صفورا خانم با آرزوی بیجانِ کِل کشیدن و نقل افشانی در عروسی پسرش، بر روی سنگ مزار او نوحه خواند و گلاب پاشید و بعد از آن اتفاق، هیچگاه به غذایی که علی دوست داشت لب نزد.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛به نقل از صبح قزوین، در مقطع نظری، رشته ریاضی درس میخواند. هر طور دودوتاچهارتا کرد و چرتکه انداخت، ضریب رفتنش با هیچ متغیری همراه نشد. عاقبت، کولهبار تصمیمش را بست و به بسیج محله رفت. برای اعزام، بیتاب بود.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, صبح قزوین,نصرت آقای رنگفروش و صفورا خانم خانهدار، سد راهش نشدند، قسم به ماندنش ندادند و برای سلامتیاش به امامزادهای دخیل نبستند. تنها کاری که کردند بوسه حاج نصرت بود بر پیشانی پسرش و آغوش گرم صفورا خانم و کاسه آبی که پشت سرش پاشید. از همان آبی که سهم پسر تیرماهی نوزدهسالهاش در اروندرود بود.
علی شبِ قبل از اعزام به منطقه، برگهای از میان دفترش چیده و چیزهایی نوشته بود. صفورا خانم دلش نیامده بود بپرسد «پسرم چهکار میکنی؟ چه مینویسی؟» شاید جوابش را میدانست که نمیپرسید!
با آغاز عملیات کربلای 4، علی در هوای سرد دیماه 1365 به مبارزه با دشمنی رفت که قصد ربودن آزادی مردمان سرزمینش را داشت، بیخبر از آنکه علی در وصیتنامهاش نوشته است «... آزادى و حریت آدمی را به شهادتطلبی و ایثار میرساند...» و کسی که سر نترس و دلی پر ایمان دارد، با قدمهایی استوار و دستان پرقدرتش اجازه غصب یک وجب از خاکش را نخواهد داد.
سوم دیماه در منطقه امالرصاص، در بحبوحه جنگ با دشمن متخاصم، از لوله تفنگ دشمنی مسلمان ولی نادان، گلولهای شلیک شد. تیرِ نامرد فضا را شکافت و آمد و آمد و بر گردن علی نشست و گوشتش را شکافت.
پسر رودباری که سالها ساکن قزوین بود و در کوچهپسکوچههایش به همراه رفقایش با چوب بهدنبال لاستیک دوچرخه دویده بود، روحش سبکبال در آبیِ آسمان به پرواز درآمد و در نزد ائمه اطهار(ع) آرام گرفت و جسمش در جوار امامزاده حسین(ع) آرمید.
صفورا خانم با آرزوی بیجانِ کِل کشیدن و نقل افشانی در عروسی پسرش، بر روی سنگ مزار او نوحه خواند و گلاب پاشید و بعد از آن اتفاق، هیچگاه به غذایی که علی دوست داشت لب نزد. حاج نصرت هم کمتر از قبل لب باز کرد و حرفی زد؛ تنها زمزمههایی از او شنیده میشد که به گمان اطرافیان، قرآن یا دعا بودند ولی هر موقع که میخواست از روی سجاده برخیزد، دست روی زانو میگذاشت و بلند میگفت: «الحمدالله!»
وصیتنامه را که به دست صفورا خانم دادند آن را بو کرد و روی چشمانش گذاشت، سپس روی سینهاش! تپش قلبش که تندتر شد، یک نفر کاغذ را از میان انگشتان صفورا خانم بیرون کشید و با صدای بلند شروع به خواندن کرد «سخنى با کل انسانها دارم؛ اى انسان! تو چه هستى؟ آیا فکر کردهای که چه بودى و کجایى و چه میخواهی بکنى؟ ...»
تا آن زمان هیچکس نمیدانست علی یک معجزهگر است! واژههای وصیتنامه از میان لبها سُر خوردند و بر قلب صفورا خانم و حاج نصرت نشستند. در یک نگاه، چشمهای بغضآلود آنها تبدیل به لبخند شیرینی شد که هرگز محو نگردید و تبدیل به نگاه خیره به نقطه نامعلوم نشد! این بود معجزه آن پسر نوجوان دبیرستانی که تا ابد خاطرهاش را زنده نگه داشت.
نصرت آقای رنگفروش و صفورا خانم خانهدار، سد راهش نشدند، قسم به ماندنش ندادند و برای سلامتیاش به امامزادهای دخیل نبستند. تنها کاری که کردند بوسه حاج نصرت بود بر پیشانی پسرش و آغوش گرم صفورا خانم و کاسه آبی که پشت سرش پاشید. از همان آبی که سهم پسر تیرماهی نوزدهسالهاش در اروندرود بود.
,علی شبِ قبل از اعزام به منطقه، برگهای از میان دفترش چیده و چیزهایی نوشته بود. صفورا خانم دلش نیامده بود بپرسد «پسرم چهکار میکنی؟ چه مینویسی؟» شاید جوابش را میدانست که نمیپرسید!
,با آغاز عملیات کربلای 4، علی در هوای سرد دیماه 1365 به مبارزه با دشمنی رفت که قصد ربودن آزادی مردمان سرزمینش را داشت، بیخبر از آنکه علی در وصیتنامهاش نوشته است «... آزادى و حریت آدمی را به شهادتطلبی و ایثار میرساند...» و کسی که سر نترس و دلی پر ایمان دارد، با قدمهایی استوار و دستان پرقدرتش اجازه غصب یک وجب از خاکش را نخواهد داد.
,
سوم دیماه در منطقه امالرصاص، در بحبوحه جنگ با دشمن متخاصم، از لوله تفنگ دشمنی مسلمان ولی نادان، گلولهای شلیک شد. تیرِ نامرد فضا را شکافت و آمد و آمد و بر گردن علی نشست و گوشتش را شکافت.
پسر رودباری که سالها ساکن قزوین بود و در کوچهپسکوچههایش به همراه رفقایش با چوب بهدنبال لاستیک دوچرخه دویده بود، روحش سبکبال در آبیِ آسمان به پرواز درآمد و در نزد ائمه اطهار(ع) آرام گرفت و جسمش در جوار امامزاده حسین(ع) آرمید.
,صفورا خانم با آرزوی بیجانِ کِل کشیدن و نقل افشانی در عروسی پسرش، بر روی سنگ مزار او نوحه خواند و گلاب پاشید و بعد از آن اتفاق، هیچگاه به غذایی که علی دوست داشت لب نزد. حاج نصرت هم کمتر از قبل لب باز کرد و حرفی زد؛ تنها زمزمههایی از او شنیده میشد که به گمان اطرافیان، قرآن یا دعا بودند ولی هر موقع که میخواست از روی سجاده برخیزد، دست روی زانو میگذاشت و بلند میگفت: «الحمدالله!»
,وصیتنامه را که به دست صفورا خانم دادند آن را بو کرد و روی چشمانش گذاشت، سپس روی سینهاش! تپش قلبش که تندتر شد، یک نفر کاغذ را از میان انگشتان صفورا خانم بیرون کشید و با صدای بلند شروع به خواندن کرد «سخنى با کل انسانها دارم؛ اى انسان! تو چه هستى؟ آیا فکر کردهای که چه بودى و کجایى و چه میخواهی بکنى؟ ...»
,تا آن زمان هیچکس نمیدانست علی یک معجزهگر است! واژههای وصیتنامه از میان لبها سُر خوردند و بر قلب صفورا خانم و حاج نصرت نشستند. در یک نگاه، چشمهای بغضآلود آنها تبدیل به لبخند شیرینی شد که هرگز محو نگردید و تبدیل به نگاه خیره به نقطه نامعلوم نشد! این بود معجزه آن پسر نوجوان دبیرستانی که تا ابد خاطرهاش را زنده نگه داشت.
,,
انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه