اسحاق رایجی، که یکی از دانش آموزان دبیرستانی و رزمنده دوران دفاع مقدس بوده خاطراتی را از ۸ سال جنگ تحمیلی بازگو کرد.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از سازمان بسیج جامعه پزشکی، اسحاق رایجی، یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در حال حاضر به عنوان سرپرست تامین اجتماعی شعبه دو تهران فعالیت میکند؛ وی در سال ۶۱، در سن ۱۶ سالگی به جبهه اعزام شده است، به عنوان یکی از بسیجیان مخلص در جبهه حضور داشته و تخریبچی بوده است.
وی با ذکر خاطراتی از دوران دفاع مقدس میگوید: بنده شاگرد دبیرستانی بودم که جنگ شروع شد و در منطقه 17 فعلی تهران در دبیرستان سلمان فارسی درس میخواندم، که بیشترین شهدای دوران دفاع مقدس در میان دبیرستانهای ایران مربوط به این مدرسه بوده است.
وقتی در آن سال وارد جبهه شدم در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر یک و دو حضور داشتم و روند حضورم در عملیاتهای مختلف تا پایان جنگ ادامه داشت.
یکی از خاطراتم در سال 62 در عملیات والفجر۱ بود که ما خاکریز دشمن را گرفته بودیم، در میان غنایم ما یک خمپاره 50 چریکی موجود بود، مشابه خمپاره 60 است اما با دست تنظیم میشود.
دستگاههایی که عراق داشت رد گلوله را سریع میگرفت یعنی اگر شلیک میکردیم آنان سریع گرای محل ما را میگرفتند و به ما شلیک را برمیگردانند؛ متاسفانه ما این موضوع را نمیدانستیم که وقتی یک گلوله را شلیک کردیم باید جای خود را تغییر دهیم؛ با یکی از دوستان نشستیم، بنده گلوله را آماده میکردم و دوستم در کنارم گلوله را شلیک میکرد.
دو تا گلوله شلیک کردیم که سومین گلوله را آنان برای ما فرستادند؛ به شکلی که وقتی ما چهار زانو نشسته بودیم و شکلیک کردیم، گلوله آنان پشت سر ما یعنی به فاصله نیم متر از لوله خمپاره ما برخورد کرد؛ دوستانی که بیرون ماجرا بودند گمان کردند که ما پودر شدیم و چیزی از ما باقی نمانده است اما ما شبیه آدم آهنی پر از خاک شده بودیم و وقتی که به خود نگاه کردیم دیدیم که نیمی از پای ما در چاله خمپاره است؛ اتفاقات زیادی در زمان جنگ برای ما رخ داد که توجیه علمی ندارد.
مین جا مانده در زیر بوته
در عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی به عنوان تخریبچی باید دنبال مین میگشتم تا منطقه را از مین پاک کنم. فردی از رزمندگان پایش قطع شده بود که قطع شدگی به وسیله مین بود؛ کنجکاو شدم، صبح زود یکی از رزمندگان در حال راه رفتن بود، پای خود را بلند کرد که قدم بعدی را بر زمین بگذارد، ناگهان زیر پایش یک مین را دیدم و به یک باره با پرخاش، داد زدم:
« پاتو نذار زمین»
که وی برگشت.
رفتم و مین را به وی نشان دادم که زیر بوتهای قرار گرفته بود؛ کافی بود که پایش را میگذاشت و اتفاقی که نباید میافتاد.
وقتی که جان یک نفر در آن شرایط نجات پیدا میکند بسیار خوش آیند است اما در عین حال شاهد بودیم که فرد بغل دستیمان خمپاره میخورد و شهید میشد.
دیدار دو برادر
در سال 67 در عملیات مرصاد برادر بنده در دو کوهه بود، بنده نیز به جبهه رفته بودم اما به شکل اتفاقی یکدیگر را در دوکوهه ملاقات کردیم که این موضوع برای ما بسیار شگفت انگیز بود؛ اینکه دو برادر از یک خانواده به شکل اتفاقی یک دیگر را در آن شرایط ببینند.
در سال 62 در عملیات والفجر دو بسیاری از رزمندگان ما شهید شدند اما ما اسیر عراقی را گرفتیم؛ با عصبانیت با اسلحه برگشتم و به اسیر گفتم: «بزنم بکشمت؟»
اسیر عراقی دستش را به حالت اینکه یعنی اختیار داری تکان داد.
باور کنید با وجود اینکه ما در شرایط جنگی بودیم هنوز پشیمان هستم که چرا این کلمه را به یک اسیر گفتم و این کلمه 30 سال در ذهن من است که نباید به اسیر چنین حرفی میزدم.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه