بود و از دیدگاه و نوع برخورد آن شهید بسیار خوشم آمد.
,پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.
, پس تغییرات شما با آشنایی با یک شهید کلید خورد؛ بیشتر برایمان بگویید.,در کوچه ما یک حسینیه به نام حسینیه موسی بن جعفر(ع) وجود داشت که به نیابت از شهید ابراهیم رحمانی درست شده بود که بیشتر باعث شد تا دنبالش بروم و ببینم که اصلا این شهید چه کسی بوده و بیشتر بشناسمش. یک روز نشسته بودم در جزیره(اتاقم) و در اینترنت دنبال اطلاعات این شهید میگشتم و تصاویر و اطلاعاتش را جستجو میکردم تا در برنامه word طراحی کنم و برای خودم داشته باشم. حدود سه ساعت طول کشید و بعد به خانه رفتم تا چایی بخورم که دیدم مادرم گریه میکند.
,با تعجب پرسیدم: چی شده؟
, با تعجب پرسیدم: چی شده؟,مادر گفت: وقتی در اتاقت داشتی طراحی میکردی؛ حواست نبود و من چند دقیقه داشتم تماشایت میکردم؛ انگار تا حالا انقدر زیبا ندیده بودمت.
,مادرم یک ماجرای عجیب دیگری هم تعریف کرد و گفت که “وقتی وارد خانه شدم؛ عطر گلاب و بوی خوش عجیبی به مشامم رسید که تا حالا انگار عطری به این خوبی حس نکرده بودم و گریهام گرفت”.
,در دلم گفتم: مگر میشود؟ عطر گلاب؟ چه ربطی به شهید دارد؟ با خودم گفتم شاید مادرم برای دل خوشی من این طور تعریف میکند.
,چایی خوردم و رفتم سمت جزیره (اتاقم) انتهای حیاط؛ همین که پایم را داخل اتاق گذاشتم همان عطری به مشامم خورد که مادرم تعریفش را کرده بود! عطری که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود. خیلی برایم تعجب آور و سوال برانگیز بود.
,همین نکته کوچک باعث شد بیشتر دنبال این شهید بروم و به این فکر افتادم که مستند زندگی شهید رحمانی را بسازم.
,شهید رحمانی را چطور شناختید؟
, شهید رحمانی را چطور شناختید؟,برای مصاحبه با خانواده شهید رفتم و همرزم شهید را هم پیدا کردم که لحظه شهادت پیش ایشان بود. اخلاق، رشادتها و فداکاریهایی که از زمان کودکی تا زمان شهادت داشتند را شنیدم و یاد حرف شهید حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت: شهید شدن ثمره یک عمر شهیدوار زندگی کردن است.
,مزار شهید را در گلزار شهدا پیدا کردم؛ اولین بار که رفتم اصلا غریب نبودم و دلم نمیآمد از آنجا دل بکنم؛ همین بار اول باعث شد پاتوق من مزار شهدا باشد به طوری که میرفتم سه چهار ساعت سر مزار ابراهیم مینشستم.
,تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟
, تغییرات در زندگیتان چه واکنشی از سوی اطرافیان داشت؟,فکرش را بکنید آن آدم قبلی انگار داشت یک آدم دیگری میشد و دوستانم تیکه میانداختند، آشناها میگفتند حتما میخواهد وارد کار دولتی شود که این طور تغییر کرده است.
,خیلی تیکهها و حرفها شنیدم اما برایم مهم نبود چون یک رفیق پیدا کرده بودم که همیشه کنارم حسش میکردم. هر موقع میخواستم با او حرف میزدم. خانواده هم اوایل خیلی تعجب میکردند، چون از کارهای بدی که دیگر برایم عادت شده بود خبر داشتند اما زیاد به رویم نمیآوردند.
,با اینکه در این مدت خیلی خانوادهام را اذیت کرده بودم اما وقتی دیدند دنبال کار مستند و شهدا هستم ازهیچ کمکی دریغ نکردند؛ چه در بحث مالی که پدرم و در بحث فیلمنامه و تدوین و ویرایش که مادرم خیلی کمک کردند و تنهایم نگذاشتند.
,اوایل که برخی اطرافیان و دوستانم خیلی مسخرهام میکردند و میگفتند که “تو هم جَوگیر شدهای و معلوم نیست که چه کار میکنی”.
,اما من در راهم ثابت قدم بودم و دیگر شبها تا آخر وقت بیرون نمیرفتم و سیگار را کلا کنار گذاشته بودم و کم کم از دوستانی که من را به راه بد کشانده بودند فاصله گرفتم و قطع رابطه کردم و کاملا یک محسن جدید شده بودم.
,توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
, توبه چه حسی دارد و آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟,توبه حسی دارد که قابل وصف نیست؛ در همین دنیا توبه کردم و به خدا رسیدم و خدا عزت را به من بخشید و الان از نظر مردم شخصی مذهبی، انقلابی و بسیجی هستم به طوری که دوستانم من را “شهید” صدا میکنند.
,یک روزی با حالت ناامیدی پیش خودم میگفتم که “خدایا من این همه گناه کردهام، آخه مگر میشود گناههایم بخشیده شود؟” شب قرآن را باز کردم و صفحه ۳۶۶ سوره الفرقان آمد؛ “کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، که خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدل میکند”.
,بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟
, بعد از تغییر و تحول، کدام اتفاقات برایتان دلچسب بود؟,خداوند همیشه آمرزنده و مهربان است؛ بعد از توبه زندگیام فراز و نشیبهای خیلی زیادی داشت؛ رحمت الهی به من روی آورد و شهدا خیلی هوایم را داشتند به طوری که عید همان سالی که توبه کردم، شهدا طلبیدند و توفیق خادمی مناطق جنگی جنوب را پیدا کردم.
,تابستان همان سال به اردوی جهادی در لرستان رفتم و یک ماه بعد دوباره شهدا طلبیدند و برای خادمی به غرب کشور رفتم؛ حُسن ختام همه اینها در اربعین سال گذشته بود که درسته جا ماندم و به کربلا نرسیدم و کلی از آقا گلایه کردم اما باز سیدالشهدا این دفعه طلبید و شدم خادم الرضا و در موکب آستان قدس رضوی در مرز مهران برای زائران سیدالشهدا خدمت و نوکری کردم.
,چیزی بیشتر از بندگی برای خدا و دوستی با شهدا برام جذاب نیست و همین راه را با توکل به خدا ادامه میدهم چون دریای عظمت خداوند انقدر بزرگ است که هرچقدر بندگی کنید، تمام شدنی نیست و به مراتب به درجات بالاتری خواهی رسید و بقول شهید حمید سیاهکالی مرادی با خدای خودت عشق بازی میکنید.
,بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟
, بعد از تحول، حضور خداوند را چطور در زندگیتان حس کردید؟,توبه آسان هم نبود یعنی اوایل ترک عادتهایی که داشتم واقعا سخت بود اما بعد از اینکه توانستم به لطف خداوند همه عادات زشتم را کنار بگذارم و از امتحان الهی سربلند بیرون بیایم، درهای رحمت الهی به رویم باز شد.
,از لحاظ معنوی و روحی شرایط خوبی پیدا کردم و همیشه خوشحال و شاد هستم و دوست دارم به همنوع خودم هر کمکی که از دستم بر میآد انجام دهم؛ از لحاظ مادی و جایگاه اجتماعی هم کلاسهای هلال احمر و نرم افزار را گذراندم و اکنون هم علاوهبر دانشجو بودن نیز شاغل هم هستم و اینها همه لطف و بخشندگی خدا و رفقای شهیدم بوده است.
,مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟
, مهمترین عاملی که باعث پایداری شما دراین مسیر شده چه چیزی بود؟,ایمان به خدا، اهل بیت(ع) و شهدا باعث شد که در مسیر پایدار بمانم؛ مطالعه زندگینامه شهدا بسیار در زندگیام تاثیر داشت و باعث شد مصممتر از گذشته به راهم ادامه دهم.
,سلام بر ابراهیم( شهید ابراهیم هادی)، یادت باشد( شهید حمید سیاهکالی مرادی)، به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)، خاک های نرم کوشک ( شهید برونسی)، تو شهید نمیشوی ( شهید بیضایی)، سربلند ( شهید محسن حججی)، کاش برگردی ( شهید ذکریا شیری) و پرواز تا بی نهایت( شهید بابایی) از جمله کتابهایی هستند که مطالعه کردم و به همه جوانان و نوجوانان هم توصیه میکنم که مطالعه کنند.
,آیا اتفاق یا خواب جالبی در این مدیت رخ داده که برایتان یک نشانه باشد.
,بله؛ از خادمی شهدای غرب که برگشته بودیم که یکی از دوستان یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: محسن خواب دیدم که شهید شدی اما پیکرت را به جای قزوین به کرمان بردند.
,مادرم هم خواب دیده بود که با شهید حمید سیاهکالی مرادی همکار شدهام و باهم نهار میخوریم و بار دیگر خواب دیده بود که شهدا درحالی که زنده هستند به جای دست، بال فرشته دارند و در آن بین من هم دیده بود که در میان شهدا هستم.
,یک بار هم خودم از شهید حمید سیاهکالی مرادی گلایه کردم که چرا در خواب نمیبینمش که شب در خواب دیدم یک برگه امتحانی دستم است که انتهای آن را با خون مهر زدند و اسامی شهدای مدافع حرم نوشته شده که نام من هم بین آنهاست.
,چند روز پیش هم مادرم خواب دیده بود که شهید حاج قاسم سلیمانی و یکی از مادران شهید که مادرم خیلی به او علاقه دارد با پسر شهیدش آمده بود و گفته بود که خیالت راحت ما حواسمان به پسرت است.
,به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟
, به نظرتان چرا بعضی از افراد هرچه تلاش میکنند بازهم با شکست روبرو میشوند؟,کسانی که در راه تغییر سبک زندگی و کنار گذاشتن عادات بد شکست میخورند به دلیل این است که هدف مشخصی ندارند، انسان با امید و هدف زنده است اگر هدفی را مشخص کنند که بتواند سیم اتصال بنده با خدا را وصل کند؛ هیچ وقت شکست نمیخورند چون خدای مهربان نمیگذارد که این اتفاق بیفتد و به نظرم بهترین سیم اتصال بین بنده و خدا، شهدا هستند.
,احساس خوشبختی میکنید؟
, احساس خوشبختی میکنید؟,بله؛ احساس خوشبختی خیلی زیادی دارم، چون هرچیزی که در این دنیا لازم است را دارم و از همه مهمتر عشق به خدا و دوستی با ائمه و اهل بیت و رفاقت با شهدا را به دست آوردم.
,چه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟
, ه قول و قراری با خدا و ائمه گذاشتید؟,
بیشترین توسلهایم به فاطمه زهرا (س) است و قول و قرار گذاشتم اگر مرتکب گناه شدم ایشان را دیگر حضرت مادر صدا نکنم
و همین باعث شده بین من و گناه یک دیوار خیلی بزرگ کشیده شود که حتی هوس گناه هم نکنم البته با توکل به خداوند.
دو موردی که خیلی به من کمک کردند و میدانم که بزرگترین اثر را در من گذاشتند نماز و قرآن بود؛ نماز اول وقت و با دانستن معنی نماز که بدانم دارم به خدای خودم چه میگویم و روزی یک صفحه قرآن با معنی ختم میکنم.
,این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
, این کلمات چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟,خدا: “عشق گمشده که از بنده خدا به خود خدا رسیدم”.
,گناه: “شیطان در آخرت به گناهکاران میگوید: شما به اختیار خودتان گناه کردید و من فقط دعوتتان کردم و به جای خدا، من را سرپرست گرفتید”.
,توبه: “الحمدالله که دارمت خدای رحمان رحیم”.
,امام زمان(عج): “آقای غریبم که خیلی وقتها از او غافلم و تمام سعی من بر این است که دلش را نشکانم”.
,شهدا: “السابقون السابقون؛ اولئک المقربون. بندههای خاص خدا که کافیه باهاشون رفیق باشید چون هیچ وقت شما را رها نمیکنند و همیشه دستتان را میگیرند”.
,پاکی : “حس آرامش بابت روحی که به امانت به انسان داده شده و خوب ازش مراقبت میکنید و میدانید که خدا میبیند”.
,گذشته: “خیلیها از گذشته بد خود ناراحتاند یا افسوسش را میخورند اما من از گذشته و کارهای اشتباهم پلی ساختم برای ادامه زندگیم و هرکاری که در گذشته به اشتباه انجام میدادم نیز اکنون برعکس آن را انجام میدهم تا جبران کنم. ادب از که آموختی از بی ادبان، از بی ادبی خودم ادب ساختم البته به لطف حق تعالی و شهدا”.
,آینده: “به آینده خوش بینم چون به خدا ایمان دارم و امیدوارم که عاقبت همه ختم به خیر و شهادت شود.
,و اما حرف پایانی؟
, و اما حرف پایانی؟,به امید روز شهادت…
,انتهای پیام/
,]
ارسال دیدگاه