هر روز صبح ساعت هشت نگهبانهای مسئول هر آسایشگاهی درها را باز میکردند و پس از شـمارش و آمارگیری با صـدای ســوت سـرنگهبان که از وســط حیاط اردوگاه نواخته میشـد، آزاد میشـدیم تا سـاعت حدود چهار و نیم یا پنج بعد از ظهر که دوباره سوت زده میشد و همه به ستون پنج جلو آسایشگاهها صف میکشیدیم و پس از شمارش به داخل آسایشگاه رانده میشدیم و تا فردا - حتی در شرایط سخت هم - در را باز نمیکردند که کسی بیرون بیاید.
در ایام ماه مبارک رمضان برنامه جوری تنظیم شده بود که صبحانه را عصر برای افطار میدادند و وعده ناهار را شـب میدادند تا برای سـحری اسـتفاده کنیم. معمولا بچه های گروه غذایی به خاطر اینکه من از ناحیه پا دچار مشـکل بودم، احترام میگذاشـتند و اجازه نمیدادند که برای گرفتن غذا به آشپزخانه بروم و خودشان زحمت آن را میکشیدند.
یک شب حسابی هوس بیرون رفتن و ستاره دیدن و تماشای آسمان کردم، با خواهش و تمنا دوستان گروه غذاییمان را راضی کردم که اجازه بدهند که غذای آن شب گروه را من بیاورم؛ حدود ده- دوازده گروه غذایی بودیم. ظرف غذا را که به عربی به آن غصـعه میگفتند برداشـته و پیشـاپیش دوسـتان، پشـت در به انتظار ایستادم و تا نگهبان عراقی در را باز کرد مثل فنر از جا پریده و به بیرون رفتم. وقتی همگی غذا را گرفته و به طرف آسـایشـگاه برمیگشتیم، نگهبان که احتمالآ از جایی ناراحت بود و میخواست دلش را خالی کند یا شاید هم بازیش گرفته بود، به طرفمان آمد و گفت: ظرفهای غذا را بگذارید کنار دیوار و همگی بیایید وسط میدان.!!!
رفتیم گفت: بنشینید روی زمین. نشستیم، گفت: دستهایتان را پشت گردنتان بگذارید و کلاغپر بروید! هر چه گفتم بابا من مجروح هسـتم، نمیتونم! گوشش بدهکار نبود و میگفت، زخمی و غیر زخمی فرقی نداره، همه باید این کار را بکنند و حدود بیســت دقیقه ما را کلاغپر، پامرغی و احتمالا ســینه خیز برد و گفت: حالا غذاتونو بردارید و برید و پشـت سـرمان آمد و در آسـایشگاه را بست. هم خودم به خودم گفتم و هم دیگران گفتند، «این هم از شانس تو بود پس از سالها یک شب آمدی بیرون اونم این طوری شد.!!!»
انتهای پیام/
در ایام ماه مبارک رمضان برنامه جوری تنظیم شده بود که صبحانه را عصر برای افطار میدادند و وعده ناهار را شـب میدادند تا برای سـحری اسـتفاده کنیم. معمولا بچه های گروه غذایی به خاطر اینکه من از ناحیه پا دچار مشـکل بودم، احترام میگذاشـتند و اجازه نمیدادند که برای گرفتن غذا به آشپزخانه بروم و خودشان زحمت آن را میکشیدند.
یک شب حسابی هوس بیرون رفتن و ستاره دیدن و تماشای آسمان کردم، با خواهش و تمنا دوستان گروه غذاییمان را راضی کردم که اجازه بدهند که غذای آن شب گروه را من بیاورم؛ حدود ده- دوازده گروه غذایی بودیم. ظرف غذا را که به عربی به آن غصـعه میگفتند برداشـته و پیشـاپیش دوسـتان، پشـت در به انتظار ایستادم و تا نگهبان عراقی در را باز کرد مثل فنر از جا پریده و به بیرون رفتم. وقتی همگی غذا را گرفته و به طرف آسـایشـگاه برمیگشتیم، نگهبان که احتمالآ از جایی ناراحت بود و میخواست دلش را خالی کند یا شاید هم بازیش گرفته بود، به طرفمان آمد و گفت: ظرفهای غذا را بگذارید کنار دیوار و همگی بیایید وسط میدان.!!!
رفتیم گفت: بنشینید روی زمین. نشستیم، گفت: دستهایتان را پشت گردنتان بگذارید و کلاغپر بروید! هر چه گفتم بابا من مجروح هسـتم، نمیتونم! گوشش بدهکار نبود و میگفت، زخمی و غیر زخمی فرقی نداره، همه باید این کار را بکنند و حدود بیســت دقیقه ما را کلاغپر، پامرغی و احتمالا ســینه خیز برد و گفت: حالا غذاتونو بردارید و برید و پشـت سـرمان آمد و در آسـایشگاه را بست. هم خودم به خودم گفتم و هم دیگران گفتند، «این هم از شانس تو بود پس از سالها یک شب آمدی بیرون اونم این طوری شد.!!!»
انتهای پیام/
یک شب حسابی هوس بیرون رفتن و ستاره دیدن و تماشای آسمان کردم، با خواهش و تمنا دوستان گروه غذاییمان را راضی کردم که اجازه بدهند که غذای آن شب گروه را من بیاورم؛ حدود ده- دوازده گروه غذایی بودیم. ظرف غذا را که به عربی به آن غصـعه میگفتند برداشـته و پیشـاپیش دوسـتان، پشـت در به انتظار ایستادم و تا نگهبان عراقی در را باز کرد مثل فنر از جا پریده و به بیرون رفتم. وقتی همگی غذا را گرفته و به طرف آسـایشـگاه برمیگشتیم، نگهبان که احتمالآ از جایی ناراحت بود و میخواست دلش را خالی کند یا شاید هم بازیش گرفته بود، به طرفمان آمد و گفت: ظرفهای غذا را بگذارید کنار دیوار و همگی بیایید وسط میدان.!!!
رفتیم گفت: بنشینید روی زمین. نشستیم، گفت: دستهایتان را پشت گردنتان بگذارید و کلاغپر بروید! هر چه گفتم بابا من مجروح هسـتم، نمیتونم! گوشش بدهکار نبود و میگفت، زخمی و غیر زخمی فرقی نداره، همه باید این کار را بکنند و حدود بیســت دقیقه ما را کلاغپر، پامرغی و احتمالا ســینه خیز برد و گفت: حالا غذاتونو بردارید و برید و پشـت سـرمان آمد و در آسـایشگاه را بست. هم خودم به خودم گفتم و هم دیگران گفتند، «این هم از شانس تو بود پس از سالها یک شب آمدی بیرون اونم این طوری شد.!!!»
ارسال دیدگاه