سرنوشتی تلخ؛
آرزوهای بر باد رفته دختر فراری!
برخیها کاخ آروزوهای شان را در فرار از مشکلات و بیرون از خانه جستوجو میکنند و به جای صبر راه نامناسب را در پیش می گیرند و یک عمر باید تاوان تصمیم نادرست را پس دهند.
[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از کارمندشمال، 20 ساله است ولی فکر و خیال دست از سرش بر نمیدارد، نگران آینده است و نگران گذشته از دست رفته برخی از هم سن و سالهایش هنوز تجربه زندگی مشترک را نداشتند ولی برای دومین بار است که زندگی مشترکش را آغاز کرد.
,
شبکه اطلاع رسانی راه دانا,
کارمندشمال,
بار اول بهدلیل ترس از پدر از خانه فرار کرد، این بار نگران اینکه که مبادا گذشته تلخش دوباره در زندگیاش تکرار شود، با همه وجود به زندگیای که تازه شروع کرد دلخوش است و همه تلاش خویش را برای حفظ آرامش در زندگی بهکار میبرد ولی نگران رفتار شوهر است.
با تردید حاضر به مصاحبه میشود ولی دوست دارد که زندگیاش در عبرتی باشد برای دیگران تا دختران دیگر تجربه تلخش را تکرار نکنند، از من قول گرفت که اسمش را نپرسم، عکسش را هم درج نکنم.
دفتر خاطرات زندگیاش را از 14 سالگی برایم باز میکند، ولی از گذشته خویش به فقر پدر و نیز مشکلات خانوادگی که داشت نیز اشاره میکند.
پدرم معتاد بود به زندگی اهمیت نمیداد، اخلاق و رفتارش باعث اذیت من و مادرم و بردارهایم میشد، سایه پدر بر سر ما بود ولی بود و نبودش را چندان احساس نمیکردیم، پدر مشغول خوشگذرانی با منقل و بافور بود، برایش اهمیت نداشت که خانواده در چه وضعیتی زندگی میکنند.
سال اول راهنمایی را با فراز و نشیبهای در زندگیام سپری کردم و وارد دوم راهنمایی شدم، کاش آن سال هرگز نمیآمد، پرسیدم چرا؟
اشکهای روی گونهاش را پاک کرد این طور ادامه داد، 14 ساله بودم به ظاهر شاداب و در دل غم و اندوه و مشکلات پدرم که روز به روز اعتیادش بیشتر میشد آزام میداد، بهدنبال تکیهگاه و جانپناه میگشتم، دوست داشتم هر طوری شده از زندگی نکبتی که در خانه دارم فرار کنم، احساس میکردم هوای بیرون از خانه ما، بسیار لطیف است، از سرزندگی و نشاط و شادابی که دوستانم داشتند متعجب بودم و حسرت میخوردم، متعجب به این دلیل که رفتار مناسبی از پدر و برادرم در خانه نمیدیدم، حسرت از اینکه سایه پدر بالای سر ما هست ولی نبود!
با دخترعمویم هممدرسهای بودم، اون یک سال از من بزرگتر بود، دخترعمویم چشم و گوش باز بود، به قول امروزیها اهل دوست پسر بازی بود، با چند بار رفت و آمدی که به همراه دخترعمو و دوست پسرش با هم داشتند دل من هم لرزید.
از طرفی دخترعموم به خاطر داشتن دوست پسر یه جورایی احساس برتری و بزرگی میکرد، همیشه از عشق و علاقه خودش با دوست پسرش صحبت به میان میآورد، از آینده خوبی که برای خودش در ذهنش ترسیم کرده بود صحبت به میان میآورد با مقایسهای با زندگی خودم در دلم گفتم چرا من مانند دخترعمویم خوشبختی را احساس نکنم، بهترین فرصت است که از زندگی نکبتبار در خانهام راحت شوم.
روم نمیشد که با دخترعمویم در این ارتباط صحبت کنم ولی بدم نمیآمد مترصد فرصت بودم تا من هم بر روی بال عشق بنشینم و همدل و همراهی برای این زندگی نکبت بار پیدا کنم از خانه پدری که جز غم و اندوه چیزی نیست آزاد و راه شود.
یک روز دوست پسر دخترعمویم با دوست دیگرش نزدیک مدرسه ما سبز شدند، با پیشنهاد دوست پسر دخترعمویم من هم به جرگه دختران داری دوست پسر پیوستم و زندگی را برای خودم زیبا و خرسند تصور می کردم، از اینکه مرد رویاهایم را پیدا کردم خوشحال بودم و در ذهن خودم کاخ آروزی زیبا تصور می کردم و مرد زندگی ام را انسانی توانمند و با اراده و عاشق تصور می کردم با این تخیلات سختیهای داخل خانه برایم راحت جلوه میکرد.
هر وقت احساس دلتنگی می کردم و یا سر وصداهای داخل خانه زیاد میشد به بهانه درس خواندن از خانه خارج میشدم و با دوست پسرم اوقات میگذراندم، تا یادم نرفت، دوست پسرم 9 سال از من بزرگتر بود، قبلاً هم زندگی ناموفقی داشت، البته این موضوع را به من نگفت، دوست پسرم و پدرش اهل کار و زندگی نبودند مادرش کار می کرد و خرج زندگی آنها را می داد، دوست پسرم زن اولش را طلاق داده بود، نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار به خاطر شرایط جدید زندگی با دختر عمویم هم قطع ارتباط کردم.
پدرم آزار و اذیتش در خانه بیشتر شده بود، به بهانه مختلف در منزل جنگ اعصاب داشتیم، دلم میخواست از زندگی سخت راحت شوم، دوست داشتم از خانه فرار کنم.
قبل از مطرح کردن طرح فرار از خانه بحث خواستگاری را مطرح کردم که پدرم به هیچ وجه حاضر به پذیرش خواستگار من نبود، آخه 14 سال بیشتر نداشتم، مخالفت پدرم من را جریحه دار کرد، با چه دلخوشی باید در خانه پدرم میماندم، بحث فرار از خانه را دوباره با دوست پسرم مطرح کردم، در ابتدا با مخالف دوست پسرم مواجه شدم ولی اصرار من نتیجه داد.
صبح به بهانه حضور در مدرسه از خانه فرار کردم و خودمان را در تهران منزل خواهر نامزدم دیدم، چون به همدیگر قول دادیم بودیم که یک عمر در کنار هم زندگی کنیم.
در تهران چندان با واکنش خانواده نامزدم مواجه نشدم کمی برایم قابل هضم نبود، به راحتی اعضای خانواده با این موضوع کنار آمدند، ولی پدر نامزدم با این جریان مخالفت کرد، به شدت دعوایم کرد و تهدیدم کرد که باید برگردم به خانه، آنجا متوجه اشتباه خودم شدم ولی راهی برای بازگشت به منزل نداشتم، دوست نداشتم به خانه برگردم.
با اصرار پدر نامزدم با خانوادهام تماس گرفتند و پدر و مادر خودشان را به تهران رساندند، جر و بحث شدیدی بین پدرم من و خانواده نامزدم شروع شد، در این مدت فقط نگران مادرم بود، غم و اندوه در چهره مادرم موج میزد، با مشکلاتی که پدرم داشت کنار آمده بود ولی از این تصمیم ناخوشایند من هم دوست داشت زمین دهن باز کند و او را ببلعد، قامت مادرم از این اشتباه من خم شده، شکسته شدن غرورش را احساس میکردم دلم می خواست گریه کنم ولی خودکرده را تدبیر نبود، راهی برای برگشت به زندگی و خانه پدرم نمیدیدیم، منتظر بودم که مادرم به من اعلام کند که برگردم، از پدرم متنفر بودم به حرفش درباره برگشت به خانه توجه نمیکردم، پدرم هم که دید به حرفش گوش نمیدهم با عقد من موافقت کرد.
در شهر ما بین در و همسایه قصه فرار ما دهن به دهن بین همسایهها میچرخید بود، به خاطر همین موضوع خانواده قبول کردند که مراسم عقد برگزار شود، با اصرار به نامزدم گفتم باید موقع عقد اعلام کند که مدت نامزدی را باید پیشش بمونم دل خوشی در خانه پدری نداشتم، مدت سه سال نامزد بودیم در یک سال اول به مشکل اعتیاد نامزدم پی بردم، اهل رفیق بازی بود، در این مدت هم خانه نامزدم پدرم بودیم.
دیرآمدنهای نامزدم کلافهام کرده بود، شنیده بودم که دنبال ناموس مردم هم بود، از طرفی با موشکافی بیشتر و کنترل رفتارش متوجه شدم که معتاد هم هست.
همه مشکلاتش را می توانستم تحمل کنم، اعتیادش را نمیتوانستم تحمل کنم، خودم قربانی اعتیاد پدرم شدم، مادرم به خاطر اعتیاد پدرم این همه خفت و خاری نزد همسایهها تحمل میکرد، داستان زندگی من وقتی غمناکتر شد که متوجه شدم شیشه میکشد.
دیگر طاقت نیاوردم، با وجود تنفر از برگشت به خانه پدری به ناچار درخواست طلاق دادم، سه ماه خانه نامزدم را ترک کردم و به خانه پدرم آمدم در روز دادگاه احساس کردم که تصمیم عجولانهای گرفتم، از تصمیم طلاق منصرف شدم.
از شوهرم قول گرفتم که رفتارش را تغییر دهد و به زندگی عادی برگردد در دادگاه قول داد که اعتیادش را ترک کند، مدت بعد از انصراف از طلاق بحث عروسی ما پیش کشیده شد، انصافاً تغییر محسوسی در رفتارش مشاهده کردم، در این مدت کوتاه احساس کردم که با وجود همه مشکلات زندگی نسبتاً آرامی دارم، روز عروسی ما با خیر و خوشی اتمام شد، بعد از عروسی مدتی حال و روز ما خوش بود، کم کم داشت باورم میشد که دختران فراری هم اگر کمی صبوری به خرج دهند بالاخره زندگی روی خوش به آنها نشان می دهد، برخی مواقع اینقدر خوشی به دلم می زد و مغرور از این اقدام خودم روزهای سخت زندگی را فراموش می کردم، ولی راست گفتند قدیمیها که بار کج به منزل نمیرسد بداخلاقیهای شوهرم در خانه دوباره شروع شد، برخورد نامناسب در منزل دعوا و کتک کاری و حتی مصرف تریاک در منزل دوباره شروع شده بود.
کاخ آروزهای خودم را نابودشده می دیدیم، کشمکش من و همسرم برای ادامه زندگی دوباره شروع شد و این کشمکش دو سال طول کشید، بالاخره تصمیم به طلاق گرفتم بعد از پنج سال زندگی مشترک ناموفق که پر از دعوا و درگیری و اندوه و ماتم بود در سن 19 سالگیام با طلاق به اتمام رسید و فصل جدیدی از زندگی نکبتبار من آغاز شد.
نقطه قوت این زندگی نکبت بار زندانی شدن پدرم بود، به همین دلیل اصرار به طلاق داشتم بالاخر طلاق گرفتم، در روزهای اول طلاق کمی دمق و افسرده بودم ولی کم کم از لاک خودم بیرون آمدم.
در حال حاضر به دنبال کار هستم و با چند نفر از بانوانی که طلاق گرفتند معاشرت دارم و به دنبال آینده مبهم زندگی خودم هستم.
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
انتهای پیام/
]
به اشتراک گذاری این مطلب!
ارسال دیدگاه