اخبار داغ

اولین اسیر زن ایرانی:

همسرم در دستان خودم جان داد/عراقی ها فکر می کردند نظامی هستم

همسرم در دستان خودم جان داد/عراقی ها فکر می کردند نظامی هستم
خدیجه میرشکار اولین زن ایرانی در اسارت عراقی‌ ها است که روایت خود را از اسیر شدن به دست عراقی‌ ها و مرگ باورنکردنی همسر خود بازگو می کند.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت؛ دوران هشت ساله دفاع مقدس با دلاورمردی های رزمندگان همراه بود،آنان که در راه اسارت هم رسم عدل الهی را صبورانه به جان خریدند و در این راه ایستادگی کردند.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,

اما در این میان کمتر از حضور شیر زنان ایرانی در دوران جنگ تحمیلی صحبت شده است ، کسانی که همراه وهمپای رزمندگان اسلام درد اسارت را متحمل شدند و کمتر کسی نام آنها را می داند.

,

 خدیجه میر شکار اولین زن اسیر ایرانی یکی ازاین شیر زنانی است که باید از صبر وایستادگی و مقاومت او درس صبرو شکیبایی گرفت.

,

میرشکار در گفتگو با خبرنگار مرآت در مورد نحوه اسارت و جانبار شدن خود گفت: در شهر بُستان در استان خوزستان و در خانواده ای مذهبی متولد شده ام و بعد از ازدواج با همسرم همچنان در این شهر مرزی زندگی می کردم.

, مرآت,

خدمت به مجروحان در حسینیه پدر

, خدمت به مجروحان در حسینیه پدر, خدمت به مجروحان در حسینیه پدر,

وی  در مورد روزهای آغازین جنگ گفت: عراق در آن زمان که هنوز جنگ شروع نشده بود تحرکاتی در مرزها داشت و به برخی از روستاییان اسلحه و پول می داد، پدر من در شهر بستان روحانی بود و درخانه خودمان یک حسینیه داشتیم، در دوران پیش از جنگ پدرم در مسجد جامع شهر رفت و آمد داشت و همچنین داروخانه و عطاری داشت که در آن داروهای گیاهی می فروخت.

,

این بانوی آزاده ایرانی تصریح کرد: همسرم اموزگار بود اما به دلیل نیاز انقلاب به نیروهای نظامی در در لباس پاسداری خدمت می کرد و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه دشت آزادگان به فعالیت خود ادامه داد.

,

میرشکار در مورد فعالیت پشت جبهه و کمک خود به رزمندگان ادامه داد: در حسینیه پدرم به رزمندگان و مجروحین و جانبازان خدمت می کردم و گاهی لباس هایی را که می شستم همهغرق خون بود و حتی حال من بد می شد، چون اولین بار بود که به این شکل خون می دیدم ،حتی وقت شستن لباس ها چشم هایم را می بستم و تشت پر از خون می شد.

,

این آزاده عنوان کرد: با پیشرفت عراقی ها در خاک ایران دیگر بستان امن نبود و از انجا به سوسنگرد رفتیم، اما به دلیل محاصره شهر ازآنجا هم می بایست حرکت می کردیم.

,

وی با بیان اینکه همسرم به دلیل نا امنی شهر می خواست من را با خودش به اهواز ببرد و با یک جیپ سپاه به دنبال من آمد، ادامه داد: وقتی سوار ماشین شدم آن قدر درون ماشین مهمات بود که پای خود را روی این مهمات و نارنجک ها گذاشتم، همسرم یک اسلحه هم به دست من داد و گفت وقتی که من رانندگی می کنم تو مراقب اطراف باش تا دشمن برای ما مشکلی ایجاد نکند، او وقتی که عقد بودیم به من تیراندازی و نحوه گرفتن اسلحه را یاد داده بود و من کاملا استفاده از اسحله را بلد بودم.

,

او بیان کرد: یک چادر کشی مشکی، مقنعه چانه دار بلند، مانتوی سبز بلند و کفش کتانی به تن داشتم و اسلحه هم در بغل ام بود و حبیب رانندگی می کرد، یک دفعه چشمم به یک تانک افتاد،بسیار خوشحال بودم و فکر می کردم که نیروهای کمکی به سوسنگرد آمده اند،هنوز شکر خدا را به زبان نیاورده بودم که نیروهای کمکی آمده ... که از سمت این تانک به ماشین ما شلیک شد.

,

میرشکار گفت: این تانک عراقی بود که به ما شلیک می کرد ما مجروح شدیم و من پشت سر هم فریاد می زدم «یا زهرا»، «الله اکبر» و... شوهرم سرعت ماشین را زیاد کرد تا از دست شان فرار کنیم تفنگ را محکم فشار داده بودم و روی آن خوابیده بودم و آن ها به سمت مان شلیک می کردند تیر به کمر، ۲ پا و شانه هایم اصابت کرده شدیدا مجروح شده بودم.

,

نوعروس نظامی

, نوعروس نظامی, نوعروس نظامی,

او ادامه داد: آن قدر به سمت ما شلیک کردند که ماشین از کار افتاد و حبیب هم به شدت مجروح شد و دیگر ما نمی توانستیم حرکت کنیم عراقی ها با اسلحه جلو آمدند و در ماشین را باز کردند و بلند صدا می زدند: «زن نظامی! زن نظامی!» بعد مرا از ماشین روی زمین خاکی انداختند. روی زمین که افتادم تفگ از زیربغل ام بیرون افتاد و باز سربازان عراقی فریاد زدند: «زن نظامی! زن نظامی!»

,

این آزاده گفت: با اسلحه، بالای سرم آمدند تا مرا تفتیش کنند که اگر باز هم سلاح همراهم است آن را پیدا کنند با صدای بلند قسم خوردم که چیزی همراهم نیست و هر چه که هست درون ماشین است ، چادرم و لباس هایم پاره شده بودند دستم را که به پشت کمرم بردم احساس کردم حفره ای در کمرم ایجاد شده است و دست هایم پر از خون است تیرها درد نداشتند فقط از شدت گرما انگار می سوختم و از ترسی که داشتم دردی را احساس نمی کردم.

,

وی افزود: حبیب را هم از پنجره ماشین بیرون کشیدند و او را روی جاده انداختند و من نیز روی خاکی کنار جاده افتاده بودم ما همدیگر را می دیدیم و نگاهمان به یکدیگر بود اگر پنج دقیقه زودتر حرکت می کردیم از مسیر رد شده بودیم اولین تانک از روی پلی که عراقی ها برای ورود به سوسنگرد ساخته بودند، رد شد به ما رسید باعث اسارت ما شد.

,

این بانوی آزاده اظهار کرد:  پس از این که شوهرم را تفتیش کردند، آمبولانس عراقی آمد و ما را سوار کردند ۲ سرباز مسلح نیز همراه ما گذاشتند و به سمت عراق بردند من و همسرم درون آمبولانس با هم صحبت می کردیم و او بسیار ناراحت بود که من را اسیر کرده اند سربازی که با ما در آمبولانس بود می گفت که ما شیعه هستیم و اگر به ما دستور بدهند که به سمت شما شلیک کنیم این کار را نخواهیم کرد یکی از این سربازها مُهر نماز از جیب اش درآورد و گفت که مهر کربلا است و از این وضعیت جنگ ایران و عراق بسیار ناراحت است و به زور به جبهه آورده شده اند.

,

شهادت در آغوش همسر

, شهادت در آغوش همسر, شهادت در آغوش همسر,

این آزاده سرافراز جنگ تحمیلی در مورد نحوه شهادت همسرش در آغوش خود گفت: حبیب خونریزی خیلی زیادی داشت، نماز صبح را که خواندیم او خسته بود و گفت می خواهد مدتی برای خودش باشد و استراحت کند، اما من مرتب با او صحبت می کردم تا چشم هایش را نبندد، چون می ترسیدم شهید شود هوا رو به روشنی می رفت که حبیب چشم هایش را بست و من دیگر با او صحبت نکردم، چون فکر می کردم که خوابیده است ،اما او شهید شده بود.

,

میرشکار تصریح کرد: بعد از مدتی ۵ ایرانی را با چشم ها و دست های بسته به درون آمبولانس آوردند و بر روی ما انداختند به یکی از آن ها کمک کردم تا دست و چشم هایش را باز کند به سختی توانستم دست یکی از آن ها را باز کنم و او توانست دست دیگر افراد را باز کند وقتی که چشم اش به حبیب افتاد او را شناخت و گفت که همسایه قدیمی آن ها است.

,

او ادامه داد: یکی از آن ها روی صورت حبیب خم شد و گفت که او علایم حیاتی ندارد و شهید شده است هر چه گفتم که زنده است و خوابیده، اما گفتند که حبیب شهید شده است و دیگر نفس نمی کشد. دستم زیر سر او بود و او کنار من به شهادت رسیده بود. هنوز وقتی می شنوم «علایم حیاتی» حالم خراب می شود، چون این واژه ها خبر بسیار تلخی را در آن روز به من دادند.

,

لحظه وداع با همسر

, لحظه وداع با همسر, لحظه وداع با همسر,

این آزاده عنوان کرد: هوا روشن شده بود که ما به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق رسیدیم من را تنها از آمبولانس پیاده کردند و به بیمارستان بردند و آن ۵ نفر به همراه حبیب در آمبولانس ماندند از آن لحظه ای که مرا از حبیب جدا کردند دیگر هیچ وقت او را ندیدم در اورژانس بیمارستان مرا روی تختی گذاشتند بعد یک نفر سیلی محکم به صورت من زد. وقتی که پرسیدم چرا می زنید گفتند که وقتی می خواستیم خون تزریق کنیم مرتب فریاد می زدی خون بعثی نمی خواهم. من اصلا در حالی نبودم که متوجه باشم چه می گویم. بعد از سیلی بود که هوشیار شدم و متوجه شدم در حال بخیه زدن جای زخم های من هستند.

,

میرشکار اذعان کرد: نزدیک به ۲۰ روز در آن بیمارستان بودم و هر شب عده ای از من بازجویی می کردند و فکر می کردند من نظامی هستم. من فقط نوعروسی بودم که اسیر عراق شده بودم، ولی در بیمارستان از من بازجویی می شد. بعد از نزدیک به ۱۵ روز مرا به بغداد منتقل کردند و به زندان انفرادی بردند. آن ها می گفتند که من پاسدار خمینی هستم و باید در انفرادی باشم.

,

این آزاده جنگ ایران و عراق گفت: ۴ ماه در زندان بغداد در انفرادی بودم هر ۲۴ ساعت یک سرباز مقدار کمی غذا برای من می آورد. در بهداری همان زندان پانسمان زخم های من را عوض می کردند و گاهی هم مسکن می دادند وضعیت بهداشت اصلا در زندان خوب نبود و هیچ چیزی نداشتیم.

,

خودکار در اردوگاه موصل حکم اسلحه را داشت

, خودکار در اردوگاه موصل حکم اسلحه را داشت, خودکار در اردوگاه موصل حکم اسلحه را داشت,

میرشکار بیان کرد: در روزهایی که مرا به بازجویی می بردند یک خلبان ایرانی که اسیر شده بود مرا دید و پرسید چرا اینجا هستم. او با افسران عراقی با زبان انگلیسی صحبت کرد و می گفت ما در ایران زن نظامی نداریم. پس از آن مشخصات مرا گرفتند تا به صلیب سرخ جهانی اطلاع دهند و پس از چند روز مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند. در اردوگاه موصل صلیب سرخ جهانی نام مرا به عنوان اسیر جنگی ثبت نام کرد و شماره اسیر جنگی را به من دادند،حدود یک سال در اردوگاه موصل بودم و پس از آن دوباره مرا به بغداد بازگرداندند. آنجا حدود ۱۰ روزی را در استخبارات بودم و پس از آن  مرا به اردوگاه رمادی بردند.

,

او ادامه داد: من به سختی می توانستم راه بروم و از جای خود بلند شوم، چون ترکش ها هنوز در بدنم بود و شرایط بسیار دشواری داشتم، در موصل عمل جراحی روی کمرم انجام شد تا ترکش ها را از بدن ام خارج کنند و بعد از عمل نیز حدود ۱۰ روزی را در بیمارستان ارتش موصل بستری بودم. بعد از عمل بهتر شدم و توانستم راحت تر راه بروم و نماز بخوانم.

,

این آزاده جنگ تحمیلی گفت: در اردوگاه داشتن حتی یک خودکار هم ممنوع بود و حکم اسلحه را داشت در آن شرایط وقتی در اردوگاه موصل بودم برای شنیدن صدای امام یک رادیو به دست آوردم و این مساله باعث شد که من را برای ۱۰ روزی به استخبارات ببرند، زیرا همه این کارها ممنوع بود و من کار خلافی از نظر آن ها مرتکب شده بودم. اگر صلیب سرخ از من اطلاع نداشت، قطعا مرا از بین می بردند، اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.

,

بازگشت به وطن

, بازگشت به وطن, بازگشت به وطن,

میرشکار بیان کرد: ما سومین گروهی از اسرای ایرانی بودیم که پس از ۲ سال اسارت در اوایل سال ۱۳۶۱ با اسرای عراقی مبادله شدیم و به ایران بازگشتیم. آن زمان ابتدا مجروحانی که شرایط خاص و حادی داشتند را با اسرای عراقی مبادله کردند و من هم جز گروه سوم اسرا بودم که به ایران آمدم. ما در عراق سوار هواپیما شدیم و در فرودگاهی در یکی از جزایر کشور قبرس پیاده شدیم. سپس هواپیمای دیگری از صلیب سرخ جهانی ما را به ایران آورد. ما در تهران ۳ روز قرنطینه بودیم و پس از آن با صدا و سیما مصاحبه کردیم. من اولین نفری بودم که مصاحبه کردم و هیچ کس از آمدن من خبر نداشت.

,

او افزود: وقتی تصویر من در تلویزیون پخش شد، خانواده ام در نجف آباد بودند و مرا در اخبار تلویزیون دیدند پس از آن به سرعت به تهران آمدند تا مرا ببینند.

,

این آزاده جنگ تحمیلی در نهایت عنوان کرد: خانواده حبیب پیش خانواده من بودند و همه منتظر بودند تا من برگردم وقتی با مادر حبیب روبه رو شدم نمی دانستم به او چه بگویم، چون با حبیب رفته و بدون او برگشته بودم.

,

انتهای پیام/ک

,

 

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه